Advertisement

Select Page

فرقه‌ی خودخواهان

فرقه‌ی خودخواهان

– بخش ششم –

روز یک‌شنبه‌ام را با نوشتن نامه به همه‌ی کتاب‌خانه‌های بزرگ و معتبر اروپا در لندن، رم، میلان، پیزا، مونیخ، برلین، مادرید، بوداپست، مسکو، لنینگراد و… سپری کردم. یادداشت کوتاهی برای همه‌ی مجلاتِ فلسفی یا تاریخی و همین‌طور همه‌ی مجتمع‌های اندیشمندان فرستادم تا اطلاعاتی در مورد گاسپار لانگنهارت کسب کنم.

یک‌شنبه شب، پیش از این‌که به خواب بروم با بیزاری متوجه شدم که آپارتمانم از فرط گردوغبار خاکستری شده، و تلفنم به علت عدم پرداخت قبض قطع است. پیش از این‌که به خواب بروم با خود اندیشیدم، چه باک، مدت‌ها بود که دیگر کسی به من زنگ نمی‌زند.

 

دو ماه سپری شده بود. روزها خاکستری می‌شدند و من هرچه تلخ‌تر. هم‌چنان در جست‌وجو بودم و هیچ نمی‌یافتم. هر روز گمان می‌بردم به نظریه‌ی درخشانی که تحقیقاتم را به نتیجه برساند، رسیده‌ام، و هر روزم به شکست می‌انجامید، همان شکستِ دیروزین. از محل، از سالن قرائت‌خانه، از این منبعِ اسناد، از غذاخوری و محیط پُرسروصدای آن متنفر شده بودم.

آپارتمانم روز‌به‌روز کثیف‌تر می‌شد. مادام روزا ــ اسمش همین بود؟ ــ یا همان زنِ چاقی که هرازچندی می‌آمد شیشه‌ها را تمیز کند، لباس‌ها را جمع کند و قالی‌ها را بتکاند، دیگر نمی‌آمد. آیا به وطنش برگشته بود ــ نمی‌دانم پرتغال یا اسپانیا؟ ــ یا شاید هم از ادامه‌ی کار دلسرد شده بود؟ آن‌گاه که متوجه این امر شدم، دیگر جایگزینش نکردم، نه خودم جایش را گرفتم و نه کسی را مأمور به این کار کردم؛ تصمیم گرفتم دیگر به چیزی که برخی نامش را نامرتبی گذاشته‌اند توجه نکنم. به‌هررو چه کسی جز خودم به خانه‌ی من رفت‌وآمد می‌کرد؟

حجم گسترده‌ی نامه‌هایی که فرستاده بودم هیچ حاصلی نداشت. نه از افراد و نه از مجتمع‌های اندیشمندان، هیچ چیزی دریافت نکرده بودم؛ تنها کتاب‌خانه‌ها به خودشان زحمت داده و به نامه‌هایم پاسخ داده بودند، آن هم برای این‌که به من اطلاع بدهند رساله‌یی بر نوعی متافیزیک نوینِ گاسپار لانگنهارت را ندارند.

باز هم یک بار دیگر تصادف باید به یاری‌ام می آمد…

یک روز بعدازظهر پس از زیاده‌روی در خوردن خوراکِ گوشتِ گاوِ بورگینیون  درحالی‌که داشت کم‌کم چرتم می‌برد، از لای پلک‌هایم که از سنگینی روی هم می‌افتاد، سری دیدم مشغول ورق‌زدن کتابی که تصور می‌کنم واژه‌ی «خودخواه» را روی آن خواندم. مدت زیادی مردد بودم که آیا درست دیده‌ام یا خیر، اما موقعی که سر از جایش بلند شد، کتابش را همان‌طور باز روی میز مطالعه‌اش رها کرد، روی میزش مکثی کردم: حالا دیگر به‌دقت می‌توانستم بخوانم «مکتب خودخواهی».

اصلاً بدون این‌که برایم مهم باشد چه اتفاقی خواهد افتاد، کتاب را برداشتم و رفتم.

سر پیچِ یک راهرو، در گوشه‌یی تاریک نشستم، تا آن را بخوانم.

نام کتابِ خاطراتِ انسانی شریف  بود، از ژان باتیست نِرِه ، منتشر شده در ۱۸۳۶، در فهرست موضوعات آن فصلی بود با عنوان «مکتبِ خودخواهی». از جا جهیدم، چشمانم را بستم و دوباره گشودم، اما کتاب هنوز توی دستم بود، با همان اطلاعات…

اگر محل اعتبار باشد این خاطراتِ فردی است در قرنِ هجدهم که توسطِ فردی به نام هانری رینیه لالو  تاریخ‌نگار در قرن نوزدهم انتشار یافته بود.

وقتی که خاطرات انسانی شریف را خواندم، آن را چیزی کاملاً متفاوت با یک عهدنامه‌ی فلسفی یافتم. ژان باتیست نِرِه مدیریت تئاتری را در محله‌ی مون‌مارتر  به نام شانزه لیزه‌‌یی‌ها  به عهده داشته و روزنگار او در ارتباط با ماجراهای بیست سال دنیای نمایش است. طی این سال‌ها شمار زیادی نمایش تراژیک شعرگون برگزار می‌کند، اما این فعالیت فرهنگی تنها پوششی برای پنهان نگاه‌داشتنِ تجارتی دیگر بوده است: به جای این نمایش‌های تراژیک، بیش‌تر اوقات صحنه‌ی ارزشمندِ تئاتر او شاهد اجرای نمایش‌‌های مبتذلِ پُرسرو‌صدا بوده است. درواقع، می‌بایست دید که برای یک بار نمایش مرگِ سِنِک  یا یک بار تراژدی اسکندر، چند بار پیروزی آفرودیت ، سفر به سیتِر ، مارس  و ونوس، رازهای آدونیس  و فانتزی‌های آسپازی  به نمایش درمی آمد؟ بی ‌آن‌که از دیوید و ژوناتاس  چیزی گفته باشیم که هیچ ارتباطی با اساطیرِ انجیلی نداشت، و رؤیاهای کوریدون که به مدت ده سال به علت اقبال عمومی هم‌چنان بر صحنه بوده…. و در مورد هنرپیشه‌هایی که ستاره‌ی شانزه‌لیزهیی‌ها بودند، با اسامی‌یی هم‌چون مادموازل ترومپت، مادموازل سوزون، مسیو آردیمدون که شباهتی به اسامی کسانی که در کمدی فرانسه تحصیل کرده باشند نداشتند، چه فکر می‌کردند؟ چه می‌توان نتیجه گرفت آن‌گاه که حین مطالعه‌ی یک پاراگراف متوجه می‌شوی آن که ماموازل ترومپت نامیده می‌شده «هرچند که ناتوان از بیان درست و نشان‌دادنِ درستِ صحنه‌یی دراماتیک » است، اما به‌هررو مشتاقانش را با «سخاوت در دل‌ربایی، انعطاف آکروباتیک بدن و حرارتِ مزاجش» شیفته‌ی خود می‌گرداند؟ بی‌تردید ژان باتیست نِرِه برگزارکننده‌ی نمایش‌های اِروتیک در آن دورانِ پاریس، و تئاترش هم محلِ عیاشی و هرزگی بوده است.

از این مسائل گذشته، نِرِه از گاسپار سخن می‌گفت و این تنها چیزی بود که بریم اهمیت داشت. با حیرت متوجه شدم که باوجود سَبُکی، این فصل از کتاب بسیار آراسته‌تر از بقیه است و قلمی بسیار منزه‌تر و دقیق‌تر در نوشتنِ آن به کار گرفته شده. بالاخره از محتوای آن‌چه که مکتب خودخواهی و آموزش‌های گاسپار بوده اطلاع یافتم.

 

بهار ۱۷۲۳ ــ مکتب خودخواهی

در این دورانِ قحط‌الرجالِ روشن‌فکری، هم‌چون قحطی‌زدگان به سمتِ هر آن‌چه خوراکی که در دسترس ‌بود، یورش می‌بردیم، هرچند آشکار بود که ناچیز است و بی‌رمق. تا‌کنون پاریس تا بدین حد مملو از خوراکی‌های بی‌کیفیت نبوده است، و هرجا که چشم می‌انداختی از این دست استادان کوتوله که در روز اول اشتها و ولع برمی‌انگیزند و روز دوم هم‌چنان گرسنه و محتاجت باقی می‌گذارند موج می‌زد؛ روز سوم با خود عهد می‌کنید که دیگر به آن لب نزنید، اما افسوس که دیر شده، به عادت دچار آمده‌اید: به امید قرقاولِ بریان دهان به طعام گشودی و خو به مرغ خانگی گرفتی.

یکی از این پرندگان عجیب روزی به سراغم آمد. سیمایی ساخته‌‌شده برای اغوای جنس مقابل، ترکیبی به‌جا، هر پاره‌یی از چهره‌اش شکوهمند، اما رفتاری پُرنخوت‌وتکبر و بی‌تفاوت؛ می‌گفتند به هر کجا قدم می‌گذارد، هم‌چون خانه‌ی خود رفتار می‌کند. پیشنهاد داشت که شانزه‌لیزه‌یی‌ها را هفته‌یی یک روز به اجاره بگیرد تا «مکتبِ خودخواهان» را در آن‌جا سامان دهد. معترفم که در میانه‌ی خشمِ خود چیزی از آن‌چه او مورد نظر داشت دستگیرم نشد، نگران از این‌که با فردی فرقه‌گرا و متعصبِ فناتیک روبه‌رو باشم، از او پرسیدم در کاری که قصد انجامش را دارند چیزی خلافِ عرف عمومی و یا توهینی به مذهب نیست، نه این‌که مسئله‌ی شخصی من باشد، اما برای اجتناب از مشکلاتِ غیرضروری. به جای هر پاسخی از ته دل خندید و کیفی مملو از سکه‌های طلا روی میزم نهاد و درحالی‌که خارج می‌شد به من می‌گفت چند روزی به پیشنهادش بیاندیشم.

قصد داشتم پولش را به او برگردانم که خدمت‌کارم، سوزون، به من توجه داد که عدم رعایت ادب در رفتارش نشانه‌ی بی‌استدلالی او نیست. از سوی دیگر تعمیر سقف هم به علت بی‌پولی از مدت‌ها پیش عقب افتاده و نمایشِ بخت‌برگشته‌ی شهوت‌رانی‌های آگریپین ، به سبب کنایاتی که آگاهانه متوجه دربار می‌کرد، در معرض ازدست‌دادنِ اجازه‌ی نمایش بود.

در مورد این آقای لانگنهارت کمی اطلاعات جمع‌آوری کردم. انواع و اقسام اخبار در مورد او را گرد آوردم. حداقل چیزی که می‌توان در بابِ او گفت این است که اگر نه در همه‌ی جهان، در محافل ادبی شناخته‌شده بود، اما از مقبولیت همگانی برخوردار نبود. نابغه، مجنون، فیلسوفی نواندیش، اولین فیلسوف، شیاد، جاه‌طلب، اِروستراتِ  مدرن که تنها برای جلبِ توجه دیگران به تناقضاتش حاضر است همه‌ی معابدِ عقل سلیم را به آتش بکشد. یا شاید افلاطونِ دوران، پایه‌گذار نظریه‌یی که همه‌گان در قرن‌های آینده به جمعِ پیروان آن خواهند پیوست. هر یک از مخاطبینم بسته به نظری که نسبت به او داشت او را در زمره‌ی کسانی که به دربار ورسای، آکادمی و یا محفل‌نشینی در خانه‌های بی‌مقدار می‌روند قرار می‌دادند. از همه‌ی این اظهار عقیده‌ها در مورد او این ایده در صدر قرار می‌گرفت که او صاحب فلسفه‌یی خودخواهانه است که بر مبنای آن تنها او وجود دارد، و این‌که جهان، شما، من، پاریس و سرتاسر فرانسه تنها در ذهن او خلق شده‌ایم. از این‌جا بود که رفتارِ متکبرانه‌ی او را درک کردم و پرسیدم فردی معتبر است یا نه؛ که پاسخ گرفتم او صاحب ثروتی افسانه‌یی است، زیرا پدر و مادرش که تجار بزرگی در لاهه هستند، از بخت یاری اش به جای او به امورِ واقعی پرداخته اند؛ حتا از کلام دیگران فهمیدم در میدانِ پاریس ده‌ها فروشنده، قالی‌باف، جواهرساز و خیاط از او منبع درآمد راحت و بی‌دردسری برای خود ساخته‌اند، چون کافی بود که پیشه‌وری با یکی از تولیداتش نزد او می‌رفت، تا این موجود غریب گمان برد که تمایل او موجب آفرینش و پدیداری آن شده و آن را بخرد. با این وضعیت به قول بدگمانان طی چندماه داروندارش را به باد می‌داد.

چنین بود که پیشنهادش را پذیرفتم. در مقابل این کار تقاضای مبلغ سنگینی کردم، که در مورد آن حتا بحث نکرد. درنتیجه اقدام به گشایش مکتبِ خودخواهانِ پاریس کردیم، و این هم مورد توافق قرار گرفت که من اجباری به پذیرش و اعتقاد به آن‌چه آنان می‌گویند ندارم و تنها امور مربوط به تدارکات را انجام می‌دهم. منافع شخصی‌ام همواره مرا از دردسر‌های دانش و روشن‌فکری دور داشته است.

من نمی‌دانم فیلسوف چه‌گونه فراخوانی داده بود ــ تصور می‌کنم که به همین مناسبت کتابی منتشر کرده بود ــ اما در نخستین جلسه‌ی تدارکاتی جمعیت زیادی شرکت کرد. کنج‌کاوانی که با تمسخرکنندگان در هم آمیخته بودند، اما آقای لانگنهارت پس از گفت‌وگو با همه‌ی علاقمندان، نام بیست نفری از معتقدان را در دفترِ کنفرانس‌های هفتگی‌اش ثبت نمود. به نامِ علم از باقی جمعیت تقاضا کرد که محل را ترک کنند و گویی در فاصله‌یی که دیگران سالن را ترک می‌کردند خود به خوابی عمیق فرو رفت. معترفم که با محدودیت‌های سختی که اعمال می‌کرد، کمی دلسرد شدم و خدمت‌کارم، سوزون، نگران بود که در انتها به وجوه درخواستی‌مان نرسیم. آقای لانگنهارت، بی آن‌‌که این احساس را منتقل کند که واقعاً از خواب بیدار شده است، کیسه‌ی پول دیگری مقابلم نهاد. دقیقاً میزانی بود که درخواست کرده بودم، دیوانه‌یی بسیار دلنشین.

 

*     *     *

توضیحات مترجم:

 – Mémoires d’un honnête homme

  – Jean-Baptiste Néré

  – Henri Raignier – Lalou 

  – Montmartre نام یکی از محلات که در سال ۱۸۶۰ به محدوده‌ی شهر پاریس اضافه شد. 

  – Champs – Elyséens

  –  Sénèque فیلسوف اساطیری، استادِ نرون در قرن اول میلادی، در سال ۶۵ میلادی از آن‌جا که نرون قصد جانش را کرده بود، با بریدن رگ‌های خود به حیاتش پایان داد، در ۱۶۸۴ لوکا جوردانو مرگ سِنِک را در تابلویی که در موزه‌ی لوور نگه‌داری می‌شود، جاودانه کرد. 

 –  Aphrodite الهه‌ی یونانی رویش، عشق، کام‌جویی و زیبایی. در اساطیر رومی ونوس معادل این الهه بوده است. ماه چهارم تقویم میلادی به افتخار او آوریل نامیده شده. 

  – Cythère یکی از جزایر واقع در دریای اژه میان کرِت و پلوپونز، جزیره‌یی که به آفرودیت اختصاص داده شده، هردوت نقل می‌کند که معبدی برای آفرودیت در این جزیره وجود داشته است.

  – Mars در اساطیر رومی به معنای شجاع و خدای جنگ است، فرزند ژوپیتر و ژنون. هومر و اُوید قصه‌ی دلدادگی مارس و ونوس را نقل کرده‌اند. آگوستینو کاراچی (۱۶۰۲-۱۵۵۷) تابلوی صحنه‌ی عشق‌بازی مارس و ونوس را جاودانه کرده است. (م)

  – Adonis جوانی با زیبایی خیره‌کننده که محبوبِ آفرودیت بود، آفرودیت او را در بسته‌یی چوبین نزد پرسِفون فرستاد تا او را حفظ کند، پرسفون خود به او دل باخت و با آفرودیت بر سر جنگ آمد، زئوس به مناقشه پایان داد و به جوان امر کرد که ثلثی از سال را با آفرودیت و ثلث دیگر سال را با پرسِفون بگذراند و ثلث سوم سال را با فردی به انتخاب خود. در جریان شکار مورد حمله‌ی گراز وحشی قرار گرفت و کشته شد. از قطرات خون او بر زمین شقایق روئید. 

  – Aspasie زنی سخنور، فرهمند و زیبارو در قرن پنجم پیش از میلاد. از اهالی آسیای میانه که به آتن رفت و در این شهر خانه ای از زنان زیبارو در اختیار داشت که محل آمد و شد حکام سیاسی شهر و فلاسفه بود، بسیار مورد احترام و علاقه ی سقراط بود که شاگردان خود را برای مباحثه به نزد او می فرستاد. پریکلس او ر ابه زنی گرفت و حاصل این ازدواج پریکلس جوان بود. 

  – نخستین اپرای همجنس گرا از مارک آنتوان شارپانتیه، که نخستین بار در کالج ژزوئیت لوئی کبیر در سال ۱۶۸۸ به صحنه رفت.

– Agrippine مادر نرونِ امپراطور روم؛ از همسر اولش، پدرِ نرون، جدا شد، همسر دومش پاسینوس کریسپوس را که ثروتی افسانه‌یی داشت به قتل رساند، تا با عموی خود، امپراطور وقت، کلود رابطه برقرار کند. پس از مرگ همسرِ امپراطور و به توصیه‌ی سنا در سال ۴۹ میلادی به ازدواج امپراطور درآمد، و سپس او را مجبور کرد که فرزندش نرون را به فرزندی بپذیرد. در سال ۵۴ میلادی کلود را مسموم کرد و نرون را به قدرت راند. و در آخر به دستور فرزندش نرون، کشته شد.

   Erostrate نقل است که در سالِ ۳۵۶ پیش از میلاد، مصادف با روزی که اسکندر تولد یافت، معبدِ آرتمیسیون در اِفِس را که در شمار عجایب هفت‌گانه‌ی بشریت بود، تنها به قصدِ شهرت به آتش کشید. از جانبِ قضاتِ دوران خود به شکنجه و مرگ محکوم شد، و برای عدم تحققِ هدف او قضات مقرر نمودند که طرح نامِ او به هر دلیل مستوجبِ مجازاتِ مرگ خواهد بود. این قانون در سال‌های بعد زمانی که اسکندر کوشید معبد را بازسازی کند از میان برداشته شد. ویرانه‌های این معبد در سلجوق شهری در حوالی ازمیر (ترکیه) باقی است. (م)

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights