مواجهه
تا به خودم بیایم تلفن شش هفت باری زنگ خورده بود. صدایی که برایم خیلی آشنا بود آن سوی خط حالم را پرسید. تعلل کردم. گفت: «خواب بودی؟»
به دروغ گفتم، «نه، دیگه بیدار شده بودم.» اما صدایم همه چیز را لو میداد. گفت، عذر میخواهم و خودش را معرفی کرد؛ هر چند که دیگر نیازی نبود. او را به یاد آورده بودم. آرامش صدایش و شمردگی کلامش مثل یک خاطره دلنشین بود. اما چیزی این میان دست میافکند و زلالی خاطرات را تیره و کدر میکرد، چیزی غریب در صدایش، حسی از هراس که هر چه بیشتر سخن میگفت، وضوح بیشتری مییافت تا جایی که اطمینان یافتم سایه تهدیدی بر سرش آوار شدهاست.
پرده آخر مکالمه، باقیمانده آثار خواب را از چشمانم زدود و آن وقتی بود که مصرانه برای دیدار و ساعتی گپ و گفت در کافهای که روزگاری پاتوق مشترکمان بود، از من دعوت کرد. گفت: «خواهش میکنم که بیایی. گوش میکنی؟… ازت خواهش میکنم. همین امروز…»
گیجتر از دقایقی قبل که از خواب پریدم، دوباره به اتاق خواب برگشتم. در غیابم صبا نیم غلتی زده بود تا وسط تخت و تقریبا جای مرا گرفته بود. آفتاب کم رمق آخر پاییز از گوشه پنجره و جایی که پرده آبی رنگ اتاق به انتهای خود میرسید، اریب به انحنای ساقهایش میتابید که عریان از زیر پتو بیرون افتاده بود. دستی نوازشگر به موهای شلالش کشیدم که اطراف بالش پخش و آشفته شده بود و به آرامی هلش دادم به گوشه تخت. تابی به بدنش داد و خواب و بیدار از زنگ تلفنی پرسید که روز را یکی دو ساعت زودتر از همیشه برایمان آغاز کرده بود. گفتم که کی بود و چه میخواست. بعد سکوت بود که چند لحظهای طول کشید…
انگار که با خود سخن بگوید، گفت: «نرو…»
نگاهی به او انداختم که حالا چشمان میشیاش کامل باز بود و به سایه روشنهای روی سقف خیره شده بود. پرسیدم: «چی؟»
گفت: «کاش قبول نمیکردی که بری…»
و بعد شکوهآمیز اضافه کرد: «همه اون روزا رو فراموش کردی؟ هان؟…»
گفتم: «عزیزم،… هفت سال گذشته.» و نوازش موهایش را از سر گرفتم، اما با چرخش آرامی که به گردنش داد، موهایش را آرام آرام از قید انگشتانم رها کرد… انگشتان جستوجوگرم که در هوا معلق مانده بود، این بار نرمی بازویش را یافت و به آهستگی از آن بالا رفت تا روی شانه و بعد خط گلویش…
آهی کشید و گفت: «آره… هفت سال گذشت.»
نگاهش را دنبال کردم که حالا به قاب عکس روی دیوار دوخته شده بود. در عکس آشکارا تکیده بودم و سیه چردهتر از همیشه؛ یادگاری از شب عروسی. نه کت و شلوار خوشدوختی که بر تن داشتم و نه آرایش خاص موهایم، هیچ کدام نتوانسته بود پوششی باشد بر آشفتگی درونم. انگار که آب رفته باشم؛ کوچک شده بودم، به اندازه نوجوانیام که باریک و کوتاه قد بودم. با چشمانی گود افتاده و خسته، حرکات دست عکاس را دنبال میکردم که با شوخیهای سخیفش سعی میکرد دژ مستحکم اندوهم را فتح کند تا عکسهایش رنگ و بوی شادی بگیرد. تلاش بیهوده…
صبا گفت: «یه سوال… من شب عروسی خوب بودم؟…»
«قبلا گفته بودم که من نیمی از این عکس رو دوست دارم.»
«اون نیمهای که من هستم؟»
«آره.»
چرخی زد و غلتید در آغوشم، مثل کودکی که به هنگام ناراحتی چهره در سینه والدینش پنهان کند. گفت: «اون روزا خیلی اذیت شدی… احساس گناه داشتی…»
گفتم: «فراموش کن. هفت سال گذشته…»
گفت: «فکر میکنی چی کار باهات داره؟»
نمیدانستم.
***
نشستم و از سر بیکاری یک فنجان قهوه سفارش دادم. هنوز ربع ساعتی به قرار مانده بود. نگاهی به دور و برم انداختم که در این سالها تغییر زیادی کرده بود، صندلیها، میزها، پیشخوان و چیدمان آنها؛ حتی آدمها هم هیچ شباهتی به گذشته نداشتند. به سرم زد که از صاحب کافه بپرسم چه بر سر آن مشتریان همیشگی آمده، اما دیدم که صاحب کافه هم تغییر کرده.
آفتاب نیمه جان صبح حالا جای خود را به سیاهی ابرها داده بود و از آسمان گاه و بیگاه باران میبارید. باد تند، باران را محکم میکوبید به سینه و صورت عابرانی که راه خود را از میان آدمها و ماشینها میگشودند.
هوای کافه دم کرده بود. عطر ملایم قهوه آمیخته شده بود با بوی سنگین بارانی که آدمها با چترها و بارانیهای خود به کافه آورده بودند و حسی از کرختی و خوابآلودگی بر جای میگذاشت.
تکیه داده به صندلی، نگاهم از شیشههای بیرنگ کافه فراتر میرفت و خیابان را میپایید که بینظم و شلوغ، هیچ نشانهای از تهران رمانتیک دهه ۴۰ در عکسها نداشت. داغی فنجان قهوه از انگشتانم بالا میرفت و احساس سرمای بیرون را آرام آرام از تنم خارج میکرد. هنگام غروب بود…
در باز شد و با شتاب، گریزان از باران که داشت شدت میگرفت، قدم به کافه گذاشت. بیچتر و کلاه، خیس شده بود. سرتاسر کافه را از نظر گذراند تا مرا پشت میزی در گوشهای از کافه یافت. با لبخندی بزرگ به سویم آمد و در آغوشم گرفت. بوی تند سیگار میداد.
گفت: «تردید داشتم که بیای.» و عاقبت سنگینی دستهایش را از روی شانههایم برداشت.
گفتم: «دلیلی برای نیامدن نبود.»
انگار که پاسخی اشتباه به سخنش داده باشم، دستی به نشانه نفی تکان داد و گفت: «نه، نه… مسئله این نیست…» و نگاهش را از روی من چرخاند تا در نقطهای نامعلوم از فضای کم نور کافه آرام بگیرد. بیآنکه کلامی دیگر بگوید، بالاپوشش را که پوشیده از لکههای باران بود، از تن درآورد و با وسواسی که حرکاتش را کند میکرد، از تکیهگاه صندلی چوبی آویخت. دوباره رو به سوی من کرد که هنوز در انتظار ادامه سخنش بودم و به نشستن دعوتم کرد…
دقایقی از دیدارمان گذشته بود و من در حین گپ زدنهای معمولی و پرسشهای پیش پاافتادهای که وجهی نمایان از روزمرگیهای زندگی را شامل میشوند، به ملالی ژرف در وجود او پی برده بودم، ملالی که گاه به یاس و اضطرابی ویرانگر رهنمونش میکرد و چون پردهای که از برابر دیدگان کنار رود، خود را تنها و رها شده در ورطه هولناک هستی مییافت.
گفت: «شاید نباید به تو زنگ میزدم. شاید. اما خیلی به تو فکر میکردم. به گذشته…»
پرسیدم: «چی وادارت میکرد که به من فکر کنی؟» و با تردید اضافه کردم: «بعد این همه سال.»
دستی به صورتش کشید که از ریشی دو روزه سیاه شده بود، انگار که بخواهد زبری آن را زیر انگشتانش امتحان کند. پاسخ داد: «نمیدونم. این روزا به هر چیزی شک دارم، به هر کاری که میکنم… ولی، ما دوستای خوبی بودیم. چهارده سال، پونزده سال، صبح و شب با هم بودیم. نه؟»
نگاهم را به او دوختم که درهم شکسته و ترسخورده مقابلم نشسته بود و با چشمانی گودافتاده و خسته، دودی را که از سیگارش برمیخاست و پیچ میخورد و به هوا میرفت، دنبال میکرد. بیشتر از حس دلتنگی گذشته، حس اندوه حال بود که در سینهام سنگینی میکرد و دورترین خاطرههای تلخ و نازیبا را همچون کودکی ناقصالخلقه و شایسته افسوس در برابرم میآورد.
گفتم: «آره، دوست بودیم، خیلی قبلتر از همه ماجراها…»
گفت: «من همیشه سعی میکردم خودم رو از زندگی شما دور نگه دارم. به من ربطی نداشت که چه مسائلی بین شما بود… رابطه تو با خواهرم فقط یک وجه قضیه بود، اما وجه دیگه، دوستی ما بود…» و در جستوجوی خاطرهای از روزهای سپری شده، در صورتم دقیق شد.
بیآنکه اشتیاقش در توصیف گذشتهها را پاسخی درخور داده باشم، گفتهای را که چند ماه قبل از دوست مشترکی درباره همسر سابقم شنیده بودم، تکرار کردم و پرسیدم: «از ایران رفته؟ نه؟»
نگاهش را پایین انداخت و گفت: «آره،… یک سالی میشه.» و به فکر فرو رفت…
با حسی از شرم که در صدایش آشکار بود، گفت: «تو،… تو هنوز هم به اون فکر میکنی؟»
«نه،… واقعا نه. تویی که داری همه چیز رو زنده میکنی.»
گفت: «متاسفم…» و دستهایش را به نشانه درماندگی، نقاب چشمهایش کرد.
بیزار از موقعیتی که در آن اسیر شده بودم، پرسیدم: «چرا منو اینجا کشوندی؟» و در انتظار پاسخ او ثانیههایی خاموش را تاب آوردم.
گفت: «من خیلی تنهام، خیلی…» و آرام رطوبتی را که گوشه چشمهایش دویده بود، با انگشتهایش زدود. آهی کشید و ادامه داد: «من دارم زنم رو طلاق میدم. ما داریم جدا میشیم…»
ناتوان از درک آنی گفتههایش، لحظهای تامل کردم. بار واژهها یکدفعه بر قلبم سنگینی کرد و حسی از رنج و تباهی بر جای گذاشت.
میگفت، خودش هم نمیداند چه اتفاقی در وجود او افتاده؛ فقط به این نتیجه رسیده که دیگر نمیتواند ادامه دهد و این آگاهی برایش سخت عذابآور بود… در ابتدا تصور میکرده که یکبارهگی تصمیم همچون معمایی گنگ و حلناشدنی برای زن جلوه کند و او را به ورطه بدبینی و احساساتی چون خشم و اندوه براند، اما انگار او خود از مدتها قبل انتظار چنین چیزی را میکشیده…
میگفت، ما به شکل غیرقابل باوری به پایان رسیدهایم، پایانی توضیحناپذیر که از نظر دیگران فاقد معناست…
قضاوت آدمها اغلب بیرحمانه میشود…
ساعتی از غروب گذشته بود. کافه، کم نورتر از همیشه به خلوت مشتریها عمق میبخشید. صدای آدمها از گوشه و کنار به هم میپیوست و همهمهای آرام، آن فضای کوچک را متصرف میشد. برای ثانیههایی ما شنوندگان خاموش این همهمه بودیم…
دیری نپایید که گفت: «برای تو فراموش کردن ساده بود…»
گفتم: «نه… ساده نبود… تو چیزی نمیدونی.»
«اما خیلی زود دوباره ازدواج کردی. اونقدرها از جدایی شما نگذشته بود… نه؟»
نگاهش کردم. خطوط چهرهاش حکایت از رنجشی سخت داشت. گفتم: «موضوع ما با تو فرق داشت… من از اون زندگی بیزار بودم؛ هر روز بحث، هر روز دعوا…» و همان دم، اضطرابی فراموش شده، جایی از اعماق وجودم سر برآورد.
گفت: «میفهمم، میفهمم…» و نگران و ناامید ادامه داد: «من نمیتونم، نمیتونم… هنوز از هم جدا نشدیم، اما هر روز، همه لحظههای زندگیمون جلوی چشامه… هر شب که میخوابم خوابش رو میبینم. من توانایی فراموشی ندارم…» و باز صورتش را در دستهایش پنهان کرد.
خسته و عاصی، گفتم: «بس کن، بس کن مرد…» و در اندیشه بهانهای برای گریز، در خود فرو رفتم. خیال از سرگیری یک رابطه فراموششده، کودکانه بود، توهمی بود که هیچ راهی به واقعیت پیدا نمیکرد.
سر بلند کرد و به چشمانم خیره شد. گفت: «میتونم چیزی ازت بپرسم؟»
گفتم که بپرس، اما در آن لحظه، خوب میدانستم که چه چیزی در خیالش است.
گفت: «تو… تو قبل از ماجرای طلاق با صبا آشنا شدی؟»
نگاهم را پایین انداختم. چشمانش چه شباهتی با چشمان خواهرش داشت!
***
هوای بیرون سردتر از چیزی بود که فکر میکردم. لرز سراپایم را فرا گرفته بود. باران بند آمده بود و سوز هوا را بیشتر کرده بود. با گامهایی بلند و سریع خودم را به ماشینم رساندم که چند خیابان آن سوتر، در کوچهای تاریک، پارک بود. کورمال کورمال به جستوجوی گوشی تلفنم برآمدم که فراموش شده، روی داشبورد خاکگرفته ماشین رها شده بود. چند نفر تلفن کرده بودند. شماره اول را نشناختم. شماره دوم، صبا بود…
پاییز ۱۳۸۹
[برگرفته از سایت لیلا صادقی]