نقطه در دو اثر
بیوگرافی:
ساره سکوت، متولد سال ۱۳۶۳ خورشیدی در ایران است. پس از مهاجرتش، در شهر تورنتو کانادا تحصیلاتش را در دو رشته دستیاری دندانپزشکی و رشته علوم زیست- پزشکی ادامه داد.
او نوشتن شعر را از دوران کودکی شروع کرد و از سال ۲۰۱۲ به همکاری یکی از دوستانش گروه دانشجویی کالچرال ایونتز را در دانشگاه یورک شهر تورنتو تشکیل داد که این گروه به مدت دو سال شب شعرها و نشستهای ادبی متعدد به زبان فارسی در این دانشگاه برگزار کرد. در سال ۱۳۹۴ اولین مجموعه شعر او به نام “چهارده معصومه” از طریق نشر گردون در برلین منتشر شد. او هم اکنون در دو کشور کانادا و آمریکا سکونت دارد. از او اشعار متعددی در سایتها، مجلات و کتابها منتشر گردیده است.
———————————————-
نام هر دو اثر:
نقطه
———————————————-
۱-
: سسسسس
سکوت بود
جمعیت نشست،
تو ایستادی روی خط
و نقطه اول گذاشته شد.
کلمه از آن تو بود
و من برای نوشتن آمده بودم،
آمده بودم تو را بیاورم به آمدن خودم معرفیات کنم
تو را _در خفا_ باید مییافتم
تو را در تنهایی
ای تنهایی که تنهاییات بزرگتر از کلمه بود
تو را ایستاده میان آهنگها، گم شده در میان عبارات
باید مییافتم، میآوردم به آمدن
و دستت را میگذاشتم روی نقطههایم
تا آواها در من شکل بگیرند
آ، آ، آ
آه
به زبان آمدم
و نقطه دوم گذاشته شد.
: سسسسس
نقطه به نقطه اگر پیش میآمدم معشوق
نقطه به نقطه اگر میچیدم و میرسیدم به نقطه چین
فکر میکنی به چند نقطه میرسیدم پیش از آنکه به تو برسم
: سسسسس
بجای تنهایی نقطه
بجای پریشانی تن نقطه
بجای عشق نقطه
بجای بوسههایت نقطه نقطه نقطه
بجای اخمهایت نقطه
بجای قهرهایت نقطه
بجای آغوش غایبت …
بجای بوسههایم نقطه نقطه نقطه
و مگر دنیا از سه نقطه بر میگردد
و مگر شعر از سه نقطه خسته میشود
و مگر دوست داشتن در سه نقطه عقیم میشود
اگر که نقطه بگذارم بجای دگمههای پیرهنت؟
: سسسس
لب بر لبم که بگذاری دیوانهام
: سسسس
لب بر لبم که بگذاری از کلمات لبالبم
از گفتن چگونه بایستم ای ایستاده بر کلمات؟
اینگونه که از گفتن پرم همیشه
اینگونه که از نگاه پری همیشه
نقطه نقطه نقطه
ای نگاههایت لکهای روی پیرهنم
ای نگاههایت خونمردگیهای روی گردنم
نقطه نقطه نقطه
از نقطههای این شعر چگونه میخواهی بگذری؟
میگذری؟
میخواهی؟
از نقطههای این شعر چگونه میخواهم بگذرم؟
بگذرم؟
میخواهم…
که ازکلمات لبالبم
و سکوت تنها گریزگاه توست از دیوانگی من؟
سکوت تنها گریزگاه تو نیست از دیوانگیت؟
یک لحظه اگر از آن من بودی، یک عمر از آن منی
از من چگونه میخواهی بگریزی که نمیشود؟
از تو چگونه میخواهم بگریزم؟
میشود؟
: سسسسسس
لب بر لبم که بگذاری
…
———————————————-
۲-
میگوید:
ما انسانهای “مخفی کردن”یم. در خفا میخوانیم، در خفا مینویسیم، در خفا عاشق میشویم، در خفا با هم میخوابیم، در خفا از دوست داشتن هم دست میکشیم، در خفا میخواهیم بمانیم و بمیریم.
اگر دست خودمان بود در خفا متولد میشدیم و در خفا خفقان میگرفتیم و حتی وقتی زائو پشتمان میزد گریه نمیکردیم. اگر میتوانستیم جلوی زائو هم نفس نمیکشیدیم اما نمیتوانستیم! چون اگر نفس نمیکشیدیم بیشتر کتک میخوردیم چون “مردم” منتظر نفس کشیدن ما بودند و ما نمیتوانستیم نفس نکشیم (آن انگشت شماری که میتوانستند، خب نکشیدند و خلاص). اگر دست خودمان بود از ترسِ بودن و اشتباه بودن و اشتباه کردن و اشتباه فکر کردن و اشتباه شدن اصلاً نمیبودیم و نمیکردیم و هیچ چیزی نمیشدیم که مجبور باشیم بعداً در خفا بخشهایی از خودمان را انجام بدهیم. اما متاسفانه نمیشد و ما قبل از اینکه بتوانیم، از ترس دستهای سنگین زائو جیغمان را زده بودیم و تا آمدیم چشم باز کنیم در آغوش کسی بودیم که دوستمان داشت.
دوست داشتن!
شاید همه چیز زیر سر این دوست داشتن و دوست داشته شدن است. شاید برای همین گشتیم و چاههای کوچکی، راههای باریکی در میان جاهای خودمان پیدا کردیم و چیزهایی که “دوست داشتنی” نبودند را در آن جا مخفی کردیم. ما چیزهای دوست داشتنی را روی سینی جلوی مردم میگذاریم و آنچه دوست داشتنی نیست را مخفیانه برای خودمان مصرف میکنیم مثل سیبهای کرمو، پرتقالهای نیم گندیده، شیرینیهای مانده یا شکسته که خودمان در آشپزخانه ما بین عید دیدنی مهمانها با ولع و سرعت در خفا در دهانمان فرو میکنیم.
ما مهارت بالایی در فرو کردن چیزها در جاهایی که “مردم” نمیبینند داریم. ما آدمهای مخفی کردنیم.
مثلاً من یک آبنبات دزدی دارم که وقتی سه سالم بود از جیبم در پهلوی چپم فرو کردم و مطمئنم شما هم در پهلوی چپتان انواع چیزها را، انواع آبنباتهای دزدی را مخفی کرده ایاید که بعد از گذر سالها وقتی خواستید بیرونشان بکشید فهمیدید گوشتتان رشد کرده و روی آبنبات را پوشانده و هر چه سعی کردید گوشت را ببرید و کنار بزنید و نوک دستهٔ آبنبات را با منقاش بیرون بکشید نشد. مطمئنم با دستهای مرتعش گوشتهای دور دستهٔ آبنبات را مرتب کردید و چسب زخم چسباندید و لباسهای گشاد پوشیدید و آبنبات را برای همیشه مخفی کردید.
ما آدمهای مخفی کردنیم. در خفا تنفر زیادی از خیلیها داریم. در خفا دوستان خیالی زیادی را دعوت میکنیم و سر آدمهایی که از آنها خیلی متنفریم را کم کم و با زجر و خون زیاد میبریم و میچسبانیم و دوباره میبریم تا در خفا از این کار خسته بشویم و مگر ما خسته میشویم؟
در خفا همسر دوستمان را لخت میکنیم، میچرخانیم، دید میزنیم، به پای خودمان میاندازیم، قسمتهایی از او را میبریم و از درون جیبمان به پهلویمان فرو میکنیم تا بعد در خفا سر فرصت بیرونش بیاوریم و سر فرصت خوب با انگشت بکاویم و خوب ریز ریز کنیم تا بشناسیمش. ما آدمهای شناختنیم و فقط در خفا وقت داریم چیزها را سر فرصت ریز ریز کنیم و بشناسیم.
در خفا پاهای دوستمان را میبریم تا نتواند جلوتر از ما برود و برسد به چیزی که “خدا را چه دیدی شاید یک روز به کارمان آمد”. برای همین در خفا از همه بیشتریم چون در خفا همه چیز را از همه کس گرفته ایام و در خفا تمام چیزهایی را که دزدیدهایم در پهلویمان که صندوق گنجمان شده (نابرده رنج … گنج..؟) مخفی کردهایم.
گاهی گنج مان انقدر بزرگ میشود که به کلیههایمان و به معده مان فشار میآورد و مجبور میشویم در صندوق را باز کنیم و بعضی چیزها را بدهیم به دوست صمیمی مان که فکر میکنیم او هم از همین صندوقها دارد. برای همین در خفا با دوستمان دیدار میکنیم و در خفا رازهایمان را می گوییم و سبک میشویم. سبک میشویم و لذت میبریم پس رفیقمان را شریک جرمهایمان میکنیم. با هم به سراغ تصویر همسر دوست مشترکمان میرویم, با هم لباس را از تنش میکنیم, آه و نالهٔ رفیقمان روی همسر دوست دیگرمان تحریکمان میکند و ما ادامه میدهیم و در خفا صمیمی میشویم و در خفا با هم پاهای دوستانمان را میبریم و در خفا با هم از خیلی آدمها متنفریم و در خفا دوستان خیالی مان را دعوت میکنیم و با رفیقهای واقعی مان, با دوست صمیمی مان سر خیلی آدمهای بیشتری را که از آنها حتماً متنفریم میبریم و در خفا جام به هم میزنیم که “ای ول گه زدیم به زندگی فلانی و گه زدیم به عشق فلانی و گه زدیم به شغل فلانی و گه زدیم به آبروی فلانی و …” و بعد رفقای واقعی بیشتر و بیشتری را در این گه زدن شریک میکنیم چرا که لذت وقتی با وحشت همراه میشود لذت بزرگتری ست. همیشه در وحشتیم که رفقای ما که کم کم جای دوستان خیالی را گرفتهاند یک روز بریزند روی سر ما و سر ما را بیخ تا بیخ ببرند و همسر ما را هم تکه تکه کنند و پای ما را هم سانت سانت ببرند و در پهلوهاشان فرو بکنند و”ای ول” گویان گه بزنند به رفاقت. اما لذت مگر در همین وحشت نیست؟ ما وحشت را میستاییم. مفخی میشویم به این امید که ما را پیدا کند و ناگهان نفسهای داغ قدرتش از پشت بریزد روی گردنمان و ما برگردیم و بدون اینکه گریه کنیم بدون اینکه نفس بکشیم خفقان بگیریم و این کاری که از اول باید میکردیم و نتوانستیم را وحشت برای ما بکند.
ما آدمهای مخفی شدنیم. در خفا جان میگیریم، در تاریکی تازه مغزمان راه میافتد و شروع میکند به ساختن و مار سه بعدی میسازد و آدم سه بعدی میسازد و نوشتهٔ سه بعدی میسازد و جنگ سه بعدی میسازد و قتل سه بعدی میسازد و ما در جنگ است که جان میگیریم.
اگر میتوانستیم یک آدم معمولی میشدیم و میتوانستیم اشتباه کنیم و میتوانستیم نترسیم که دوست داشته شدن را از دست میدهیم. اگر میتوانستیم از قیافه خودمان وحشت نمیکردیم و آینهها را از دست دوستانمان نمیگرفتیم و از دستهٔ آبنباتی که از پهلویمان بیرون زده نه فقط برای رفقایمان در خفا که آزادانه میگفتیم و خودمان را یک روز میبخشیدیم و خودمان را به خاطر اشتباه میبخشیدیم و داستان به همان دزدی آبنبات ختم میشد.
آنوقت مجبور نبودیم تکههای همسران دوستانمان را تمام عمر با خودمان حمل کنیم. مجبور نبودیم پاهای دوستانمان را در شلوارهایمان به خودمان وصل کنیم تا قتل دوستمان را انکار کنیم. مجبور نمیشدیم نصفه بغل همسرمان بخوابیم و نصفمان را در بغل رفقایمان مخفی کنیم. اگر میتوانستیم نمیترسیدیم.
میگوید:
انسان با ترس آغاز میشود و اگر در ترس بمیرد، در آغاز تمام شده و فقط یک نقطه ست، یک دایره و دایرهها فقط خودشان را دور میزنند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
کتاب چهار ده معصومه در سال ۱۳۹۳ منتشر شد یعنی اوایل سال ۲۰۱۵ میلادی . من خیلی اشعار ساره رو دوست دارم اما به بخش هایی از اشعارشون نقد دارم .
یک منتقد ادبی 🙂