ما چهار نفر بودیم
ما چهار نفر بودیم؛ من و سعید طاهری با عماد و پژمان واحدی. هر چهار نفر با یکیدو ماه پس و پیش آخر دههی شصت سرباز نیروی هوایی بودیم در خیابان پیروزی. از همان اول چهار نفر نبودیم؛ آشخورهای دیگری هم بودند. میآمدیم و میرفتیم. بچههای شهرستان نمیرفتند. من هم نمیرفتم؛ چون خانهمان کرج بود. اگر میرفتم فردا صبحش باید ساعت سه بیدار میشدم تا سر ساعت شش از در پشتیبانی مرکز بیایم تو. اگر از شش میگذشت باید کلاغپر میرفتیم. آخرهفتهبهآخرهفته پیِ این نیمهشبخیزی و زابهراهی را به تن میمالیدم و میرفتم خانه، اما بین هفته نه. یا همان پادگان میخوابیدم یا خانهی این و آن. بیشتر خانه به خانه میچرخیدم. با همهی بچهها سَر و سِر داشتم.
گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به آن روزی که داستان خواست شروع شود. آن وقت دیدم فقط چهار نفر هستیم. تازه از این چهارتا هم دو نفرمان رفته بودند و دو نفر دیگر هم داشتند میرفتند تا به آن دوتای اولی برسند. همین چهار نفر هم با هم نبودیم؛ نه. من و سعید طاهری رفیق بودیم و من با عماد و پژمان واحدی. سعید طاهری با عماد و پژمان کاری نداشت. آنها هم با او کاری نداشتند؛ اما من با همهشان کار داشتم. بهخاطر من بود که شدیم چهار نفر. دورهی آشخوری بود و لاشخوری. نه کسی با کسی کاری داشت نه کسی حوصلهی کس دیگری را داشت. همه دنبال این بودند که هر چه زودتر آن دو سال تمام شود و بروند پی زندگیشان.
پژمان واحدی از همه قدیمیتر بود. قدیمی که میگویم یعنی سه ماه زودتر از من آمده بود. قد بلندی داشت با چشم و ابروی مشکی. روی صورتش یکدانه مو هم نبود. نه تهریشی نه سبیلی. بچهی گیشا بود، اما خانهشان نبش خرابهای بود که بعدها شد بزرگراه کردستان. آنجا را فروختند و رفتند یوسفآباد؛ کوچهای که چهلستون به آن میرسد و تمام میشود؛ بیستودوم. نه تنها درِ خانهشان به رویم باز بود، بلکه هم کلید داشتم هم اجازهی ورود. پدر و مادرش کارمند اداره کشاورزی بودند در ولنجک. اهل دل بودند.
خانهی عماد هم اینطور بود؛ اما کمی حسابکتاب داشت؛ محرمنامحرم، اندرونیبیرونی. جای ما که اندرون نبود؛ بیرون بود. بیرون هم زیر و رو داشت. ما همیشه زیر بودیم. بازاری بودند و اهل دین و ایمان. داییاش دکتر معروفی بود در تهران؛ یک پایش توی مطب بود و یک پایش توی بیمارستان. بین این دو هم از در شبکه یک میرفت تو جامجم و از در شبکه دو میآمد بیرون. مثل امروز نبود که این همه شبکه شبکه باشد. آن روزها فقط دوتا شبکه بود با برنامههای سیاه و سفید. رنگی نداشتیم. به هر حال خانوادهی عماد هم دستوبالشان باز بود هم راهورسمشان پر از مناسبت. هم غم داشتند هم شادی. هم شعبان داشتند هم رمضان. سفرهی محرمشان سر چهل جمع نمیشد؛ یککله تا آخر صفر پهن بود.
جز اینها از این هفته تا آن یکی هفته هزارتا مناسبت بود تا سفرهای پهن کنند و روضهای بخوانند. روضهخوانشان هم همین آقای خوانساری بود که آمار امامزادهها دستش است. هر چند الغوث الغوث گفتن هفتگی پدر صاحببچهی هر بنیبشری را در میآورد اما به آن تهچینِ با گوشتِ گوسفند و آن زرشکپلویِ پدرمادردار میارزید. گذشته از اینها خب دعا میخواندیم. دعا که بد نیست. هم این دنیایمان را میسازد هم آن دنیا. راستیراستی در خانهشان به روی مهمان باز بود و سفرهشان پهن. آشخور هم چه میخواهد جز لاشخوری؟
شب به شب سفره که جمع میشد ما از آن زیر میآمدیم بالا. دنبال بهانه بودیم که بزنیم بیرون؛ اما نمیشد. آقای خوانساری مجلس را گرم میکرد و همه مینشستند پای صحبتش. ما هم چارهای جز نشستن نداشتیم. مثل همین الان چشمهایش را میبست و شروع میکرد روایت پشت روایت میآورد. حرف میزد، گوش میدادیم. حرف میزد، گوش میدادیم. چشمهایش را که میبست ما چشم میدراندیم و گوش پهن میکردیم. از ازل میگفت تا ابد؛ اما هرگز به ابد نمیرسید. هنوز کار داشتیم و خیلی مانده بود بخواهیم به آخر راه برسیم. اما خب چیزی هم نمیفهمیدیم. به هر حال نفهم بودیم؛ آدم که نبودیم؛ آشخور بودیم و لاشخور؛ گرسنه و تشنه. برای همین چیزی نشدیم. برای همین شدیم چهارنفر. اگر آدم بودیم از در دانشگاه میرفتیم تو و پلهپله خودمان را میرساندیم بالا؛ اما نبودیم. همانی هم که بودیم، نبودیم. چون تا چانهی آقای خوانساری گرم میشد ما یکییکی شاشمان میگرفت. اول عماد دست تکان میداد و بعد پژمان چشمک میزد. دمودستگاهمان را برمیداشتیم و میزدیم بیرون تا گوشهی خلوتی پیدا کنیم و دزدکی دو نخ سیگار دود. سیگار هم همیشه پیش پژمان بود. اما خاک برسرمان؛ چه سیگاری هم میکشیدیم. پُرِپُر یا تیر دود میکردم یا که آزادی چسدود.
سیگار میکشید این سعید طاهری. از این سیگارهای سفیدرنگ پایهبلندی که اسمش با میم شروع میشد و بوی شراب میداد. من تهش را هم میکشیدم. دلم نمیآمد بیندازم دور. سعید با ما سه نفر نبود؛ فقط با من بود. بچهی آرام و گوشهگیری بود و آخر سر هم بیسروصدا در گوشهای رفت که رفت. بچهی ناب و ناف تهران بود. پدرش هم در توپخانه مغازه داشت هم نبش شریعتیطالقانی فروشگاه. خانهشان سهراه ضرابخانه بود؛ برِ همت. روزی روزگاری که همت به شریعی نرسیده بود ما از پنجرهی اتاقش بیرون را نگاه میکردیم. حالا آن خانه نوساز شده. اما در آن روزگار، بَرِ جنوبیِ همت، نرسیده به سهراه ضرابخانه، چند قواره مانده به بوستان کورش، خانهای دو طبقه بود که روی شیشهی یکی از اتاقهای طبقهی دومش تا نیمه با چسب پوشانده شده بود. آنجا اتاق رفیق من بود؛ همین سعید طاهری.
برادر بزرگش رفته بود آمریکا. سعید درس و مشق را رها کرد و تن داد به خدمت تا پس از آن پر بکشد برود پیش او. هرچند بعد از خدمت رفت نشست پشت دخل مغازه میدان توپخانه و شروع کرد به کار کردن، اما فکر و خیالش را سپرد به آن سوی آب. دستآخر راهی شرق آسیا شد. یک بار رفت مالزی و آمد. یک بار رفت سنگاپور و آمد. بار دیگر تایوان و بار بعدش هنگکنک. میرفت و میآمد و از این کشور به آن کشور میچرخید تا دری باز شود و پا به راهی بگذارد که آخرش برسد به همانجایی که میگفتند آخر دنیاست.
اولین بار گفت: «هر جا که میری افسوس میخوری که چرا ما اینجوریم و اونا اونجور.»
بار دوم گفت: «زمین تا آسمون با اینجا فرق میکنه. بدترین جاش هم از اینجا بهتره.»
بار آخر گفت: «خیلی سخته از اینجا بری اونجا و از اونجا بیای اینجا و هر جا پا میذاری برای خودت یه تیکه زندگی جور کنی که وقتی میخوای از اونجا بری یه جای دیگه، همون یه تیکه رو هم بذاری و بری. عمرت میگذره و زندگیت میشه تیکه تیکه.»
نگاهش که کردم، گفت: «باید سبکبار بود.»
گاهی که ایران میآمد میدیدمش. گاهی هم به خانهشان سر میزدم تا حالش را از مادرش بپرسم. زن خوشچهرۀ خوشرویی بود. من را خوب میشناخت. همیشه میپرسید: «زن گرفتی؟» و وقتی من میخندیدم و سر پایین میانداختم، میگفت: «نمیدونم تو و سعید کِی میخواین آستین بالا بزنین.» سعید یا نامه میفرستاد یا زنگ میزد. بعدها سروکلهاش در شبکهی جهانی پیدا شد؛ همین جایی که باید بگوییم چهرهنگار. پیام داد: «هاهاها، رسیدم اینجا.» چندتا شکلک فرستاد که نشان میداد سرخوش است. پایش را که گذاشت روی زمین سفت خیالش راحت شد و خاطرش آسوده شد که حالا با همان خیال راحت نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و پرسید: «از بچهها چه خبر؟»
یکیدو سال بعد از خدمت با چندتا از بچهها رفت و آمد داشتم، اما بعدها فقط پژمان واحدی ماند که با هم دست به کاری زدیم. او در یک شرکت بازرگانی شروع به کار کرد و یکیدو سال بعد باورش شد که یکپا تاجرباشی شده برای خودش. وقتی شوروی تکهپاره شد، بلند شد و آمد دنبالم. آن روزها من پشت سازمان آب خیابان فاطمی در یکی از ساختمانهای مرکز آمار ایران، کنار یک سری آدم مثل خودم برای ماهی شش هزار و پانصد تومان داشتم آمار سرشماری سال هفتاد را میریختم توی دستگاههای بزرگی که بعدها از دلشان همین رایانههای روی میزی درآمد. هفتهای پانصد تومان خرجم بود و الباقی پسانداز.
پژمان گفت: «خودت رو اسیر یهقروندوزار نکن. پاشو بریم آستارا.»
«آستارا؟»
تازه شوروی تکهتکه شده بود که میگفتند هر که یک سر تا آستارا برود و یک بندیل جنس بیاورد عاقبتبهخیر میشود. رفتیم آستارا. از آنجا رفتیم پارسآباد. بیلهسوار ده کوچکی بود کنار مرز. برای اولین بار بود که خاک کشور دیگری را میدیدم. تا دلتان بخواهد خطکش، مدادتراش و پاککن کردند توی پاچهمان. بار کردیم آوردیم تهران. کسی کف دستمان تف هم نینداخت. آن یکقراندوزار پرید و رفت.
گفتم: «پژمان پساندازمون پرید.»
گفت: «صبر کن رضا؛ یه روزی عروسی تو کوچه ما هم مییاد.»
نوبت ما هم رسید؛ اما خیلی بعدها؛ اول نوبت سعید طاهری شد، بعد پژمان واحدی، بعد عماد و بعد هم من. من به همان ماهی ششهزار و پانصد تومان تن دادم. داشتم آجربهآجر پی زندگی را میریختم که باز پژمان آمد و گفت: «بریم بندر.»
«بندر؟»
گفت: «بندرعباس.»
گفتم: «بیخیال، مؤمن که از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه.»
گفت: «این سوراخ یه سوراخ دیگه است. بهش میگن سوراخدعا.»
شنیده بود همه میگویند اگر سر سفرهی کمونیستها چیز بهدردبخوری پیدا میشد که جماهیرشان اینطور پریشان نمیشد. میگفت: «پول رو باید تو جنوب پیدا کرد؛ همون جایی که پر از سوراخ نفته.»
گفتم: «ما که نفتی نیستیم.»
گفت: «ولی پول دست نفتیهاست.»
امروزه روز آدم باور نمیکند که آن روزها بلیط یک سر هواپیما از تهران به بندرعباس هزار و هفتصد و هشتاد تومان بود و کرایه اتاق دوتخته در هتل هما هزار صد و بیست تومان. با هواپیما میرفتیم و با اتوبوس برمیگشتیم. برمیگشتیم نصفجهان. آنجا بار را جابهجا میکردیم و میآمدیم تهران. به این کار میگفتند چتربازی. یکیدو بار عطرجات آوردیم تا فهمیدیم نان در سیگار است. بعد کارتنکارتن وینستون چهارخط امریکی بار اتوبوس ممدجان میکردیم و با ترسولرز و بدهبستان سنگربهسنگر رد میشدیم تا میرسیدیم اصفهان. آنجا بارمان را از ماشین بندر به ماشین دیگری جابهجا میکردیم که ردی از جنوب و بوی نفت نماند تا که بازرسی قم را هم به سلامت بگذریم و برسیم تهران. سیگار در تهران یکروزه آب میشد. یک روز هم ول میگشتیم و فردایش برمیگشتیم بندر. روز از نو روزگار از نو. آنقدر چتربازی کردیم تا جیبمان ورقلمبید. گفتم: «این همون روزه؟»
گفت: «حالا کجاش رو دیدی؟»
از آنجا به بعد یکیدو بار بیشتر ندیدمش. برای من همین کافی بود تا در گلشهر مغازهای اجاره کنم و لباسفروشی راه بیندازم. اما پژمان راه درازی در پیش رو داشت.
میگفت: «آب اگه یه جا بمونه میگنده؛ باید روون باشه.»
گفتم: «میخوای چیکار کنی؟»
گفت: «آب راهشو پیدا میکنه.»
پژمان هم رفت برای خودش.
سعید طاهری نوشت: «از کس دیگهای خبر نداری؟»
نوشتم: «نه.»
دیگر از کسی خبری نبود. یکیدو سال بعد از خدمت همه شده بودند تکههای پراکندهای از خاطرههایی دور. همه کمرنگ شده بودند. از پژمان هم بیخبر بودم. هر وقت از کوچه و خیابانشان میگذشتم به آن ساختمان شمالی آجرسهسانت خیره میشدم بلکه خبری از او شود؛ اما بیخبری بود و خوشخبری. تا اینکه چند سال پس از اینکه عروسی نه تنها به کوچهی ما، بلکه به خانهیمان رسید، وقتی قالیباف شهردار بود و داشت غرب تهران را میچسباند به شرق تهران، من و زنم، فرشته، داشتیم از شریعتی میانداختیم توی بزرگراه صدر. با دست به گوشهای اشاره کردم و گفتم: «اونجا، زیر همین پل، نبش شریعتی به بزرگراه که ادارهی پست هست، از جلوش یه راهی هست که پنهونی میره تا برسه به دیوار پشت همون باغی که میگن مال انگلیسهاست. آخرش نرسیده به دولت ورود ممنوع میشه و باید بپیچی دست چپ. اما اگه اون ورود ممنوع رو یکم بری، یکیدو تا کوچه پایینتر دست چپ کوچهی بنبستی هست که روزی روزگاری خونه امید ما اونجا بود.»
فرشته گفت: «دختر داشتن؟»
گفتم: «داشتن، اما دست ما که به اونها نمیرسید.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «اندرونی بیرونی داشتند. ما بیرون بودیم. تازه بیرون هم زیر و رو داشت که ما همیشه زیر بودیم؛ زیرِزیر.»
گفت: «خونه کی بود؟»
گفتم: «خونهی رفیقم. محمد عماد صداقت.»
فرشته گفت: « چرا بهش سر نمیزنی؟»
خیلی دوست داشتم حالا بعد بیستسی سال بروم در خانهشان و زنگ بزنم ببینم عماد هست یا نه و از آن خانوادهی درستوحسابیِ دستودلبازِ پدرمادردار چه خبر است. آن پدر جوان و خوشلباس و آن عموهای اهل دل؛ آن ویلای فشم و آن باغ کلاردشت؛ آن سفرههای باز و آن نوحههای شبانه. همه با هم بودند و با هم خوب بودند. میگفتند و میخندید و میخوردند، اما لودگی نمیکردند. همه به هم «حاجآقا، حاجخانم» میگفتند. برادر توی چشم زنبرادر نگاه نمیکرد و پسرعمو با دخترعمو دست نمیداد. زنها نمیخندیدند. لباس خوشرنگ تن میکردند و آن وسط میخرامیدند. مردها اینطرف آنطرف، دونفردونفر یا تکیتکی به کاری میرسیدند. این طرف خانهی یک برادر بود و آن طرف خانهی برادر دیگر. روبهروی این خانهها هم خواهرها زندگی میکردند با دامادهای سرخانهی سربهزیر. یکیشان توبه کرده بود آمده بود درِ خانهی اینها را زده بود تا دختری بگیرد. برادرزادهها و خواهرزادهها دست بزرگترها را میگرفتند و مدد میرسانند. از آن آدمهای دینداری بودند که کنارشان خیالت راحت بود. از هیچ کدامشان خبری نداشتم بجز همین آقای خوانساری که همچنان با چشمهای بسته از این شبکه به آن یکی میرفت و از امامزادهها میگفت.
فرشته گفت: «برو یه خبری ازش بگیر.»
یک روز رفتم. یک روز جمعه، پیشازظهر راه افتادم رفتم در خانهی عماد. کوچهشان خلوت بود. زنگ واحد پایین دست راست را زدم. پس از کمی صدای زنی آمد. گفتم: «من از دوستای قدیمی عماد هستم. خونه هست؟»
در باز شد. اما بهسختی چرخید. جیرجیر کرد. تو که رفتم نگاه انداختم. لولاها زنگ زده بود. حیاط همان حیاط بود و خانه همان خانه؛ درست مثل قبل؛ فقط رنگورو رفته بود. کهنه شده بود. کسی دستی به سرورویش نکشیده بود. کسی آبی پای دارودرختش نگذاشته بود. همانجا ایستادم. خبری از عماد نشد. کمی بیشتر ماندم. از کس دیگری هم خبری نشد. حیاط را پیش رفتم و به در ساختمان رسیدم. در باز بود. رفتم تو. خبری نبود. دست راست میرفت زیر و دست چپ رو. اینبار رفتم سمت چپ. همان پاگرد اول دست راست گوشهی درِ واحد باز بود. چند ضربه به در زدم. کسی بهآرامی صدا زد. به یاد قدیم «یاالله»ای گفتم و در را باز کردم. چشمم افتاد به دیوار روبهرو؛ عکس بزرگی از پدر عماد در سینهی دیوار قاب گرفته شده بود. با همان لبخند و همان شادابی. اما گوشه بالایش نوار مشکی رنگی به چشم میخورد.
یکی بیجان داد زد: «بله.»
پا که تو گذاشتم دست چپ کنار شیشهی بزرگ نورگیر، عماد روی تخت دراز کشیده بود و بوی شاش میداد. چشمهایش نیمهبسته بود و دوروبرش پر از دوا و دارو. خشکم زد. یکآن، زنی روبهرویم پیدا شد. مادرش بود. سلامی دادم و جوابی گرفتم.
گفتم: «اینجا چه خبره؟»
عماد گفت: «تو کی هستی؟»
گفتم: «منم؛ من امیر بیستوپنج سال پیش، نیرو هوایی، خیابون پیروزی، سربازی؛ پژمان واحدی.»
عماد بیحوصله گفت: «ای بابا، پژمان که مُرد.» و سرش را چرخاند سوی نورگیر.
گفتم: «چرا؟»
گفت: «همون خربازیهای همیشگی.»
پژمان گفته بود آب میرود و راهش را پیدا میکند؛ بیآنکه بداند آب گاهی هم چالهای پیدا میکند و در آن فرومیریزد.
چیزی نگفتم. خودش شمردهشمرده ادامه داد: «تو اتوبان قم از روی پل عابر پیاده پرت شد پایین.»
گفتم: «خودکشی کرده؟»
گفت: «چه میدونم؟ قاطی کرده بوده. یه روزی از خواب بیدار میشه و راه میافته بره سر کار. لباس که میپوشه، زنش میپرسه: “کجا؟” پژمان نگاهش میکنه و بیهیچ حرفی از خونه میزنه بیرون. هوا گرگومیش بوده. سر خیابون سوار ماشین میشه و خودش رو میرسونه به ایستگاه مترو. گیج خواب بوده. توی مترو میخوابه و وقتی به ایستگاه میرسه و بیرون مییاد میبینه هوا تاریک شده. ساعتش رو نگاه میکنه و میفهمه اون خواب خواب شب نبوده، بلکه خواب عصر بوده. برمیگرده خونه. باور کن هیچی بدون حکمت نیست. چون هفتهی بعدش تو اتوبان قم از روی پل عابر پیاده میافته پایین و یه ماشین از روش رد میشه. حالا زنش مونده با دوتا بچه و یه درد بیدرمون.»
افسوس که خوردم، مادر عماد با سینی چای برگشت.
عماد گفت: «راستی توی کی بودی؟»
مادرش گفت: «من یادمه. شما هم زیاد میاومدین اینجا.»
نگاهی به عماد انداختم، گفتم: «همخدمتی بودیم. بچهی کرج بودم. میاومدیم اینجا الغوث الغوث.»
گفت: «ها رضا تویی؟»
گفتم: «آره، منم؛ من، رضا.»
گفت: «چرا پس میگی امیر؟»
گفتم: «من هم امیرم هم رضا.»
گفت: «کجا بودی این همه سال؟ ببین چه گرفتار شدم؟ چه خبر از این و از اون؟»
گفتم که از همه بیخبرم جز سعید طاهری.
گفت: «سعید طاهری کی بود؟»
گفتم: «سهراه ضرابخونه.»
گفت: «ها؛ اون کجاست؟»
از سعید برایش گفتم تا رسید به آنجایی که پیام داده بود: «هاهاها، رسیدم اینجا.»
وقتی سعید رسید ینگهدنیا از او خواستم برود یک ساحل ماسهای پیدا کند در کنار دریایی پاک و آرام و وقتی آسمان آفتابیست و هوا پر از زندگی، لباس سبکی بپوشد و دمپایی لاانگشتی به رنگ آبینفتی پا کند و پشت میز سفیدرنگ گردی بنشیند که بر بالایش چتری رنگارنگ باز باشد و بدون اینکه نگاهی به اینسو بیندازد لیوانی آبجو دست بگیرد و پیش از آنکه کَفَش بپرد به روبهرو خیره شود و عکسی بگیرد و برایم توی همین چهرهنگار بفرستد.
عکس گرفت و فرستاد.
قاب کردم و گذاشتم روی کتابخانه و هر که پرسید گفتم که از دوستان قدیمی بود و چه روزها و شبهایی را با هم گذراندیم. پنجرهی اتاقش به سهراه ضرابخانه باز میشد. چه شبها که صدای خاکبرداری بزرگراه همت بیدارمان میکرد و تا صبح پشت پنجره به باریهایی خیره میشدیم که خاک زیر سهراه را میبردند به جایی دور تا راهی آن زیر باز شود. یک شب یک باری پر از خاک از این بالا پرت شد ته گودال. خوابمان آشفت. بلند شدیم پشت پنجره ایستادیم. کمکم شلوغ شد. ماشینهای بزرگ و کوچک با چراغهای گردان رنگارنگ جمع شده بودند و آدمها اینسو و آنسو میدویدند.
سعید گفت: «باور کن امیر، اولین نفری که باید از این زیرگذر رد میشد و میرفت همین رانندهی باری بود. رفت اون ور.»
گفتم: «اون ور آب؟»
گفت: «شاید.»
سعید روی خاک سفت لیوان آبجوش را به سلامتی من سرکشید، اما پس از آن خیلی زود، خیلی زودتر از آنکه بخواهد چند قدمی پا بر روی همان زمین سفت بگذارد و خودش را به درِ خانهی برادر بزرگش که دعوتش کرده برساند، قلبش از کار ایستاد و در آن سرزمین آفتابی، روی همان زمین سخت، دور از دست این و آن ماند، ماند، ماند تا که بوی لاشهاش خدمه شهرداری را به بالای سرش کشاند. به همانجایی رفت که سالهای سال پیش، در شبی تابستانی در سهراه ضرابخانه، رانندهی آن باری رفته بود.
عماد گفت: «مُرد؟»
گفتم: «سعید پَر.»
عماد گفت: «عجب.»
مادرش گفت: «چایتون سرد نشه.» و برگشت به آشپزخانه. استکان چای را دست گرفتم و نگاهی به دورتادور خانه انداختم. خانهشان را گرد و غبار گرفته بود. رنگ سقف تیره شده بود و دیوارها طبلهکرده بود. یک سمت خانه پر بود از جعبه. همه را چیده بودند روی هم و رفته بود بالا. انگار بخواهند به جایی دیگر اسبابکشی کنند یا که تازه به اینجا آمده باشند و هنوز اسباب و اثاث را باز نکرده باشند. فقط همین وسط برای زندگی خوب بود که آنجا هم عماد روی تختی آهنین درازبهدراز خوابیده بود.
گفتم: «عماد اینجا چه خبره؟ به تو چی شده؟»
چیزی نگفت و به سقف خیره شد. بعد گفت و گفت و گفت تا پر شدم از این همه خبر و یاد دوران خوش بیخبری افتادم. قول دیدار بعدی را گرفت تا گذاشت بلند شوم و به خانه بیایم.
در خانه را که باز کردم فرشته داشت با کسی تلفنی حرف میزد. در را بهآرامی بستم و همانجا ایستادم. شنیدم گفت: «دیروز داروهاش رو گرفتیم. از دوشنبهی هفتهی بعد شیمیدرمانی شروع میشه.» کمی ساکت ماند و دوباره گفت: «از یکشنبه هم باید بره پرتودرمانی؛ هر روز.» کمی مکث کرد و گفت: «بله، هر دو با هم.» کمی گوش داد و گفت: «توده خوشخیم نیست؛ اما درمانش خفیفه. نمیدونم چرا.» آن که آن سوی خط بود انگار پشت سر هم چیزهایی میگفت. فرشته این بار بیش از پیش ساکت ماند. بعد گفت: «الآن که حالش خوبه؛ خیلی خوبه؛ اما چی بخواد بشه خدا میدونه.» دوباره ساکت شد. این بار که به حرف آمد و گفت: «نه، خونه نیست. رفته خونهی یکی از دوستاش؛ دوستای قدیمی.»، کمی سروصدا راه انداختم و با صدای بلند سلام دادم تا بداند به خانه برگشتهام. همانجا ایستادم. صدای فرشته از آشپزخانه میآمد: «آره، آره … خیلی، خیلی … نه، نه … دُرُسته، دُرُسته … چیزی نیست. نه، نه … همینطوره. نباید سرما بخوره.» صدا کمکم نزدیکتر شد تا او را کنار پیشخان آشپزخانه دیدم. برایش دست تکان دادم. فرشته نصفهنیمه حرفش را تمام کرد و به سمت من آمد. گفت: «کِی اومدی؟»
«همین الان.»
«چه بیسروصدا.»
شانه بالا انداختم.
گفت: «دوستت رو دیدی؟»
گفتم: «کاش نمیدیدمش.»
گفت: «چرا؟»
گفتم که همه چیز دود شده بود و رفته بود هوا. عموها مرده بودند. زنهاشان نوهها را بزرگ میکردند. بچههاشان زمینها را بالا کشیده بودند. عروسها مهریههایشان را اجرا گذاشته بودند و آن دامادهای سرخانه همه معتاد. زنهاشان پوشهبهدست دم دادگاه. دیگر از آن آدمها خبری نبود. فقط همین آقای خوانساری روضهخان مانده بود که سالبهسال خُمس و زکات پولی را که دیگر هیچ بود، میگرفت تا بزند به زخمی. عماد هم مثل یک تکه گوشت روی تخت خوابیده بود.
عماد گفت: «رضا، خدمتم که تموم شد رفتم ناصرخسرو دم دست بابام کار کردم. بیستودو ساله بودم که زن گرفتم. یک سال بعد خدا بهم یه پسر داد؛ سال بعدش یه پسر دیگه؛ سال بعدش یه دختر. سال بعدش چیزی بهم رسید که تا به امروز فقط اون پیشم مونده.»
فرشته گفت: «چی؟»
گفتم: «بیستوپنج سالگی، با زن و سه تا بچه، گرفتار اماس شد.»
عماد گفت: «چند سالی این پا اون پا کردم تا که از پا در اومدم. آن وقت بود که بابام مرد و کارها افتاد دست عموم. بعد خواهربزرگم سرطان گرفت و خواهر کوچکم خودکشی کرد. بچههاشون موندن رو دست مادرم؛ کنار بچههای خودم. همه با هم بزرگ شدن. اما من روزبهروز و سالبهسال زمینگیرتر شدم تا همه از دستم فرار کردن. کم آوردیم. خواستیم مغازه رو بفروشیم، دیدیم پسر عموم قبل ما فروخته. خواستیم ویلای فشم رو بفروشیم، دیدم دامادمون فروخته. چیزی نمونده بود. نوهها یکییکی رفتن سراغ باباهاشون. زن من هم نخواست عقب بمونه. رفت و مهریه رو گذاشت اجرا. تَرکم کرد. براش خونه گرفتم. بچهها رفتن پیش مادرشون و من موندم با همین حاجخانم که ما رو آورده تو این دنیا. حالا ازش میخوام یه جوری ببرتم همونجایی که بودم. اما میگه: “اگه میتونستم میکردم؛ اما نمیتونم.” فقط ایشون که ما رو رها نمیکنه توی این روزگاری که سنگ رو سنگ بند نمیشه.»
فرشته گفت: «کاش نمیرفتی. نمیدونم دنبال چی هستی.»
باید میافتادم دنبال دارو و درمان خودم و مدتی دست از سر این رفیق و آن رفیق برمیداشتم. اما قبل از این کار باید یک بار دیگر عماد را میدیدم. از من قول گرفته بود.
این بار که دیدمش بیشتر گپ زدیم؛ هم با خودش هم با مادرش. مادرش از دست او خسته شده بود. میگفت که خودش را به زندگی برنمیگرداند. کارش شده دراز کشیدن و دعا خواندن. میگفت که دعا بهتنهایی فایدهای ندارد. میخواست دوستی، آشنایی، قوموخویشی مدتی بیاید کنار او و کمی بکشاندش وسط میدان؛ همین میدانی که اسمش زندگی است.
بلند شدم رفتم کنار تختش. خواستم همراهی کند تا بلندش کنم. کمی آن سو چرخاندمش و کمی این سو. این پهلو و آن پهلویش را خاراندم. برایم دعا کرد. پاهایش را گرفتم و طوری چرخاندم که وقتی پشتش را بلند کنم بیفتند روی زمین. بعد کنار تخت سینه به سینهاش چسباندم و بلندش کردم. تا چهره به چهره شدیم و نگاه به نگاه هم دادیم خون از دماغم زد بیرون و پاشید روی سروصورتش. دستپاچه شدم. رها کردمش و عماد جلو پای من، کنار تخت مثل یک لاشه، گرومپ افتاد زمین. خون از سروصورتم میریخت و دستوبالم قرمز شده بود. مادر عماد تندی آمد. گفت: «چی شده؟»
اول چیزی نبود. یک سرماخوردگی کوچک بود. بعد جایش را داد به یک حس مبهم در گلو و گردن که دست آخر شد جریان خون نیمبند اول وقت هر روز صبح. آدم سحرخیزی بودم. صبحها با اولین رگههای روشنایی بیدار میشدم. اما بعدها دیگر نیمهشب بیدار میشدم. هر نیمهشب چند قطره خون از بینی راهی گلو میشد و حلقم را خنک میکرد. انگار ساعت شماطهداری بود که نیمهشبها صدایش در سکوت خانه طنین میانداخت. ادامه یافت و ادامه یافت تا فهمیدم آن جریان شبانهی مرموز از یک تودهی بدخیم میان گردن و سر سرچشمه میگیرد؛ سری که دیگر سنگینی میکرد به روی این گردن.
این که میگویم ما چهار نفر بودیم، برای همین است. تازه از اول هم چهار نفر نبودیم. دیگرانی هم بودند؛ اما گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به آن روزی که داستان خواست شروع شود. آن وقت دیدم فقط چهار نفر هستیم. تازه از این چهارتا هم، دو نفرمان رفته بودند و دو نفر دیگر هم داشتند میرفتند تا به آن دوتای اولی برسند. یعنی همین چهار نفر هم با هم نبودیم.
مهر ماه هزار و چهارصد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
امیررضا بیگدلی متولد تهران ۱۳۴۹، کارشناس زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه آزاد کرج
آثار داستانی (مجموعه داستان کوتاه):
1- چند عکس کنار اسکله، ۱۳۷۸
2- آن مرد در باران آمد، ۱۳۸۲
3- آدمها و دودکشها، ۱۳۸۸
4- اگر جنگی هم نباشد، ۱۳۹۴
5- دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم، ۱۳۹۹
6- آن سال سیاه، ۱۳۹۹
7- چند نسخه از این کاغذها، ۱۳۹۹
8- ما چهار نفر بودیم ۱۴۰۰
9- یکشنبههای چند سال پیش ۱۴۰۳ در حال انتشار در نشر نوگام
10- یک ریال چند صفر دارد؟ ۱۴۰۳ در حال انتشار نشرترنگ
11- کلاغهای سفید (رمان) در حال بازنویسی
آثار غیر داستانی:
12- چه کسی پشت مرا میخارد؟ (ساز و کار یک زندگی شایسته و بایسته) ۱۳۹۷
کتابی در حوزه موفقیت فردی و مدیریت زندگی
13- یدالله خان اسلحهدارباشی (زندگی پدربزرگم یدالله خان بیگدلی) در حال تالیف
14- داستان کوتاه از نیست تا هست (کارگاه آموزشی داستان کوتاه) در حال تالیف
جوایز ادبی:
برنده تندیس صادق هدایت در اولین دوره این جایزه ادبی در سال ۱۳۸۱ برای داستان کوتاه «حالا مگر
چه میشود؟» از مجموعه داستان «آن مرد در باران آمد»
دریافت تقدیرنامه از جشنواره ادبی اصفهان در سال ۱۳۸۳برای کتاب «آن مرد در باران آمد»
کسب رتبه دوم داستان کوتاه در جشنواره تیرگان تورنتو در سال ۲۰۱۵ برای داستان «سفتهباز» از
مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»
جایزه دوم داستان کوتاه در نخستین جشنواره ملی آب در اصفهان، در سال ۱۳۹۸ برای داستان کوتاه
«ورود سگ به پارک ممنوع» از مجموعه داستان «دو کلمه مثل آدم حرف بزنیم.»