شعری بلند از رضا حیرانی
رضا حیرانی متولد آذر ماه ۱۳۵۶ در تهران است. از او تا کنون کتابهای شعری به هر دو صورت زیر زمینی و عادی منتشر شده است. او در این سالها جوایزی را نیز از آن خود کرده که از آن جمله است جایزهی دورهی اول شعر نیما با داوری محمد حقوقی، علی باباچاهی، شمس لنگرودی، شاهپور جورکش، حافظ موسوی، عباس صفاری، علیشاه مولوی، هوشنگ چالنگی و شمس آقاجانی، و کتاب برگزیدهی منتقدان مطبوعات در سال ۱۳۹۱ در کنار کتابهایی از محمدعلی سپانلو و نازنین نظام شهیدی.
مجموعه شعرهای او عبارتند از:
تلخ لطفا (نشر شولا)، آسایشم گاهی روانیست (زیرزمینی)، چند رضایی (انتشارات نگاه) و جنام، جماعت بسم ا… (انتشارات بوتیمار).
شعری بلند از رضا حیرانی برگرفته از کتاب «جنام، جماعت بسم ا…»
تاول همدردی
به مادرم
که وقت گذاشتن آخرین لحد خندید
و برادرم فریبرز
که میداند تاول همدردی چگونه میسوزاند
محدودهی کلماتم از دو سمتِ سکوتت آغاز میشود
مرورِ عبورِ سایهی پروانهای در صیقل سنگ
مکثِ مردمکت را به کدام آفتاب بیاویزیم که معنای تازه بیابد نور؟
تشییعِ باد را جز به ریشه مگر انتهایی هست؟
جز دوبارهخوانیِ با توییام چگونه غسلِ تعمید دهم به حروف؟
پیش از غیاب تو گمان میکردم نهایت شعر
درکِ رابطهی میان حروف است
با درک غیاب تو فهمیدم نهایت شاعر
جز کشفِ سکوتِ پشتِ هر هجای کوتاه نیست
کشفِ عمیقِ غلتاندن تک دانهی شن میان دو انگشت
کشفِ عطرِ ریشه به خلوتِ تن
داشتم به میانبری از اصوات میرسیدم که تاول همدردی
سطح جهانم را پوشاند
بعدِ تنت جشن تاراج خاطره داشتیم
موریانه باران شده بودیم به الطافِ اشباح
به فریبرز گفتم
چه بد که آگهی برای اکران شبیخون ندادیم
به تیر برق و توتهای بر درخت بر نخورد زبانم لال
این شال و شیشهی عطر
هر تکه چون وردی کهن به اشارهای احضارت میکنند
از پشت شیشههای عینکت دنیا را عمیقتر میبینم
گلدانِ جهازی و تجمعت در تمام معانی صبر
صبرِ به توان صبر شده بودی
صبرِ مدام
چنان که در وعدهگاهش با تو مرگ
شک ندارم بهترین لباسش را پوشیده بود
با موهایی شانه کرده و عطری که تا تهِ انسان
بر اشیای خانه باقیست
این انگشتدانههای فلزی با حجم کوچکشان
چگونه برای بعد از توام مادری کنند؟
مثل گنجشک چوبی که برای فقط دوازده کوکو کردنِ آرام
ثانیهها را تا دوازده میشمرد در سکوت
پاندول مرگ را شرمنده کرده بودی
که از دوازده شدن به وقت تو پرهیز داشت
حالا به وقت بعدِ تو عقربهها دور غیابِ تو میچرخند
حالا به وقتِ نبودت زمان سوتی ممتد است
چرا تمامم نمیکنی؟
فکر همه جای این هزارتو بودم الا انقباضِ حریمِ حضورت
فراموش نکرده بودم از صدای رعد میترسی
وقت چیدن لحد نگران بودم
درزی برای عبورِ صدا باز بماند
نمیدانستم خاک اگرچه دفعِ صدا میکند ولی
زالو بر زبانِ سایهها مینشاند
نکند روی آن پردهی سفید که زل زده بودی مدام
پیش نمایش فستیوالِ رجزخوانی افتاده بود
که جز برای خداحافظی لب باز نمیکردی
گفته بودی اما نشد
نشد به خدا که در خفا خاکت کنم
شش گوشهی این شهر همواره به وقت سوگ نزدیک است
ببین که بشکهی باروت میشود حروف
وقتی برای شرحِ جراحت محتاج واژهای و الفبا تاب نمیآورد
فکر همه جای این هزارتو بودم الا حواشی سوگ
تظاهرات پچپچه را تنها ندیده بودم که اکران شد
روی چهل پرده چهل بار تکرار نیش
وقتی برای فاتحهخوانی نگذاشته بود
یادت هست از تکدرِ در جمع گفته بودم؟
گفته بودم حریص جنینی شدنم یادت هست؟
روی طول موج شایعه افتاده سرم
هر سوی این روزنامه ستونی به نام طعنه مهیاست
دیدی جهان جز به پتوی لحد جایی برای پناه گرفتن نداشت؟
دیدی جهان عنکبوتِ حقارت بود؟
دست برای گشایش آسمان بالا بردم و نمیدانستم
در برفی که سفیر بهار باشد
تنها آدم حرفیها رشد میکنند
چه جای کدورت از شهری که جز به فاصله سویی نمیرود
دقِ کدام بهار نداشته دارد که سنگ میبارد
از در و دیوار پس کوچههاش
هر سو که دستی دراز است تیغی برای حکاکی ما برق میزند
حیرت نکن که با زخمکوبی بر پوستم میخوانمت
این روزهای جزامی به هر زنگ ناگهانی مشکوکم
میدانم خطوط تنها برای تاول همدردی باز ماندهاند
چرا دمی
تنها دمی به آرامش فرو ندادی و این چرا ابدیست
فقدانِ لمسِ بازوی ورم کردهات ابدیست
صدای سرفههایت حتی پس از چشیدن تنها دو قطرهی آب ابدیست
و چشمان نیمهبازت زیر ترمه و کفن ابدیست
جهانِ بی تو هزارتوی مخروطی شکل است که جز به سرازیری راه ندارد
هبوطِ هموارهست
چرا تمامم نمیکنی؟
امروز چهلم تنهاییست
فکر همه جای این هزارتو بودم الا تازیانهخوانی به سوگ
جای سیاهدرانی پوستم را به تقویم آویختند
هر چه نباید را شنیدم
بگو کجای جهان مشت بکوبم دری دوباره به رَحِم باز میشود؟
از هر چه ردی به زمین دارد بیزارم
چرا تمامم نمیکنی؟
زمستان رفت
رفت و روسیاهی به زمینی ماند که در هوای تو نفس نمیکشد
جای بنفشه درد روییده در خانه
سالِ بیمادری را چه به نوروز
وقتی جای هر سین سیاه میگذارم
افقِ سرگردان مرور نبودِ توست
پیراهنی که بر چوب لباسی فقرِ پوستت را میشمرد به مرور
جَستِ ذهن به پستوخانهی خاطراتم تویی
هر چه دست میبرم جز تارِ مویی از تو برنمیدارم
کجای فاجعه را بوسیده بودی که غیابت
هجومِ دلهرهای خیس بر پلکهای من است
از محدودهی جاودانگی پیغامی، حرفی، لالای تازهای بفرست
که هر کلام جز از تو برآمده سنت سنگسار است
تو نیستی و زمین جز لکهای کدر به تنِ کهکشان نیست
همهمهبارانِ زخم و حواشیست
حروف را به شلاقِ قرابت خطبه خواندهاند
کلمه پشت کلمه خطابهی دلخونی
هر زنگِ پشت زنگ قابی رو به تنهایی
منی که دنبال احضار حافظهام بودم
تا کجای پوستم را به تیغ خو میدادم
چه میدانستم هیاهوی جیوهمانندی دارد جهانِ زبانگیران
چه میدانستم اورادِ حاشیه را چون نفس از برند
فکر همه جای این هزارتو بودم الا تحریف صدات
هرچند لحن روشنِ ریشهای به شمایل سنگ
از فواصلِ گلاب و شببو
از فواصلِ سیگار و سوز
از میان روزنهای کوچک در مینیاتورِ مرگ
آهی بکش که این پنجره به لرزه تلگرافِ کوتاهی به خانه بیاورد
محتاجِ نتِ کوتاهی از توام
که در این دایرهی کبود
حق با فروغ بود
«تنها صداست که میماند»
«تنها صداست که میماند»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید