معرفی کتاب؛ «از شما چه پنهان» نوشته داود مرزآرا
“من عادت داشتم دور حوض خانه راه بروم و با صدای بلند تاریخ بخوانم. اما زمزمههای او نمیگذاشت بفهمم برسر آن پیرزن چه آمد که دامن سلطان سنجر را چسبیده بود و از او خسارت میخواست. تا میخواندم:
پیرزنی را ستمی در گرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیدهام
وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنهٔ مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من …
صدای خانم همسایه و پیرزن درهم میآمیخت و من نمیدانستم که من، منم یا سلطان سنجرم.
بعد از مدتی متوجه شدم که با بلند شدن صدای درس خواندنم، شلنگ آب خانم همسایه هم رو به هوا میرود. حدس میزدم که میخواهد مرا وادار کند که پیرزن و سلطان سنجر را رها کنم و برای “عشق” راهی باز کنم. بدم نمیآمد اما وانمود میکردم که از دستش ناراحتم. به خودم میگفتم: باید یک روز بروم به خانهاش و اعتراضم را به او نشان دهم. باید به او بگویم: “خانم محترم دیواری کوتاهتر از دیوار ما پیدا نکردهای؟ آب پاشی شما بنده را خیس میکند.”
آنچه که خواندید قسمتی بود از داستان “رابطهٔ راوی با شخصیتهای داستان” از مجموعه داستان “از شما چه پنهان” نوشتهٔ داود مرزآرا. این مجموعه داستان صد و شانزده صفحهای دومین مجموعه داستان داود مرزآرا است که در ونکوور منتشر میشود. تا صفحهٔ هفتاد این کتاب که ما با هشت داستان روبرو میشویم، موضوعات در داخل ایران میگذرند. از صفحهٔ هفتاد به بعد ما با هفت داستان دیگر سر و کار داریم که حداقل در چهارداستان رد پای مهاجرت مشهود است.
سالها قبل با نوشتههای داوود مرزآرا از طریق نشریه شهروند آشنا شدم. چند داستان او که با سبک طنزی شبیه طنز صادق هدایت در شهروند منتشر شده بود، باعث شد به دیدنش بروم. آن روزها او یک مغازهٔ پر و پیمان نشریه فروشی در غرب ونکوور داشت. معلوم بود که مطالب هفتگی مرا هم میخواند. به گرمی تحویلم گرفت، اما انگار از ساعتهای شلوغ کسب و کار بود، در نیمساعتی که ماندم، نشد درست و حسابی راجع به داستان و نوشته حرف بزنیم. همینقدر متوجه شدم که کتابی منتشر نکرده و اینجا و آنجا اگر زندگی فرصت بدهد مینویسد…
در سال دوهزار و سیزده که مجموعه داستان ” انگار همین دیروز بود…” را منتشر کرد، با ذوق و شوق کتاب را تهیه کردم و خواندم اما به جز یک داستان به نام “حال شریف چطور است”، در بقیه داستانها از آن طنزی که در خاطر من مانده بود، خبری نبود. البته در آن کتاب در داستانهای “درخت خزنده” که داستانی سمبلیک بود و “تل خوش رنگ ملیحه” باز هم رگههایی از طنز را میشد دید. اما در مجموعه داستان جدید به جز در داستان “رابطهٔ راوی با شخصیتهای داستان” که در آن طنزی ریز و تیز و پنهان وجود دارد، در بقیه داستانها خبری از آن نیست و این برای من که فکر میکنم داود مرزآرا از توانایی طنز خوبی برخوردار است، راضی کننده نیست. البته قرار نیست که معیار سنجش برای داستانها طنز موجود در آنها باشد. این فقط حسی شخصی بود. در هشت داستان اول کتاب که ماجراها در داخل ایران میگذرند، داستانهای “مال همان موقعهاست”، “رابطهٔ راوی با شخصیتهای داستان”، “از کجا معلوم”، “ایکاش او چریک نبود” و “رحیم مارمولک”، داستانهای موفقی هستند. موفق از این جهت که نویسنده حرفی برای گفتن دارد و جهان بینی خود را با زبانی شسته رفته و پرداختی هنری بیان کرده است، و بدون آنکه در ذوق بزند و از خود رد پایی به جا بگذارد، داستانها را به پایان میبرد. مولفهای که به نظر من در سه داستان “شایسته”، “نوع دیگری از عشق”، و “یادش آمد” غایب است.
داود مرزآرا در پایان مجموعه داستان اول خود دو “داستانک” یا طرح داشت. در مجموعه داستان جدید خود باز هم این کار را تکرار کرده است. انگار قصد دارد آن را به فرمتی برای مجموعه داستانهای خود تبدیل کند. دو داستان از سه داستانک پایانی این کتاب، توانایی تبدیل شدن به مینی مال را دارند. منظورم داستانک”موج سواری” و “سکوت” است. مخصوصاً در مورد “سکوت” با قاطعیت بیشتری میشود این حرف را زد:
” پدربزرگ با دو نوهاش برای پیاده روی به پارک جنگلی نزدیک خانهشان میروند. از بد حادثه خرسی بزرگ از لای درختهای درهم تنیدهٔ جنگل بیرون میآید و روی دو پایش میایستد. نعره میکشد و دندانهای سفید و نوک تیزش را نشان میدهد. پدربزرگ و نوهها سر جایشان میخکوب میشوند. چشم از او برنمیدارند. پدر بزرگ آهسته به نوههایش میگوید: “نترسین، پشت من قایم شین. اما به من نچسبین. چون اگر با او گلاویز شدم شما بتونین فرار کنین. هر طور شده نگهش میدارم. شما با تمام سرعت دور بشین”بچهها میلرزند و بی صدا اشکهایشان روی صورتشان میریزد. دهانشان را محکم گرفتهاند تا صدای جیغشان را خرس گریزلی نشنود. سکوت و ترس درهوا موج میزند.
صدای پای چند نفر با واغ واغ سگها از دور شنیده میشود. خرس گریزلی هم چنان دندانهای تیزش را نشان میدهد و خرناس میکشد. دوتا توله خرس از پشت شاخهها بیرون میآیند.
خرس با صدایی متفاوت رو به آنها میغرد. توله خرسها، دوان دوان میروند پشت خرس پنهان میشوند، اما به او نمیچسبند.
عوعوی سگها نزدیک میشود.
خرس گریزلی راه میافتد به سمت درختها و تولهها دنبالش میدوند و لای شاخ و برگها گم میشوند.”
کمی دخل و تصرف و حذف بیش از صد و بیست کلمه میتواند همان مفهوم را پر رنگتر بکند:
پدربزرگ با نوهاش به پارک جنگلی میرود. خرسی از لای درختها بیرون میآید و نعره میکشد. پدربزرگ میگوید: “پشت من قایم شو. اما به من نچسب.”
توله خرسی از سمتی به طرف خرس میدود.
خرس میغرد. توله خرس، پشت خرس پنهان میشود، اما به او نمیچسبد.
صدای پای چند نفر با واغ واغ سگها، شنیده میشود.
خرس راه میافتد و توله، دنبالش میدود.
از چهار داستان باقیماندهٔ کتاب، داستان “بلیط لاتاری خانم سوزان” از همه سرتر و برتر است. ما با حال و هوای رابطهٔ صاحب مغازه با مشتریانش و بخشی از روابط مشتریها با همدیگر، آشنا میشویم. وقتی نویسنده کار نشان دادن تصویری را که قصدش را داشته است تمام میکند، داستان را با پایانی غیر قابل پیش بینی به اتمام میرساند. روشی که خود بر زیبایی داستان میافزاید.
همین پایان غیرقابلپیشبینی در دو داستان موفق دیگر کتاب یعنی داستانهای “فصل آخر کتاب” و “تلی از خاکستر” تکرار شده است و نشان میدهد که داود مرزآرا از توانایی بالایی در داستاننویسی برخوردار است.
این کتاب مثل کتاب قبلی داود مرزآرا توسط “پرینت دیپو” چاپشده است و تنها از طریق ارتباط مستقیم با خود نویسنده میتوان آن را تهیه کرد.