نگاهی به داستان «لبخند مریم» نوشته قاضی ربیحاوی
کارناوال، گفتمان و گفتگوگری و زمان و مکان کرونوتوپ باختین شاکله رمان لبخند مریم در اردوگاه مهاجران جنگی…
بی شک قاضی ربیحاوی از نویسندگان متفاوت نسل خود میباشد. نویسندهای که با پوست وگوشت خود، انقلاب، جنگ، آوارگی و حالا در شکل خود سانسور، خفقان و مهاجرت را چشیدهاست و اینها خود کافی است که اولین داستان جنگ «توی دشت میان راه» و اولین مجموعه داستان ضد جنگ ایران و عراق بنام «خاطرات یک سرباز»، درسال ۱۳۶۰، از زیر قلم توانای قاضی ربیحاوی بیرون بیاید، تا او را به اوین و مهاجرت بکشاند و حالا پس از سال ۶۹ و نوشتن رمان«لبخند مریم» هنوز در انتظار پایان شب سیاه، با لبخند مریم سر کند.
داستان «لبخند مریم» متشکل از چهار فصل است که با راوی مرد شروع میشود و با راوی زن خاتمه مییابد.
شروع داستان با نام جی نی و مرگ او آغاز میشود. این مرگ حادثهای است که در سرتاسر داستان بر فضا و شخصیتها تاثیر دارد و به نوعی مرگ تدریجی شخصیتهای آواره و مهاجر است که در پی جنگ به تهران آمده و حالا در پشت دیوار سیمی میان اردوگاه که بیشباهت به زندان نیست روبه بیابان سرمیکنند.
شخصیتهای اصلی داستان یعنی عیسی و عزرا متأثر از جنگ و آوارگی، راه زندگی را گمکردهاند. آنها پشت بههم میان تختخوابی سرد، با تکگویی درونی یکدیگر را مخاطب قرار میدهند، اما از آنجا که راه گفتگو و گفتگوگری بسته شدهاست، فقط این مخاطب است که از دردهای درونی آنها آگاه است و نویسنده، به عمد پای مخاطب را به میان میکشد تا راه گفتگوگری را با این تکنیک بگشاید. دیالوگهای درونی در هر فصل، از تعریفهای داستان و ذهن شخصیتها و تعلیقهای ایجاد شده گرهگشایی میکند و پاسخ یکدیگر را میدهند، که در واقع شاید مشکل اساسی زوج نیز، همین عدم توانایی در برقراری گفتوگو با یکدیگر باشد.
قاضی ربیحاوی در پرداخت فضای داستان با بکارگیری از کبوتر و گربهی گیر افتاده و جی نی، به خوبی و به موازات هم با استعاره، حال و روز شخصیتها را با این موجودات منطبق مینماید.
زن در حسرت همآغوشی با همسر و مرد نیز همچنین. اما ذهنیت گرفتار و «دیگری» که هرکدام در ذهن خود برای «دیگری» میسازد، آنها را از هم دور نگه میدارد. گرچه همین «منها» و خوددیگریهای ساخته شده در ذهن شخصیتهاست که با انطباق بر هم، هویت هرکدام را آشکار میکند.
کل داستان در یک شب و اتفاقات همان روز که با مرگ جی نی آغاز میشود، از زبان دو راوی عیسی و عزرا روایت میشود. اما در سرتاسر داستان صداهای دیگری نیز بگوش میرسد. صدای بیصدا و معنا دار مریم که در نگاه، گریه، خرخر و لبخندهای پنهان و آشکار است. صدای گربه بر روی رف دیوار و پرواز کبوتر و…
راوی مرد با تک گویی درونی گذشته را به حال میآورد و زن نیز همچنین. هردو پس از کش وقوسهای فراوان سعی به آشتی کشاندن زندگی دارند تا لبخند بر لبان مریم هم بنشیند.
با نقدی باختینی به رمان به نظر میرسد نویسنده کارناوالی از شخصیتها را در اردوگاهی دوردست پشت دیوار سیمی که مکرراً در داستان تکرار میشود، جمع نموده تا هم بازیگر باشند و هم تماشاچی، هم سوژه وهم آبژه، هم فاعل و هم مفعول… کسانی که روزگاری در شهر ودیار خود دارای طبقه اجتماعی بودهاند و جنگ و آوارگی آنها را دچار وارونگی طبقاتی کرده است. عزرا که روزی دانشجوی مبارز و انقلابی بوده و علاقهمند به شعر و شاعری، حالا از تبعات جنگ در اردوگاهی در بیابانی پشت دیوار سیمانی در حال نگهداری از دخترش مریم است که عقب افتادگی و ناتوانی او در تکلم، نیز ناشی از جنگ است. بخصوص مجاورت و همنشینی با آدمهایی کج و معوج و پر از ناهنجاریهای اجتماعی و زاده و منتج جنگ، در مکانی با سرویسهای بهداشتی مشترک متعفن و آشپزخانهای مشترک و پشتبامی مشترک.
جی نی که راوی از لباس او به عنوان سنگپشت یاد میکند در حالی که حلزونی بیش نیست علاوه بر اینکه وارونه جلوه داده میشود از جا و مکان خود به اجبار کنده شده و به این خانه آمده و مرگ زودرس او که ناشی از سرما و بیغذایی است، میتواند استعارهای از حال ساکنین مهاجر باشد و همچنین بی اعتنایی زن از مراقبت از او همچون از همسرش. او هم برای خود با مرگش صدایی اعتراضی دارد. بانو و پسرخواندهاش نیز با تعریفی که هریک از یکدیگر دارند و لحن و گفتمان تیزی که در حضور عزرا در ورودی سرویس بهداشتی دارند، گفتمانی عامیانه و غیررسمی و فحاشی. رودررویی عیسی و جی جو که به نظر دلقکی میرسد که گاهی نیز غش میکند، ولی در پس این بلاهت و دیوانگی انگار خوب میداند که چه میگوید و چه میکند، عاشق زن موبور هنرپیشهای است که فقط عکسی از آن را روی پشت بام مخفی دارد و در برابر عیسی به او میگوید که عاشق زنش عزراست، ولی وقتی مقابل عزرا قرار میگیرد دیگر از این لودهبازیها خبری نیست. و بانو که عکس همسری با سبیلهای تابداده شده تا بناگوش را در اتاق دارد و به وصیت همسرش، جی جو را سر پرستی میکند و از او کام میگیرد و در لباس و کلاه گیسی شبیه هنرپیشه مورد علاقه جی جو، خودش را به پشت بام میرساند. زبان غیررسمی و رفتار و سکنات جنسی و غیرعادی شخصیتها، عزرا که کاپشن عیسی را پوشیده، خنده و قهقهههای جی جو و زنان ساختمان و چند صدایی گفتمانها… به نوعی کارناوالی است باختینی بر علیه شرایط تک گویی و رسمی و ایدئولوژیکی حاکمیت در برابر و مقارن با جنگ به ظاهر ایدئولوژیک که نویسنده آنرا از زندگی آوارگان جنگی باز تولید نموده است.
زمان و مکان نیز در داستان بنابر زمان و مکان کورنوتوپ باختینی زمان و مکانی است که تصویر انسانها را میسازد. اردوگاه، دیوار سیمی، پشت بام و سرویسهای بهداشتی و حمام با آب سرد در دل زمستان، خیابان ناصر خسرو و سینما و آب گرم که از آن محرومند و جی نی از دور ماندن از آن دچار مرگ میشود، مکانهایی است که رخدادهای مهم در آن بهوقوع میرسد تا شخصیتها بر ساخته شوند. در پشت بام هنگام شب مرد راوی در تنهایی خود کز میکند و گریه میکند و در پشت بام باز هم شب عزرا از پسر دایی راوی لذت دورادور میبرد و بانو سراغ جی جو میرود تا کام بگیرد و عزرا در تب آغوش همسر میان بازوان جی جو قرار میگیرد. بلبل دیوار حمام را سوراخ میکند تا جمیله را دید بزند و… جمیله که مورد سوءظن عزراست که با عیسی ارتباط دارد شوهرش او را رها و حالا با بزک دوزکی که با حال وروز یک جنگ زده مغایرت دارد، تصویر مرد خارجی که عاشق اوست سر میکند.
کنار سرویسهای بهداشتی است که بانو پاهایش را از زور درد سنگ پا میکشد و صدای تق تق کرکاب چوبیاش میپیچد میان ساختمان و چشم شیشهایش را میان آینه به عزرا و مخاطب نشان میدهد و فحاشی با جی جو سر میگیرد و آب گرمی برای حمام نیست و خیابان ناصر خسرو و داستانهایش و سینما که نمادی از یک رسانه اجتماعی است نیز حالا در دست فرادستان نیز با حضور زنی با ناخنهای لاک زده قرمز و … آنهم در آن شرایط جنگ و خاموشی و دختران مقنعه به سر پشت پنجرههای آسایشگاه که با تلفن مردها را به خیابان میکشند. همه جزو این کارناوال و مکانهایی هستند که باختین از آنها به عنوان شاکلههایی از کرونوتوپ مکان و زمان که رخدادها با هم یکی و یکصدا شود تا جهانی گوتیک، تلخ و طنزگونه و واحد و بههمپیوسته بر علیه رسمیت و تکگویی و حاکمیت ایدئولوژی بیافریند. در انتها نیز علیرغم اینکه عیسی و عزرا پشت بهم برای هم تک گویی درونی دارند که مخاطب را نیز به میان میکشند و بارقه امیدی برای به آشتی درآمدن طبیعت زندگی و لبخند مریم وجود دارد اما با انتهایی باز و بدون قطعیت و منتها روبرو هستیم. و از طرفی پیرزنی که مدام بر سجاده است و در تنهایی خود میپوسد در زمان مرگش نیز تنها و بیکس آمبولانس او را میبرد بدون هیچ مشایعتی، شاید استعارهای از مرگ و نابودی پوچی و خرافه و… باشد و مریم نماینده نسلی شده که باید منتظر بیداری و لبخندش بود. بهکارگرفتن نام عزرا و همسر قراردادن او با عیسی و فرزندشان که نام مریم دارد نیز بی دلیل نیست و نوعی گوتیک و کج دهنی است… زمان نیز در داستان بزنگاه و رخدادهایی دارد و مقارن با مکان شخصیت. شب، شب بارانی، روز بیابان پشت دیوار سیمی و بیابان جنگ. شب پشت پنجره آسایشگاه و خیابان ناصر خسرو و خانه پسر دارو فروش رخداد در خانه او…
ربیحاوی با آفرینش شخصیتهایی که خودسانسوری ندارند رمانی مینویسد بدون سانسور از فضا و آدمها و گفتگوهای گوتیک با نثر و تکنیک تکگویی سیال ذهن با رفت و برگشتهای زمانی و مکانی، به گونهای که در هیچکجا خدشه و نقصی در روایت و چینش موتیفها و کلاژهای داستان رخ ندهد. داستانی ضد جنگ سیاسی اجتماعی و اقتصادی با رفتن در دل دالانهای تاریک روح و روان و جسم انسانهایی که بیشک فطرتی پاک اما وارونه شده دارند و سعی در بازشناسی این آدمها و حداقل آشتیدادن آنها با خود واقعی شان دارد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید