فرقهی خودخواهان – بخش یازدهم
مقابلِ بنایی مدرن متوقف شدم، ساختمانی تیره از مرمر و گیاهان سبز، معمولی؛ آینهها در سالنِ ورودی ساختمان بهزحمت پوستهی رویی نور را انعکاس میدادند. سوار آسانسور شدم. این روز را تمیز بودم، حتا کمی زیادی مرتب و شیک.
راهرو. طبقهی سوم. آپارتمان ۲۰۲.
در خودبهخود باز شد. تردید بر من غالب شد.
وارد آپارتمانی سیاه شدم، پشتپنجرهییها و پردهها بسته. سکوت مطلق. همهچیز در خواب. چند اتاق خالی از هر نوع وسیله و محصور با قرنیز سنگی سفید را، که خودش بهتنهایی همهی روشنایییی را که قرار بوده فیلتر کند یکجا میبلعد، پشت سر میگذارم. اتاقها یکی پس از دیگری میآیند، باز هم و باز هم. احساس کسی را داشتم که پیش از این اینجا بوده است.
در انتهای راهرو، شعاعی از نور. دفترِ کار. پیشبینی کرده بودم که او باید اینجا باشد.
نزدیک میشوم. اندکاندک حبابِ زردرنگی از درونِ ظلمت بیرون میزند. در چارچوب در ایستادهام، انعکاس نور لامپی است روی یک کلهی طاس.
ــ بفرمایید داخل، منتظرتان بودم.
پیرمرد چهرهی چروکیدهاش را از هم باز کرد. شبکهی غیرقابلتصوری از چینوچروک؛ به من لبخند میزند.
ــ بفرمایید بنشینید.
حرفزدن میلرزاندش. تصور میکنم شُشهایش به اندازهی کاغذ سیگار نازک و لطیف باشد.
از ورای پلکهای رنگپریده، سنگین و چروکش به من نگاه میکند، شکافی اینقدر باریک که نمیدانم خواب است یا بیدار.
ــ پنجاه سال است انتظار شما را میکشم. درضمن یادداشت شما را در مجلهیی فلسفی دیدم. پنجاه سال. آه! همراه با تندادن و تسلیم، چراکه میدانستم اینقدر وقت خواهد برد، اما با چه بیصبرییی. من یأس و ناامیدی را تجربه کردهام. اما بالاخره شما آمدید. حالا میتوانم اطلاعات بیشتری داشته باشم.
او کاملاً پیر و خرفت است. برای لحظهیی از اینکه آمدهام پشیمان شدم و به اطرافِ اتاقی که در آن بودیم با بیتوجهی نگاه انداختم. لامپ، روشنایی ضعیفی روی میزِ تحریرِ مملو از پروندههای کهنه و صفحههای کاغذِ آنتیکِ نوشتهشده با جوهر بنفش میپراکند؛ دیوارها طبقاتِ قفسههای چوبی بود که تا سقف پوشیده از کتاب بودند و کورسوی ضعیفی از نور را بر خود داشتند. ما در کتابخانهی کوچکی بودیم؛ به شیوهیی غریزی احساس امنیت و راحتی کردم و آسودهخیال روی مبل ولو شدم.
ــ ولی آقای عزیز این شما هستید که بیتردید برای من اطلاعات خوبی دارید.
متوجه شدم که اینها اولین کلماتی بودند که از دهانم خارج شدند. صدایم، قوی و واضح بود، و هوا و دیوارهای این اتاق را که خو گرفته به سکوت بودند، آزار میداد. من هم مستی آن را تجربه میکردم.
ــ پیش از هرچیزی کشفِ دستنوشتهی شامپولیون، و مطمئنشدن از اینکه در خواب و رؤیا نیستم را از شما دارم. اقرار میکنم بس که بهتنهایی به لانگنهارت پرداختهام، به جایی رسیده بودم که به همهچیز شک کنم. یعنی اینکه این شامپولیونِ شریف که یادداشتِ شما به من شناساند، به نظر نمیرسد که کارِ جدییی در این زمینه کرده باشد؛ فقط یک رماننویس ساده است. او خواب و رؤیاهایش را در مورد لانگنهارت نوشته، اما هیچ پژوهشی نکرده.
پیرمرد حرفم را برید:
ــ یک ابله بود.
صدایش همچون نحوهی قضاوتش چنان قاطع و برنده بود که موجب هراسم شد.
در یک آن در خود نیاز به دفاع از شامپولیون را حس کردم.
ــ به داستانش لااقل باید امتیاز طرح اولیهی انتقاد از فلسفهی خودخواهانه را داد: او بهخوبی نشان میدهد که در عشق از نوعِ واقعیاش، این وابستگی به دیگری در تضاد با تئوری انزوای رادیکال است. حضورِ بیوقفهی دیگری با نگاهش، با چهرهاش، با رفتارهایش، بهخوبی احساس بروننگری را تداعی میکند.
ــ مزخرف است. احساسِ دگربودگی تنها یک تصور است، این را شما بهخوبی میدانید. اما در زمینهی عشق… فداکردنِ خود… پوف… شما میتوانید مدعی شوید که روزی کسی را دوست داشتهاید؟
با دقت بیشتری پیرمرد را زیر نظر میگیرم. او سرتاپا سیاه پوشیده، کتوشلواری خیلی گشاد، با سرآستینهای توری سفیدِ آهارزده. دستانی کوچک، پیرترین دستهای جهان، در خروج از آستینها درست مثل خودِ پیرمرد گویی با گذار از سالها، اندکاندک در درون لباسهای جوانیاش آب رفته بودند.
به من خیره شد.
ــ و شما، خود شما بهتنهایی، به چه چیزی دست یافتید؟ شما چهگونه به گاسپار رسیدید؟
از اینکه گفت «گاسپار» شوکه شدم، حسودیام شد، از من سلبِ مالکیت کرد؛ اما نتوانستم در مقابلِ نیاز به تعریفکردنِ همهچیز مقاومت کنم. داستانِ جرقهی اولیه را برایش میگویم، فرهنگنامهی وطنپرستی فوستل دِزهویر، لبخندی ظریف میزند. وقتی برایش کشفِ مجموعهی پرترهها، گنج کنارهی رود سنام، را نقل میکنم، رنگش میپرد.
ــ تاریخِ کتاب ۱۷۸۶ است، نه؟
ــ شما از کجا میدانید؟
ــ خوب منطقی است!
من دستپاچه شدم. او با شادی موذیانهیی به من نگاه میکند. به نظر میرسد برای اینکه این کتاب را کشف کردهام از من دلخور است، اما به هر صورت شاد بود از اینکه پیش از من آن را میشناخته است. میدانم که پرسشم پاسخی نخواهد گرفت. اما خدای من او چهگونه تاریخ نشر را حدس زد؟
از او میپرسم.
ــ شاید صفحهی کندهشده را شما داشته باشید؟
شانهیی بالا میاندازد و کتاب را از من میخواهد.
کتاب را بر خلافِ میلم به سمتِ او دراز میکنم. با ناراحتی به متنِ اعلام کنندهی پرترهی گاسپار و نوارِ کاغذی مفلوکِ باقیمانده چشم میدوزد. میبینمش که لحظهیی به رؤیا فرو میرود، در یک آن دست به ذرهبین میبرد و پارگی را بهدقت مورد بررسی قرار میدهد. سرش را خندهکنان از روی کتاب بلند میکند.
ــ این پرتره هیچوقت از اینجا کنده نشده.
ــ اتفاقاً چرا، چون نبودنش کاملاً مشخص است.
ــ دارم به شما میگویم که این کتاب همینطور چاپ شده، این پرتره هیچوقت اینجا نبوده، فقط آن را اعلام کردهاند.
کتاب را به من پس داد.
ــ به این زبانهی کاغذ نگاه کنید: صفحه، اگر که صفحهیی اینجا بوده باشد، خیلی دقیق بریده شده، و بهخصوص در نقطهی برش دقت زیادی به کار رفته است: چیزی که بعد از صحافی، بدونِ بازکردنِ کاملِ شیرازهی کتاب و درنتیجه بریدن جلد چرمی آن از نظر تکنیکی امکانناپذیر است. این کتاب از اولش هم همینطور بوده. همهی دیگر صفحات این کتاب تنها پوششی هستند برای اختفای این پرترهی مفقوده.
بهدقت به لابهلای صفحات نگاه میکنم. واقعیت است، میبایست مهارتی شیطانی داشت تا بتوان پس از صحافی کتاب آن را به این دقت برید. نمیتوانم جلوی تعجب خودم را بگیرم:
ــ خوب، پس این کتاب تنها به قصد ریشخند بوده!
پیرمرد به تحرک درآمد و سکسکهیی کرد. به گمانم داشت میخندید. از او متنفرم.
ــ ریشخند؟ چقدر شما بامزهاید! البته که نه! مردِ جوان، شما آدم دوستداشتنییی هستید.
من اصلاً چنین چیزی را در مورد او نمیتوانم بگویم.
ــ خوب برایم توضیح بدهید، چیست؟ من اصلاً از معما خوشم نمیآید.
ــ خطاست! آن چیزی که در گاسپار موجبِ جلبِ توجه شما شد.
به همین سرعت جدیت خود را بازیافت.
ــ بهاینترتیب، مرد جوان شما فکر میکنید که پرترهی گاسپار لانگنهارت اصلاً هیچ نوع اهمیتی داشته است؟ اصلاً نیازی به این هست که خطوط چهرهی کسی که گفته «من» را بشناسیم؟ آیا یک اِشرافْ دماغ، دندان، اثر زخمی بر چهره و یا سبیل دارد؟
من همچنان قادر به درکِ او نیستم. او آهی کشید.
ــ چهگونه کسی که در جهان تنهاست، کسی که همهچیز است، بدون اینکه با خود در تناقض گرفتار شود، تصویری دنیوی از خود باقی بگذارد؟ گاسپار لانگنهارت چهره ندارد، این همان چیزی است که میخواسته به ما القا کند.
اندیشمند توقف کرد. گمان میکنم آنچه گفت، منطقی بود. لبانش را درحالیکه مشغولِ زمزمهکردن بود، غافلگیر کردم:
ــ گاسپار لانگنهارت بیچهره است، من است، من.
ــ اما به نظر شما در ۱۷۸۶ چه کسی میتوانسته عامل و مجری چنین نشانهگذاری عجیبی باشد؟ چه کسی میتوانسته چنین زحمتی را بر خود هموار کرده باشد؟ گاسپار کاملاً فراموش شده بود…
ــ آه، آه! سئوال همینجاست، سئوال بدی هم هست.
در صندلیاش فرو رفت و با صدایی آهسته شروع به صحبت کرد:
ــ من در زاگرب متولد شدم، در قرنِ پیش، لااقل این چیزی است که به من گفتهاند ــ چه کسی روزی که زاده شده را به یاد میآورد؟ ــ تحصیلات عالیام را همانجا در دانشگاه با مزدل زورلاوِ بزرگ، یکی از شاگردانِ هگل، گذراندم اما سفر و اقامتی که در بیستویک سالگیام در آسایشگاه مسلولینِ بیاریتز داشتم، همهچیز را متوقف کرد. بهشدت بیمار و ناامید بودم، دیدن دیگر مسلولین هم کمکی به من نمیکرد. با این وجود، در میان باقی بیماران، مردی بسیاربسیار پیر نظرم را به خود جلب کرد که سخنانی عجیب میگفت و به دلم نشست. او شامپولیون بود.
ــ شما شامپولیون را میشناختهاید!
ــ بله، بیتردید؛ درحقیقت، امروز دیگر چیز زیادی از او در خاطرم نمانده ، سالها بعد، مدتی طولانی پس از مرگِ او بود که متوجه اهمیت این آشنایی شدم. متوجه هستید که چه میگویم…
ــ البته.
درحقیقت، اصلاً متوجه نیستم.
پوشهیی مقوایی از روی میز تحریرش برداشت، و از دورنِ آن با دقت و طمانینه چند برگ کاغذِ ظریف را که با جوهر بنفش نوشته و با روبانِ قرمزی بسته شده بود خارج کرد.
ــ بفرما، اینها را به شما میدهم. آنها مالِ شما هستند.
ــ چی هست؟
ــ اندیشههای گاسپار در بابِ مذهب.
وقتی کاغذ را از او گرفتم، بهزحمت حرکاتِ خودم را میتوانستم باور کنم.
ــ نسخهی اصلی هستند؟
پیرمرد آهی سر داد که به خشم و عصبانیت میمانست.
ــ نه، کپی است.
ــ کپییی که شامپولیون به شما داده؟
پیرمرد هرچه بیشتر خود را در سایهی پروندهاش غرق کرد. چشمان ریزش را با ملالی خشماگین به من دوخت.
این ترکیبِ اعتماد و دشمنی آشفتهام میکرد. میبایست از او سپاسگزاری کنم، اما کلامی از دهانم خارج نشد.
با دیدنِ تشویش در چهرهام گفت:
ــ از من تشکر نکنید، کاری که میکنم کاملاً عادی و طبیعی است. یک روز شما هم همین کار را میکنید.
واقعاً که، خوشش میآید پیشگویی کند. بیتردید عادتی مربوط به پیرمردها، پوشهی قرمز را به سینه میفشارم، احساس میکنم گنجی واقعی حمل میکنم.
ــ میتوانم بعد از خواندنش باز هم به دیدنِ شما بیایم؟
ــ البته، البته…
ــ فردا؟
ــ هر طور که مایل باشید.
ــ میتوانم به شما تلفن کنم؟
ــ من تلفن ندارم.
ــ جالب است که من هم ندارم.
ــ طبعاً. برایم پیغامی بفرستید که خبر و ساعتِ آمدن شما را اعلام کند، تلاش خواهم کرد اینجا باشم.
از جایم برخاستم و دستم را از روی میزکارش به سویش دراز کردم. موفق به عبوردادنِ انگشتان کوچکِ پیرمردیاش از میان سرآستینهای گشاد و بزرگش شد، و من احساس کردم که چیزی ترد و خشکشده را در دستانم مچاله میکنم. در لحظهی خروج از میان چارچوبِ در، نگرانی بر من غلبه کرد. به سمت او بازگشتم.
ــ آیا روزی ما موفق به یافتن چیز دیگری هم خواهیم شد؟
آهی از سر بیزاری کشید. گمان میکنم از نظر او آدم هوشمندی نیستم.
به چشمانم خیره شد و ناگاه احساس کردم که قادر به گرداندنِ سرم نیستم، سرم میان گیرهیی گیر کرده بود. واژهبهواژه و حتا تا حدودی خبیثانه به حرف آمد، او در سایهروشن موجود هولناکی است:
ــ شما گاسپار را جایی که دنبالش میگردید، پیدا نخواهید کرد. راهِ خود را گم نکنید، در انباریها، آرشیوها و کتابخانهها دنبالش نگردید. ذهنِ خودتان را پراکنده نکنید. بفرمایید منزل. در را روی خودتان ببندید و فکر کنید. در میان دیدنیها به دنبال آنچه که ناپیداست نگردید.
پس از این صحبت به نظر میرسد که فرسوده شده باشد. پلکهایش را بست. آزادم کرد.
هنوز نفهمیدهام.
تکانی به سرش داد.
ــ خدا نگهدار.
از نظرش پنهان شدم.
راهروی تاریک را دوباره در پیش گرفتم.
روی پاگرد بالاخره فهمیدم که دقایقی پیش اینجا من را به یاد چه محلی میانداخت: این آپارتمان مثلِ آپارتمان خودم طراحی شده، اتاقها یکی پس از دیگری، اتاقِ کار در انتها؛ به نوعی دوقلوی آپارتمان خودم، اما این یکی خالی.
جالب است…
در خودبهخود پشت سرم بسته شد.
—————–
۱ – Mzdel Zorlav
۲ – Biarritz مرکز استانِ پیرنه ـ آتلانتیک در خلیجِ Gascogne پلاژی تفریحی و خوش آبوهوا در فرانسه (م)