شعری از فرناز جعفرزادگان
باز پرس
بازپرس
باز…
به درگاه کدام سلام آمدی
که خون می چکد از صدا
دلهرهی وقت در آن لحظهی ساطوری
بر زبان بر کلام
بر تکامل خیابان
و آن صدای یاس بیدار
گواه بود،
به شعشعهی آن شیشهی دو رو
میان آن چشمهای ریخته از حرف،
آینه را در خود دیدم
کیستم من؟
من کیستم؟!
این را از آینه پرسیدم
و آینه مرا به نام خواند…
انگشت اشاره، مرا به دورها خواند
باز، پرس، باز ….
انگشت دکارت، بر راز مستشار نشانه میرفت
انگشت
انگشت
انگشت تنها شاهد غم بود.
.
.
واگویهها به همدردی آمدند
و من پراکنده شدم در مجموع
و باز…