نامهی یک مادر: چرخه انرژی منفی
از خوانندگان
پسرم امسال برای ادامه تحصیل به تورنتو رفتهاست. این دومین بار است که از خانهاش جدا میشود. اولین بار وقتی یازده سالش بود به اجبار او را از خانه، فامیل و دوستاش دور کردیم و آمدیم به ونکوور. ایندفعه به اختیار خودش و در سن ٢۴ سالگی بعد از اتمام فوق لیسانس برای ادامه تحصیل به تورنتو کوچ کرد. سه-چهار ماه بود ندیده بودمش. قرار شد در تعطیلات کریسمس دیداری تازه کند.
مثل همه مادرها به تکاپو افتادم، اتاقش را تمیز کردم و یکی دوتا از نقاشیهایش را قاب کردم و زدم به دیوار. یخچال را تا خرخره پر کردم تا هر آنچه دوست دارد براش درست کنم. چند ساعتی مانده بود به آمدنش که تلفن دستیام زنگ زد. با صدایی در گلو شکسته گفت مامان باورت میشه منو اینجا یعنی کانادا مثلاً کشور خودم – مانند آمریکا- بازرسی بدنی کردند!؟ پس فرق اینجا و آمریکا در چیه؟!
مامور تفتیش در اعتراض به حرف پسرم که گفته بود: منو search میکنید چون رنگ پوستم قهوهای است، پاسخ دادهبود؛ نه این فقط یک رندوم چک است.
پسرم را آرام کردم ولی در حقیقت عصبانی بودم. با خودم فکر کردم حتی در ایران خودمان هم مسافرین داخلی چک نمیشوند. بنابراین بهش زنگ زدم و ازش خواستم حالا که فرصت داری و توی سالن انتظار پرواز هستی یک نامه اعتراض آمیز بنویس. وقتی از فرودگاه به خانه رسید، به رویش نیاوردم و نخواستم شباش را خراب کنم. فردا ازش پرسیدم نامه را نوشتی؟ با متانت جوابم داد: مامان، آمدم اینجا تا با شما و دوستانم خوش باشم. همین و بس. سکوت کردم و ادامه ندادم ولی یک چیزی گوشه قلبم قلمبه شدهبود و آزارم می داد. تا اینکه بطور اتفاقی روزنامه مورد علاقهام شهروند بیسی را ورق می زدم که مقاله سردبیر در مورد خودکشی پناهجوی ایرانی حسین بلوجانی را خواندم و تحت تاثیر آن دو باره داغ دلم تازه شد. به ورق زدن ادامه دادم. خبر تکاندهندهای نظرم را جلب کرد «خود کشی روز افزون جوانان بومی». یک لحظه فکر کردم اگر جای پسر من یک جوان بومی بود چه می شد؟ یاد آماندا دختر ١۵ سالهای که اخیرا خودکشی کردهبود، افتادم. چه سر و صدایی تو رسانهها و چقدر تبلیغات برا ی براندازی قلدری “Bulling” به راه انداختند غافل از اینکه آن از بالا دیکته میشود و از بالا هم باید ریشه کن شود .
با این ذهنیات دوباره آمپرم رفت بالا. با شوهرم صحبت کردم و گفتم تصمیم دارم به امنیت فرودگاه به قصد اعتراض زنگ بزنم، با اعتراض به من گفت چرا مسئله را بزرگ می کنی، قسمت امنیت یعنی پلیس. دلم رو خالی کرد. ترس و ترس «فرهنگ ساواک مخوف». و مثل همیشه با غرولند جملهی «این زن ول کن نیست» را تکرار کرد. بار فرهنگی این جملهی مسخره داغ دلم را تازهتر کرد. از ترس دوباره شنیدن این جمله، تلفن دستی را برداشتم رفتم طبقه بالا تا به هفتهنامهی شهروند بیسی زنگ بزنم. اینکار را کردم و همه داستان را به آقای ابراهیمی سردبیر مجله گفتم. ایشان هم با صبوری به حرفهایم گوش داد و جزئیات بیشتری از من خواست. نزد پسرم رفتم، مو به مو برایم اینطوری گفت: یک دستگاه کوچک که سر گردی داشت را کشیدند به دوتا کف دستم و این ابزار را در یک دستگاه قرار دادند، بعد از چند ثانیه اجازه عبور دادند.
هر جا رفتم از این مسئله صحبت کردم، به دوستان و آشنایان شعار اتحاد سر دادم و گفتم، برای اتحاد بیشتر و نتایج مطلوبتر، وظیفه همگی ما شرکت در انتخابات است. ولی آنها منو به سکوت دعوت کردند و گفتند: این کار برای امنیت مسافرین است، ما باید ممنون هم باشیم.
این طوری شد که صدایم خفه شد و به مجله هم زنگ نزدم .
روز بازگشت پسرم به تورنتو فرا رسیدهبود. من و باباش بدرقه راهش شدیم و او را به فرودگاه رساندیم. هنوز دقایقی از رفتنش نگذشته بود که تلفن دستیام زنگ خورد. پسرم بود. دوباره بازرسیاش کرده بودند. «بازرسی بدنی» ولی از قرار معلوم، پسرم ایندفعه با شدت بیشتری اعتراض کرده بود، طوری که مامور تفتیش با تهدید بهش گفته بود اگر زیادی حرف بزنی برت می گردونم و اجازه نمیدم سوار هواپیما بشی. مثل همیشه به آرامش دعوتش کردم ولی نگران و آشفته از او خواستم قبل از پرواز به من زنگ بزند. با شوهرم جر و بحثم شد.
رفتم تیم هورتون تا با یک قهوه خودم را آرام کنم، ولی انگار انرژی منفی من به کارمند آنجا هم سرایت کرد. اشتباهی یک چیز دیگه داد که من عصبانی شدم و خشمم را به آنها هم انتقال دادم. با خودم گفتم امروز این چرخه انرژی منفی معلوم نیست بهکجاها قراره بره. از کارمند تیم هورتون به همکارش، به مردم، به شوهر و به بچه. به این ترتیب روز همه خراب شد!
شعر پسرم را که در ١۵ سالگی گفته بود، زمزمه کردم تا شاید دل بیقرارم را آرام کنم. این شعر اسمش «ای کاش» است:
ای کاش من باد بودم
از مشرق تا مغرب را می وزیدم
از سرما تا گرما را حس می کردم
ای کاش من باد بودم
ای کاش ما همه باد بودیم
ای کاش ما همه با باد پرواز می کردیم تا شادی و غمهای دلمان را برای جهان بگوییم،
که شاید کسی به آنها گوش دهد و او هم با ما بوزد
آن وقت با هم می وزیدیم
یک رنگ و یک صدا
و جز زوزه باد هیچ نمیگفتیم
دست در دست [هم] می وزیدیم…
من تنها باد نخواهم شد پس بیا با هم سفر کنیم که شاید هر گاه بوزیم با خودمان محبت و خوبی بیاوریم
اکنون بیا باد باشیم که «ای کاش گفتن» ما را باد نخواهد کرد.
تلفنم زنگ زد. پسرم بود.
بغض شکستهام را قورت دادم و لحن صدایم را عوض کردم و گفتم جانم؟ گفت مامان ناراحت نباش. من توی هواپیما هستم. جواب دادم، برو پسرم سفرت خوش …
«الف. دال» – ونکوور
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
very nice