متن سخنرانی سیامند زندی در بزرگداشت خویی
دوستان عزیز، سلام
در ابتدا باید خوشامد بگویم به آقای اسماعیل خویی و دوستانی که محبت کرده و در این مراسم بزرگداشتِ اسماعیل خویی حضور دارند.
به من تکلیف شده که در این بزرگداشت در حضورتان باشم و چند کلامی سخن بگویم. راستش من سادهترین راه را برگزیدم. یعنی موضوعی که برای سخن انتخاب کردم «سیاست، مبارزه و در یک کلام آزادی در شعر خویی» بود. عرض کردم، سادهترین راه، چرا که کافی است شعر خویی را مرور کنیم، از ابتدای کار، موضوع سخنِ، موضوع شعر آزادی است، کم نمیآوریم !
میبایست نخست به چندوجهی بودن شعر اسماعیل خویی اشاره کرد. در شعر خویی مبارزه، معنای زندگی و حیات و در نهایت آزادی را میتوان دنبال کرد و به تماشا نشست.
گیرم تنم اعدام ـ به فرجام ـ کنید،
وین کالبدم «جنازه»ای نام کنید؛
من هستی از اندیشه، نه زین تن، دارم:
اندیشهی من چگونه اعدام کنید؟!
اندیشهای که خویی در اینجا از آن سخن میگوید در سخن و شعر او همهجا حاضر است. این اندیشه، که من آن را «اندیشهی آزادی» مینامم از ابتدای وجود خوییِ شاعر با اوست. از آنجا که دوستان و عزیزانی پیش از من و پس از من به خویی و کانون نویسندگان، کانونی که علتِ وجودیاش مبارزه با سانسور و تلاش برای آزادی بیان است، پرداخته و خواهئد پرداخت، از این موضوع میگذرم تا به تکرار دچار نشوم. اما خویی استاد دانشگاهی است که چون از آزادی میگوید، چون تعهد اجتماعی دارد، از تدریس محروم میشود. به زندان میافتد و در آنجا باید با ساواکیِ بازجو و شکنجهگر مواجه شود.
یکبار هم،
ای مرگ!
در چارهجوییهای پشتِ بیپناهیها،
پناه و پشتِ من بودی:
از چشمههای شعبده در چشمِ ساواکیجماعت
چشمهای نادیدنی
در مشتِ من بودی:
وقتی که،
آن شب
در شکنجهگاه،
بال سیاه و خیسِ خود را ،
ناگهان،
در بوسهی شلاق
بر مهرههای پشتِ من سودی.
استادِ دانشگاهی و شاعر؟
بله؟!
هه هاه!
زنجنده!
مادر قحبه!
اینجا
ما
از چرمِ کونِ شاعران
کفشِ فرنگی
ورنیِ خوشدوخت –
میسازیم…
شاعر و استادِ دانشگاه، آن هم در نظامی که بنیان آن بر ستم و دیکتاتوری نهاده شده ؟ جرمی از این سنگینتر؟ طبیعی است که شاعر برگردد و با خود بگوید:
«عه !
این کیست؟
(با خود گفتم)
این حیوان چه چیزش با بشر ماند؟
من آدم،
این آدم؟!
کجای ذاتِمان به یکدیگر ماند؟
…
اما ایکاش در همینجا موضوع فیصله مییافت، که نیافت. دیگی که در پی این فشارها، ستمها و نابرابریها به جوشیدن رسیده بود، سر رفت و «انقلابِ اسلامی» از آن بیرون ریخت. تصور نمیکنم نیازی به توصیفِ آنچه که از این دیگِ سررفته بیرون ریخت باشد، همه شاهدیم. چهارماهی از این سررفتنِ دیگِ انقلاب و بیرون ریختنِ تعفنِ تاریخ از آن میگذرد که خویی آن را توصیف میکند، توصیفی که در مقایسهای است با آنچه که خود است:
خمینیسم
گر ملتی بزرگ،
ور سازمانی کوچک
در یک تنم.
آری، منم!
نگاه کنید،
این منم!
در بیشهی همیشهی خویش.
در بیشهی همیشهی خویش،
با تیشهی همیشهی خویش
بر ریشه میزنم:
بر ریشهی درختِ پلیدی
-از واحهی پلشتِ ابوجهل-
که بر نهالهای خجسته
-از باغهای دانستن-
فرصت نمیدهد
که ریشه بگیرند
در خاکِ این اهورایی،
در پاک، در اهورا،
در مینوی همیشگیِ میهنم.
بیست و نهم خرداد ۱۳۵۸
و در تیرماهِ ۱۳۶۰ در تهران خویی اینگونه توصیفش کرد:
ای دینِ تو، آئینِ تو، ایمانِ تو مرگ؛
در حقِ حیات، حکمِ دیوانِ تو مرگ!
نامِ تو نشانِ مرگ و تو زنده، از آنک
وامیرَمَد از پَلَشتیِ جانِ تو مرگ!
خویی در مقابله با آن که دین و آئین و ایمانش جز مرگ نیست، در حالی که مرگپرستان بر همه چیز حاکمند، همچون عمدهی ما راه تبعید و آنجا که او بیدرکجا نامش میدهد در پیش گرفت.
غربت، که در آن ز شهر و آبادیِ من
نبود اثری، نمیکشد شادیِ من
کز من همه چیزم، همه چیزم بگرفت:
آری، همه چیزم، مگر آزادیِ من.
این آزادی که خویی در اینجا از آن سخن میگوید در همهجای شعر خویی و همینطور رفتار او حضور دارد. آن را در همهجا میتوان دنبال کرد.
اسماعیل خویی، همانطور که دوستان مطلع هستند، همانند سعید سلطانپور، نسیم خاکسار و بسیاری دیگر از ادیبان و هنرمندان معاصر از زمرهی آنهایی است که برای دورهای از حیات و مبارزهاش تعلق سازمانی گرفت. باز هم شاهد مثالش خودمان هستیم که هر کدام در دورهای از حیاتمان تعلق سازمانی و گروهی گرفتهایم. تعلقی که من آن را بدینگونه معنا میکنم که مگر میتوان نزدیک و یار و یاور پویان و مسعود و شکراله بود و خود را به آن متعلق ندانست؟
اما نه!
نع!
باید نوا دیگر کنم من.
باید
در پردهای دیگر
نوایی سر کنم من،
من شادی و آبادیِ جان و جهانِ آدمیت را،
به یمن داد و آزادی،
در زندگانی،
نز فرای مرگ.
جویانم.
من مرده ریگاومندِ یارانی چو پویانم:
آن نازنینانی که جانِ آدمیت را
معنای زیبایی
از آرمان
وز هرچهای را بهرِ هرکس خواستن
دادند؛
و آنگه به نامِ زندگانی بود،
در اوجِ شاد آزادِ دمهایی
از خوشترین آمیزهی پیکار و موسیقی،
اگر به مرگ تن دادند.
مسعود جان!
خسرو!
جهان!
مرضیه!
شکراله!
آه،
من حق ندارم خسته باشم
نه!
من حق ندارم
آوندها و بافههای ریشهی اندیشهام را
به موریانههای نومیدی سپارم.
من جانِ شادی بودهام،
شکلِ شکفتن،
معنی گل در بهاران؛
…
اما بگذارید گریزی بزنم به سیلونه، ایگناسیو سیلونه از فعالان و رهبران حزب کمونیست ایتالیاست. همرزم گرامشی بزرگ است. اما او هم در همان سالهای سیاه فاشیسم سفری و اقامتی داشت به روسیهی شوروی. در آنجا آن چیزهایی را دید که ما سالها بعد از طرق دیگری دیدیم. سیلونه در آن زمان تعلق گروهی را رها کرد، اما آزاده ماند. نان و شراب نوشت و مکتب دیکتاتورها. در ۱۹۴۸ گفت:
« رویدادهای ناگوار این دوران پس از جنگ به نحو قاطعی بر بیاعتمادی من به حزبهای سیاسی افزوده و اعتقاد و دلبستگیِ من به آزادگی را راسختر کرده است.»
خویی در سالهای اقامت در بیدرکجا، به اعتقاد من چنین بود. موقعی که از جانب میراثخواران پویان و مسعود مورد شماتت قرار گرفت، رنج برد و گفت:
ای انجمن معرفت اندوختگان!
در دوریم از شما دل افروختگان
این رنج بَسَم که بایدم نکته شنید
زین شعر و سیاست از من آموختگان
اما به رغم این «رنج» خللی در اندیشهی آزادیِ خویی پدید نیامد.
امامِ مرگ بگو این همه بهانه نجوید؛
به نامِ مرگ، بگو، این همه فسانه نگوید.
برای کشتنِ شادی،
برای کشتنِ آزادی،
برای کشتنِ عشق،
برای کشتنِ ما
دل نداشتن کافیست.
بیستم نوامبر ۸۸ – بیدرکجا
و یا:
منطق نشناسد سپه جهل و جنون:
جهل است و جنون: چند نمیداند و چون
تا دشتِ رهایی، از چنین مهلکهای،
راهی نبود گشوده جز تنگهی خون
سوم مارس ۸۹ – لندن
در واقع نمیتوان از خویی گفت، از تعهد اجتماعیِ او، از فلسفه، از مولوی و از شعر سخن گفت و به شعر خویی رجوع نکرد. نمیتوان به توصیفِ او نشست و از زبانِ خودش او را چنین نخواند:
آری،
اینک،
این منم:
سروْ توتْ نخلْ سیبْ یاسْ شابلوطْ بهْ تُرَنجْ اناربنْ هلوْ صنوبری،
گلْ فشانِ جاودان به برگ و بار ِ نوبری،
ایستاده رو به روی تان:
دستهای شاخسار،
پر ز میوه های آبدار،
مهربان،
دراز کرده
از چهار سو
به سوی تان.
گمان نمیکنم وقتی برای من باقی مانده باشد، اما حیف است که اینجا باشیم و شعر خویی را در توصیفِ «منِ» خودش نخوانده باشیم.
منم!
پیرِ کنعان، که گفتهاند، منم.
شیخِ صنعان که گفتهاند، منم.
بوی پیراهنی گشادم چشم:
پیرِ کنعان، که گفتهاند، منم.
دختری بیخدایم از ره برد:
شیخِ صنعان، که گفتهاند، منم!
از خدا هم نمیبرم فرمان:
وه که شیطان، که گفتهاند، منم.
از من آمد پدید ذاتِ خدا:
جانِ جانان، که گفتهاند، منم.
هم خدا در من است، هم شیطان:
ذاتِ انسان، که گفتهاند، منم.
آنچه نیکان بگفتهاند و بدان،
هم از آنسان، که گفتهاند، منم.
کهنه گبری که خواندهای به کتاب،
نومسلمان، که گفتهاند، منم.
آوری کفر، فهم اگر کنیام:
روحِ قرآن، که گفتهاند، منم.
بیمن آفاق میشود ظلمات:
مهرِ رخشان، که گفتهاند، منم.
آسمان تخت و تاجِ من خورشید:
شاهِ شاهان، که گفتهاند، منم.
رستمِ زال و رخشِ او من، نیز
هرچه دستان، که گفتهاند، منم.
حافظ و سعدی و نظامی را
اصلِ دیوان، که گفتهاند، منم.
پایبستِ سرای هستی، نیز:
نقشِ ایوان، که گفتهاند، منم.
هم صدف هم خزف مراست به کف:
بحرِ جوشان، که گفتهاند، منم.
در جهان، سنجه من، ترازو من،
نیز میزان، که گفتهاند، منم.
تا که هستم، نیابم آرامش:
دلِ توفان، که گفتهاند، منم.
بیشمار است داغ بر جگرم:
مامِ ایران، که گفتهاند، منم.
سویِ آزادی، آن کمانِ به زِه،
نیز پیکان، که گفتهاند، منم.
وندر این راه، هر گروگانگیر
یا گروگان، که گفتهاند، منم.
ای که چشمت به راهِ رهبری است:
بشنو، آی! آن که گفتهاند منم.
آمدم، تا «تو»ی تو دریابد:
کان «تو» – ای جان!- که گفتهاند، منم.
من توام، نیز پارههای تواَند
همه آنان که گفتهاند منم.
تو خدایی، خدا تویی: دریاب،
رغم ایشان که گفتهاند، منم.
آن خدا مُرد! ای خدا! برخیز:
در جهانِ ستارگان آویز.
بیست و یکم فوریه ۹۵ – بیدرکجا