ماسک
لبۀ سکو ایستاده، منتظر قطار است. در این سرمای صبحگاهی، چه کسی اهمیت میدهد که او چه خیالی در سر دارد؟ چشمانش را میبندد و دستهایش را باز می کند. مثل کسی که میخواهد پرواز کند. ممکن است چند ثانیه بیشتر طول نکشد و بعد همه چیز تمام شود. بدون شک خاطر مسافران آزرده خواهد شد از دیدن جسد له شده در زیر قطار، یا شاید راننده قطار آدم زرنگ و باهوشی باشد و بهموقع آن پالتوی بلند و قهوهای، با دستهای باز را ببیند و ترمز را بکشد.
«نه. مرگهای دلخراش را دوست ندارم.» آقای میم با خودش میگوید.
از پله ها بالا میآید و میرود طرف دکۀ روزنامه فروشی. مامور ایستگاه قطار به او اشاره میکند که ماسکش را بزند. شالش را جلو دهانش میکشد. نگاهی به روزنامهها میاندازد و از دکه خارج میشود.
به آپارتمان کوچکش در طبقۀ هزارم برمی گردد. در دفترچه اش مینویسد:« این بار هم دست از پا درازتر برگشتم. دلم نخواست بازیگر یک صحنۀ خشن باشم. اگر کودکی جسد آش و لاشم را میدید، تا آخر عمر، این تصویر کریه در خاطرش میماند. بدون شک راههای بهتری هم هست.»
سروصدایی در راهروی ساختمان شنید. چهار مرد سفیدپوش با ماسکهای آبی، جلو بینی و دهان شان و نقابی شفاف جلوی آن، با عینک هایی شبیه عینک غواصی بر چشم و چیزی مثل کلاه خود برسر، تلاش میکردند، جسد پیرمرد همسایۀ روبرویی آقای میم را از پله ها پایین ببرند. او را روی برانکارد خوابانده و رویش را با پارچهای سفید و مشما، پوشانده بودند. مردان سفید پوش، انگار از سیارهای دیگر به زمین آمده بودند و ماموریت داشتند، نعش زمینی ها را جمع آوری کنند. همسر پیرمرد، لاغر و تکیده با چشمهای قرمز و پف کرده و دهانی که با ماسک پوشیده شده بود، در آستانه در ایستاده، آرام اشک میریخت.
آقای میم به او گفت:« آه بانوی گرامی، افسرده نباشید! مرگ سعادتیست که نصیب هر کسی نمی شود.» زن با چشمهای گشاد شده و ابروهای بالا رفته، در را محکم پشت سرش میبندد.
آقای میم از پیچ کوچه پوچی میگذرد تا از فروشگاه زنجیرهای، سیب زمینی و پنیر و دو بسته سیگار بخرد. یک سبد قرمز پلاستیکی نزدیک در ورودی برمیدارد و مستقیم طرف بخش میوه و سبزی ها میرود. خانم جوانی با پسرک سه چهار سالهاش، یک کیسۀ دو کیلویی پرتقال را در گاری خریدش میگذارد. دستکش پلاستیکی یک بار مصرف در دست دارد، با ماسکهای پارچهای شبیه به هم بر دهان خودش و پسرش. به آقای میم میگوید:« آقای محترم، لطفن اینقدر به من نزدیک نشید! چرا ماسک نمیزنید توی فروشگاه؟»
ـ خانم عزیز، این من نیستم که به شما چسبیدهام، این شمایید که به این زندگی مضحک و بیارزش چسبیدهاید.
زن سرش را تکانی میدهد و میگوید:« شاید زندگی برای شما ارزشی نداشته باشه، اما اجازه ندارید بدون ماسک وارد فروشگاه بشید.» فروشندۀ چاقی که پیراهن آبی فروشگاه، به تن داشت، کارتن خالی موز را برداشت و کارتن پری به جای آن گذاشت. نفس نفس میزد. از جیب شلوارش دستمالی بیرون آورد و عرق پیشانیاش را خشک کرد. کمربند شلوارش را که زیر شکم بزرگش بسته بود، سفت کرد. جلو آمد و رو به آقای میم گفت:«ببخشید، باید مقررارت را رعایت کنید! یا ماسک میزنید، یا از فروشگاه خارج میشوید!»
ـ آیا واقعن از پر و خالی کردن کارتنهای موز خسته نشدید؟ از این که هر روز برید توی اون انبار پشتی و برگردید چیزمیز بچینید توی قفسهها؟ از این ملال و تکرار خسته نشدید؟
ـ اگر این کارو نکنم، جنابعالی چطوری سیب زمینی میل کنید؟
اشاره میکند به سبد قرمز در دست آقای میم که تعدادی سیب زمینی در آن بود.
پسرک از مادرش میپرسد:«مامان این پیرمرده چی میگه؟» مادر آهسته در گوشش میگوید:«هیچی دیونهست.»
برگههایش را مرتب میکند و کتابهای روی میز را دوباره به قفسۀ کتابخانه برمیگرداند. امروز یک صد و پنجمین روزی ست که از خانه خارج نشده است. حتا برای هواخوری. زیرسیگاری را که از ته سیگارها لبریز است، در سطل آشغال آشپزخانه خالی میکند. برمیگردد به اتاق. پشت میزش مینشیند و سیگاری روشن میکند. یادداشت هایش را دوباره میخواند:«زندگی معنایی ندارد و نباید هم دنبال معنایی برای آن بود. کامو معتقد است، کار بیهوده و عبثی ست که در انتظار آیندهای خوب و ابدی باشیم و یا امید به رسیدن شرایط بهتر داشته باشیم. چرا که همین امید مایۀ زوال انسان است. چرا که هیچ چیز قرار نیست بهتر شود.» زیر جملۀ همین امید مایۀ زوال انسان است.خط میکشد.
تلفنش زنگ میزند.
ـ آقای میم؟
ـ بله بفرمایید.
ـ از خانۀ سالمندان فراموشی زنگ میزنم. همانطور که اطلاع دارید، سه شنبۀ آینده، نود و هشتمین سال تولد مادرتونه. گرچه بنا به مقررات کرونا، فعلن اجازه ملاقات نیست، اما برای کسانی که تولد دارن، استثناء قایل شدیم. اگر مایلید میتونید به دیدن مادرتون بیایید. لطفن بدون هدیه، اما گل اجازه هست.
ـ بله. ممنونم خبر دادید.
ـ با کمال میل. روزتون خوش.
آقای میم بدون هدیه و گل، از آن سوی شیشه به مادرش نگاه میکند. پرستاری او را با صندلی چرخ دار میآورد. پایش را روی ترمز صندلی فشار میدهد و رو به روی آقای میم در آن طرف شیشه نگه میدارد. کمک میکند، دست او را کمی بالا بیاورد و برای پسرش تکان دهد. آقای میم نه دستی تکان میدهد و نه لبخندی میزند. چشمهای نیمه خواب آلود مادر، به نقطهای تهی در هوا خیره شده. موهای سفید مثل پنبهاش، شانه خورده است. پتویی روی پاهایش انداخته اند. گردنش را نمیتواند صاف نگه دارد. پرستار آب دهان او را از گوشۀ لبش، با دستمالی پاک میکند و آن دو را تنها میگذارد. آقای میم از پشت دیوار شیشهای، مدتی به مادرش نگاه میکند. دستش را به شیشه میکشد. گویی صورت او را نوازش کرده باشد و با آستینش، اشکش را پاک میکند. با صدایی خش دار و آرام میگوید: «مامی، مسخره ترین حرفی که میتونم الان بهت بزنم،اینه که بگم، تولدت مبارک. نه. نمی خوام مزخرف بگم. پس بهتره که، برات مرگ آرام و بی دردی آرزو کنم. البته اگر همین حرف هم مسخره و بیهوده نباشه. من هیچ چیز نمی تونم بهت بگم. حتا نمی تونم بگم که دوست دارم. کلمه ها مثل توپهایی هستن که به دیوار میخورن و به خودم برمی گردن. نمی دونم چرا اومدم دیدنت؟ آیا فقط به این دلیل که هنوز جسم نازنین تو، روی این کرۀ خاکی وجود داره؟ بهت قرص هایی میدن که عمرتو طولانیتر کنه که بیشتر و بیشتر روی این صندلی بشینی و به هوا زل بزنی. جسم سنگینت له شده از بس نشستی یا روی تختخوابت افتادی. این شکنجه نیست؟ کاش میتونستی بهشون بگی، دست از سرت بردارن!»
صدایش در ابتدا کمی بلندتر از حدی بود که فقط خودش بشنود و سپس بلندتر و بلندتر شد. «این شکنجه نیست؟ تکرار این رنج و عذاب هر روزه شکنجه نیست؟»
فریاد میکشد: «تا کی میخواید عذابش بدید و به زور نگهش دارید؟ بسه دیگه! بسه دیگه!… » دستانش را به شیشه میکوفت و حرفش را تکرار میکرد. پرستار با عجله خودش را میرساند. هاج و واج نگاهش میکند. صندلی چرخ دار را به عقب میچرخاند و از دیوار شیشهای دور میشود.
دستها را در جیبها کرده و کلاهش را تا ابروها پایین کشیده بود. آرام و بیهدف در خیابانها پرسه میزد. بر درختها برگی نمانده بود. پرندهای پر نمی زد. باد خاموش بود و زمین خسته. روی سطح گودال های آب از بارش شب قبل، ورقه های نازک شیشهای یخ بسته بود. چکمه های سنگینش، شیشهها را میشکست و جلو میرفت. چشمش افتاد به ماسکی لای یخ های ترک خورده. برداشتش. مدتی آن را در دستانش نگه داشت. لبخندی زد و آن را در جیب پالتوش گذاشت. دو قدم دورتر، ماسکهای آویزان بر شاخههای خشک درختها خود نمایی میکرد. همه را برداشت و در جیب هایش چپاند. کمی جلوتر به سطل آشغالی رسید که از شدت پری به آدمی میماند که زیادی خورده و نوشیده باشد و همه را هضم نکرده، بالا آورده باشد. از میان پس مانده ها، ماسک کهنه و رنگ و رو رفتهای دید، آن را روی بینی و دهانش گذاشت. چند ثانیهای نگذشته بود که فوراً آن را برداشت. انگار تمام دل و روده اش داشت بالا میآمد. به سرفه افتاده بود. کمی طول کشید تا حالت تهوع و سرفه اش تمام شود. بر خودش مسلط شد و دوباره ماسک را بر دهان زد. راه افتاد طرف میدان سرگشتگی. میدانی به وسعت یک قاره. سرد، خالی و خلوت. بودند تک و توکی از مردمی که از هم فاصله میگرفتند، یا از هم میگریختند. چهرههایی یکسان که در پشت ماسک ها، لبخندشان، بغض شان و خشم شان پنهان شده بود. کافه ها تعطیل و صندلی هایی که بیرون در هوای آزاد، همیشه مملو از مشتری بود، حالا روی میزها برگردانده شده بودند، با زنجیرهایی به پاهای شان که به پایههای میزها بسته شده بود.
مسیر آمده را، سمت خانه برگشت. دگمۀ آسانسور را زد و منتظرماند. چشمش افتاد به کاغذی که به در آسانسور چسبانده بودند. زیر لب غر زد:«اوه، اینم که دوباره خرابه.» مجبور بود، هزاران پله را با جیبهای سنگینش بالا رود. به هر زحمتی بود، خودش را بالا کشید. وارد خانه شد. گرم کن و شلوار راحتی اش را پوشید. اندام نحیف و لاغرش در آن، به نظر کوچکتر و رنجورتر میآمد. به دستشویی رفت و دستانش را سرسری شست. صورتش را در آینه نگاه کرد. پوست زیر چشمهایش کش آمده و شل شده بود. دستی به موهای بلند جوگندمی اش که از پشت بسته بود، کشید و همینطور به شیارهای عمیق زیر چشم هایش. با خودش گفت:«این دفه موفق میشم.» به آشپزخانه رفت و برای خودش چای درست کرد. فنجانش را برداشت و رفت سراغ لپ تاپش که روی میز گرد و کوچکی مقابل پنجره قرار گرفته بود. فنجان داغ را روی میز گذاشت و نوشتن یادداشت هایش را ادامه داد: «زیستن به معنی وادارساختن پوچی به زندگی است.» این را کامو میگوید یا به بیان او، زندگی کردن،بزرگترین عصیان در مقابل زندگیست.» یک تکرار بیمعنی و عذاب آور.«با بی حوصلگی این جمله راگفت و کمی از چایش را نوشید و سیگاری روشن کرد. به بالکن رفت تا زیرسیگاریش را بیاورد،اما در سرما و تاریکی بالکن ماند. کمی سردش شده بود، اهمیتی نداد. حلقه های دود را بالا میفرستاد، سمت ستارههایی که چندان هم، دور از دسترس نبودند. روی پنجۀ پاهایش ایستاده، خودش را بالا میکشید. دستش را دراز کرد و ستارهای چید. مثل سیبی که از درخت میچینند. به آرامی سرود:
«دیر نیست که به
سوی تان میپیوندم
دیر نیست»
همۀ ماسکهای استفاده شدهای را که با خود به خانه آورده بود، در سبد حصیری کنار میزش انداخته و کهنه تر ها را جدا کرده، دور میریزد. احساس میکند به مرگی کند و پنهانی دست یافته است. از سبد، یکی را برمی دارد. آثار رژلب قرمزی در قسمت داخل ماسک دیده میشود، آن را روی لبها و دهانش میگذارد. به آرامی با زبانش، لبهایش را میلیسد. لذتی مبهم و خفیف در خودش احساس می کند. چشمهایش را میبندد و در مبل راحتی اش فرو میرود. به خانۀ سفیدش روی تپه فکر میکند و به سیندرلای مهربانش. دستانش را دور کمرش حلقه کرده بود و آخرین سرود خداحافظی را در گوشش زمزمه.
«بدرود دستهای طلایی زندگی
بدرود آبشارهای خواهش تن
بدرود دغدغه های بی امان فردا
دل آشفتگی های بعدها بدرود»
——————————
نوامبر کرونایی ۲۰۲۰
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید