Advertisement

Select Page

فاحشه دیده بود

فاحشه دیده بود

 

با تنِ خسته از کوه‌نوردی به خانه آمد. کلید را توی قفلِ در چرخاند و پا گذاشت به خانه. مادر توی آشپزخانه بود و داشت خلال‌های سیب‌زمینیِ داخل ماهی‌تابه را هم می‌زد. جواب سلام پسرش را داد. مهرداد کوله‌پشتی را همان‌جا جلویِ در گذاشت و با کفشِ کوه‌نوردی وارد آشپزخانه شد.

_ آخیش! مامان، یه کم از این سیب‌زمینی‌سرخ‌کرده‌ها بده بخورم.

_ مادر جان، برو یه دوش بگیر. یه ساعت دیگه عصرونه حاضر می‌شه. آشپزخونه رو گِل کردی با کفش‌هات.

همین‌طور که دستش را کرده بود توی ظرف سیب‌زمینی سرخ‌کرده و با ولع از برشته‌ها می‌خورد، چشمش افتاد به مانتو و کیف‌دستی سیاه زنانه‌ی روی مبل. مادر ردِ نگاهش را گرفت و گفت: «فهیمه اومده. یه ساعتی می‌شه رسیده. داره استراحت می‌کنه توی اتاق.»

لبخندِ عجیبی روی صورتِ مهرداد نشست. باز هم چند ثانیه به مانتو و کیف خیره شد. کفش را از پا کَند و به‌طرفِ تراس رفت. گربه‌ی چاق و سیاهی همیشه از دیوار روبه‌رو می‌پرید توی تراس خانه‌شان. مادر همیشه برایش غذا می‌ریخت. رفت به‌طرف گربه و راحت بغلش کرد. عادت داشت گاهی بغلش کند و بیاوردش داخل. با سگی هم که سر زمین کشاورزی روستا داشتند، همین کار را می‌کرد. حیوان را محکم بین بازوهایش می‌گرفت و فشار می‌داد و گوش‌ها و دست‌هایش را گاز می‌گرفت. آن‌قدر این کار را کرده بود که به بوی لثه و دهان و موی بدن حیوان عادت کرده بود. همین‌طور که سنگینی بدن گربه را روی دست‌هایش احساس می‌کرد، راه افتاد به‌طرفِ اتاقی که فهیمه در آن خوابیده بود. چند لحظه توی صورتِ زن جوان که به‌پهلو خوابیده بود، نگاه کرد. بعد، یک‌مرتبه گربه را به‌طرفش انداخت. از داخل اتاق، صدای جیغی بلند شد و مادر دوان‌دوان از آشپزخانه به‌سمت اتاق رفت. فهیمه با موی پریشان، همین‌طور که بازوی چپش را گرفته بود، گفت: «مگه مرض داری؟! تنم رو چنگ زد! زخمم کرد!»

مهرداد توی چهارچوبِ در ایستاده بود و بدون هیچ حرفی قهقهه می‌زد. مادر آه بلندی کشید و برگشت به‌طرف آشپزخانه. فهیمه بلند شد و روی لبه‌ی تخت نشست. مهرداد ناگهان خنده‌ی بلندش را قطع کرد و گفت: «سلام.»

_ سلام.

هر دو سر جایشان مانده بودند و چشم دوخته بودند به هم. کمی بعد، مهرداد حوله‌اش را برداشت و راهیِ حمام شد.

بعد از اینکه دوش گرفت، ایستاد روبه‌روی آینه‌ی اتاقش و دست و صورتش را کرم زد. این پوست خشک‌شده‌ی بعد از حمام، حس بدی بهش می‌داد. چشمش افتاد به دفترچه‌یادداشت سیمیِ بزرگش که روی میزش باز مانده بود. توی این دفترچه، هر چیزی را که به ذهنش می‌رسید، می‌نوشت. انگار کسی مشغول خواندن دفترچه‌اش بوده که باز مانده بود. دفترچه روی صفحه‌ای باز بود که دو هفته‌ی قبل، بعد از یک خواب طولانی چندساعته‌ی ظهر، نوشته بود. آن روز آن‌قدر خوابیده بود که وقتی چشم باز کرد، هوا داشت تاریک می‌شد و از پنجره‌ی اتاق می‌دید که نم‌نم باران می‌بارد. رفت پای پنجره و به بیرون نگاه کرد. ناگهان خودکار را برداشت و روی ورقی از دفترچه نوشت: «فقط خواب را برادر مرگ می‌دانید؟! برادران دیگر مرگ را نمی‌بینید که به شما سلام می‌کنند؟!»

صدای فهیمه و مادر از توی هال می‌آمد. فهیمه پشت میز ناهارخوری وسط هال نشسته بود و داشت بادمجان پوست می‌کَند. مهرداد روبه‌روی آشپزخانه که ایستاد، مادر در چشم‌هایش نگاه کرد و فوری گفت: «الان یه تخم‌مرغ هم کنارش می‌زنم و برات می‌آرم.»

مهرداد چیزی نگفت.

مادر گفت: «مهرداد، کجا رفتین امروز؟»

مهرداد جوابی نداد. رفت به‌طرف یخچال. کارتن شیرینی خامه‌ای و قالب بزرگ شکلات را درآورد و گذاشت روی پیشخان آشپزخانه. چاقو را برداشت و تکه‌ای از شکلات را برید و در دهان گذاشت.

مادر باز گفت: «با مهدی رفتی؟»

مهرداد حرفی نزد و فقط به‌نشانه‌ی «نه» سر تکان داد. شکلات را با ولع می‌خورد.

مادر گفت: «فکر کنم چند ماهی می‌شه که مهدی رو دیگه همراهت نمی‌بینم. یه بار توی خیابون دیدمش. یه سلامی کرد و رد شد. قبلاً وامی‌ستاد و چهار کلام حرف می‌زد. مادرش رو هم چند بار دیدم. هیچ‌چی نگفت. اون اول‌ها خوش‌حال بود و می‌گفت خوبه که مهرداد و دوست‌هاش مهدی رو هم با خودشون می‌برن.» فهیمه یک لحظه سرش را بالا آورد. با چشم‌های تنگ‌کرده نگاهش کرد.

آخرین بار که مهرداد، مهدی را دیده بود، همان جمعه‌ی چند ماه قبل بود که با هم به جنگل رفته بودند. به‌طرف رودخانه‌ای می‌رفتند که همیشه کنارش می‌نشستند و صبحانه می‌خوردند. با قدم‌های بلند سعی می‌کرد به مهرداد برسد. به خِس‌خِس افتاده بود. تندتند حرف می‌زد. از درس و دانشگاه خودش تعریف می‌کرد. گفت: «امروز خسته‌ای؟»

_ نه.

_ آخه هیچ‌چی نمی‌گی. اون دفعه بیشتر حرف می‌زدی.

کنار رودخانه که رسیدند، کوله‌ها را زمین گذاشتند. یک جای خشک و صاف پیدا کردند و زیلو را انداختند. مهدی یک بغل ترکه‌ی چوب خشک را از دوروبر جمع کرد و آورد. روبه‌رویش ایستاد و گفت: «اون دفعه گفتی که واسه آتیش‌روشن‌کردن باید چوب نازک و خشک باشه دیگه.»

_ آره.

_ نمی‌خوای مثل اون دفعه بهم بگی چطوری چوب‌ها رو بذارم روی هم و آتیش رو روشن کنم که خاموش نشه؟

ایستاده بود و انگشت‌های دو دستش را گذاشته بود دو طرف شقیقه‌هایش. گفت: «همین‌ها که آوردی، خوبه.»

داشت از پشت سر نگاهش می‌کرد که نشسته بود و چوب‌ها را کنار هم می‌گذاشت. کبریت که می‌زد، دو دست سفیدِ استخوانی‌اش را دورِ چوب‌ها گرفت تا باد شعله را خاموش نکند. کارد کمری بزرگِ کلمبیا با رنگ سیاهش توی دست راستش بود و انگشت‌های دست چپش را می‌کشید روی تیغه‌های طناب‌بُرِ نزدیک دسته‌اش. نوک تیزش را با شستش فشار داد و تیغه‌ی تیزش را کف دستش کشید و سنگینی و خنکی‌اش را حس کرد. چشمش به گردن نازک و سفیدش بود و با خودش می‌گفت: «از پشت بچسبم بهش و با یه دست جلوی دهنش رو بگیرم و کارد رو بذارم روی گردنش و ببُرم! شاید هم بهتر باشه از روبه‌رو با یه دست گردنش رو بگیرم و هل بدم و بچسبونمش به تنه‌ی همون درختی که نزدیکشه و با نوک تیز کارد چند تا ضربه بزنم به شمکش… بهتره دستم رو نگیرم جلوی دهنش تا وقتی با این هیکل لاغرش شروع می‌کنه به دست‌وپازدن، دادوفریادش رو قشنگ بشنوم.»

یک‌دفعه دید که مهدی برگشته به‌طرفش و چشم‌هایش گشاد شده. همان‌طور نشسته کمی عقب‌عقب رفت و کف دو تا دستش را گذاشت روی زمین. آب دهانش را قورت داد و گفت: «می‌خوای چی‌کار کنی؟!»

حرفی نزد. دستی را که کارد در آن بود، نگاه کرد و ناگهان به‌طرف آب دوید. با تمام زورِ دستش کارد را پرت کرد توی رودخانه. خودش را هم داخل همان نیم متر آب انداخت و تمام تنش را فروبرد. بعد از آب بیرون دوید و کوله‌اش را برداشت و گفت: «از اینجا بریم!» به‌طرف قسمتی از جنگل دوید که می‌دانست آخر هفته خلوت نیست و حتماً چند نفر نشسته‌اند.

درِ یخچال همین‌طور باز بود. مادر بستش. مهرداد هنوز سرش پایین بود. سومین شیرینی خامه‌ای را هم توی دهانش گذاشت. چند دقیقه‌ی بعد گفت: «مامان، به‌نظر من، نزدیک هر خونه‌ای باید یه شیرینی‌فروشی باشه.»

یکی از صندلی‌ها را برداشت و کنار فهیمه نشست. سرش را نزدیک صورتش برد و سعی کرد او را بو بکشد. دلش می‌خواست به حرف بیاوردش. سرش را پایین‌تر، روی پشت دست چاقِ فهیمه برد و خوب بو کرد. دستش بوی بادمجان و گوجه‌ای را می‌داد که پوست می‌کَند.

مهرداد گفت: «ساکتی! خیلی وقت بود بهم زنگ هم نزده بودی.»

_ این مدت درگیر کارهای مدرسه بودم. سرم یه کم شلوغ بود.

مهرداد چیزی نگفت. منتظر بود که باز هم بشنود. فهیمه صورت گرد و پهنش را به‌طرفش کرد و یواش‌تر، طوری که مادر نشنود، گفت: «این چه کاری بود کردی؟!»

_ چه کاری؟

_ توی پارک همین‌طور یهو ول کردی رفتی! جلوی خواهرش خجالت کشیدم دیروز که توی مدرسه برام تعریف کرد.

_ می‌دونم. دختر خوبی بود.

_ خب چرا این‌طوری کردی؟! تحصیل‌کرده نیست؟ هست. خانواده‌دار نیست؟ هست. کار درست‌وحسابی هم که داره. قیافه‌ش هم که خوبه.

_ خودم که دارم می‌گم. دختر خوبی بود.

فهیمه دوباره زل زد توی چشم‌هایش. ناگهان خنده‌ی مهرداد بلند شد. وسط قهقهه‌هایش گفت: «آره. دختر خوب و معمولی‌ای بود.»

آن روز اصلاً نمی‌خواست با کسی بیرون برود. به‌اصرار فهیمه رفته بود. یادش آمد نیم ساعت اول را در پارک با هم قدم زده بودند. چشم‌های سبز و موهای مشکی صافی داشت که کمی آن را بیرون شال دور سرش ریخته بود. لاغری اندامش سینه‌هایش را برجسته‌تر نشان می‌داد. چیزی که از حرف‌های دختر یادش مانده بود، این بود که دانشجوی سال دوم دکتری یکی از گرایش‌های شیمی بود و توی یکی از آزمایشگاه‌ها رسماً استخدام شده بود. از آن‌همه قدم‌زدن توی پارک فقط همین‌ها یادش مانده بود. بعد هم رفتند و گوشه‌ای نشستند. قبل از اینکه او بهش بگوید «خیلی ساکتی!»، خودش فهمیده بود. تمام مدتی که روی نیمکت پارک نشسته بودند، فقط به روبه‌رو نگاه می‌کرد. صدای دختر را یکی‌دو بار شنید: «از خودتون بگین. من از الهام یه کم راجع‌به شما شنیده‌م که فهیمه بهش گفته مهندسی مکانیک خوندین و توی یه شرکت مهندسی کار می‌کنین.»

حتی یادش نمی‌آمد چه جوابی بهش داده. اصلاً نمی‌دانست جوابی بهش داده یا نه. به برگ‌های درخت که روی زمین ریخته بود، خیره شده بود. یک جور سنگینی اطراف سرش حس می‌کرد و بدنش انگار لَخت و بی‌حس شده بود. یادش می‌آمد که معذرت‌خواهی کرده و بلند شده و رفته بود.

مادر گفت: «امروز با جواد رفتی؟ دولول رو هم بردین؟»

برگشت و رو کرد به‌ مادر که داشت کوله‌پشتی‌اش را خالی می‌کرد. داشت ظرف غذا و فلاسک چای را بیرون می‌آورد. زیپ جلوی کوله‌پشتی را باز کرده بود و چاقوی شکارِ براونینگ را بیرون آورده و خون و پرِ پرنده‌ را که روی آن مانده بود، تمیز می‌کرد. یادش آمد دولول را از داخل ماشین برنداشته و همان‌جا داخل کاوِر، روی صندلی عقب ماشین است.

_ نه. جواد نیومد.

_ نکنه باز یه کاری کرده و گرفتنه‌ش؟!

_ نه.

فکر کرد که بهتر بود بعضی از کارهای جواد را برایشان تعریف نمی‌کرد. گاهی وقتی چانه‌اش گرم می‌شد، حرف‌هایی می‌زد که بعداً از گفتنش پشیمان می‌شد. فهیمه یواش سرش را نزدیک گوش مهرداد برد و جوری که مادر نشود، گفت: «اون شیطان هم دیگه چیزی نداشت بهت بده؟! شیطان هم گریزون شد؟!»

مادر گفت: «فکر کردم امروز با هم رفتین شکار و هرچی زدین، جواد برده خونه.»

ظرف غذا را باز کرد و گفت: «کوکوسیب‌زمینی‌ت رو چرا نخوردی؟»

چشم مهرداد به بسته‌ی کوچکی روی میز تلویزیون افتاد. گردنش را دراز کرد و دید که شبیه بسته‌ی پست است. گفت: «پست چیزی آورده؟»

_ اِ! آره. اصلاً یادم رفت بهت بگم. این رو دیروز صبح آوردن.

مهرداد بلند شد و بسته را برداشت. بازش کرد و سیم ویولون آلمانی پیراسترو را که چند روز قبل از یک فروشگاه لوازم موسیقی سفارش داده بود، بیرون آورد. همان بود که می‌خواست. نگران بود که اشتباه بفرستند؛ اما همان پیراستروی سبز را برایش فرستاده بودند. خوب براندازش کرد تا ببیند تقلبی نباشد. فهیمه گفت: «واسه ویولونت سیم نو خریدی؟»

_ مال خودم نیست.

لبخند و برق ذوق را در چشم‌های فهیمه دید.

_ واسه هنرجوت خریدی؟ باز هم رفتی طرف تدریس و آموزشگاه؟

_ آره. شاید هفته‌ای دو روز کلاس بردارم.

این را گفت تا فهیمه بیشتر نپرسد. واقعیت این بود که از مدت‌ها قبل خودش هم دیگر منظم تمرین نمی‌کرد. نهایت هفته‌ای چند ساعت در اتاقش با ویولونش می‌زد. چند بار دوستش، پیمان، که آموزشگاه موسیقی داشت، پیشنهاد کرده بود که مثل گذشته برای سطح مبتدی کلاس بردارد؛ اما خودش می‌دانست که حوصله‌ی سروکله‌زدن با هنرجو را ندارد.

پا شد و به‌طرف اتاقش رفت. روی میز مطالعه‌اش را خالی کرد و ویولون آموزشی تی‌اف را روی آن گذاشت. سیم E را از داخل بسته‌ بیرون آورد و سیم قدیمی آن را از روی ویولون شل کرد. مراقب بود که خرک تکان نخورد. دو هفته قبل خرک را تنظیم کرده بود؛ همان روز عصر که بعد از شرکت رفته بود آموزشگاه تا سری به پیمان بزند. پیمان مدیر آموزشگاه بود و خودش ویولون تدریس می‌کرد. ایستاده بود بیرون کلاس و پوسترهای روی دیوار آموزشگاه را تماشا می‌کرد. چند تایشان را خودش در چند سال گذشته خریده و برای پیمان برده بود تا به دیوار بزند: رضا و مرتضی محجوبی، روح‌الله خالقی، ابوالحسن صبا، حبیب‌الله بدیعی، بنان… هرکدام را زمانی خودش انتخاب کرده و سفارش داده بود تا چاپ کنند. چه شکوه و عظمتی در نظرش داشتند! گاهی دلش می‌خواست در همان دوره‌ای که آن‌ها زندگی می‌کردند، به دنیا می‌آمد. دختری که منشی آموزشگاه بود، چیزی نپرسید. می‌شناختش و می‌دانست که قبلاً همان‌جا تدریس می‌کرده و از دوستان پیمان است. دست چپش را توی سینه جمع کرده و دست راست را زیر چانه گذاشته بود و به صدای سازی که از هر اتاق می‌آمد، گوش می‌کرد: از این‌طرف صدای پیانو و از آن‌طرف صدای ویولون. صداها که قطع می‌شد، می‌شنید که استادها با هنرجوها صحبت می‌کنند. روی صندلی‌های سالن آموزشگاه، هنرجوها با سازهایشان نشسته بودند تا نوبت کلاسشان شود. پدر و مادرهایی هم منتظر بودند تا کلاس بچه‌هایشان تمام شود. زنی جوان و شیک‌پوش روی صندلی سمت راستش نشسته بود که تکان نمی‌خورد و مستقیم به روبه‌رو نگاه می‌کرد. معلوم بود گرمِ گوش‌دادن است. به صدای ویولون داخل اتاق و صحبت‌های پیمان گوش می‌کرد.

تق! صدایی از توی اتاق آمد و بعد بچه‌ای گفت: «استاد، باز هم که این‌طوری شد!»

صدای دررفتن خَرکِ ویولون به گوشش آشنا بود. به‌طرف اتاق رفت و بدون اینکه در بزند، آرام در را باز کرد. پسربچه‌ی یازده‌دوازده‌ساله‌ی بامزه‌ای دید با موهای فرفری که با نگرانی سازش را گرفته بود طرف پیمان. سلامی کرد و بی‌مقدمه گفت: «احتمالاً زیر خرک صاف نیست.» بعد به‌طرف پسر رفت و ویولون را از دستش گرفت.

پیمان گفت: «اِ! سلام. کِی اومدی؟!»

خرک را سر جایش گذاشت و کمی با آن وررفت. خوب می‌دید که پایه‌هایش روی ویولون صاف نمی‌شود. صدایی از پشت سرش گفت: «چند روزی می‌شه که توی خونه هم تمرین می‌کنه. یه‌دفعه این‌شکلی می‌شه.»

همان خانم بود. قیافه‌اش چهل‌ودو یا چهل‌وسه‌ساله می‌زد؛ از زن‌هایی که رو به جاافتادگی‌اند. چشم‌های درشت میشی‌ داشت و موهای فِر مِش‌شده را از جلوی شال بیرون ریخته بود. رژ خوش‌رنگی هم زده بود. اسم عطری را که زده بود، نمی‌دانست؛ اما مثل خودش سنگین و غلیظ بود. همین‌طور که ویولون توی دستش بود، رفت نزدیک و گفت: «می‌شه همین‌جا درستش کرد.» آن‌قدر به زن نزدیک شد که اگر حرف می‌زد، می‌توانست نفس‌هایش را بو کند. چقدر این شانه‌ها در نظرش محکم بود! شانه‌ها و دست‌های مادر این بچه!

به پیمان گفت: «اینجا سمباده دارین؟»

_ آره. باید دوسه تا ورق باشه.

_ از این کلاس‌ها هیچ‌کدوم خالی نیست؟

_ اون اتاق اولی امروز استادش نیومده. به منشی بگو در رو باز کنه.

دوباره رو به زن کرد و همین‌طور که روی موهای فرِ سیاه پسر دست می‌کشید، گفت: «یه کم زمان می‌بره؛ ولی خب، بالاخره باید درستش کرد.»

_ ممنونم. لطف می‌کنین.

زن به پیمان گفت: «ما با اجازه‌تون بریم. الان همسرم می‌آد دنبالمون. پس‌فردا که برای جلسه‌ی بعدی اومدیم، ویولون رو می‌گیریم.»

دوباره از مهرداد تشکر کرد و دست پسرش را گرفت. رفتند. مهرداد از پشت سر تماشایش کرد. از در که بیرون رفتند، از یکی از پنجره‌ها چشمش را دوخت به بیرون، جلوی درِ آموزشگاه. آموزشگاه طبقه‌ی سوم بود. از آن بالا، تویوتا کمری سفیدی را دید که زن و پسر سوارش شدند. با خودش فکر کرد: «یه مادر… یه زن که شوهر داره…» دلش می‌خواست جوری خرک را درست کند که دیگر با آن صدای وحشتناک از جایش درنرود. بعد از اینکه منشی درِ اتاق را باز کرد، کتش را درآورد و آستین پیراهنش را زد بالا. خستگی بعد از کار به‌کلی از یادش رفته بود.

دوشنبه که رسید، یک ساعت مرخصی گرفت و زودتر از شرکت بیرون زد تا قبل از شروع کلاس پسر، آنجا باشد. شب قبلش تلفنی از پیمان ساعت کلاس را پرسیده بود. وقتی ویولون را به پسر داد، گوشه‌ی کلاس ایستاد و نگاهشان کرد. هنوز پازدن‌های پسر درست نبود. با ریتم پا نمی‌زد. وسط صحبت‌های پیمان، نزدیک رفت و ویولونِ پیمان را دست گرفت و با ریتم آهنگی که می‌زد، پا گرفت تا پسر ببیند. جلسه‌های بعد هم انگشت‌گذاری روی سیم‌ها را یادش داد. این پسر با بقیه‌ی هنرجوها برایش فرق داشت؛ پسرِ زنی بود که روی صندلی نشسته و حلقه‌ای توی انگشت دوم دست چپش داشت. بعد از هر جلسه هم با زن حرف می‌زد. دلش می‌خواست وقتی دست پسرش را می‌گیرد، بیشتر نگاهش کند.

چند باری تا جلوی درِ آموزشگاه رفت. وقتی شوهر زن به‌دنبالشان می‌آمد، از دور تماشایشان می‌کرد. همه‌چیزِ این زن با دخترهایی که زمانی با آن‌ها بود، فرق داشت. حتی به‌نظرش پوست سفید گردن و سینه‌هایش، وقتی روی تخت کنار هم خوابیده بودند، بو و مزه‌ی متفاوتی داشت. وقتی لباس‌هایش را یکی‌یکی از تنش درمی‌آورد و کنار تخت روی زمین می‌گذاشت، هر تکه را نگاه می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد این با لباس دخترهای دیگر که این‌طرف و آن‌طرف، در خانه‌ای یا در چادری وسط جنگل، با آن‌ها خوابیده، فرق دارد. وقتی کل لباسش را از تنش درمی‌آورد و او را روی تخت می‌خواباند و از پشت گردن تا گودی کمرش را می‌بوسید، حس می‌کرد دلش می‌خواهد این تن را بیشتر از تن هر دختری که بوسیده و به دندان گرفته، داشته باشد. بوسه را کش می‌داد و دوباره روی سفیدیِ تن بالا می‌رفت تا به صورتش برسد. آن‌قت جعدِ موهای بلندش را از پشت سر کنار می‌زد و پشت گردن و کتف‌هایش را می‌لیسید… آه‌وناله‌هایش که در اتاق می‌پیچید، نیم‌رخش را حریصانه تماشا می‌کرد. هر لحظه حس داشتنش بیشتر به وجد می‌آوردش. وقتی هم که زن بهش می‌گفت ممکن است هر آن شوهرش سر برسد و باید زودتر کارشان را تمام کنند، دلش می‌خواست بیشتر سرش بین پاهایش باشد و مایع لیز و ترشی را که از تن او بیرون می‌آید، مزه‌مزه کند. این هم برایش فرق داشت؛ چون از تنِ او می‌جوشید. لرزه‌های بدن و چنگ‌هایی که به تنش می‌انداخت، برایش چیز دیگری بود. آن دوسه ثانیه‌ی آخر که زن نفس نمی‌کشید و یک‌دفعه خودش را ول می‌کرد و نفس‌نفس می‌زد و دستش را دور بدن مهرداد می‌انداخت و فشار می‌داد، برایش خواستنی‌تر از لحظه‌ی اوجِ عشق‌بازی با هر دختری بود.

بعد از اینکه همه‌ی سیم‌ها را عوض کرد، از کلیفون ویولونِ خودش روی آرشه زد و آن را کوک کرد. ساعت نزدیک سه‌ی صبح بود و خوابش نمی‌برد. بلند شد و کمی توی هال قدم زد. به‌طرف جاکفشی رفت و کفش چرمی‌اش را بیرون آورد. قوطی واکس و فرچه را بیرون کشید و شروع کرد به واکس‌زدن. پوتین نظامی پدر را هم درآورد و خوب با پارچه پاکش کرد. بندها را شل کرد و درآورد. با وسواس و دقت عجیبی فرچه را به تن کفش می‌مالید. آن شب پدر کشیک پادگان بود. کِیف می‌کرد وقتی صبح‌ها لباس‌فرم شَقّ‌وُرَقّ ارتش با درجه‌های روی شانه‌هایش را بر تنش می‌دید. مچ یک دستش را داخل پوتین کرده بود و خش‌خش فرچه‌ی واکس را به چرم پوتین می‌زد: «باید برق بزنه وقتی پای بابا می‌بینمش.» متوجه سایه‌ای روی دیوار شد. برگشت و فهیمه را دید که بهش زل زده بود: «مهرداد!»

به‌جای اینکه جوابش را بدهد، قاه‌قاه زد زیر خنده.

_ نصفه‌شبه! مامان بیدار می‌شه!

بلندتر خندید: «بهت گفته‌م به سرم زده یه مغازه اجاره کنم و کفاشی بزنم؟ قبلش چند ماه پیشِ یکی شاگردی می‌کنم و کار رو یاد می‌گیرم. اصلاً به‌نظرم واسه همین کار ساخته شده‌م. چرم کفش‌ها رو می‌دوزم.»

فهیمه آه بلندی کشید و برگشت به‌طرف اتاق. مادر اگر بیدار می‌شد، باز می‌گفت: «اخلاق‌های پدرت رو داری!» سال‌ها قبل که همراه پدر شکار می‌رفت، بیشتر این حرف‌ها را بهش می‌زد. کمی دیگر وسط هال قدم‌زنان این‌ور و آن‌ور رفت. بعد سوئیچ ماشین را برداشت و از خانه بیرون زد. عادت داشت. گاهی نصفه‌شب می‌انداخت جاده‌ی کمربندی و تخته‌گاز می‌راند. به صدای بوق کامیون‌ها و بقیه‌ی ماشین‌ها توجهی نمی‌کرد. گاهی چراغ‌های ماشین را خاموش می‌کرد و تا کیلومترها همین‌طور می‌راند. یک بار هم سر همین قضیه گواهی‌نامه‌اش توقیف شده بود. یکی از همین شب‌ها بود که با جواد آشنا شد. بیشتر از دو سال از آن شب می‌گذشت؛ همان شب که تا بیرونِ شهر رانندگی کرد و یک‌دفعه به سرش زد که طرف تپه‌ها و خرابه‌هایی برود که همه می‌دانستند دوروبرش دستگاه گنج‌یاب می‌زنند و می‌کَنند. شنیده بود که آن‌قدر آمده‌اند و کَنده‌اند و سفال و عتیقه برده‌اند که همه‌جایش چاله و گودال شده. ماشین را دورتر گذاشت و پیاده به‌طرف خرابه‌ها رفت. آهسته قدم برمی‌داشت و مراقب بود پایش توی چاله نیفتد. پشت خرابه‌های گِلی، صدای تکان‌خوردن و پا را شنید. سایه‌ی آدمی را دید که در همان چند متر، عقب و جلو می‌رفت و زیر پایش را می‌پایید. از همان دور می‌دید که دوروبرش کیف و وسایلی روی زمین است. نزدیک‌تر رفت. مرد همین که مهرداد را دید، یکی‌دو قدم عقب رفت و وحشت‌زده گفت: «مأموری؟!»

مهرداد رفت سمتش. مرد نسبتاً قدبلند و لاغری بود که حدوداً چهل‌ساله می‌زد. موهای جلوی سرش کمی خالی و دماغش دراز و کشیده بود. شلوار جین به پا و پیراهن مردانه به تن داشت و خودکاری از جیبش بیرون زده بود و دفترچه‌ای توی دستش بود. اول سرتاپای مهرداد را برانداز کرد. بعد یک‌دفعه دست برد به پشت کمرش و کلت کمری‌اش را درآورد و رو به مهرداد گرفت: «از آدم‌های همین دوروبری. ها؟! چند نفرین؟! اومدین ببینین چی پیدا کرده‌م که بردارین ببرین؟!»

بی‌توجه به اسلحه‌ای که توی دستش بود، چند قدم دیگر به‌طرفش رفت. چشمش به زمین بود و کیف دستگاه گنج‌یاب و کلنگ و باقی وسیله‌ها را می‌پایید. جواد بعداً برایش تعریف کرد که از چند سال قبل‌تر که چند جوان محلی ریخته بودند سرش و حسابی کتکش زده بودند و دستگاه و سفال‌هایش را برده بودند، خیلی احتیاط می‌کرد و اگر مهرداد تنها نبود، با تیر می‌زدش. یک بار هم انگار مردم بو برده بودند که او چه‌کاره است. خبر دادند و ریختند خانه‌اش و خودش را و تمام زیرخاکی‌هایی را که در خانه داشت، با خودشان بردند. نزدیک یک سال زندان بود. مهرداد گاهی همراه جواد این‌ور و آن‌ور می‌رفت. بعدها که جواد بیشتر شناختش و اتفاقی چند بار با آن سرووضع توی شهر دیدش، از او پرسید که چرا همراهش دنبال این کارها می‌آید: «تو که واسه خودت کار داری. احتیاجی نداری مثل من دنبال این بدبختی‌ها باشی.» هیچ‌وقت جواب درستی بهش نداد.

از کنار پایانه‌ی اتوبوس‌ها که رد شد، یک‌دفعه زد روی ترمز. خودش بود! جثه‌ی لاغرمردنی‌اش را توی لباس‌های کثیف شناخت. صد متری را با سرعت دنده‌عقب راند. از ماشین پیاده شد و به‌طرفش رفت. زن همین که دیدش، سر جایش میخ‌کوب شد. هاج‌وواج و با چشم‌های گشادشده نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد. زن گفت: «تویی؟!»

جوابی نداد. زن عقب‌عقب رفت تا اینکه پشتش به دیوار پایانه چسبید.

_ برو. با من کاری نداشته باش. پولت رو هم نمی‌خوام.

نگاهی به دوروبرش کرد. هیچ‌کس آن‌طرف‌ها نبود. فقط اتوبوس‌های پارک‌شده‌ی توی پایانه دیده می‌شد. وسط آن‌همه تاریکی، داد هم می‌زد، کسی صدایش را نمی‌شنید. همه‌جا تاریک بود و تنها بودند. زن صاف زل زده بود توی چشم‌هایش و نوک انگشت اشاره‌اش را بالا گرفته بود. گفت: «اون چیه؟! دارم می‌بینمش.»

آن دفعه در خانه‌ی جواد هم می‌گفت دارد می‌بیند. خوب دیده بودش. یک‌دفعه دست برد و گردنش را گرفت؛ مثل همان دفعه که گردنش را گرفت و او را طرف ماشین کشاند و یک‌راست بردش خانه‌ی جواد. این دفعه گردنش را گرفت و همان گوشه‌ی دیوار روی زمین نشاندش.

_ بخورش جنده!

کارش که تمام شد، زن دور دهان و صورتش را با آستین لباسش پاک کرد و حرفی نزد و چیزی نخواست. فقط با گام‌های بلند دور شد. ماه قبل که برای اولین بار همان طرف‌ها دیده بودش، نزدیک غروب بود. هوا دیگر تاریک شده بود و از شرکت برمی‌گشت. کنار ترمینال نگه داشت که آب‌معدنی بخرد. خودش شنید که زن برای جواد تعریف می‌کرد که مرد جوان قدبلندی را با آن کت‌وشلوار و کیف چرمی اداری دید که در تاریکی از کنارش رد شد: «چند قدم که رد شد، یک‌دفعه برگشت و راه افتاد و اومد طرفم. گمون کردم می‌خواد چیزی بگه یا کمک کنه. لبخند عجیبی روی لبش نشست. بی هیچ سلام‌وعلیکی، شروع کرد به براندازکردن سرتاپام. فقط پرسید که پول می‌خوام یا نه. من هم گفتم آره. پرسید: “هر کاری می‌کنی؟” این رو که گفت، فهمیدم چی می‌خواد. واسه‌م فرقی نداشت یه نفر باشه یا چندنفری بخوان تا صبح باهام باشن. پول می‌دادن، فرقی نداشت. گفتم: “آره. می‌کنم.” یه‌دفعه گردنم رو گرفت و من رو کشوند طرف ماشین.»

روزهایی که دختر می‌برد خانه‌ی جواد، قبلش بهش زنگ می‌زد که یک وقت توی هال و اتاق، چیزی مالِ جواد نباشد که بعداً برایش دردسر شود. آن روز کلید انداخت و رفت داخل خانه. جواد یک کلید یدک هم بهش داده بود. توی هال داشت چیزی می‌خورد و مهرداد را که دید، سلام بلندی کرد.

_ بیا. بیا یه لقمه بزن. زنگ می‌زدی و می‌گفتی می‌خوای بیایی. غذا بیشتر درست می‌کردم.

فقط گفت: «اون اتاق خالیه؟»

این را که گفت، جواد گردنش را چرخاند و به درِ باز خانه نگاه کرد. خنده‌ای کرد و گفت: «آره. خالیه. بیارش داخل! همون دانشجو قبلیه‌ست؟ سرووضع من رو نگاه! صبر کن یه لباس درست‌وحسابی بپوشم.»

مهرداد به‌طرف در رفت و دست زن را گرفت و آوردش داخل. جواد هنوز لقمه توی دهانش بود و می‌خواست برود طرف اتاق خودش؛ ولی تا زن را دید، سر جایش خشکش زد. زن سلامی کرد و مهرداد فوری هلش داد توی اتاق.

_ این کیه؟! از کجا پیداش کردی؟

جوابش را نداد و رفت توی اتاق و در را هم قفل کرد. توی اتاق، عقب ایستاد و بهش گفت که لباس‌هایش را بکَند. وقتی زن لباس‌های کهنه‌اش را از تنش درمی‌آورد، مهرداد با خودش گفت: «فرق داره با لباس اون زن‌ها و دخترها…» گذاشت با آن لهجه‌ی دهاتی و کولی‌وارش حرف بزند. با خودش فکر کرد نباید بفهمد که از حرف‌زدنش خوشش آمده: «اگه بفهمه، دیگه مثل اولش نیست. باید همین‌جور طبیعی و متفاوت باشه.» زن لخت شد. مهرداد بهش چسبید.

_ چی‌کار می‌خوای بکنی؟!

صدایش می‌لرزید. دست و بدنش هم می‌لرزید.

_ چرا اون‌جوری نگاه می‌کنی؟!

جوابی نداد.

_ من می‌خوام برم…

کارش که تمام شد و از اتاق بیرون آمد، رفت به‌طرف دست‌شویی. لخت از جلوی جواد رد شد. وقتی بیرون آمد و دست و صورتش را با حوله خشک کرد، صدای جواد را شنید که داشت توی اتاق با زن حرف می‌زد. زن برایش می‌گفت از کجا او را آورده.

_ بیا یه کم بهت پول بدم واسه خودت لباس بخری و شام یه چیزی بخوری.

_ نمی‌خوام. فقط می‌خوام برم.

_ چی شده؟

_ توی چشم‌هاش… من دیدمش…

از اتاق بیرون آمد که برود. مهرداد را دید که لخت جلوی آیینه ایستاده بود. چند ثانیه توی چشم‌هایش نگاه کرد و سریع از خانه زد بیرون. جواد هیچ حرفی نمی‌زد و همان‌جا ایستاده بود. مهرداد گفت: «فقط فاحشه می‌تونه لختِ آدم رو ببینه. راحت می‌شه نشونش داد.»

رفت سر یخچال و پارچ آب را بیرون آورد و سر کشید. خودش را روی مبل ول کرد. جواد سرش رو به تلویزیون بود. مثل قبل نبود و از کارهای خودش لام تا کام چیزی نمی‌گفت. حتی از برنامه‌ی جنگل و کوه‌ آخر هفته حرفی نمی‌زد. قبلاً هم این‌جور شده بود؛ مثل بعد از آن دفعه که رفتند خوک شکار کنند. هرکس دولول خودش را برداشت و رفتند سمت جنگلی که جواد همیشه برای شکار می‌رفت. خوک می‌زد و به رستوران‌های دوروبر می‌فروخت. جواد تعریف می‌کرد قبل‌ترها که همراه چند نفر آهو می‌زدند، به شکاربان که می‌خوردند، دست و پایش را می‌بستند و یک دل سیر کتکش می‌زدند. می‌گفت گوشت خانه‌اش هم از همین شکارها است. آنجا هم جواد یک بار دیگر پرسید که چرا با اینکه به این پول و این کارها احتیاجی ندارد، دنبالش می‌آید. مهرداد جوابی نداد. وسط درخت‌ها و شانه‌به‌شانه‌ی هم، آرام گام برمی‌داشتند. به‌طرفی می‌رفتند که جواد می‌دانست به خوک می‌خورند. مهرداد یکی از پوتین‌های نظامی قدیمی پدر و شلوارش را پوشیده بود. از جایی به بعد، دید چند متر عقب‌تر از جواد است و لوله‌ی دولول را بالا آورده و انگشتش روی ماشه است: «فقط باید یه لحظه انگشتم رو روی این ماشه فشار بدم…» صدای مهیبِ اسلحه و خوردن ساچمه به کمر جواد را تصور کرد و افتادنش روی زمین و غلت‌زدنش توی خون خودش… یک‌دفعه جواد سرش را از روی شانه برگرداند. لوله‌ی دولول را طرف خودش دید و جهت نگاه مهرداد را گرفت که روی کمر خودش بود. رو به او برگشت و دید که هنوز لوله‌ی اسلحه طرفش است: «هنوز می‌شه از روبه‌رو بزنمش و پاره‌شدن شکمش رو ببینم… فقط باید این ماشه رو فشار بدم…» جواد یک قدم از جایش نمی‌جنبید. انگار نفس نمی‌کشید. گفت: «چی‌کار می‌خوای بکنی؟!»

انگشت را هی کمی روی ماشه فشار می‌داد و هی برمی‌داشت. یک‌دفعه لوله‌ی تفنگ را بالا گرفت و شلیک کرد و اسلحه‌ی خالی را پرت کرد روی زمین. دو دستش را دو طرف سرش گذاشت و فشار ‌داد و شروع کرد به دویدن به‌طرفی که خودش هم نمی‌دانست به کجا می‌رسد. فقط می‌دوید و دو دستش دو طرف سرش بود.

وقتی مهرداد لباس پوشید و خواست برود، جواد از روی مبل بلند هم نشد و تعارفی نکرد تا برای شام بماند. نزدیک هفت صبح بود که رسید جلوی درِ پارکینگ خانه. چند دقیقه‌ای سرش را روی فرمان گذاشت و چشم‌هایش را بست. احساس کرختی عجیبی می‌کرد. احتمالاً فهیمه و مادر بیدار شده بودند. باید زودتر صبحانه می‌خورد و می‌رفت سر کار. یک‌مرتبه نظرش عوض شد و ماشین را دوباره روشن کرد. چند دقیقه‌ی بعد، همچنان که به‌طرف بیرون شهر می‌راند، گوشی‌اش را برداشت و به مادر پیامک داد: «من می‌رم روستا.» پیامکی هم برای مدیرش فرستاد: «مهندس، من امروز نمی‌رسم بیام. بی‌زحمت برام مرخصی رد کنین.» همین که مطمئن شد پیامک‌ها رسیده، گوشی را خاموش کرد. هوای صبح خنک بود. موقع رانندگی، غرق تماشای آسمان و ابرهای سیاه و سنگین شد. فکر کرد احتمالاً باران ببارد. دلش می‌خواست زودتر برسد و برود توی یکی از اتاق‌ها و زیرانداز را پهن کند و فقط بخوابد.

درِ آهنیِ بزرگِ حیاط را باز کرد و ماشین را برد تو. خانه حیاط بزرگی داشت که یک طرفش باغچه‌ی سبزی و تربچه و درخت انار بود و یک طرفش تنور نان. خیلی سال بود که کسی سر این تنور نان نمی‌پخت. روزهای بچگی در خاطرش زنده شد که مادر و مادربزرگش خمیرهای آماده را داخل مجمع بزرگ، سر همین تنور می‌آوردند و دستشان را داخل آن می‌بردند و خمیر می‌چسباندند. قبلاً که پدربزرگ و مادربزرگ زنده بودند، توری مرغی بزرگی کنار باغچه کشیده بودند و همیشه مرغ و خروس توی آن بود. این سال‌ها مادر هفته‌ای یک بار از شهر می‌آمد و خانه را آب و جارو می‌کرد. جلوتر، روبه‌روی درِ ورودی ساختمان، حوض آب بزرگی بود که تابستان‌ها در آن آب‌تنی می‌کرد. وسط گرمای تابستان و گاهی حتی نصفه‌شب، یک‌دفعه با لباس می‌پرید وسط حوض. چند متر آن‌طرف‌تر، چاه آبی بود که درِ آهنیِ روی آن بسته بود. یادش می‌آمد سال اول که چاه را کندند، در نداشت؛ اما بعداً پدربزرگ یکی را آورد و برایش در گذاشت. می‌گفتند می‌ترسند پسرزاده‌ها و دخترزاده‌ها وقتی توی حیاط این‌ور و آن‌ور می‌دوند، توی چاه بیفتند یا حیوانی چیزی داخل آن بیفتد. نمی‌دانست تا کجا آب دارد. حتی شاید آبش خشک شده بود. آخرین بار که داخلش را دیده بود، دو‌سه سال قبل بود؛ همان روز تعطیلی که با پدر و مادر و داماد و خانواده‌ی عمو جمع شده بودند تا ناهاری دور هم باشند. بعد از ناهار بود که تنهایی توی حیاط قدم می‌زد. از همان سال‌های دبیرستان همیشه عادت داشت بعد از چند دقیقه قدم‌زدن دوروبر باغچه و درخت انار، کنار همین چاه بایستد. انگار چیزی او را به‌طرف چاه می‌کشاند. آن روز بعدازظهر، ناهار را که خوردند، هرکسی یک بالش برداشت و جایی دراز کشید. خواب بعد از ناهار، عادت خانوادگی‌شان بود. مثل همیشه پدر و عمو و دامادشان (عماد) و پسرعموها در اتاق بزرگ پذیرایی و مادر و فهیمه و زن‌عمو و دخترعمو هم در اتاق‌خواب می‌خوابیدند. راحت دوساعت می‌خوابیدند و از هیچ‌کس صدایی بلند نمی‌شد. بچه هم که بودند و با پسرعموها توی حیاط بازی می‌کردند، جرئت نداشتند وقتِ خواب سروصدا کنند. آن روز بعدازظهر که همه سرشان را روی بالش گذاشتند و ساکت شدند، بی‌صدا بلند شد. کمی کنار تنور قدم زد و به ستون چوبی کنارِ آن تکیه داد. چشمش که به چاه افتاد، به‌طرفش رفت. درِ آهنی‌اش را باز کرد. سرش را نزدیک‌تر برد تا تهش را ببیند. سیاه بود. یک قدم دیگر جلو رفت و روی لبه‌اش ایستاد. سیاهیِ آب ته چاه را انگار می‌شناخت و از سال‌های دبیرستان که آنجا می‌رفت، برایش آشنا بود. سرش سنگینی می‌کرد: «فقط یک لحظه… بپر… بپر…»

_ چی‌کار می‌کنی؟

تا برگشت، فهیمه را پشت سرش دید. نفهمید کِی بیدار شده و از کِی آنجا ایستاده. صورتش پُف‌کرده نبود که بشود گفت تازه از خواب بیدار شده. یک چشمش به درِ بازِ چاه بود و یک چشمش به مهرداد.

_ بیا بریم.

با هم رفتند داخل. ماه بعد که مهرداد با پدر به روستا رفت تا نردبان و وسیله‌های دیگر را از داخل انبار خانه بردارد، متوجه قفل آهنیِ روی درِ چاه شد. نگران ناهار و شام نبود. می‌دانست که توی فریزر، بادمجان و سبزی و گوشت پیدا می‌شود. یک روز یا دو روز یا سه روز هم که می‌ماند، احتیاجی نداشت برای خرید بیرون برود. فقط باید مثل همیشه تلفن را از پریز می‌کشید که کسی زنگ نزند. لباسش را عوض کرد و روی سکوی جلوی ساختمان نشست. هوای صبح و خنکیِ سنگِ سکو برایش دل‌انگیز بود. چشم‌هایش را بست و با چند نفس عمیق، هوای خنک و سنگین را وارد ریه‌هایش کرد. همه‌چیز در نظرش ساکن و سرد شده بود. بلند شد که کمی وسط علف‌های کنار باغچه راه برود. دنبال دمپایی گشت و روی پله‌ها پیدایش نکرد. ده متر آن‌طرف‌تر، زیر شیر آب کنار دیوار آشپزخانه، افتاده بود. با خودش گفت: «کی این‌ها رو گذاشته اونجا؟! یعنی تا اونجا باید برم؟» با یکجور ناله‌ی زیر لب، خودش را لخ‌لخ تا کنار شیر آب کشاند. بعد طرف انباری رفت و درِ چوبی‌اش را باز کرد. بوی خاک داخل انباری مشامش را پر کرد. دستش را طرف کلید برد و لامپ را روشن کرد. تبر، چند تا بیل و کلاه حصیری، چکمه‌ها، سم‌پاش کوله‌ای موتوری و مشتی وسیله‌ی دیگر آنجا بود. بچه که بود، همراه پدر و گاهی پدربزرگش سر زمین می‌رفت. اطراف زمین می‌پلکید و کارکردن آن‌ها را نگاه می‌کرد. دبه‌هایی که از دیوار انبار آویزان بود، او را به روزهایی برد که با پسرعموها دوروبر زمین‌هایشان می‌چرخیدند و تمشک می‌چیدند و توی همین ظرف‌ها می‌ریختند. دستش را دراز کرد که ظرف پلاستیکی را از دیوار بردارد. ظرف از دستش افتاد. مسیر افتادنِ ظرف پلاستیکی را تا روی زمین نگاه کرد و قل‌خوردنش را زیر نظر گرفت. می‌توانست بین زمین و هوا آن را بگیرد یا به‌محض افتادنش روی زمین، خم شود و آن را بردارد که تا چند متر آن‌طرف‌تر غلت نخورد؛ اما انگار هیچ نا و رمقی نداشت و فقط خط افتادن ظرف را با چشم­هایش دنبال کرد. کف دو دستش را رو به بالا گرفت و نگاهشان کرد. دوباره مسیر افتادن دبه‌ی پلاستیکی در نظرش آمد… آسمان سیاه و گرفته بود. انگار از آن روزها بود که می‌بارد. زیر دو درخت انار کنار باغچه، جایی بود که همیشه می‌ایستاد. دستش را کشید روی تنه‌ی درخت. به برگ‌های زیر درخت و اطراف باغچه نگاه کرد و پوزخند زد: «هر سال برگ می‌کنه و انار می‌ده و باز برگ‌هاش می‌ریزه.»

سکوت و دوری این خانه را دوست داشت. پیش می‌آمد که چنین روزهایی اینجا بیاید و خودش را توی یکی از اتاق‌ها بیندازد. لحاف و تشک‌های دست‌دوز قدیمی گوشه‌ی اتاق‌خواب روی هم چیده شده بود. تشک و لحافی را روی زمین انداخت و بالش سنگین روکش‌مخملی را برداشت و دراز کشید. می‌دانست که بهتر است بخوابد. می‌دانست که در بی‌خوابی‌هایش چه چیزی انتظارش را می‌کشد. بی‌خوابی‌های خودش را می‌شناخت. بوی بالش و فرش و در و دیوار این خانه را دوست داشت. دلش می‌خواست تا آخر عمر تنها همین‌جا بماند. نیم ساعتی پهلوبه‌پهلو شد. سقف را نگاه کرد. بعد پا شد و سر جایش نشست. گردن دراز کرد و از پنجره، حیاط را نگاه کرد. به درِ آهنیِ رویِ چاه خیره شد. بعد دوباره دراز کشید و لحاف کلفت و سنگین را تا سر، روی خودش کشید. زیر لحاف، صدای نفس‌هایش را می‌شنید: «باید بخوابم. باید بخوابم.»

طولی نکشید که باز بلند شد و رفت کنار پنجره ایستاد و به بیرون چشم دوخت. بعد یک‌دفعه رفت و پیراهن و شلوار پوشید و سوئیچ ماشین را برداشت. کفشِ خودش را هم نه، همان دمپایی دم‌دست را پوشید و دوید به‌طرف درِ حیاط: «الان می‌رم… فقط یه کم طاقت بیار. الان از اینجا می‌رم.» چندقدمیِ درِ حیاط ناگهان ایستاد: «بیا… بیا… الان دیگه تنهایی… تنها…» برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. باز برگشت طرف درِ آهنی حیاط: «فقط چند دقیقه‌ی دیگه طاقت بیار…گوش نده. گوش نده.» دستش به در رسید؛ ولی همان‌طور روی آن ماند… انگار نمی‌توانست بازش کند. نفس‌هایش عمیق شده بود: «بیا… بیا…»

چند دقیقه‌ی بعد، کنار حوض بود. تکیه داده بود و میخ‌کوبِ درِ آهنی چاه شده بود. قفلش آن‌قدرها بزرگ نبود که نشود راحت بازش کرد. رفت و از داخل انباری کلنگ را آورد. آن‌قدر با سر پهنِ کلنگ به قفل ضربه زد که کج شد؛ اما هنوز باز نمی‌شد. سرِ تیز کلنگ را داخل آن انداخت و اهرم کرد: «بالاخره که بازش می‌کنی!» روی دسته‌ی کلنگ که اهرمش کرده بود، آن‌قدر با پا فشار داد که قفل شکست.

خم شد و در را باز کرد. سرش را جلوتر برد و داخل چاه را نگاه کرد. نمی‌دانست چقدر، ولی آب داشت. سرش را پایین‌تر نزدیک دهانه‌ی چاه برد. سیاهی و سنگینیِ آشنایی حس کرد. چند قدم پس رفت: «بیا… بیا… الان دیگه تنهایی و می‌تونی بیایی. خودت هم می‌دونستی بالاخره یه روزی با پای خودت می‌آیی.» ایستاده بود لبه‌ی چاه. دو دستش کرخت و آویزانِ بدنش بود و با سر و گردنی که روی تنش سنگینی می‌کرد، چشم دوخته بود به تهِ چاه: «ما همیشه منتظرت بودیم. از همون اول منتظرت بودیم.» آرام‌آرام ناله می‌کرد. دیگر نمی‌توانست عقب برود: «فقط یه قدم دیگه…» همه‌چیز سیاه و سنگین بود وقتی که از آن بالا به تهِ چاه می‌افتاد.

طبس ۲۸/۷/۱۴۰۲

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights