نامههای اثیری – بخش بیست و یکم
از مینا به جهان
آفرین به هوشت. تا یادم نرفته بهت بگم که به من نمیتونی با تعریف و تشویق الکی باج بدی. داماد دارم و چندساله که دارم. این بادمجونها رو دورِ قابِ زنهایِ سادهلوح دانمارک بچین، رو من حروم نکن. از شوخی گذشته، باورت نمیشه ولی فکر کرده بودم شاید دلت بخواد من هم راجع به خودم با تو صحبت کنم و حالا که دعوتنامه رسمی فرستادی چه بهتر. گونتر اولین مردی نیست که در حاشیه زندگی من نقشی داشته. حوصله شمردن ندارم ولی از یکی دو تا بیشتر بوده. ترجیح میدم از آخر شروع کنم و اگر حالی بهم مونده بود و اگر تو حالشو داشتی کمکم برگردم به عقب و به دوران جوانی که چقدر یادش به خیر.
پارسال تو ماه نوامبر که با مرمر اینجا بودین خیال میکنم صحبت «آقامون» پیش آمد، و اینکه زیر یک سقف زندگی میکنیم و فقط هم همین. مرد خیلی خوبی است. خیلی انسانه. ولی من و او چندین سال قبل به وضعی رسیدیم که نه جای پیش داشتیم نه جای پس. مسئله خیلی پیچیدهتر از اینه که بشه به روش اینطرفیها کلاسبندیش کرد. دردسرت ندم. به جای اینکه در غربت دو تا سقف بالاسرمون باشه و دو تا خرج زندگی، تصمیم گرفتیم بجای دعوا و مرافعه و من اینو گفتم و تو اونو، با هم کنار بیائیم و بطور مسالمتآمیز زندگی کنیم، بدون اینکه در کار هم دخالت کنیم و یا برای همدیگه قمیش بیائیم. و راستشو بخوای تا حالا که این همزیستی مسالمتآمیز کار کرده. نه من به کار اون کاری دارم و نه اون به کار من. بگذریم که بیچاره روز روزش هم به کار من کاری نداشت، یعنی جرات نمیکرد! خب دیگه، ماست خودشو میخورد. ضمنا ایشون معمولا بیش از نصف سال رو خارج از هامبورگ میگذرونه، بیشترش در ایران. دکتر طبه و هنوز سالی دو سه ماه در ایران طبابت میکنه. از جریان گونتر خبر داره. ولی راجع به تو، راستش موردی پیش نیومده. شاید گفتن چیزی که الآن میخوام بگم نامردی باشه ولی نه به تو. من و تو خیلی قاطی شدهایم. چند سال پیش یک بار خیلی جدی بگومگو کردیم. یه دفعه بدون هیچ مقدمهای گفت میدونی خانم، من هیچ دلم نمیخواد برم ته صف. دلم خیلی به حالش سوخت. ولی بعد مسائل دیگهای هم پیش آمد که قرار شد دوری و دوستی… بگذریم.
البته رابطه من و شوهرم همیشه اینطوری نبود. ما مثلا با عشق و عاشقی ازدواج کردیم. من برای بار دوم و او برای بار سوم. جشن عروسیامون هم در منزل بسیار شیک و بزرگ مرمر برگزار شد. مرمرو شوهرش از هیچ خرجی و هیچ زحمتی مضایقه نکردن. و بعد، مشکلاتی که هر زن آزادهای میتونست در اون محیط داشته باشه. در این مورد بخصوص-که ضمنا خیلی هم جدی دارم حرف میزنم – مقصودم از مشکلات، اون ِشر و وِرهائی نیست که گاهی خانومائی مثل من و ارباب، برای توجیه «فعالیتهای خارج از برنامهاشون» تحویل میدن. عرصه چنان به من و شوهرم تنگ شد، که ناچار مثل خیلی آدمای درسخونده و باتجربه، ناچار شدیم غربتی بشیم. مقصودم از آدمای درسخونده و باتجربه، شوهرم بود، نه خودم. امیدوارم متوجه شده باشی که من، ولو اینکه به معیار علمای اعلام مملکتم، عیسی رشته و مریم بافته نباشم- که نیستم و نمیخوامم باشم – دست کم کمش، واقعبین هستم.
یکی دو سال اول زندگی در غربت به هردومون خیلی سخت گذشت به خصوص به او که نه کاری داشت و نه زبون آلمانی میدونست. تمام مدت گوشش رو چسبونده بود به رادیوهای فارسی زبون و منتظر اینکه آمریکا حوصلهاش از رژیم سر بره و سربه نیستشون بکنه! اما من چون تو آلمان درس خونده بودم (آره. و تمام بلاگیریها رو در دوران دانشجوئی تو مونیخ و کلن یادگرفتم) اول چند تا کار نیمه وقت و بعد هم استخدام در روزنامه. هنوز یکی دو ماه از شروع کارم نگذشته بود که گونتر رئیسم شد. خیلی بهم محبت کرد. اوائلش چون زن داشت به من اعتنای سگ هم نمیکرد. حدود سه سال پیش بود که چندین ماه (شاید هم فقط دو سه ماه) بعد از طلاق به اصطلاح منو کشف کرد. حسن گونتر اینه که میدونه و این مطلبو پذیرفته که رابطه ما با هم معمولیتر و این دنیائیتر از اونه که اسمشو عشق بذاریم. جالبه، انگار دارم از روی دست تو مینویسم. شاید به همین دلیل هم بود که حرفات راجع به نوع رابطه خودم با تو اینقدر به دلم نشست. گونتر در این فاصله لااقل سه تا دوست دختر داشته، ولی خب من دیگه چیزی هستم! گمانم بعد از رابطه بدون مسئولیت و بدون قید و شرط با من، براش آینده نگری و برنامهریزی خیلی مشکل شده. خدا رو شکر که تو دیگه نیازی به برنامهریزی نداری. من هم ندارم. گونتر انقدر با من راحته که راجع به دوستان دخترش و حتی انتیمترین لحظات با من صحبت میکنه چون میدونه که در اون لحظه من فقط و فقط دوستش هستم. استغفراله… نزدیک بود بنویسم نشمهاش. (ولی خوب شد ننوشتم!) ضمنا گونتر الآن حدود دو ساله که در نمایندگی فرانکفورت روزنامه کار میکنه. شاید هم یکی از دلایل به هم نخوردن رابطهامون اینه که در یک شهر زندگی نمیکنیم و واقعا همونطور که وِرد زبونم شده فقط هر نود و بوقی یک بار همدیگه رو میبینیم. گاهی حتی دیدار انقدر کوتاه مدته که به قول سرور عزیز هردومون، به "اکل مائده آسمانی" هم نمیرسیم.
صحبت سرورمون پیش آمد فکر کردم بد نیست بهت اطمینان بدم که من خیلی راحت میتونم حسابها رو از هم سوا نگه دارم. من نزدیکترین و شاید قدیمیترین دوست مرمر باشم ولی تو هم پیش من جای خودت رو داری (که فعلا جای زیاد بدی هم نیست.) چیزی که سعی میکنم بگم اینه که دوستی نمیتونه چشمم رو کور و گوشمو کر بکنه. مطمئنم در مورد تو هم همینطوره. ما انقدر در این دنیا دیدهایم و از این دنیا کشیدهایم که بدونیم هیچکس کامل نیست و هیچکس هم همه حقها رو نداره. حتی میخوام یه دفعه مثل شماها سطح بالائی بشم و بگم هیچکسی هم انحصار راستی و صداقت رو نداره. نه تو همیشه راست میگی و نه من همیشه دروغ. به زبون بیزبونی بگم که میتونم حسابها رو سوا کنم، نه اینکه اگر مثلا بچهام یه حرفی بزنه بگم مرده و زنده هرچی بگه راست میگه چون بچه منه. نه جونم. بچه من هم اگر پاش بیفته و بخصوص اگر صلاحش باشه، دروغ خواهد گفت، حتی به من که ننهاشم. خیلی ور زدم. بقیه این بحث «شیرین» باشه برای دفعه بعد.
راستی اینکه آدم بتونه حرفهاشو بزنه و بعد به قول ما روزنامهچیها «ویراستاری» بکنه چه نعمتیه ها. نوشتن بعضی حرفها به مراتب راحتتر از حرف زدن راجع به اونهاست. من که منبعد حرفهای مهم خودمو چه به تو چه برای بقیه عشاق دلخستهام! مینویسم که بتونم هر قسمتشو که خوشم نیومد پاک کنم یا به قول شما فرنگی مسلکها «ادیت». هر روز بیشتر متوجه میشم چرا یکی از دوستان مشترکمون میگفت مرمر واقعا لقمان حکیمه.
آفرین به گرل فریند نیمه وقت قدیم ندیمات که پیشآهنگ «مکالمه کتبی» بوده و خب، بعدش هم جنابعالی، البته با چند هزار کیلومتر فاصله!
میبوسمت
۱۳ ژانویه ۲۰۰۹
از جهان به مینا
سلام به مینای عزیزم، که خلاف فروتنی ذاتیاش، بسیار هم باسواد و باتجربه است.
من نامه ای را که به دنبال این چند جمله سرآغاز خواهی دید، آماده کرده بودم و در صدد ارسالش بودم که نامه تو رسید. حیفم آمد یکی دوجملهای را – که طبق معمول، در مذمت از خودت نوشته بودی – نادیده و ناخوانده بگیرم. مینا جان، تو آنقدر شریفی که وقتی از خودت صحبت میکنی، بیاندازه سختگیر و حتی بیانصاف میشوی. دختر جان، اینقدر خودت را بد تر از آنچه که بودی و هستی نشان نده و اینقدر به خودت سخت نگیر. هر انسانی با حداقل شعور- حتی به کندذهنی ارادتمند- متوجه میشود که تو چه سرشت پاکی داری. گاهی اوقات من به این فکر میافتم که تو بیش از حد خودت را«دست کم میگیری». عزیز من، همان ارباب که به شهادت همه، برای خودش یک پا لقمان حکیم است و معلمِ اولِ آنچه که تو «بلاگی» مینامی، بارها حسرت نیکدلی و خلوص ترا خورده است. البته که تو عیسی رشته و مریم بافته نیستی. و چه بهتر که نیستی. آیا بین تمام افرادی که میشناسی میتوانی فقط یک نفر را -فقط و فقط یک نفر را – نام ببری که حتی نزدیک به تعریف مفهوم عیسی رشته و مریم بافته باشد؟ من که تردید دارم خود مریم عذرا هم حاضرمیبود داوطلب احراز این عنوان بشود. اطمینان دارم تمام کسانی که ترا میشناسند – که طبعا غرضم شنا خت به معنای خاص کلمه است و نه به قول خودت فقط از سر و کول یکدیگر بالا رفتن – به صداقت و پاکاندیشی تو گواه خواهند داد. تردیدی ندارم که تو بعضی از اعمال «منکره» را انجام دادهای. ولی من هنوز چشم به انتظار اولین«بیگناه»، به روایت عیسی مسیح هستم، که سنگ اول را به سوی تو پرتاب کند.
و اما برگردیم به اصل نامهام:
دختر جان، نمیدانم به چه زبانی حرفم را بزنم. بهتر است یکراست شیرجه بروم و خودم را بزنم به آب که دیگر نگران سردیاش نباشم. من روز به روز خودم را به تو نزدیکتر حس میکنم. امیدوارم حمل بر خودستائی نکنی ولی اگر اشتباه نکنم نامههای بسیار صداقت آمیز تو نیز حاکی از میلی و کششی از سوی تو به منست. حقیقتش را بخواهی تو بیش از هر زن دیگری نزدیک به تصوری هستی که من همیشه از یار و غمخوار برای خودم داشتهام. امیدوارم این حرف من برای تو محظوری ایجاد نکند. من به هیچ وجه قصد ندارم و به خودم اجازه نمیدهم که راجع به انحصارِ دوستیِ تو حتی فکر کنم. من ترا همانطور که هستی پسندیدهام و میبینم که هر آن بیشتر و بیشتر میپسندم. ترا به خدا عوض نشو. همانی که هستی باش که چه خوب و دوست داشتنی هستی. میبینم که آشنا شدن با مرمر تمامش هم درد و غم به بار نیاورده. من به خاطر هدیهای که مرمر- ولو اینکه ناخواسته – به من داد تمام دردهائی را که موجبش شد از یاد میبرم و از این پس فقط به خاطر موهبتی که از طریق او نصیبم شده خودم را رهین منتش خواهم دانست. و میبینم که بزودی خواهم توانست کولهبار سی سالهام را به زمین بگذارم و در این پائیز حیاتم با بهرهمندی از دوستی بیشائبه تو جان تازهای بیابم.
نازنین، امیدوارم چون طبع آزادهای داری حتی یک لحظه نگران نشوی که مبادا من چیزی ورای محبت و تفاهم متقابل بخواهم. من ترا به همین صورت که هستی و به همان شکلی که به زبان ساده و بیپیرایهات ترسیم کردهای دوست دارم. ولی ترا به خدا جوانی و شادابی هوادارانت را سر من پیرمرد نزن!
از دور میبوسمت و روزشماری میکنم که دیدار تازه کنیم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید