نقدی بر رمان کوتاه ملکوت اثر بهرام صادقی
(من اغلب اندیشیدهام که آن دوگانگى که همیشه در حیاتم حس کردهام نتیجهى این وضع بوده است. یک گوشهى بدنم مرا به زندگى مىخواند و گوشهى دیگرى به مرگ. این دوگانگى را در روحم کشندهتر و شدیدتر حس مىکنم.) (این زمین بیگناه نیست و مادر گناهکاران است و گاهوارهى همهى آتشها و گلولهها و خونها و شلاقها است و من او را نمىبخشم زیرا ریشههاى درخت من از خاک سیاه او غذا مىگیرند و از چشمههاى زهرآلود او آب مىنوشند و سرانجام در بستر او خواهند پوسید و من شکایت زمین را به آسمانها و به ملکوتها خواهم برد.)
دو بخش از تخیل در هنر توسط کوله رچ معرفی شده است. تخیل اولیه و تخیل ثانویه. تخیل اولیه را میتوان عامل نیروی حیات و عامل شروع کنندهی تمام اداراکهای بشر دانست. میتوان گفت که تخیل اولیه در میان تمام انسانها وجود دارد. آدمی از تخیل اولیه برای تمیز دادن و تفکیک چیزها بهره میبرد. آنچه انسان از این مرحله به دست میآورد ادراک است. تخیل اولیه در انسانها به آنها کمک میکند که به شناخت و درک اطراف خود نائل شوند. اما تخیل ثانویه که پس از تخیل اولیه در انسانها وجود دارد فاز دیگری است. دقت داشته باشید میتوان گفت که تخیل ثانویه کاملا ارادی و تخیل اولیه غیرارادی است. در تخیل ثانویه، درک و دریافتی که از مرحلهی اولیه گرفته شده است، بازسازی و نمود پیدا میکند. هنر نیز از این مرحله است که ساخته میشود. تخیل ثانویه است که خیالهای مرتبط به هم را پیوند میدهد. در نتیجهی این تخیل ارادی و ثانویه است که هنرمند به عرضهی اثر هنری نائل میگردد. ارزش و قوی بودن یک هنر نیز به گذر از هر دو فاز تخیل وابسته است. در واقع؛ بازآفرینی آنچه است که از مرحله تخیل ثانویه بروز میدهد. بازآفرینیای که از حقیقت گرفته شده است. بهخاطر همین موضوع بسیاری از ایدههای داستانی ناب از یک تخیل قوی ثانویه سرچشمه میگیرند. قدرت تخیل، یک توانایی بالقوه در نویسنده، شاعر، و نقاش و معمار و… است. یک توانایی ذهنیست برای ساخت تصویرهای حوادث و اتفاقاتی در ذهن، که وجود ندارند. اما به مرور زمان و با به وجود آمدن یک ایده یا طرح در ذهن شروع به شکلگیری میکنند. همهی آدمها دراین کره خاکی از نژادها و رنگهای مختلف توانایی تخیل دارند. در بعضیها ممکن است این توانایی بسیار وسیع باشد وبه خلقکردن و خلاقیت بیانجامد و در بعضیها ممکن است کمی ضعیفتر. تخیل یک توانایی برای شکلدادن به یک تصویر ذهنی است .بهرام صادقی بیشک یکی از تاثیرگذارترین و خلاقترین نویسندههای ایرانی است که از قوه تخیلاش بهره جسته است و شاهکاری به نام ملکوت را برای ادبیات داستانی ایران بهجا گذاشته است. تخیل و خیالبافی دو نمونه ازعمیقترین شالودههای حافظه و پردازش فکری صادقی در این رمان هستند که میتوان گفت تاحدودی نظیرش را در ادبیات داستانی ایران ندیدهایم. ملکوت در اصل، خود تخیل است. توانایی تصور شخصیتهایی است که در واقعیت وجود ندارند، اما در رمان بستری کاملا واقعی و طبیعی دارند. هرچند که کلیت رمان فضایی سورالیستی/روانشناختی و آلوده به وهم دارد و حتی در شروع داستان میتوان حس کرد که بستری دارد که به رئالیسم جادویی هم تنه میزند. دکتر حاتم شخصیتی پیچیده و دوگانه دارد که اندام فیزیکی وی به دو قسمت جوان و پیر تقسیم میشود. بخشی از تن او اندامی ورزیده و یتحمل جوان دارد ولی بخش دیگراو که شامل صورت او میشود کاملا پیر و شکسته است. دکتر حاتم میان زمین و آسمان دست و پا میزند. او هنوز دچار این پرسش فلسفی هست که باید کدام ملکوت را باور کند. او شخصیتی خداگونه دارد و میخواهد خلقت و آفرینشی که در هفت روز شکل گرفته را در همان هفت روز نابودکند و نسل گناهکار بشر را از روی هستی بردارد. او به مردم وعده بازیافتن قوای جنسی و طول عمر بیشتر را میدهد. درصورتی که هرکدام از آن آمپولهایی که تزریق میکند، بعد از هفت روز باعث مرگ آنها میشود. دکتر حاتم عقیم است و تمام همسران خود را میکشد. اما دکتر حاتم در جایی از این رمان شکست میخورد. در جایی که شکو شخصیت زبان بریده و نوکر وفادار آقای م. ل با ساقی زن دکتر حاتم وارد رابطه میشود و همین مسئله باعث میشود که دکتر حاتم میان درختان نارنج او را به قتل برساند. نارنج نماد قوای جنسی و نارنجستان محلی برای دفن همین قوای جنسی است و در همان نارنجستان که نماد شهوت و شهوتخواهی است بهخاک سپرده شود. ساقی زنی است که یادآور شراب زندگی در فلسفه عرفانی و شرقی ماست. اینجاست که بهرام صادقی نگاهی عمیق به زندگی و مرگ دارد. صادقی هر فصل از رمان ملکوت را با جملهای قصاص از قرآن یا انجیل یا تورات شروع میکند.
در اینجا متوجه میشویم که صادقی تصویرسازی ذهنی خود را با ابعاد گوناگون برای ساخت یک شخصیت که دکتر حاتم نام دارد با کلی تخیل و خیالبافی و تناقضهای رفتاری درونی، حاصل تفکرات ذهنی خودش میداند و از محیطی حقیقی که در ذهن میتواند تمام آن شخصیتها را به صورت حقیقی تجسم کند و در بستر کاغذ جاری سازد. این تصویرسازی ذهنی میتواند ریشه در دنیای حقیقی و ساختارهای فیزیکی و واقعی آن داشته باشد. فروید ادعا میکند که نوشتارِ خلّاقانهْ فُرمی از خیال پردازیِ علنی است. از اینرو میتوان بسیاری از ترسهای درونی مخاطب را در حال تماشای یک فیلم ترسناک و یا خواندن یک رمان که شخصیتهای شبیه به دکتر حاتم و م .ل دارد که یکی از سادیسم رنج میبرد و دیگری از مازوخیسم. یکی مرگ را برای هستی و بشریت میخواهد و دیگری با قطعهقطعه کردن اجزای بدنش توسط دکتر حاتم و انداختن آنها در الکل مرگ را برای خودش میخواهد، که فینفسه پریشان کنندهاند اما برای مخاطبان در حین خوانش اثرِ نویسنده به منبع لذّت تبدیل میشوند. این مهم همان خیالبافی و تخیل خلاقانه است. م.ل شخصیتی است که فقط از او یک دست باقی مانده است که دارد با همان دست در فصل دو و سه به مرور خاطراتش میپردازد. م.ل پسرش را کشته است و تنها راه امیدش برای زیستن تخیل و مرور خاطراتی از مادرش است که به او آرامش و حتی مبارزه برای زیستن را میدهد. او تنها نوری کم رنگ از آن خاطرات را با خود حمل میکند که باعث میشود نیروهای انگیزشگرِ خیال پردازی و انتقام از دکتر حاتم در مخیلهاش قوی و قویتر شوند که در حقیقت آرزوهای تحقق نیافته هستند و هر خیال پردازی، تحقق یک آرزو و اصلاحِ واقعیتی ناخوشایند در ذهن او است. محصول این کنش و این خیالبافیها ساخت شخصیتهای دوگانه است. از اسم کتاب گرفته که ملکوت نام دارد تا خود شخصیتهای اصلی و فرعی، ملکوت که اسم کتاب را یدک میکشد، نام همسر منشی جوان است که شخصیتی کاملا مثبت و زیبا اندیش است اما در طرف مقابل هم اسم یکی از زنهای قبلی دکتر حاتم است که شخصیتی کاملا منفی دارد. این پارادوکسها درکلیت کتاب جریان دارد، و در هر فصل نمایان و نمایانتر میشود. در یکی از جملههایی که دکتر حاتم بهزبان میآورد که میگوید کدام ملکوت را باور کنم، ملکوت زمین را یا آسمان؟ کاملا مشهود است. شخصیتهای شبیه دکتر حاتم و م.ل و مرد چاق و … مبتلا به دوگانگی شخصیتی هستند، چه از لحاظ فیزیک بدنی و چه از لحاظ ذهنی. آنها احساس میکنند که با افکار، احساسات، خاطرات و محیط اطراف خود بیگانه و از آنها جدا هستند، بخاطر همین مسئله دست به جنایتی وحشتناک میزنند که این میتواند بر حس هویت و شخصیت آنها برای درک از زمان و حتی محیطی که در آن قرار دارند، تأثیر بگذارد. هنگامی که این دوگانگی شخصیتی برای هرکدام از شخصیتهای این رمان اتفاق میافتد، احساس میکنند خارج از بدن خود قرار دارند اما در صورتیکه همه آنها درگیر همین تن هستند و بسیاری از مشکلات آنها خود تن از لحاظ آناتومی فیزیکی بدن و از لحاظ ذهنی اصالت وجودی تک تک آنهاست. و از فاصله دور اعمال، احساسات یا افکار خود را مشاهده میکنند. که گاهی با عذاب وجدان شخصیت م.ل مواجه میشویم و گاهی با دکتری روبرو میشویم که دوست دارد تمام بشریت ناآگاه به امور زندگی باشد. شبیه همان تابلویی که در ورودی مطب نصب کرده است و به شکلی ترویج، ناآگاهی و ناخردی و احمق بودن را میکند. او برای نابودی بشر قدم برمیدارد. برای نابودی خرد و فهم و اگاهی، صادقی این غیر واقعیسازی رفتار شخصیتها را کاملا واقعی جلوه میدهد. در متن هر شش فصل این رمان کوتاه است که مخاطب با خوانشش احساس میکند دنیای اطراف غیرواقعی و وحشتناک است. و انسان کاری به جز تسلیم شدن در برابر آن قدرت مطلق که دکتر حاتم است ندارد. همهچیز مختصات این دنیا ممکن است بی روح یا مهآلود به نظر برسد. اتفاقی که برای شخصیت م.ل میافتد و او را بیشتر درگیر انتقام میکند همین دوگانگیهای رفتاری خود و اطرافیان است.اختلالی که در کاراکتر م.ل وجود دارد، اختلالی است که از او شخصیتی دوگانه ساخته است که هویت و اصالت وجودی و بیشتر از همه در فیزیک بدنش چیزی پیش میآید که باعث میشود تا م .ل در مقابل واکنشها، افکار، عملکرد و ادراک خود و دکتر حاتم رفتار پایدار و ثابتی نداشته باشد. او از طرفی به دکتر حاتم میگوید که بدنش را تکه تکه کند و در الکل بیندازد و مقابل چشمانش قراردهد و از طرفی برای انتقام گرفتن و به قتل رساندن او اتاق طبقه بالا مطب را اجاره میکند. شایدهم دلبستن به ساقی زن دکتر حاتم او را به زندگی وحشتناک و به دور از هیاهوی بیرونی امیدوارکرده است. کسی که انگار عقده ادیپ در او وجود دارد و پسرکشی را هم از اسطورهها به ارث برده است. از اینرو است که صادقی میفهمد که خیال محصول تخیل است، اما از واقعیت بسیار دور است. او باساختن همچنین شخصیتهایی به تخیلی ناب میرسد که فصل به فصل به وسیله خیالبافیهای عجیب و غریب پیرنگ رمان را شکل میدهد. شاید این مهمترین فرق تخیل با خیال بافی باشد. تخیل کردن و ساختن و بعد بهوسیله خیالبافی منسجم کردن. من کاری به این مسئله ندارم که آیا واقعا بهرام صادقی تحث تاثیر بوف کور هدایت بوده است یا نه، و نقش آن دو زن که ملکوت نام دارند برمیگردد به زن لکاته و اثیری در بوف کور و یا حتی شخصیتهای دیگر شبیه سورچی و قاری پیر و باغبان مرموزی که انگار همه چیزش نمایان و در عینحال کاملا پنهان است شبیه پیرمرد خنزر پنزری بوف کور باشد. و حتی شخصیتهای دیگر که مثل مرد چاق و منشی جوان که شباهت خوبی به رجالههای بوف کور دارند. اما مسئله مهم نقش خود تخیل و خیالبافی برای داشتن یک ایده ناب و طرح پیچیده و ساخت شخصیتهای دوگانه است که ملکوت را از بوف کور جدا میکند. ایده در ذهن صادقی وقتی بسط داده میشود و جزئیات به آن اضافه میشود تبدیل به طرح میشود. طرحی پیچیده که میتوان در پایان رمان به موضوع آن رسید. موضوعی که پایه و اساس آن همان دغدغه مرگ و گناه بشریت است. گناهی که انگار از گنجهای خاکگرفته آغازشده است و زهرهای کشندهای دارد برای نابودی تمام بشریت. آیا همهی این اتفاقات کاملا به شکل عقلانی در ذهن نویسنده شکل گرفته و نوشته شده یا همان تخیل ناب است که بهوسیله یک زبان به نسبت ساده به نگارش درآمده است. تخیل و تعقل، این دو همواره در مقابل هم قرار گرفتهاند. در غرب این موضوع همواره موضوعی مهم و چالشی بوده است وهمیشه مورد توجه قرارگرفته است. بهخاطر همین موضوع است که در اکثر موارد تخیل در هنر را مفهومی در برابر تعقل قرار دادهاند. در ملکوت همین ایده یا جرقه است که بهوسیله تخیل ثانویه به صورت تصویرهای کاملا ناخودآگاه اما ارادی با تغییراتی تبدیل به موضوعی پیچیده و تاویل پذیر میشودکه از هرجهتی درآن تعمق کنی جواب میدهد. درپایان باید عرض کنم ملکوت یک اثر شگفت سورئالیستی است که در شروع داستان و باحلول جن در بدن آقای مودت رگههای رئالیسم جادویی دارد اما کلیت اثر سورئالیسم است که مرزهای واقعیت و خیال را درهم تنیده است. سورئالیسم پایههای فکری خود را بر تفکر زیگموند فروید قرار داده است و از این رو در ادبیات داستانی دریچههای مهمی را گشوده است. خود سورئالیستها بر این باور بودند که رویاها و ناخودآگاه و سایر بحثهایی که فروید مطرح میکند میتواند دریچهای به واقعیترِ انسان باشد. انسانی که اسیر زنجیر عقل و منطق نیست.
توجه به رویاها،کابوسها و احساسات لحظهای، عبور از مرزهای پذیرفته شدهی باور و فرهنگ عامه، شگفتیآفرینی، حذف نکردن و پنهان نکردن احساسات و شکستن مرز ممکن و ناممکن، از ویژگیهای مکتب سورئالیسم محسوب میشود. صادقی توانسته تمام این مرزها را در هم بشکند و جلو برود.
(جن به اندازهٔ یک کف دست بود. شبکلاه قرمز و درخشان و دراز و منگولهداری بـهسـر داشت. قبا و ردایی زراندود ملیله دوزی شده به سر کرده بود و نعلینهایی ظریف و کوچولو پایش را میپوشاند. مثل منشیان درباری قاجار بود؛ تمیز و باوقار. قلمدان و طومار کوچکی در دست راست گرفته بود و بـا دسـت چـپ پسـربچهٔ جنـی زیبـارو و سـبزخطی را کـه چشمهایی بادامی داشت، تنگ در بغل میفشرد).