«قبیلهٔ من»
نشر نارنجستان ـ آمریکا
چاپ ۲۰۰۵ / لس آنجلس
هر نویسندهای از دریچهی خود به جهان مینگرد و واقعیت را آنگونه در اثرش ترسیم میکند که میبیند. این سادهترین نوع بیان در توصیف ماجراست، چه آن دریچه که استعارهای از نوع نگاه و ذهنیت مؤلف است، خود حکایتی دیگر دارد. همهی ما از دریچهی ویژهی خود جهان را به تماشا مینشینیم. بیان هر تماشایی در یکی از قالبهای هنری، که بتواند لذتی زیبایی شناختی در مخاطب برانگیزد، یکی از وجوه آفرینش در عرصهی خلاقیت هنری ـ ادبی است.
صورت ظاهر واقعیت مادهی خام اولیهای است که هر نویسنده یا هنرمندی با به کارگیری شگردها و تمهیداتی که برآمده از نوع تربیت و پرورش ذهنیاَش است. آن را شکل داده و در ژانری معین، ماهیت هنری یا ادبی برآن میبخشد. نوع رابطهی واقعیت با اثر هنری میتواند یکی از راهکارهای شناسایی سبک و شیوهی قلمداد شود. به عبارتی وجهی از سبک بکار گرفته شده و نیز مکتبی که اثر را بتوان به آن نسبت داد. وابستگی تمام با نوع و چگونگی رفتار مؤلف با واقعیت (مصادیق خارجی) دارد.
«مسعود نقرهکار» واقعیت ـ مصداق بیرونی ـ انقلاب ۵۷ را دستمایهی کار خود قرار داده و این ماده خام اولّیه را با بهرهگیری از عنصری به نام روایت در قالب رمانی به نام «قبیلهی من» عرضه کرده است. این رمان روایت کسانی است که بنابه مقتضیات زمانی و اشتراک نظر در برخی از وجوه در برههای از زمان گردهم آمدهاند، تا ساختاری را به سازمان رسانند. ساختاری که یکی از عناصر و اجزای اساسی آن آرمان و ایدئولوژی انقلابی است. اما اوضاع بر وفق مرادشان پیش نمیرود و نابسامانیِ قبیله آغاز میشود. «قبیله من» استعارهای از رفیقان گردهم آمده است، رفیقانی که عنصر مشترک تفکر و آرمان عدالتخواهی از آنها قبیله ـ تشکیلات ـ میسازد.
«قطار رفته بود
روی یکی از نیمکتهای ایستگاه مرکزی راه آهن شهر فرانکفورت نشست.
«چقدر ریل»
به طرف دکهٔ سوسیس فروشی راه افتاد، اما نه، مش اسمال بود و بساط شیراب شیردانش، مش اسمال پوستین گوسفندیاش را روی شانه انداخت و پشت بساطاَش نشست.»
رمان این گونه آغاز میشود، و از همین آغاز حضور شخصیت محوری در فرانکفورت را برای خواننده روشن میکند. زمان به شیوهی سوم شخص نوشته شده است و قسمتی از رمان ـ فصل یک ـ بیان گذشته شخصیت اصلی (مراد) است. روایتِ آن چه که از نظر او میگذرد (فلاش بک) با صدای پیانویی که از درون یکی از کارخانههای ایستگاه مرکزی قطار شهر فرانکفورت بیرون میریزد، تمام میشود. در این فاصله مخاطب با شخصیتهای متعددی آشنا میشود؛ عزیز، داشعلی، مهدی، سیامک، تورج، هلیل رودی و . . . مکان محوری که این شخصیتها خود را غالبا در آن جا به ما مینمایانند، «انتشارات چکیده» است.
انتشاراتی که کتابهای انقلابی وابسته به طیف چپ را چاپ و منتشر میکند. افراد قبیلهی نقرهکار دیدگاه چپ داشته و در تشکیلاتهای متفاوت چپ فعالیت میکنند. «مراد» وابسته به چریکهای فدایی است و قسمت اعظم رمان به نوعی بیانگر تاریخ این سازمان و چگونگی رخداد انشعابهای درونی آن است.
در پایان فصل اول، حضور مراد در ایستگاه مرکزی قطار فرانکفورت دوباره یادآوری میشود، البته قصد مؤلف صرفا یادآوری این موقعیت مکانی نیست. نقرهکار با این کارش در پایانهای فصل یک، سه و چهار ریتم رماناَش را تنظیم میکند. چرا که پس از فصل یک، بلافاصله روایت پی گرفته میشود و برای عبور از این لایه به لایهی بعد تداعی صداهای دو پیانو بهانهی کار قرار میگیرد؛ صدای پیانویی که از درون کافهای در فرانکفورت به گوش میرسد و صدای پیانوی «جواد معروفی» در خانهی مراد.
«قبیله من» رمانی کاملا رئالیستی است که نویسنده در آن گزارش زندگی شخصیتها را در بحبوحهی انقلاب ۵۷ و پس از آن دستمایه کارش قرار داده است. رمان در جاهایی خود را با گفت و گوی آدمها و در جاهایی با توصیف موقعیت آنان پیش میبرد. در رمانهایی از این دست، مبنای پروازش شخصیتها، رفتار و گفتار آنهاست و به درون یا روان آنها پرداخته نمیشود. البته نقرهکار در رمان قبلیاَش، «پنجرهی کوچک سلول من» و کارهای دیگرش غالبا به همین شیوه عمل کرده است.
در فصل اول علاوه برآشنایی با شخصیت محوری و دیگران، حرکت مداوم و خزندهای که جلال زاغول، ناصر دماغ، عادل و لباس مسجدی را روی صحنه آورده، شیرشان کرده و چوب و چماق دستشان میدهد، به تصویر کشیده است، انتشاراتیها به آتش کشیده میشوند، به میخانهها حمله میشود، روسپیها اعدام میگردند و این برای رفقا در اوایل کار باور کردنی نیست:
«شاف کون، آخه اون انچوچک کیه که واسهی ما تصمیم میگیره. گه خورده اون تا دیورز سیاستو با ث مثلثاتی مینوشت و فرق انقلاب و با سنگ قلاب نمیدونست، حالا واسه ما آدم شده»
اما انچوچکها سر میرسند، قدرت را به دست میگیرند و هر که را که با آنها نیست، پریشان میکنند.
نقرهکار شرح پریشانی قبیلهاَش را در این رمان باز میگوید. در کنار روایتِ رویدادها و سرنوشت اشخاص، جابهجا به رویدادهای تاریخی معینی نیز در لابهلای رمان اشاره شده و از آنها در روند پردازش روایت استفاده شده است. رویدادهایی چون واقعهی سیاهکل، پخش اعترافات به آذین از تلویزیون، قضیه سفارت آمریکا و . . .
قبیله من چهار فصل دارد، که در فصل دوم بیشتر به شخصیت مراد پرداخته شده است. در قسمتی از این فصل با چگونگی و روند تکامل شخصیت مراد و عواملی که بر او تأثیر گذار بودهاند، آشنا میشویم. فصل سوم، فصل بگیر و ببندهاست و قصهی تلخ گرفتاریها و دستگیریها، در این میان البته مراد به کمک یاراناش موفق به خروج از ایران میشود. با خروج او از ایران فصل تازهای در رمان آغاز میشود که تقریبا یک سوم رمان را از آنِ خود کرده است. فصل چهارم، فصل حضور مراد در خارج از کشور و این بار، روایت شرح سرگردانی و غربت است. اگر فصلهای یک، دو و سه بیان شکست و توصیف تلخی آن در کنار مبارزه و آرمانخواهی است، در فصل چهارم عنصری دیگر نیز توسط نوع چیدمان شخصیتها در کنار یکدیگر، گفتار و بیان چگونگی رفتار و کنش آنها ـ که یا اغلب رفتار سیاسی بیمارگونه و یا رفتاری است ضدسیاسی ـ برجسته میشود: سرشکستگی.
عدهای هنوز در رؤیاهای گذشتهاند و امروز را با معیارهای دیروز به داوری مینشینند. عدهای قدرتطلبی را جانشین ذهنیت آرمانخواهیشان کردهاند و عدهای دیگر نیز از آرمانها و عقاید انقلابی خود و تشکیلاتشان با تنفر و بیزاری یاد میکنند. هیچ کس، هیچ کس را نمیپذیرد.
«تبعید داره چهرهی واقعی مونو نشونمون میده»
«پدر این تبعید بسوزه باید برگشت، این جا همه مونو خراب میکنه»
«من سهم خودمو به فداییها ادا کردم. حالام به این نتیجه رسیدم که راه حزب توده درستتره، راستش یه کمی میخوام به خودم برسم.»
«اینها که به ما میدن پول نفت ماست و سهمیهای که سازمان ملل برای ما به آلمان میده»
«این کار را ول کن عموجان، برو دنبال کار و زندگیت، برو دنبال طبابت و پول درآوردن و حال کردن» این مسخره بازیها چیه، شب شعر و کانون فرهنگی وقت تلف کردنه».
هر لحظه که در رمان میگذرد، هر صفحه از صفحهی قبلی مأیوسانهتر و حزنانگیزتر مینماید. از شوخیها و طنز اوایل رمان در میانه و پایان آن خبری نیست. شخصیتها با گذشت زمان انگار از خود دورتر و دورتر میشوند. مراسم و فعالیتهایی که در خارج از کشور ترتیب داده میشوند، ضرب شست نشان دادن به حریفان است، نه امکانی برای تداوم مبارزه. انگار هیچ کس، هیچ کس را نمیشناسد و این سرانجام محتوم قبیله است.
«ماسک بر چهره داشت، بر چهرهٔ عشق مسموم شده با نفرت، چهرهٔ سادگی تا حّد حماقت، ماسک بر چهره داشت این قبیلهٔ نفرین شده»
و این گونه است که مراد، انگار هوای بریدن از قبیله را دارد و با چشمی که در اشک غسل میزند، میخواهد این بار «نام نجات دهندهاش را از آینه بپرسد» و نه هیچ کس دیگر.
مسعود نقرهکار، حوزه کاری خود را سالهاست که انتخاب و تکلیفاش را با مخاطباناَش روشن کرده است. «قبیله من» از شسته رفتهترین کارهای نقرهکار به شمار میرود. زبان این زمان یک دست بوده و ساختار روایی آن نیز منسجم است. خواندن آن برای آنها که دلی در گذشته دارند و نیز آنها که در متن این گذشته بودهاند، خود غنیمتی است. برای نسلی هم که در چند و چون کار نبوده و آن چه که میداند تنها حاصل مطالعه در اسناد و گزارشهای تاریخی است، فرصتی است تا این بار قسمتی از تاریخ بعد از انقلاب را در رمانی واقعگرا و خوش ساخت به تأمل بنشیند.
* * *
علاقمندان میتوانند «قبیله من» را از کتابفروشی (پاتوق فرهنگی) هدایت واقع در نورت ونکوور کانادا تهیه نمایند.