شعری از نعمت مرادی
میخواهم ساده بگویم
سادهی ساده
خودم را حبس کردهام
کتاب میخوانم
فیلم میبینم
و گاهی لبخندهایت را
روی پوست پنجرههای تمیز اسفند
نقاشی میکشم
نمیتوانم برگردم
به خیابان
به کافهها
به سهشنبههای سینما
و رد انگشتهای ترا
از حافظه شهر پاک کنم
به باران بگویید
مگر میشود رد شکوفهها را
از صورت بهار پاک کرد؟
دوستام گفت نعمت
به خیابان بیا
تو دیگر مرد شدهای
گفتم میترسم
میترسم
شبیه کودکی میشوم
که گم شده است
و دنبال بوی مادرش میگردد
خودم را حبس میکنم
در سکوت اشیا
و لم میدهم به تنهایی خودم