شعری از محمدرضا سلطانی
اکنون که میلهها
با خون رنگین شدهاند
کنار مغزهای باتوم خورده
آزادی را نوید میدهند
و من میفهمم
چگونه مادری
خون دخترش را قطره قطره گریسته
مادر آزادی
مهسا!
موهایت را پّر بده و پاییز را نظّاره کن
مادر آزادی
مهسا!
خون و گلوله
خیابان را گلستان کرده
اما
کجا فریاد کند
اندوه خود را مادر میهن
می دانی؛ باد
همیشه مظهر رهایی بوده است
دست
قلم
فریاد
آزادی را خواندهاند
زن
زندگی
شعر
“تو” را سرودهاند
حال که چهل و چند سال است
کسی خندهمان را ندیده
که پای گودال چشمهایش
داغ هزار جوان کاشتهاند….
مادر آزادی
مهسا !
آزادی پرچمی است
که بالا میرود و میرقصد
حال که چهل و چند سال است
میله های سلول
قلب خیابان را
به آتش کشیده است…!!