مرگِ دانای کل
اشاره:
داستان «مرگ دانای کل» نوشته فرامرز پورنوروز در یازدهمین دوره مسابقه ادبی صادق هدایت، سال ۱۳۹۱، مورد تحسین داوران قرارگرفته و شایسته دریافت لوح افتخار مسابقه شد.
یادآور میشویم که پیش از این نیز فرامرز پورنوروز جایزه اول داستان نویسی را بهخاطر داستان کوتاه «پسرجان عمر فریاد کوتاه است» از سوی هیئت داوران داستاننویسی در بخش ادبی و فرهنگی جشنواره دوسالانه تیرگان – تورنتو، جولای ۲۰۱۱ ، دریافت کرده بود.
[سردبیر]
من قهرمان داستان یک نویسندهی ناشی هستم. هفتهها و ماههاست که نویسنده در ذهن خود با من کلنجار میرود. نه یک باره مینویسد که از دست من، که روحش را تسخیر کردهام، خلاص بشود، و نه از خیر داستان می گذرد و کار را به اهلش می سپارد، که می دانند با هر داستانی چه رفتاری داشته باشند.
اغلب، شبها به سراغم می آید و چند سطری از گذشته و حال من می نویسد. ولی وقتی حسابی سرش گرم میشود و آخرین جرعههای مشروبش را سر می کشد، خسته می شود و گوشهای می افتد و مرا روی ورقهای خط خوردهی کاغذ به حال خود رها میکند.
گاهی به شدت از دستش عصبانی می شوم. گاهی هم که می بینم خسته از ناتوانی خود، به آرنجش تکیه داده و چرتش گرفتهاست، دلم به حالش میسوزد. دلم میخواهد بدانم که توی کلهاش چه میگذرد و به چه چیزی فکر میکند! سردرگمیاش را حس می کنم و آرزو میکنم که اشارات من را بفهمد. اگر فقط اندکی به صدایم گوش بدهد و آنچه را که من میخواهم، درک بکند، همه چیز روی غلتک میافتد. آنوقت میتواند راحت بنویسد و پیش برود، بی آنکه لازم باشد برای نوشتن هر سطر چنان عذابی را تحمل کند!
وقتی به بن بست میرسد، آرزو میکنم که کاش نویسندهی کارکشتهای مرا بنویسد. در آن صورت هم من راضی می شوم و صدایم را که خفه شدهاست، به گوش کسی میرسانم، و هم او نفس راحتی میکشد و به سوژهای می پردازد که برایش آشناست و میتواند از عهدهاش بر بیاید.
مرا درگیر حوادثی کردهاست که خودش هم از آخر و عاقبتش خبر ندارد. هی مینویسد و خط می زند. گاهی چند جمله که مینویسد، به قدری ذوق می کند که می توانم احساس رضایت را به وضوح در چهرهاش ببینم. وقتی هم درمانده می شود، دستش را در موهای سرش فرو میبرد و دقایقی در همان حال میماند. به هر ترتیبی که هست می خواهد مرا بکُشد. فکر می کند که اگر چنین سرنوشتی برای من رقم بزند، دلسوزی و همراهی خواننده را بیشتر جلب خواهد کرد. میخواهد هر جور شده به اصل واقعه وفادار بماند. ولی این برای من پذیرفتنی نیست. همان یکبار که در دنیای واقعی مرگ را تجربه کردم برایم کافی است. حالا میخواهم زنده بمانم. واقعهی اصلی هرچه بود، دیگر برایم اهمیتی ندارد. کاش میدانست که واقعیت زندگی با واقعیت داستانی یکی نیست! اینها را نمیداند و این ضعف عمدهی کارش است.
اوایل چنان هیجان زده بود که دشواری کار را نمیدید. ولی هر سطر و پاراگرافی که می نوشت و پیش میرفت، تازه متوجه میشد که کار به آن آسانیها هم که فکر میکرد، نیست. میخواست از من یک قهرمان شکست ناپذیر بسازد. در صورتیکه من اصلا دوست نداشتم به قهرمان بازی تن بدهم. در زندگی واقعی هم اگر راه گریزی برایم میگذاشتند، حتماً میخواستم زنده بمانم. ولی آنجا کسی به حرفم گوش نمیکرد. شاید هم از قبل تصمیم شان را گرفته بودند. والا کدام انسان آرزومندی ست که به استقبال مرگ برود و نیستی را آرزو کند!
همین یک هفته پیش، آخرین جملات داستان را تمام کرد و در حالی که تلوتلو میخورد، با چشمهای بسته لباسش را کند و خود را روی تخت انداخت.
صبح روز بعد، وقتی نوشتههای شبِ قبل را می خواند، برای لحظاتی دچار حیرت شد. من هنوز زنده بودم! یعنی نه از جوخهی آتش خبری بود و نه از سینهی شکافتهی من. حتی دستگیر هم نشده بودم. او با ناباوری داستان را می خواند و زیر لب می گفت: من کِی اینها را نوشتهام؟
او داستانش را با مرگِ من در زندان به پایان برده بود. ولی من نه تنها زنده بودم، حتی داشتم خودم را برای ازدواج با دختری که از سالها قبل دوستش داشتم، آماده می کردم.
فردای آن روز، آخر شب، دو صفحهی پایانی داستان را پاره کرد و در سطل آشغال انداخت و دوباره شروع کرد به نوشتن. صحنهها را این بار با آب و تاب تشریح میکرد. حتی در بارهی رنگِ پریدهی صورتم و خیسی چشمانم، وقتی از بقیه خداحافظی میکردم، هم نوشت. گاه میرفت روبروی قابِ عکسی که نمیدانم به چه کسی تعلق داشت، می ایستاد و چیزهایی با خودش زمزمه میکرد. رفتار و حرکاتش شبیه آدمهایی بود که در خواب راه میروند. گاهی هم مرا به اسم صدا میکرد و رو به جایی که هیچکس نبود، زیر لب چیزهایی میگفت.
دیگر او را شناختهام. دلم به حالش میسوزد. تنها دلخوریام این است که فکر میکند با مرگ من داستانش کامل می شود. ولی من هنوز خیلی کارها دارم که انجام بدهم. این بار میخواهم، بی آنکه تن به حوادث بدهم، خودم تکلیف خودم را روشن کنم. با روال داستان تا آنجایی که سرِ شب به سراغم میآیند، مخالفتی ندارم، ولی از آن به بعد چرا!
او هرازگاهی پُکی به سیگارش میزند و مینویسد، ولی مطمئن هستم که راه به جایی نخواهد برد. من موافق نقش خودم نیستم و باید به نوعی خودم را از متن داستانش بیرون بکشم. من زندهام و دارم لای ورق پارهها نفس میکشم. همه چیز را میبینم و حس میکنم. خوشحالی نویسندهی ناشی را، وقتی نوشتهای راضیاش می کند، و سرخوردگیاش را، وقتی سطرهای نوشته شده را خط میزند، حس میکنم. ولی او توجهی به حال و روز من ندارد. نه که اصلا نداشته باشد، ولی یکدندگی میکند و داستان را در مسیری پیش میبرد که دلخواه من نیست.
چند شب پیش تصمیم گرفته بود که قبل از خواب داستانش را تمام کند. مینوشت و خط میزد و در طول و عرض اتاق راه می رفت. هر بار که نوشتههای یک ساعت قبل را می خواند، پشیمان می شد و با این احساس که ایدهی جدیدی پیدا کرده است، صفحهها را ورق می زد و از اول شروع می کرد. دقایقی از نوشتن دست می کشید و میرفت طرف آشپزخانه و با چایی تازه دمی بر میگشت و دوباره پشتِ میز مینشست. همان طور که چاییاش را مینوشید، پاراگرافهایی را که نوشته بود، میخواند. داشتم حرکاتش را میپاییدم. بعد از یک سکوت طولانی، انگار که موضوع جدیدی به ذهنش رسیده باشد، خودکارش را برداشت و یکی دو سطر دیگر نوشت. داشت صحنههایی از بازیگوشیام را در دورهی دبیرستان می نوشت و برایم به اصطلاح، گذشته می تراشید. ولی هیچکدام اینها به درد من نمیخورد. به همین خاطر به خواستش تن نمیدادم و حتی سعی میکردم حواسش را پرت کنم. میخواستم سرش داد بکشم و بگویم: آخر کی مجبورت کرده که در مورد من بنویسی؟
اما یکباره دیدم که از نوشتن دست کشید و نگاهی به دور و برش انداخت. به گمانم صدایم را شنیده بود. بعد بلند شد و رفت روی مبل دراز کشید و تلویزیون را روشن کرد. کلافه شده بود. اگر نویسندهی با تجربهای بود، میفهمید که نباید چیزی را به من تحمیل بکند.
آن شب بیآنکه کاری پیش ببرد، خسته و درمانده چراغها را خاموش کرد و خوابید. تا همین دیشب هم بیآنکه کار مفیدی بکند، هی با قلم و کاغذ ور میرفت و بعد سیگاری روشن میکرد و در عالم فکر و خیال خودش غوطه ور می شد.
در حقیقت همه چیز از دیروز غروب شروع شد. از لحظهای که یکی از دوستانش زنگ زد و یک ساعت بیشتر با هم گپ زدند. از حرفهایش میفهمیدم که دریچهی جدیدی جلوی رویش باز شده است. سیگار میکشید و حرف می زد. آخر سر قبل از اینکه خداحافظی بکند گفت:
از اول هم باید همین کارو میکردم… باید نوشت و رفت… قهرمان داستان راه خودش رو پیدا میکنه… نباید سخت گرفت… میدونم چکار کنم.
حالا آرام تر به نظر میرسد. گویی با خودش کنار آمده است. دیگر از راه رفتن در طول و عرض اتاق خبری نیست. بلند میشود و دقایقی روبروی قابِ تصویری که از دیوار اتاقش آویزان است، میایستد و چیزهایی زیر لب میگوید. بعد میرود جلو آینه و خیسی چشمانش را با نوک انگشت پاک میکند و دوباره پشتِ میز مینشیند.
حالا آنطور که دلم میخواهد، برای خودم زندگی میآفرینم. دارم نویسندهی ناشی را مینویسم!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید