نامههایی که ننوشتم
خدمت مردهای که یک شب با هم، هم اتاق شدیم
جناب خدا بیامرز! ببخشید که من نمیدانم آیا خدمت شما سلام عرض بکنم یا نه. چون اگر همانطور که میگویند سلام سلامتی باشد، از شما گذشته است و سلامتی به دردتان نمیخورد.
باری من همان کسی هستم که با برادر کوچکترم یک شب با شما، هم اتاق بودیم. البته آن شب، یاد شما، به خاطر اینکه وفات فرموده بودید، از کار افتاده بود. دم عصر دار فانی را وداع گفته بودید و چون شرعاً کراهت داشت که دم غروب مرده را به خانه آخرتش منتقل کنند، شما را که از قوم و خویشهای محترم پدر بودید، آوردند به خانۀ ما.
پدر زشت میدانست که هنوز چند ساعت از وفات جانگداز شما نگذشته بود، تابوت شما را بگذارند در حیاط. خانه ما که یادتان هست، در و پیکر درستی نداشت. سگ و گربۀ ولگرد که نمیدانست شما تا چند ساعت قبل، قوم و خویش محترم و بزرگواری بودهاید، میشاشیدند به تابوت شما و میرفتند. برای همین شما را در اتاقی که من و برادر کوچکترم میخوابیدیم گذاشتند. در اتاقی که پدر و مادر و خواهر شیرخوارم میخوابیدند هم جا نبود و هم شما نامحرم بودید. درست است که مرده بودید، اما مرد که بودید. نامحرم بودنتان که با مردنتان از بین نمیرفت. راستش را بخواهید من نشان نمیدادم اما میترسیدم که با شما هم اتاق بشوم. به پدر که جواب آدم را با سیلی و پسگردنی میداد هم که نمیشد چیزی گفت. به مادر که گفتم تأکید کرد که مرد نمیترسد و مرده هم ترس ندارد. نمیتوانستم بگویم که مرد نیستم. خیلی هم مرد بودم. اما تعجب میکردم که چطور مادر نمیدانست که مرده خیلی ترس دارد. من و برادر کوچکم آنقدر ترسیده بودیم که شام هم نخوردیم. در اتاق پدر و مادر آنقدر جا نبود که بشود برادر کوچکتر را که لوس و ننرِ مادر بود راه بدهند. چه رسد به من که نره خری بودم کلاس چهارمی. ما آن شب تا جایی که شد لفتش دادیم اما نهیب پدر که دستور داد گورمان را گم کنیم و برویم بخوابیم چارهای نگذاشت جز آمدن خدمت شما. شما در گوشه اتاق در تابوتتان بودید و به مردنتان ادامه میدادید. اتاق بوی خاصی میداد و از همیشه سردتر بود. برادر کوچکم که هر شب دعوا داشت سمت راست من بخوابد چپید بغل دیوار و لحاف را سرش کشید. هر چه بود من یک سال و نیم از او بزرگتر بودم. مجبور بودم سمت راست بخوابم. اما من مثل او نبودم. زیر لحاف نفسم بند میآمد. مثل بید میلرزیدم. خدا را هزار مرتبه شکر الحمد را بلد بودم. مرتب میخواندم و به خودمان فوت میکردم. بر عکس هر شب که تلاش میکردم تا پدر خواب میرود بیدار بمانم و بروم رادیو را بدزدم و داستان شب را گوش بدهم، خیلی تلاش داشتم خواب بروم اما خواب نمیرفتم. برادر کوچکم که دلش به من قرص بود، تخت خوابید. من هر قدر که شب به پیش میرفت بیشتر از شما میترسیدم. حالا که شما را آورده بودند کاش داخل تابوت نمیگذاشتند. شما خودتان هم قبول دارید که تابوت خالی را هم در اتاق یک نفر بگذارند، ترس دارد؟ برای من که داشت و هنوز هم دارد. بدی شب در این است که هر چه میگذرد ساکتتر میشود. سکوت که زیاد بشود، آدم صدای مرده را هم میشنود. یا حداقل من صدایی شنیدم. از تابوت خود شما بود. داشتم زهره ترک میشدم. با خودم فکر کردم که اگر زنده بشوید چه خاکی توی سرم بکنم. جناب مرده! آدم که بچه هست خیلی نفهم است. اولا که فکر کردم زنده بشوید و ببینید شما را آنطوری توی آن چیز بی ریخت و قیافه گذاشتهاند به شما بر میخورد و عصبانی میشوید و چون مرا کنار خودتان میبینید، فکر میکنید تقصیر من بوده است. در ثانی من عکس جمجمه دیده بودم و فکر میکردم آدم تا بمیرد، سرش آنریختی میشود. حالا اگر شما با چنان دهان و دماغ و چشمهایی، عصبانی هم میشدید، معلوم است که مو به تن هر کس سیخ میشد. آیتالکرسی را که هر چه پدر سعی میکرد حفظ بشوم، نمیتوانستم، آن شب حفظِ حفظ بودم. مرتب آن را میخواندم و به شما فوت میکردم که اگر هم زنده شدید، دوباره بمیرید. این نامه را برای همین برای شما مینویسم. چون فکر میکنم شما آن شب زیاد زور زدید که زنده بشوید اما من با آیتالکرسی به جانتان افتادم تا جان خودم و برادر کوچکم را نجات بدهم. این خاصیت آیتالکرسی را مادر یادم داده بود. استفادهاش ارادی بود و با هر نیت تغییر میکرد. من اعتراف میکنم که اراده کشتن شما را کردم و به همین نیت به شما فوتش میکردم. دوباره صدایی از سمت تابوت شما آمد. آنچه را که شنیدم باور نمیکردم. فکر میکردم شیطان آمده و در ذهنم صدا تولید میکند، که قوم و خویش پدر را بی حرمت کند. شک کردم که نکند از ترسم صدا میشنوم. اما کاملاً واضح بود که آن باد با صدای بلند، از شما خارج شد. شکی برایم باقی نمانده بود که دارید زنده میشوید. چاره ای نداشتم مگر اینکه با تمام قوا بنشینم و منقلب شده با صداقت و ایمان کامل، رو در روی شما آیتالکرسی را بخوانم و محکم و با اخلاص تمام به طرف تابوت شما فوت بکنم. بعد از آن دیگر چیزی به یادم نمیآید. صبح که بیدار شدم شما را برده بودند.
فکر نکنید تقصیر من بود. حتماً آیتالکرسی بود که بار دوم شما راکشت. قبول دارم من هم بی گناه نبودم. فکر کنم همان آخرین خواندن پر جذبه و از اعماق درماندگی شما را کشت. خدا شما را ببخشد. لطفاً شما هم مرا ببخشید.