نقد و بررسی کتاب (من در پرانتز) اثر فریبا صدیقیم
(من در پرانتز) اثر فریبا صدیقیم، نشر آفتاب – نروژ
چکیده داستان
کتاب هفده فصل است و در باره دختری سیزده ساله به نام نیلوفر است که در لس آنجلس مادرش را بر اثر سرطان از دست میدهد.
او و پدرش بدون مادر برمی گردند به ایران. پدر او وکیل است و پس از گذراندن یک دورهی افسردگی در اتاقش، برمی گردد به زندگی و همه تلاشش را میکند که به تنهایی از نیلوفر نگهداری کند. آنها یک خدمتکار هم به نام خاله سرور دارند که از کودکی نیلوفر با آنها زندگی میکرده و در طول این مدت از او مانند یک مادر نگهداری میکرده. با وقوع این حادثه پدر با حمایت بیش از حد و به بیانی Over protective دخترش که همراه با کنترل شدیدی هم هست، سدی میان خودش و دخترش و حتی میان دخترش و شادیهای نوجوانی و کشف و شهودهای متناسب با سن او بهوجود میآورد. چنانچه دختر به هر کس که دل میبندد پدر او را از زندگی دختر حذف میکند. خاله سرور را از خانه بیرون میکند چون معتقد است که شهرستانی است و دوست ندارد دخترش زیر دست او بزرگ شود و بعد عمو اسفندیار دوست صمیمی اش را که نیلوفر نوجوان به او دلباخته است حذف میکند و بعد هم دوستانی چون ساره را به این دلیل که ولنگارند و خوب تربیت نشده اند. در این میان نیلوفر توسط یکی از همکلاسی هاش به نام سحر با مانی آشنا میشود و عاشق هم میشوند و بعد هم با او فرار میکند به امریکا. البته در آن جا نیز او پدر اندرونی کرده را با خودش میبرد و بعد از مدتی به چنگال افسردگی میافتد و مانی چون پدر از او حمایت و نگهداری میکند. سه سال بعد از زندگی مشترک نیلوفرباردار میشود ولی مانی راضیش میکند که کورتاژ کند چون میداند که نیلوفر مسئولیت پذیر نیست و خودش هم هنوز آمادگی پدر شدن ندارد. او در امریکا انتروپولوژی میخواند و بعد از دو سال تغییر رشته به علوم کامپیوترمی دهد. نیلوفر بعد از نه سال زندگی مشترک با مانی مجبور میشود که از آن خانهی امن بیرون بیاید و مسئولیت خرج و گذران زندگی خودش را به دست بگیرد. در این میان مانی با دختری به نام سمانه که وکیل است نامزد میکند ولی همچنان با نیلوفر هم در یک خانه زندگی میکند. نیلوفر دارای انباشت نشانگان روان-تنی است و مانی نیز سکس ادیکت یا معتاد به سکس است و همین مهم ترین عامل نگه دارندهی رابطه شان است.
ژانر: رمان روانشناسی است
مکانها: تهران، لس آنجلس، (تپههای پالاس وردس، سانتامونیکا)
استعارهها: از استعارههای بسیار زیبایی استفاده شده است. مانند: «برگ خشکی را که جلوی پایم افتاده بود برداشتم و لای انگشتهایم پودر کردم. چسبیدم به علف هرزی و هردو افتادیم توی استخر و از همانجا به غرق شدن خودمان نگاه کردیم.» ص۱۸ در این میان بگویم که ص ۲۱ هم یکی از زیباترین بخشهای کتاب است.
راویها: راوی اصلی نیلوفر است که راوی غیرقابل اعتماد است چون از واقعیت قطع است و گاه هم دچار توهم است. راویهای فرعی پدر و دنا و دانای کل هستند. البته بخشهای پدر بیشتر شبیه نیلوفر راوی است که با خودش حرف میزند یا نامه مینویسد. در کل راویها ارتباط ارگانیک با داستان ندارند اگرچه شکل دلنشینی دارند. به نظر من به راحتی میشد که راویهای فرعی حذف شوند و به جاش حرفها و فکرهاشان در گفتگوها جا داده شوند یا اسفندیارکه زمانی نزدیک ترین دوست پدر بود گزینه بسیار مناسبی برای جبران راوی پدر میتوانست باشد. به هر حال انتخاب نویسنده شرح روایت به این شکل یوده است.
زبان: زبان داستان پر از تکرار است، پر از استعاره است و پر از کدهای استعاری تکراری جهت نقبی چرخشی به درون. البته زبان راوی پدر و راوی نیلوفرتفاوتی با هم ندارند، به این دلیل که هر دو از کدهای استعاری مشابه استفاده میکنند. مثلا راوی پدر هم مانند راوی نیلوفر از کد استعاری حشره در وان حمام استفاده میکند. میگوید: «مدتها نیلوفر برایم شده بود مثل این حشرههای دست وپا نازکی که گاه توی کف دستشویی یا دیوار حمام راه میروند و هرلحظه ممکن است کسی پا رویشان بگذارد و یا در گوشه ای گم و ناپدید شوند.» ص۱۳۹
یا از کد استعاری درد که دور گلو میپیچد یا کد استعاری داستان یعنی زندگی را داستان دیدن استفاده میکند. راوی پدر در ص ۱۳۹می گوید: «دردش هویت پیدا میکند و میشود دو تا دست قدرتمند دور گلوی من.»
راوی پدر در ص۱۴۲ میگوید: «من و مرغ مثل شخصیت اول و دوم داستان همینطور به سر هم میکوبیدیم. همینطور داستان پشت داستان و هیولا پشت هیولا.»
اشیای نمادین
مانکن، سقف، تخت، چسب دوقلو، بند کفش، کوله، کیف دستی، ساعت، دفترچهی ریاضی، دیوار، بالش، کتاب، رشتههای ماکارونی (چنانچه رشتههای ماکارونی تبدیل به تارهای عنکبوت میشوند ص ۸۴)، گوشوارههای صدفی مادر، تارهای سیاه، تف، پتو.
جانوران نمادین
بیشترین جانوری که در این کتاب به تکرر از آن در جاهای مختلف استفاده شده است عنکبوت است و سپس حشراتی مثل ( پشه) و مرغ و قارقار کلاغ ها.
زمان
داستان با زمان حال شروع میشود و اولین راوی دختر سیزده سالهی بی نامی است. بعد زمان به گذشته برمی گردد و ما تازه میفهمیم که نام دختر نیلوفر است و در حال نوشتن خاطرات یا مرور آن هاست. داستان در بارهی زمان معاصر است.
شخصیتها: نیلوفر، پدرنیلوفر(ناصر)، مادر نیلوفر(نرگس) ، مانکن، خاله سرور، اسفندیار، دنا، سحر، برزو( پدر دنا) ، سپیده (مادر دنا)، مانی، ملیکا (خواهر مانی)، جاناتان(همسر ملیکا) نغمه و هدیه و مریم که شخصیتهای گذرایی هستند.
نیلوفر
در صفحه ۱۷ ما تازه با نام نیلو آشنا میشویم. وقتی که همراه پدرش به تهران بازگشته است. نیلو میگوید: «من فقط سیزده سالم بود!»
او شخصیتی پاسیو است و بیش از آن که در بیرون از خودش اکشنی نشان بدهد در درون و تخیلش با فکر و کلمه و سکوت سیر میکند. مهر طلبی هم میکند حتی با تظاهرکردن. چنانچه در ص ۱۴۱ میگوید: «مدتها بود که درد از دوستان صمیمی و وفادارم شده بود و با نبودش تنها میشدم. از آن گذشته روزی مانی گفته بود که مرا برای همین دردمندیام دوست دارد. همین آیا جواز کاملی نبود که روی آن لم بدهم و نخواهم بلند شوم؟»
او دلش مرتب برای دیگران میسوزد. البته ما میدانیم که او با خودش مهربان نیست و به خاطر اعتماد به نفس پایین خودش را حشره، اشیا یا تف تعریف میکند. البته به غیر از یک جا که خودش را بالاتر از آن زنانی که بی هویت مینامدشان میبیند! او با پدرش هم مهربان نیست و فقط ادا در میآورد. با مانی هم مهربان نیست فقط تنش را در اختیار میگذارد چون هم به او وابسته است وهم از نظر مالی و خوراک و پوشاک و مسکن و مسئولیتهای زندگی به او وابسته است. از رضایت اسفندیار با زنی همسن و سال خودش خوشحال نیست و از سویی ناخودآگاه او را به جای نقش پدر نشانده تا انتقام از پدر بیرونی و بعدها درونی بگیرد. نیلوفر در هیچ یک از روابطش دیگری را در نظر نمی گیرد. همیشه از زاویهی خود قربانی شده اش به مسائل نگاه میکند و بخش سوءاستفاده گر خود را نمیبیند. چنانچه با این که خودش هم از زندگی با مانی دیگر راضی نیست و میداند که او با خانم وکیلی رابطه دارد ولی وقتی مانی به او پیشنهاد تغییر رابطه را میدهد و مدرن بودن را به معنای رابطه با چندین زن میداند، نیلوفر او را متهم میکند که اعتماد را شکسته است. به بیانی بسیار فرصت طلبانه و باهوشانه احساس گناه را میاندازد به گردن او. در ص۱۵۸ میگوید: «تو پشت پا زدی به هر چی که میتونستم بهش اعتماد کنم.» به هیچ وجه به نقش خودش در این رابطه نگاهی عمیق نمی اندازد.
به هر حال دلسوزی و مهربانی با هم متفاوتند. دلسوزی از جایگاه خودبرتر بینی هم میتواند باشد تا میان ایگو و فردیت تحقیرشده و خواستههای سرکوب شده تعادلی برقرار شود. در ص۱۴ او عنکبوت در وان را آزار میدهد. شیر آب را رویش باز میکند و ناگهان به خود میآید و دست از کشتن او با آب همان آبی که به او لذت بی حسابی میدهد برمی دارد. (ما نمی دانیم واقعا عنکبوتی در آن جا هست یا فقط تخیل اوست که میبیندش) چنانچه او یکهو عنکبوت را کودکی میبیند که در تنگنا افتاده. در این مرحله است که دست از آزارش برمی دارد چون تداعی کودکی خودش را در تقلای حیوان میبیند.
به مرور که در کتاب جلو میرویم استعاره ها، توهم ها، کدهای استعاره ای و نوع نگرش نیلوفر هم برایمان جان میگیرند و میفهمیم که خاله سرور(خدمتکار خانه) تنها پاک کنندهی این تارهاست. او که از نگاه پدر مستخدمی دهاتی است از دید نیلوفر زنی قابل است که او را از خفه شدن در تارها میرهاند. او خاله سرور را نماد مادر و زنانگی میبیند.
من شخصیت نیلوفر را چون هم شخصیت اصلی رمان است و هم انباشته از حالات و رفتارها و واکنشهای روان- تنی است با تقسیم بندی زیر پیش رفته ام.
توهمات نیلوفر
او تارهای بی رنگ عنکبوت در وان را سیاه میبیند. ما میدانیم که در واقعیت هیچ گاه عنکبوتی یک وان را که مرتب مورد استفاده است برای تار تنیدن استفاده نمی کند، ولی او میبیند که جانور ته وان است و تارهای سیاهش را همه جا تنیده. ص۱۴
در همین صفحه از برگهای پنجه ای پژمرده گل صدتومنی حرف میزند. ما میدانیم که برگهای این گل پنجه ای نیستند. شخصیت او قابل اعتماد نیست چون همانطور که عنکبوت را ته وان میبیند و چسبیده به تارهای سیاه،
برگها را هم پنجه ای میبیند. در ص۱۹ او روی سقف تارهای عنکبوت میبیند و تارها میشوند پدر و مانی.
در ص ۱۰۵ نیلوفر به برزو نگاه میکند «این بار نگاهم صاف نشست روی چشمها که آبی دیده بودم شان و آبی نبودند و قهوه ای روشن بودند.» نیلوفر در اولین دیدارچشمهای او را به رنگ چشمهای اسفندیار دیده است که نمونهی دیگری از قطع ارتباط او با واقعیت است.
وسواسهای نیلوفر
نیلوی نوجوان وسواس گونه حرف هاش را مرور میکند. مثلا روی واژهی «مراقب خودت باش» حساس است و آن را دروغ و بی محتوی میداند. در ص ۱۰۶ میگوید: «سال هاست که بعد از هر مکالمه و ارتباطی با غریبهها ذهنم پر میشود از آنچه گفته ام. چرا این را گفته ا م؟ چرا این جور گفته ام؟ و بعد شرم میآید و تا ساعتها همینطور مکالمه توی ذهنم وول میخورد و میبردم دادگاه تا قاضی شوم و بنشینم پشت میز و چکش قضاوتم را جلوی نیلوفر تکان دهم و هر بار بی بروبرگرد عنوان محکوم را بکوبم توی سرش و به همهی عالم و آدم حق بدهم که از او ناامید شوند.»
به بیانی او خشم بیرونی را با سرکوب اندرونی کرده است و مرتب به خودش گیر میدهد.
وسواس روی تمیزی: مثلا دهها بار میان پاهاش را لیف میزند و از سویی روزها حمام نمی رود و نیز اتاق و دور و برش هم کثیف و به هم ریخته است. خودارضایی میکند و از سکس هر روزه لذت میبرد. در ص۴۰ ما میفهمیم که برای فرار از هجوم خاطراتی که آزارش میدهند چون در خیابان است و نمیتواند به خودارضایی پناه ببرد با خوردن پر سر و صدای پفک جبرانش میکند.
او ناخن میجود، (که نشانی از اضطراب شدید است) تنش را میخاراند، (علایم روان-تنی) تنش را کبود میکند و از درد لذت میبرد، از صبح توی رختخواب میلولد، مرتب کش دم اسبیش را باز میکند و میبندد، از صبح الکل مینوشد و از سر درد رنج میکشد.
میل به مرگ
نیلو اعتماد به نفسش در مقابل مردها پایین است ولی میل به مرگ در او دیده نمی شود. فقط در ص ۱۰۹ برای اولین بار اشاره ای به مرگ زودرس میکند. او از خودش میترسد که مبادا خودکشی کند و رگ دستش را بزند ولی بیشتر از این اشاره ما چیزی نمی بینیم.
رابطه نیلوفر با واقعیت
ارتباط نیلوفر با جهان بیرون نیز قطع است یا میتوان گفت واقعا حداقلی است. چنانچه او کتابهای بسیاری خوانده، و حتی شخصیت هایی از کتابها مثل راسکولنیکوف در انسانهای حقیقی برمی خیزند، ولی در کل گویی این خواندنها هیچ ربطی به دنیای انسانهای دور و برش ندارند! یعنی درکی که پشت این خواندنهاست در ارتباط تنگاتنگ با آدمها و اجتماع قرار نمی گیرد، همانطور که نمی تواند رابطه ای صمیمی و شفاف با دیگری برقرار کند. حتی مانی که تبلوری دیگر از پدر حمایتگر اوست و خانه زندگی و پول در اختیارش میگذارد و نیلوفر تنش را، به این قطع شدگی دامن میزند. مانی به او میگوید: «ماشین به این قشنگی برات گرفتم، خودم مدام برات میبرمش سرویس، اونوقت تو با اتوبوس میری اینور اونور که این همه دردسر داره.» در حقیقت مانی هم با حمایت گستردهاش، او را از واقعیات زندگی دور میکند و در حبابی تر و تمیز نگهش میدارد. بماند که او را شایسته مادری کردن و همسری خودش هم نمی داند.
نیلوفر در ص ۴۹ میگوید: «یکی از کانالهای تلویزیونی تصویر یک اعدام خیابانی را نشان میداد. نمی دانم متعلق به کدام شهر بود و یا کشور. اهمیتی هم نداشت. سری کج شده بر حلقهی طناب به خلقی تماشاگر سجده میکرد.» واژهی اهمیتی نداشت گویای نگاه او به دنیای بیرون است.
شخصیت سازی از اشیا
نیلوفر از اشیا، شخصیت میآفریند چنانچه سقف برایش یک شخصیت است که منعکس کننده تخیلاتش است. گاه روی آن مینویسد و گاه فیلم میبیند. وقتی پدر در ماشین برایش موعظه میکند، سقف ماشین به او بیش از اندازه نزدیک میشود (تداعی کلاستوفوبیا ست) و همین سقف میشود سقف قبر. چنانچه در عشقبازیهاش با مانی هم این سقف کم کم پایین میآید.
در ص۵۸ وقتی که عمو اسفندیار از کنار استخر میرود و او به اتاقش برمی گردد تا دایی جان ناپلئون را تمام کند از خوشی به سقف نگاه میکند تا باز آینه ای برای تخیلات دور و درازش بشود. از سویی سقف سمبل خانه و پناه هم هست و شاید بتوان گفت که نیلو آن را ناخوداگاه برگزیده و با خودش همراه کرده است.
او مانکن بی روح و جان را نیز برای مدتی با خود همراه میکند تا جای مادر بنشیند. ظاهرا او را در تخیلش پس میزند ولی مانکن دنبالش راه میافتد. ناخن هاش به مادر شباهت دارند. چند صباحی مانکن با او همراه است و بعد ظاهرا از نظر دور میشود ولی هیچ گاه فراموش نمیشود و نیلوفر بعد از سالها در بیست و هشت سالگی وقتی از خانهی مانی بیرون میآید میرود دنبال همین مانکن تا پیداش کند. همانطور که میرود به گورستان تا سری به گور مادرش بزند.
در ص ۴۴ میگوید: «دفتر ریاضی ام را که همیشه پدر با افتخار بازش میکرد و از یادداشتهای تحسین آمیز معلمم حسابی کیف میکرد از وسط دو پاره کردم و هر پاره را با حرص تکه تکه کردم و تکهها را گذاشتم زیر همان لباسها تا روزی که پدر نیست بیندازم توی آشغال ها.» یا مثلا در شانزده سالگی دیوار را پدر میبیند و بالش را مادر، که میتواند روی شانه هاش گریه کند.(ص۸۳)
ص۴۳ میخوانیم: «ساره هنوز داشت بند کفشش را میبست. کاش بند کفشش بودم.» نیلو آرزو میکند که ای کاش بند کفش یا کیف او بود و میتوانست همراه ساره باشد. همان ساره ای که در مدرسه دیگر او را تحویل نمی گرفت و دعوتش نمی کرد که با دوستان او همراه شود.در ص۸۹ میگوید: «دیگر دلش نمی خواست که کوله پشتی ساره باشد.» از همان نوجوانی او خودش را در اشیای وابسته به دیگران خلاصه میکند یا به بیانی با اشیا همذات پنداری میکند. او نمی گوید ای کاش من هم با ساره میتوانستم بروم.
در مورد چسبانیدن پدر به او میگوید «چرا اینقدر مرا به خودش میچسباند؟ مگر من ساعتش بودم؟ مگر من کیف دستی اش بودم؟»
همذات پنداری نیلوفربا جانوران
او در ص ۱۴۵ میگوید: « قهقهه هایشان مثل یک پشهی سمج هی دور سرم چرخید.» و در ص۸۵ میگوید: «خودش را حشره ای میبیند که در انتقام از پدر خون بازوی او را میمکد و بعد هم تف میشود. تفی که بخار میکند، ولی میماند.»
همذات پنداری نیلوفر با قربانی
در ص ۲۵ نیلوفر میگوید: «طاقت چنین صحنه هایی را هیچ وقت نداشته ام؛ وقتی در تلویزیون حیوانی قوی دنبال حیوانی ضعیف میدود، من درد حیوان ضعیف تر را تا ته کشیده ام و قبل از او خورده شده ام.»
دراین صحنه همذات پنداری نیلوفر با قربانی است و خودش را آدم مهربان و خورده شده ای میبیند.
در ص۱۴ هم که عنکبوت در وان را آزار میدهد و شیر آب را رویش باز میکند، یکهو در تقلای او برای زندگی کودکی را میبیند که در تنگنا افتاده. در این مرحله است که دست از آزارش برمی دارد چون تداعی کودکی قربانی شدهی خودش را در تقلای حیوان میبیند.
وقتی بی خانمان سیاه پوست رادر خیابان سانتامونیکا میبیند هم همین احساس به او دست میدهد.
به دنا هم نزدیک میشود چون او را قربانی سؤءاستفاده جنسی میبیند. ولی میخواهد جزیی از اشیای همراه ساره باشد و او را قربانی نمی بیند.
زمان از دید نیلوفر
زمان برای نیلوفر گویی تکان نمی خورد. بعد از نه سال در امریکا جوری از اسفندیار حرف میزند که گویی دیروز بوده یا در ص ۱۶۵ جوری از گوشوارههای مادر و مانکن دوران سیزده سالگی اش حرف میزند که باز هم گویی دیروز است. همه چیز به نظر راکد میرسد. نیلوفرپس از شانزده سال که میرود به باغ بیمارستانی که مادرش را آن جا از دست داده، هنوز فکر میکند که مانکن با دامن گلبهی اش سر او را روی شانه اش گذاشته (ص ۱۷۷) و بعد متوجه میشود که یک زن مکزیکی است! زمان برای او ثابت است و اشیا همانیاند که وقتی سیزده سالش بود! حتی وقتی با زن مکزیکی حرف میزند باز هم چشمش دنبال مانکن است تا او را ببیند و بعد به طرف مغازه ای که در سیزده سالگیش مانکن را پشت شیشه اش دیده بود، راه میافتد. (ص ۱۷۱). ذهن قطع شده از واقعیت او در زمان هم جا مانده است و او زندگی را داستانی میبیند که فکر میکند خودش نقشهای آدمها و اشیای آن را تعیین میکند. اویی که از ریتم ضربان قلب و سرخ شدنش عصبانی است و فکر میکند چرا تحت کنترل خودش نیستند!
پدر
او وکیل است و بسیار خسته و ناامید و از مرگ همسرش افسرده. وقتی بی همسرش (نرگس) به ایران بازمی گردد خود را در اتاقی حبس میکند. حتی حمام نمی کند و ریش نمی زند. نیلوفر و خاله سرور فقط از روی ظرف غذایی که خاله سرور هر روز در پشت اتاق میگذارد، میفهمند که پدر هنوز نفس میکشد. یک روز بالاخره از اتاق بیرون میآید و با نیلوفر و سرور صبحانه میخورد و به سر و وضع خود میرسد. رنگ آشپزخانه و هال را عوض میکند. استخر را تمیز میکند و با آب و سرکه بوهای بد را از خانه میزداید و لوازم همسرش را جمع میکند و همه را به جای دوری میبرد و آتش میزند. در بخشی که او راوی است و از حال روانی خود و کنار آمدن با مرگ نرگس حرف میزند ، زبان پدر زبانی شبیه و پراز تکرار مثل راوی نیلوفر یا راوی دانای کل است. رفتار او پارادوکسیکال است. از سویی از ته دل نرگس را دوست دارد و از سویی اشیای باقی مانده از او را به محلی میان معتادان و اتوموبیلهای قراضه و محلی که به قول خودش پر از بوی گه میداده، میبرد و آتش میزند. او هم وضعیت روانی درستی ندارد. کدام انسان سالمی وسایل عزیزش را به همچین جایی میبرد؟
در ص۷ گفته میشود که «پدر برای صدمین بار گفت اینجا بچههای پایین سیزده سال را نمی شود در خانه تنها گذاشت و اگر همسایهها بفهمند به پلیس اطلاع میدهند» و البته او دخترش را تنها میگذارد! و گویا این تکرار در استفاده از واژهها در پدر هم مثل نیلوفر وجود دارد. پدر بدبین است و به دیگران اعتماد نمی کند. نگاه از بالا به پایین دارد و خودش را محق میداند که بهترین فکر و درست ترین رفتار را دارد. مراقبت و توجه او بیشتر از زیر چتر کنترل است. به نوعی بسیار خودشیفته است. به فاصلهی طبقاتی اهمیت میدهد و به تحصیلات ورده اجتماعی تا جایی که به حیطهی تفکر و غرور از همه بهترم او دخالتی نداشته باشد احترام میگذارد. او هم وسواس دارد که مبادا گول بخورد و دیگران احمق فرضش کنند.
کشمکشی روانی میان پدر و دختر جریان دارد و ووقتی پدر متوجه بزرگ شدن و مستقل شدن دخترش میشود مثلا زمانی که نیلو صبحانه را حاضر کرده است، درونا خوشحال نیست چون میداند که وجود و نیازش به نقش پدر به مرور کم و کمتر خواهد شد و شاید هم روزی زیادی خواهد بود. به هر رو جایگاه قدرت او میلرزد.
رابطهی پدر و نیلوفر
نیلوفر در بخش حذف ذهنی پدر که دانههای حذف فیزیکی او در آینده میشوند احساس بد بودن میکند. میگوید: «کاش او در سردخانه میمرد نه مادر.» کنترل بیش از حد پدر به نام مراقبت و حمایت او را عاصی میکند و به همش میریزد. میخواهد فرار کند و احساس آزادی کند و از این همه چشم برای سالم بودن و مبادا اتفاقی افتادن رها شود. در حقیقت پدر با حمایت بیش از حد و کنترل شدیدش ارتباط صمیمی دختر نوجوانش را با زندگی و فراز و فرودهاش قطع میکند.
در ص ۴۴ میگوید: «دفتر ریاضی ام را که همیشه پدر با افتخار بازش میکرد و از یادداشتهای تحسین آمیز معلمم حسابی کیف میکرد از وسط دو پاره کردم و هر پاره را با حرص تکه تکه کردم و تکهها را گذاشتم زیر همان لباسها تا روزی که پدر نیست بیندازم توی آشغال ها.» او در بیرون ریزی خشم و عصبانیت از پدر دق دلیاش را سر یک شییئ یعنی دفترچه ریاضی اش در میآورد و تازه به پدر نشان هم نمی دهد! ما در اینجا با سرکوب شدید احساسات نیلوفر روبه روایم. در مورد چسبانیدن پدر به او میگوید «چرا اینقدر مرا به خودش میچسباند؟ مگر من ساعتش بودم؟ مگر من کیف دستی اش بودم؟» همین نیلوفر که میخواهد خودش را در قالب اشیا به ساره بچسباند از همان روش پدر استفاده کرده است. به معنایی با شکایت کردن واعتراض به رفتار پدر به شکلی خودش را هم فرافکنی میکند.
در ص ۸۵ خودش را تف و حشره میبیند. حشره ای که در انتقام از پدر خون بازوی او را میمکد و بعد هم تف میشود. تفی که بخار میکند، ولی میماند.
البته نیلوفر همین پدر را اندرونی کرده و با خودش به امریکا برده. چنانچه نگاه او نیزمثل پدراز بالا به پایین است و دیگران را سطحی و بی هویت میبیند. در ص ۱۴۵ میگوید: «آرزوی اتاقم را کردم و بر مانی لعنت فرستادم که اصرار دارد با این عناصر بی هویت رفت و آمد کنم.» در این جمله پدر خود را نشان میدهد. همان برتری طلبی و نگاه از بالا به پایین را ما درک میکنیم. در اینجا بر خلاف قبل که خود را هیچ میدانست و بد و بی هویت، با آن روی سکهی خودشیفتگی هم روبه رو میشویم.
رابطهی مانی و نیلوفر
مانی که پدر و مادری دکتر دارد و از سوی آنها دارای تمکن مالی است، نیلوفر را بی اجازه پدرش از کشور خارج میکند. البته او فکر میکند که کبودیهای بدن نیلوفر بر اثر کتک هایی است که پدرش به او میزند. به نیلوفر سیگاری میدهد و در دود و مشروب و رفاه غرقش میکند و به بیانی ابجکت سکسی اش میکند. دست کمش میگیرد و هپروتی میداندش و بیشتر دختری سکسی و جوان در لالالند میبیندش. پیوندشان بیش از عمق روحی در زمینهی ارتباط تنانه است. نیلوفر در برابرش تسلیم است و حرف شنو. جنبههای حمایتگری و نگاه از بالا به پایین شخصیت مانی همانند پدر نیلوفر است.
البته در هیچ جای داستان دیگر اشاره ای به کشف این حقیقت و دروغی که نیلوفر به مانی گفته است نمی شود. مانی نیلوفر را به خواهرش ملیکا در امریکا معرفی میکند. البته جای آشنایی با پدر و مادر او در رمان بسیار خالی است. در کل ما چیز زیادی نه در بارهی مانی و نه خصوصیات خانوادهی او میدانیم. اشاره ای بسیار کوتاه فقط به ملیکا خواهر مانی میشود و بس. البته حدس من این بود که مانی (معتاد به سکس) است و رابطهی او هم با پدر و مادرش پر از اشکالات اساسی است، ولی ما شاهد هیچ نقشی از پدر و مادر مانی نیستیم. این که سحر دخترخاله اش است و با هم چه رابطه ای دارند هم شفاف نیست. گفتگوهای مانی را من متناسب با یک شخصیت کتابخوان و برخاسته از یک خانواده تحصیل کرده و متمول ندیدم و برایم این سوال پیش آمد که چطور میشود کسی از سلامت نسبی روانی برخوردار باشد و بتواند نه سال در یک رابطهی انگلی، بی تحرک و غیر شفاف دوام بیاورد؟ مانی که خودش فعال است و درس میخواند و رشته عوض میکند و با زنهای دیگر هم معاشقه و مغازله دارد، چه نیازی به وجود نیلوفر دارد؟ یعنی عشقبازی با نیلوفر اگر او را فقط یک ابژه جنسی در نظر بگیریم بعد از نه سال باز هم مثل روز اول است؟ جای سوال دارد؟ مگر این که او هم دارای بیماری جنسی باشد و روی نیلوفر فتیش داشته باشد که در کتاب به صورت پر رنگ به آن پرداخته نشده است. در ص ۱۴۷ مانی میگوید:
«چرا رنگت پریده؟ این بحث اذیتت کرد؟» نفس بلندی کشیدم و گفتم «نه.» سرم را از روی پایش بلند کردم و خودم را سرگرم مرتب کردن کتابهای روی میز کردم.
نیلوفردروغ میگوید. چون دلش میخواهد ازدواج کند و بچه دار بشود، ولی تظاهر میکند که بحث ازدواج مانی با دیگری برایش مهم نیست.
در ص۱۵۵ نیلوفر صورتش را مرتب میخارد و مانی ازش سوال میکند که «حالا چرا هی صورتتو میخاری؟» گویا در این نه سال او نتوانسته شناخت کافی از عادات نیلوفر پیدا کند! اگر چه که عمق رابطه شان یک وابستگی شدید جنسی است و او با زنهای دیگر هم هست و با نامزدش هم هست، ولی باز هم دلایل کافی برای عدم شناخت رفتارهای روان-تنی نیلوفر نمی شود و نیز من نتوانستم دلایل کافی مانی را برای تحت پوشش و حمایت قرار دادن نیلوفر پیدا کنم. او را لایق همسری خودش یا مادری نمی داند. چنانچه مجابش میکند که بچه شان را کورتاژ کند. از سویی تلاشش را میکند که نیلوفر رشد کند. تشویقش میکند که کلاس زبان برود و درس بخواند یا کاری در خور پیدا کند، ولی نیلوفر به هیچ کدام این تلاشها پاسخ نمی دهد. پس چرا مانی چون یک پدر که مجبور است از دختر ناتوانش نگهداری کند، حمایت از او را ادامه میدهد؟ فقط به خاطر معتاد بودن به سکس؟ او که دیگران را هم دارد؟ دلایل قوی نیستند. میخواهد قهرمان زندگی او باشد؟ ولی نیلوفر هیچ گاه از او قدردانی نمی کند و قهرمان نمیبیندش. تازه در سقف، وسط تارهای سیاه او را کنار پدرمی بیند. مانی بعد از شکست و گسست کامل رابطه با نیلوفر، خانه را به او میدهد و برایش به اندازهی کافی پول میگذارد تا روی پای خودش بایستد.
در ص۱۰۶ نیلو با این که خودش هم از زندگی با مانی دیگر راضی نیست و میداند که او با خانم وکیلی رابطه دارد ولی وقتی این پیشنهاد تغییر رابطه و مدرن بودن به معنای رابطه با چندین زن داشتن را مطرح میکند او را متهم میکند که اعتماد را شکسته است. به بیانی احساس گناه را میاندازد به گردن او. در ص۱۵۸ نیلوفر به او میگوید: «تو پشت پا زدی به هر چی که میتونستم بهش اعتماد کنم.»
و نیلوفر که هیچگاه استقلال را تجربه نکرده است وقتی مانی حقیقت را به او میگوید که زندگی شان رو به تغییر است دلش میخواهد که برگردد ایران پیش پدرش. ص۱۶۰. در اول هیچ فکر دیگری به نظر او نمی رسد. به بیانی میخواهد از آغوش حمایتگری به آغوش حمایتگر دیگری برود و خواننده میداند که او هیچ گاه دلش برای پدر تنگ نشده است.
نیلوفر در ص۱۶۱ میگوید: «اعتماد! این کلمه بعد از چند قرن دارد به گوشم میخورد؟ آهن زنگ زده، یا نه، ویرانه ای پر از موش که با یک تکان انگشت میتواند فروبریزد. در من پر بود از این ویرانه ها، از شهرها و آدم ها، از موشهای چرخنده. از پدر. از مانی. از کجا بدانم برزوی فردا مانی امروز نیست؟» و او هیچ گاه به خودش نگاه نکرده است که اتفاقا او بوده که اعتماد پدر را شکسته! او که مرتب در ذهنش خود را مثل رابطهی بیمار و روانشناس تحلیل میکند، ولی به سوال کردن از خود نمی رسد. فقط به تحقیر و خوار شمردن خود میرسد. جای پرسشگری در افکار تحلیلی او خالی است!
اسفندیار
نیلوفر یاد میگیرد که برای قابل تحمل کردن زندگی خالی از روابط عاطفی و خالی از مادر و خواهر و برادر و دوست و فامیل یک دنیای موازی با تخیل بسازد و البته این دنیای موازی او را بیشتر از واقعیت دور میکند و به شکلی او را در خودش میبلعد. تصویر اسفندیار هم به جای پدری مهربان مینشیند و هم به جای عشق . این تصویر دراولین عشق نوجوانی به قلبش میخ میشود که در پشت این انتخاب میتواند تحقیر پدر نهفته باشد و نشانه ای از عصیان او علیه پدر است.
عمو اسفندیار با راسکولنیکف مقایسه میشود. البته من دلیل مقایسه را نفهمیدم. راسکولنیکف قهرمان رمان جنایت و مکافات سمبل کشمکش درونی در بارهی آنچه که مذهب و جامعه و فرد گناه به حساب میآورد، میباشد. عمو اسفندیار حتی نتوانست دلایل پدر نیلو را به نقد بکشد چه برسد که آنها را بکشد. البته او مردی است که در آخر هم ما نمی فهمیم که بالاخره نیلو را بیشتر از حد یک دختر دوستش که میتوانست به جای دختر خودش باشد دوست دارد یا که نظری عاشقانه و تنانه به او دارد. البته من اینطور برداشت نکردم چون او در همان حال که نیلو را میدید فرزانه را که زنی کامل و بالغ بود هم میدید و منطقی میدانست که مناسب نیلو نیست و مناسب فرزانه است. مرد سرد و گرم روزگار چشیده ای بود که کتاب میخواند و بد و خوب را از هم تشخیص میداد و پاهاش روی زمین بود. البته در ص ۱۱۷ نیلوفر میگوید: «راسکولنیکف را به همین دلیل دوست داشتم که دردآلود توی خیابانهای کثیف و فقیرنشین روسیه پرسه میزد و با آن لباسهای ژنده خیالات عجیب وغریب میبافت.» که اگر این تعبیر را به اسفندیار بچسبانیم اصلا با اسفندیار خوش لباس و منطقی جوردر نمی آید.
وقتی نیلوفرجلوی مدرسه اسفندیار را میبیند، میگوید: «از خودم بدم میآمد که این قدر دوستش داشتم و از اینکه اینقدر دوستش داشتم از او متنفر بودم. ص ۸۷ » این احساسات پارادوکسیکال برایم تداعی نگاه فرویدی شد. نیلوفر عمو اسفندیار را به جای پدر گذاشته و از سویی آرزوی خوابیدن با او را دارد و همین کشش و جابه جایی در او احساس گناه و شرم ایجاد میکند.
دنا
نوجوانی است که بر اثر بی مبالاتی والدینش در کودکی مورد سوءاستفاده جنسی قرار گرفته و البته مادر بعد از آن که میفهمد انکار میکند و میگوید فکر کردی. مادرت تو رو جایی نمی ذاره که بلایی سرت بیاد. البته این رفتار در میان مادران بی پناهی که نه تحصیلاتی دارند و نه کاری ازشان برمی آید و ازبی آبرو شدن میترسند یا که از عواقب بعد از افشای حقیقت، زیاد دیده میشود، ولی مادر دنا هیچ کدام این فیگورها نیست. دنا به مادرش خشم دارد و خود را بد میداند و خودزنی میکند. به عبارتی خودش را لایق تنبیه میداند. بی ارزش میداند. ولی چرا به پدرش اشاره ای نمی کند. از سویی در ته قلبش میخواهد مادرش باشد. چون وقتی که میرود آشپزخانه تا برای نیلوفر پفک بیاورد میگوید: «من خیلی گشنمه. میاین تو آشپزخونه یه چیزی بلومبونم؟ و دو انگشتش را به علامت کد بالا برد و گفت: به قول مامانم. و بعد سر تکان داد. مثلا مامانم.» ص۲۷
دنا آینهی نیلوفر است. به چای پدر از مادرش متنفر است. او هم مثل نیلوفر احساس بیزاری از خود دارد و مشکلاتش را در رفتارهای جنسی غیر معمول ریخته است. مثلا به دوست پسرش اجازه میدهد که حوله دور گردن او بپیچد و وقتی به حال خفگی افتاد احساس لذت میکند و بعدها حوله میشود زنجیر. او هم از درد کبودی هاش مثل نیلوفر لذت میبرد. البته او تحت نظر تراپیست است.
دنا بی هیچ مقدمه ای بی آن که معلم خصوصیش را بشناسد همان اول خودش را برای او باز میکند یا والدینش بیتوجه به این که نیلوفر در جایگاه معلم خصوصی برای بار اول است که وارد خانه شده، با عجله صحنه را ترک میکنند!
در ص ۱۶۷دنا میخواهد زن غریبه ای باشد و به پدرش حال بدهد. از مادرش (سپیده) متنفر است چون وقتی که ۶ ساله بوده او را به مدت سه سال پیش خانواده سمیرا میگذاشته و برادر سمیرا ازش سوءاستفاده جنسی میکرده و وقتی که موضوع را به مادرش میگوید او فقط میگوید من تو را جایی نمی گذارم که یک همچین رفتارهایی بات کنند. حال او از درد کشیدن خودش و دیگری لذت میبرد! وقتی که مادرش با مشت میکوبد به دیوار از دردی که مادرش میکشد لذت میبرد و از سویی برزو (پدرش) چنان مرد بی دست و پایی است که حتی نمی تواند رفت و آمدهای زن سابقش را به خانه برای محافظت دخترش کنترل کند!
راوی دنا هم از همان کدهای استعاری نیلوفر استفاده میکند نه مثل راوی پدر از حشره و درد و داستان، بلکه از کدهای دیگر نیلو مثل شخصیت راسکولنیکف. مثلا در ص ۱۶۸ میگوید: « مثل اون زنه که تو جنایت و مکافات دستشو دراز کرده بود به طرف راسکولنیکف که نکشتش، کف دستشو گرفت مقابل صورت مامان، یه جورایی انگار تو دادگاه ایستاده. اصلا نمی فهمیدم چی کار میخواد بکنه تا صداش در اومد و گفت که این، یعنی من ناقابل، چیزی از شما نمی خواد و فقط میخواد گورتونو گم کنین و کمی پاتونو از زندگیش بیرون بذارین. البته با کلمههای محترمانه تری.»
رفتار دنا نسبت به پدرش سوال برانگیز است. او که دختری اینجنین بی پرواست وقتی که مادرش خواهش میکند که مسائل خانوادگی را جلوی نیلوفر مطرح نکند، او وقعی نمی گذارد و مطرح میکند، ولی به جای نیلوفر پدرش را از صحنه بیرون میکند! (بخش پانزدهم) نمی خواهد که پدرش بداند که در بچگی از او سوءاستفاده جنسی شده است. انگارکه پدر هیچ نقشی در محافظت از دخترش ندارد و حتی نباید بداند که چه اتفاقاتی افتاده؟
رابطهی نیلوفر و دنا
نیلوفر جذب دنا میشود چون در او حالتهای آشنا میبیند. همان حالتهای خودش را. چنانچه جذب مانی میشود چون حالتهای مانی شبیه به پدر است. او در نوجوانی دنا بخشی از مشکلات خود را میبیند. در هر جایی که او یک قربانی ببیند و بتواند از زاویه ای با خود آسیب دیده اش رابطه برقرار کند، واکنش نشان میدهد. با دنا احساس نزدیکی میکند چون او یاداور احساسهای سرکوب شده و بی پناهی خودش است. دنا هم از یکی از والدینش متنفر است و او نیز باری از احساس گناه را در احساس «من بدم» تحمل میکند.
رابطهی نیلوفر و برزو (احساس تحقیر)
در بخش شانزدهم در صحنهی رستوران، نیلوفر و برزو با هم اند، نیلوفر به برزو میگوید که با مانی زندگی میکند، ولی بعد احساس تحقیر میکند. گویا فرقی نمی کند که راست گفته یا دروغ! او احساس سبکی بعد از راستگویی را تجربه نمی کند، چنانچه در ص ۱۹۰ میگوید: «بلند شدم و با عجله به خیابان زدم… دیگر دلم نمیخواست ببینمش. تحقیر شده بودم. دیگر دلم نمی خواست ببینمش.» در اینجا برای من این سوال پیش آمد که هیچ کس بیشتر از خود نیلوفر خودش را تحقیر نکرده است. مرتب و مدام میگوید من بدم و چرا وقتی اولین قدم برای روراستی را برمی دارد باز هم احساس تحقیر میکند؟ و این احساس را روی برزو فرافکنی میکند که دیگر نمیخواهم ببینمش؟
در هیچ جای کتاب نقبی به تاثیر دین برشخصیت نیلوفر زده نشده، ولی در ص۲۰۷ ما این جمله را میخوانیم. « همانطور که پیغمبران از بازوی خدا بیرون زدهاند برزو نیز از بازوی کامو بیرون آمده است! »
ما قبلا خواندیم که اسفندیار کتاب دنیای سوفی را به نیلوفر نوجوان هدیه داده بود و ما دیدیم که بیش از آن که کتاب چیزی را در نیلوفر تغییر بدهد، دهندهی آن یعنی اسفندیار بود که بر او تاثیر داشت و حال در سن ۲۸ سالگی هم همین الگو تکرار میشود چنانچه کتاب سقوط کامو از بازوی برزوست که بیرون میآید! او در این دوران او روزانه مشروب مینوشد و به قول خودش، «زرد را میریزد توی لیوان.»
بررسی یکی از صحنهها و نقش تارهای عنکبوت و پتو
صحنهی روبه رو شدن با مرد بی خانمان سیاه پوست و دعوای زن و مرد بی خانمان عجیب بود. هم نشان دهنده همان نیاز روانی نیلو به دل سوختن برای دیگری را نشان میداد و هم از سویی رنگ سیاه آن بی خانمان، برایش تداعی تارهای سیاه عنکبوت بودند. حالا دیگر خواننده میداند که منظور از تارهای سیاه همان روابط خفه کننده ایست که نیلوفر را از زمان مرگ مادر در خود گرفتهاند و حال این مرد بی خانمان هم به او افزوده میشود! شاید چون که خود را نیز به شکلی بی خانمان میبیند. بی خانه و بی پشتوانه میبیند و روابط وحشیانه و بی رحمانه آن زن و مرد بی خانمان را نیز میشود به نوعی جنگ برای زنده ماندن دید. چون پتو گرم شان میکرد. همان پتویی که نیلوفر زیرش پنهان میشد تا خودارضایی کند و شرمش از دید فضولها پنهان بماند و همان پتویی که مانی آنقدر بالا میکشیدش که پاهاش پیدا میشدند و نیلوفر به آنها مینگریست. همان پتویی که خاله سرور به جای مادرش و بعدها پدرش روی او میانداختند و او خود را زیر آن به خواب میزد تا که خلوتی خودخواسته با فریب دیگران که من خوابیده ام بیافریند. اگر پتو را در اینجا نمادی از گرم بودن، راحتی، پنهان کاری، فریب و لذت جویی بدانیم میشود، بخش هایی از زندگی که آن دو بی خانمان ندارند و برای به دست آوردن آن حاضرند به حریم یکدیگر تجاوز کنند. در این بخش آن نگاه از بالا به پایین پدر نیز پررنگ میشود که همیشه به دخترش میگفته: «آخه در حد تو نیست که با این طبقه زیر یک سقف باشی. تو لیاقت بهترین ماشینها رو داری.» البته یادمان نرود که همین پدر لباسها و کیف و وسایل شیک زنی که دوستش داشت را میبرد به جایی که هیچ وقت در شان خود و زن و خانواده اش نمی دانسته!
تکرارهای واژگانی
تکرار واٰهها زیاد است. واژه مانکن در صفحه ۶ یا نامزد در ص۱۰ یا از «خودم بدم میآمد که هیچ چیزم تحت کنترل خودم نبود؛ سرخ شدنم، نفس کشیدنم، عرق کردنم، ضربان قلبم.» ص۸۸ یا در ص ۴۷ و ۴۸ «من بدم»
به نظر من این تکرارها دو سویه داشتند از یک سو من خواننده را عصبی میکردند و از سویی شخصیت نیلوفر را که در تارهایی از تکرار واژهها و افکار و صحنهها زندگی میکند برایم ملموس میساخت. از سویی چون کتاب بسیار تصویری است و تفکر و زبان بدن به اندازه کافی گویا هستند، تکرار عبارات: « بیزاری از خود را نمی شد و بیزاری از پدر را نمی شد.» ص ۸۴ یا تکرار «من بدم و از خودم بدم میآید و من بی ارزشم و من هیچم و …» آزارم میداد.
وضعیت اجتماعی
در ص ۱۱۶ میگوید: «مانی یادم داد که اگر پلیس جلویمان را گرفت چه بگوییم تا راحت دست به سرشان کنیم. فقط کافی بود یک دوجین اسم یاد بگیرم.» اگر از این اشکال بگذریم که گشت ارشاد با پلیس فرق دارد، این صفحه اولین جایی است که اشاره ای گذرا به وضعیت اجتماعی ایران میشود. حتی رفتار ناظم با سحر به طور کامل توضیح داده نمی شود. خواننده نمی داند ناظم چه تصمیمی برای سحر گرفته است. ما توبیخ و اخراج از مدرسه را نمی بینیم. شرایط اجتماعی در این کتاب بسیار محو است که باز هم دو سویه دارد. از یک سو میتوان گفت چون ارتباط نیلوفر با واقعیات خارجی حداقلی است پس اصلا آن را نمی دیده که بخواهد برای ما بازگو کند، ولی از راویهای دیگر بخصوص راوی دانای کل این اشارات انتظار میرود. در کل فضای رمان متمرکز بر درون شخصیتهاست و ما با معماری شهری یا محل زندگی و تاثیر آنها روبه رو نمی شویم. با آنچه در تاریخ و اجتماع و دور و بر میگذرد هم چندان برخورد نمی کنیم و هر آنچه که با آن برخورد میکنیم در ارتباط با شخصیت نیلوفر است.
در بخش هفدهم یا آخر که دو سال از شکست رابطهی انگلی نیلوفر و مانی گذشته است، او هنوز هم با دیدن مانی میلرزد و هنوز هم همان احساسهای هیجانی را دارد. اگر چه اندکی پیشرفت در تغییر زندگیش داشته است، ولی اعمال جبری که میتوانند فکری یا عملی باشند همچنان در او دور میزنند.
در آخر از خانم فریبا صدیقیم که به موضوعی پرداختهاند که بسیار کم در دنیای ادبیات ایران به آن پرداخته شده تشکر میکنم.