نامه های اثیری – بخش بیست و ششم
21 فوریه ۲۰۰۹
از مینا به مرمر
مرمری جان سلام
دارم به خودم امیدوار میشم. این دوسه روز گذشته (البته کمک یکی از هموطنان بسیار دانشمند هم خیلی موثر بود) تونستم متن داستان عسل خوردن آن مردرا در کلیله و دمنه پیدا کنم. فقط راستش یادم میاد اونوقتها که جزو درسمون بودم به نظرم قلمبه سلمبه میومد ولی الآن دیدم خیلی راحت تر میفهمم. غلط نکنم جیم جیم خانوم، تو فلان فلان شده منم خراب کردی و فهممو برده ای بالا. امان از معاشر بد.
ای وای داشت یادم میرفت. از داداشی چه خبر؟ تورو خدا سلام و تسلیت منو بهش برسون. . اینک این شما و این اشتر مست و اژدها:
21 فوریه ۲۰۰۹
از مرمر به مینا
فلکزده نادان،
نه سوادت بالا رفته و نه فهمت. کتابی که در دسترست بوده قاعدتا باید ترجمه، ودقیق تر بگویم، بازنویسی متن قدیمیکلیله و دمنه به فارسی سره باشد. اگر چند جمله اش را توانستی بفهمیبه خوت صد آفرین نده نادان. متنی که در دسترست بوده به زبانی است که حتی تو هم میتوانی کم و بیش متوجه بشوی. البته فقط هم کم وبیش. خیلی از زحمتی که کشیدی ممنونم و قربان تمام وجود بی سواد و بی خاصیتت میشوم. راستی این هموطن بسیار دانشمند که تردیدی ندارم مذکر است، با جنابعالی چه نسبتی دارند؟ تو پدر سوخته که اصلا با زن جماعت کاری نداری. از من یکی بگذر. زمانی که با من دوست شدی جوان بودی وجاهل. با این فرق که جهالتت در این فاصله نه تنها کم نشده که …تو چه طور مرا تحمل میکنی خدا میداند و بس. و اما بقیه جریانی که چند شب پیش شروع کردم و تمام نشد. بگذریم که این نوع مسائل هیچوقت تمامیندارد.
جهان در آن دوران حساس واقعا به دادم رسید. حضرت مرتضی خان از ترس خشم خواهر جانش تا مدتها بعد از اینکه از خانه شوهر درآمده بودم رو نشان نداد. و فقط این جهان بود که مثل مرد خانه – منهای مزایای ویژه مرد خانه بودن – همه جور کمک و مساعدتی به من کرد. افسوس که مثل هر حادثه خوبی، ماجرای من و سوارکار اسب سفید سرانجامیآنچنانی نداشت. از فاصله جغرافیائی گرفته تا حسادت همسر و گاهی هم خودش و بسیاری عوامل پنهان و آشکار دیگردست به دست داد تا کار من و دوست تو به جائی کشید که احتمالا باید میکشید. به ملال، به سردرگمیو بی هوده گی. مثل سرنوشت بیشتر عشقهای به اصطلاح واقعی. دریغا تنها قسمت واقعی در این عشقها همان واقع بینی است که ناگزیردیر یازود ازراه میرسد، بر همه چیز سایه ای سیاه میکشد و از خاطرات شیرین گذشته فقط طعمیگس و چه بسا که تلخ در کام میگذارد.
همانطور که گفتم کار ما سرانجام به آنجا رسید که باید میرسید. و بعد…بدبینیها، دلرنجوریها و کم کم به راه گریز اندیشیدن. من از دل جهان خبری ندارم، ولی اگر نالهها و علاقه پراکنیهای وقت وبی وقت – بیشتر هم بی وقت و بخصوص کم خرج – او را به قول ریاضی دانها فاکتور بگیریم، آنچه که میماند حیرت است از این که چه شد دل بستیم و چرا. و بعد، صبح فردای بدمستی. مینا جان، من میتوانم صفحهها و صفحه پشت صفحه سیاه کنم و هنوز حتی بند انگشتی به جواب چرا و چطور نزدیک نشوم. یاد سخنان نغز دوستی قدیمیافتادم که (نه جانم، مرد نبود!) در حقیقت خانمیازهمکارانم قبل از نقل مکان به اراک بود. یک بار گفت: ما خاطرات نامطلوبمان را به گوشه گنجه ای پرت میکنیم و چون برنامه ای نداریم که آن تلخیهارا مرورکنیم چندان توجهی به منظم چیدنشان نداریم. فقط از چشم دور میکنیم، نظیر خنزر و پنزری که قرار نیست به کاری بیاید. افسوس که هرلحظه و هرروز، تجربیات نامطلوب از چپ و راست میرسند و ما هربار با شتاب فراوان میکوشیم که تلخکامیهارا در گوشه دیگری ازگنجه جابدهیم و امیدوار باشیم که نه تنهااز دیده، که از دل هم بروند. اما زمانی میرسد که دیگر ظرفیت انبار تجربیات ناخوش آیند به انتها رسیده. و از آن پس هربار که در گنجه رابرای مخفی کردن تلخی ازراه رسیده ای بازکنیم، انبوهی از خاطرات درهم و برهم به پهنه اطاق میریزد. متاسفانه تو نمیتوانی گنجههای بیشتری به مخفیگاه ناخوش آیندها اضافه کنی. بنابراین انسان عاقل کسی است که از همان آغاز انبار کردن، به نظم دادن محتویات انبارنیز توجه داشته باشد. وطبعا افرادی که از موهبت نظام عاطفی برخوردارند، بهترمیتوانند با مشکلات گذشته مدارا کنند. من و تو احساساتی تر از آنیم که هرگزبتوانیم تلخکامیها را با تدبیر و خونسردی به خاک و یا حتی انبار بسپاریم. به این دلیل است که من سعی میکنم تا آنجا که برایم میسر است به سراغ آن گنجه کذائی نروم. البته گفتنش به مراتب آسانتر از انجامش است. ولی کاش میتوانستیم مقاوم باشیم و حتی درز کوچکی از آن گنجه را باز نکنیم.
23 فوریه ۲۰۰۹
از مینا به مرمر
خانم جون همه حرفهای پر گوهرت درست. ولی نگفتی بعد از اینکه تمام سوراخ سنبههای گنجه رو، خیلی هم با نظم و حوصله پر کردی، اونوقت یک مشکل تازه تررو که میخوای ازجلوی چشمت دور بشه کجا جامیدی؟ تو خیک عمه بنده یا خاله جون خودت؟ شاید هم بعضی از بستههای قدیمیترو میریزی دور، که جا بازکنی! به من چه که اسم اون بستهها روبیارم، مگه خدای نکرده فضولم؟ اگه راهی سراغ داری که بشه کهنه مهنههارو باد بدیم و یواشکی دوربریزیم، ما هم ناسلامتی دوستتیم، به مام نشون بده.
23 فوریه ۲۰۰۹
از جهان به مینا
من هم ترا میبوسم – اما نه اززورپسی، که باتمام وجود.
فعلا دچار یکی از «عادات گه مرغی» شده ام. معمولا یک دوره چند روزه بیشتر نیست. خوشبختانه هر ماه هم تکرار نمیشود! قول شرف – که نداشته ام ولی شاید بدم نیاید که داشته باشم – میدهم، بعد از یک مرخصی چند روزه گفتاری و نوشتاری، آنقدر بگویم و بنویسم که از عسل خوردن خود پشیمان شوی.
میبوسمت
25 فوریه ۲۰۰۹
بدین وسیله با صدور مرخصی استعلاجی – ولی نه استحقاقی – برای کارشناس ارشد امور گفتاری و نوشتاری، آقای جهانگیر جان به لب رسان، موافقت میشود.
آقای فلانی، خیلی داری از لغتها و تکیه کلامهای ارباب استفاده میکنی. نکنه مرسدس بنزت هوای هندوستان کرده؟ راستی اگه فکرمیکنی ماساژ دلسوازنه بهت کمک میکنه زودتر ازحالت گه مرغی خارج بشی، تعارف نکن. کافیه لب ترکنی تاکارن جونتو برات ایمیل کنم. خوشبختانه وزنش هنوزبالای نود کیلو نرفته. بهرحال، مرده یا زنده باید بعد از این مرخصی جبران تمام تنبلیهارو بکنی.
فقط یک سوال و تمومش میکنم. لقمان حکیم که باعث قمر در عقرب رفتنت نشده؟ اگر باعثش مرمر نیست – و خدا به دادش برسه اگه باشه – فقط بنویس نه. در غیر این صورت، بعد از مرخصی غیر قابل تمدیدت مفصل با هم حرف میزنیم. میخواستم دعا کنم خدا یه جو عقل بهت بده دیدم به جائیت نمیرسه. بنابراین بهتره هم اون یه جو عقل و هم پولو بده به من که دردی رو دوا کنه!
بوس بوس.
۲۷ فوریه ۲۰۰۹
از جهان به مینا
برایت یک سوال ساده دارم و منتظر یک جواب کوتاه. هریک از لغتهای زیرترا به یاد چه میاندازد:
کشمش
ترکیه
مناسک
فرانکفورت
اسکورت سرویس
کپنهاک
آداب
پول
جان
اگر بیش از یک جواب بود اشکالی ندارد. ولی خلاصه.
اگر در این آزمون نمره خوب بیاوری، خدارا چه دیدی (کدام خدا؟) شاید برایت خواستگار مناسبی پیدا شد.
28 فوریه ۲۰۰۹
از مینا به پوری
سلام، عروس خانم!
امیدوارم حالت خوب باشه و هنوز مستر فاسترحوصله ات روسر نبرده باشه!
و اما مطلبی که میدونم تو آدم فضول چشم انتظارش بودی و دفعه قبل به ایندفعه حواله ات کرده بودم. خیلی خلاصه و مختصر:
در سفر ایرلند و دو روز بعد از اینکه من بیچاره هم مثل تو ذلیل مرده بکارتم رو در کپنهاک-برای چندهزارمین بار- از دست دادم، از خستگی زیاد همراه خانمیاز همکارام که همسفرم بودبه سونای هتل رفتیم. همکارم که دلش برام سوخته بود- واقعا اون دوروز خیلی کار کرده بودم- پیشنهاد کرد ماساژم بده. خواهرباورت نمیشه، انگار این زن دوره دکترای مشتمال رو گذرونده باشه. اول رو شیکم خوابیدم و طفلی با صبر و ملایمت از کف پام شروع کرد به ماساژ. گمانم حول و حوش کمرم بود که خوابم برد. چه خواب مطبوعی خواهر. یه وقت تو همون عالم هپروت حس کردم سمت چپ بدنمو داره به آرومیبه سمت راست هول میده. متوجه شدم میخواد طاقواز بخوابم . من هم لطف کردم و بدون اینکه چشمان خمارم رو باز کنم چرخیدم و گمانم بلافاصله برگشتم به عالم هپروت. تو اون حال خوش، که به قول تو به آدم احساس ازدواج دست میده، به نظرم اومد تو اراک خونه مامان بزرگ هستیم و توی حرررامزاده داری رو من که مثلامریضتم، پرستاربازی میکنی و همون برنامه «رفع حجاب سینه». یه دفعه به خودم اومدم و دیدم به جای اندام ظریف تو(البته اونموقعها ظریف بودی، خرسک خانوم)هشتاد کیلو گوشت لخم رو شیکمم نشسته(ولی زانوهاشو بیچاره حائل کرده بود که دندههام خورد نشه!) و داره همون کارای تورو میکنه. اگه بهت بگم جا خوردم، شاید یه خورده. ولی اگه بگم ناراحت شدم یا اینکه از خودم بدم اومد، لاواله. راستش یه خورده تو همون مرحله خواب و بیداری خوشخوشانم هم شد. خیلی خوب شاید هم بیشتر از یه خورده. حالا میگی خودمو دار بزنم سلیطه خانوم؟
بعدها که برای جهان جریان رو تعریف کردم، گمان کنم ناخودآگاه(جون عمه ام!) یه خورده بیشترروی حالت نیمه خوابم تکیه کردم وفکرکنم راجع به خوشخوشان هم حرفی نزدم.. خدا منو ببخشه. برگردیم سر اصل مطلب. ولی واقعا بعد از چند لحظه(خیلی خب، چندین لحظه) به خودم نهیب زدم و بعدش با آرتیست بازی مخصوص به خودم، وانمود کردم که دارم کم کم از خواب نازبیدار میشم و خلاصه کلام، عیش هردومونو به هم زدم. البته چنان پولیتیکی زدم که دختره نفهمه من متوجه جریان شده ام. و موضوع به خوبی و خوشی برگزار شد. خدایا تو شاهدی که من هر عیب و علتی دارم تقصیر دخترخاله جانمه.
ببین من چقر به فکرتم؟ خودم و بالا و پائینمو معذب میکنم که خانوم مشعوف بشن.
میبوسمت
دوم مارس ۲۰۰۹
از مینا به جهان
حالا تو هم برام معلم شدی؟ همون خانوم معلم علامه دهر برای صد پشتم بسه. حتما دلت میخواد بگم جان میخوره به جهان. ولی الآن که هیچ جوری نمیخوره. به خصوص با این بساط حقه بازی جدیدت. خیلی خب. و این هم جواب مختصر:
کشمش : من و مرمر هردو کشمش اراک روخورده ایم وخیلی …های زیادی دیگه.
ترکیه : عثمانی سابق!
مناسک : حرومزاده، داری یه دستی میزنی؟ همیشه با آداب میاد.
فرانکفورت : گونتر نازنین که خلاف بعضی ها سادیسم – ببخشید، مازوخیزم – نداره و قدر چیزای خوب روهم میدونه. البته فکر کنم میخواستی بنویسم محل برگزاری بزرگترین نمایشگاه کتاب در دنیا.
اسکورت سرویس : دنبال شغل جدید میگردی؟!
کپنهاگ : زیارتگاه عمه سرکار، به خصوص اون قسمتی که چراغاش قرمزه.
آداب : همون جواب که با حرومزاده شروع میشه.
پول : قربونش برم ماکه ندیده ایم. چطوره از گرل فریند هزارسال پیشت سوال کنی که کلکسیونشو داره.
از شوخی گذشته، اگر میخوای با من حرفی بزنی باید به فارسی – اونم راسته حسینی – بزنی.
حدس میزنم بعد از اون مرخصی استعلاجی، که خیلی هم طولانی شد، خودت رو راضی کرده ای که باهام حرف بزنی. یعنی واقعا حرف بزنی، نه چس ناله. این معماها رو هم طرح کرده ای که مطمئن بشی مبادا راجع به لقمان حکیم چیزی از دهنت بپره که شاید من نمیدونسته ام. برای اطلاع سرکار، من راجع به همه قسمتها دقیقا توی باغم غیر از جریان پول. اون هم راستشو بخوای، خیال میکنم میدونم. ولی نه ازطریق تو. اگر بازهم متوجه نمیشی بگو ترتیبی بدم که یه نفر برات به زبون دانمارکی (شاید هم ترکی غیر عثمانی) ترجمه کنه.
تا تکلیفت رو با من – و قبل از اون – با خودت روشن نکنی، ازمیبوسمت و قربونت خبری نیست.
سوم مارس ۲۰۰۹
از مرمر به مینا
مرده شورترا ببرد بااین نمک پاشیهات. زن حسابی حالا ما غلطی کردیم و تشبیه و تمثیلی به کاربردیم. مقصر منم که گاهی فراموش میکنم ظرفیت ذهنی ات چقدر محدوداست. بگذریم.
لیزل در یکی از نامه هایش ( در دورانی که واقعا خیال میکردم دوست گمشده ای را دوباره یافته ام) درمورد زن دوم فرشید – ملقب به هیتلری – اشاره ای به کتاب "دی اچ لاورنس داشت. D.H. Lawrence: Lady Chatterley’s Lover
من هنوز ترجمه فارسی اش را پیدا نکرده ام. خلاصه مطلب اینکه خیلی به یاد تو افتادم. فکر کردم به تو توصیه کنم ترجمه آلمانی اش را بخوانی. نمیدانم چرا ولی احساس میکنم مطالب این کتاب یه جوری به تو سلیطه هم بخوره. هرچی باشه سرکار هم یه رگ هیتلری داری! و بعد ازخواندن کتاب، اگرحدسم درست باشد و هنوز چشم داشتی مرا ببینی بدون این که تکه کوچکم گوشم باشد، در خدمتم!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید