نگاهی به کتاب دیالکتیک تنهایی اثر اکتاویو پاز
نوشته: نسترن خسور
اکتاویو پاز در “دیالکتیک تنهایی”، بذر اندیشهای فراگیر را در خاک انسان جهانی و جهان انسانی نشانده است. نگاشته او به شیوهای زیرکانه مفاهیم بیشماری را حول محور ” تنهایی” و در عرض یکدیگر مورد کنکاش قرار داده است. تنهاییای که شناسایی و پرداختن به آن بسیار دردآور و کشنده است و تنها بر شانه انسان مدرن سنگینی نمی کند. تنهایی، در تمام دورانها نه تنها انسان را با خویش و جهان بیگانه ساخته، بلکه جامعه نیز بر زین آن نشسته و علیه ارزشهای انسانی میتازد. ما نیز به پندار خود و با نگاهی به این نگاشته از دریچه جهان پرهای طاووس نشان آرای رنگارنگ، به بررسی کلید واژه های ” تنهایی”، ” عشق” ، “زن”، “دموکراسی” و ” مردم سالاری” پرداختهایم .
تنهایی
بر خلاف سایر مفاهیم سوال برانگیزی چون تولد و مرگ و کنجکاوی و سردرگمی انسان برای یافتن سر رشتههای مبدا و مقصد وجودیاش در جهان، به نظر میرسد تنهایی تنها مفهومی باشد که آدمی نیشتر کند و زهرآگینش را با گوشت و پوست و استخوانش احساس کرده است. زمانی که انسان آگاهانه پی به وجود خویشتن میبرد و به تبع آن، تنهایی خود را در مییابد، سراسیمه به دنبال یافتن مامنی امن و گرم میگردد. انسانی که روی طناب ظریف و نازک وجود خویش معلق است که یک سمتش، تولد و طرف دیگرش مرگ و مرکز آن تنهایی است. سکون و قرار یافتن در این مرکز به نوعی نقطه تعادل روانی انسان به شمار می آید، حاصل یگانگی انسان نه با خود تنهایی، بلکه با سایه تنهایی است! زیرا انسان در ابتدای این کشمکش، با ” من” وجودیاش سایه غلیظ تنهایی را میشناسد. از معبر این “شناسایی” احساس ترس، بیپناهی، اضطراب، افسردگی، خشم، وابستگی و تسلیم و حقارت قوت میگیرد. او تا لحظه عدم دستیابی به درک این معنا که آن “دیگری” که با بیقراری به جست و جوی او میپردازد و بیصبرانه منتظرش است، ” خود” اوست، در زنجیر آلام روانی خود باقی خواهد ماند. از طرفی آدمی با انتخاب خویش است که از سایه تنهایی و خودآگاهی به تعارض رنج آور آن فرار میکند یا خود را به آن دیگری و عینیتی چون خود میسپارد. او که از سر منشا وجودی و علت آمدنش بیخبر است و از طرفی خود را در وضعیت” کودک گمشدهای” عینیت میبخشد، از اضطراب جدایی” علت مادر” دچار خشم میگردد و برای کاهش خشم خود گریبان عشق را میگیرد.
عشق
آدمی در ادامه رنج و خشم بی امان تنهایی و نا امیدی در یگانه ساختن جنبههای متضاد حالات روانی خود اعم از ترس یا ناتوانی در پذیرش ” سایه های تنهایی” دست به آفرینش “عشق” میزند. خشم او که نتیجه ضعفش در اثبات علت وجودی و یافتن مبنایی برای حضورش در جهان است، او را به خلقت عشق ترغیب میکند. در ناخودآگاه آدمی آتش انتقام از معبودی ناشناخته بر افروخته شده که او را به عنوان منتخبی برای حضور در این مغاک دعوت کرده و سپس سرگردان و تنها رها ساخته است. اینکه نوبت آدمیست که برای جبران این وانهادگی از یک “برگزیده ” تبدیل به یک ” اختیار کننده” شود. او برای کشتن رنج، نیروی عشق را میآفریند. در واقع او برای دریافت “خود” یا ارضای میل” خود خواهیاش” به سراغ دیگری میرود. اما نکته مهم این جاست که انسان در وهله اول از این جدایی عظیم، درکی جسمانی دارد. او بالغ همان کودکی است که در دوران اضطراب جدایی مادر ” پستان فقدانش” را به جای شیر در دهانش گذاشته است. برای او عشق سراسر خواهش و آرزوی دستیابی به تماس با اندامهای جنسی معشوق است. او در این تماس به دنبال کیفیت یا ویژگیهای جسمی یا جنسی خاصی در طرف مقابل خود نیست؛ زیرا این ارتباط قرار است تنها درجهای خفیف از وصل را برای او ممکن سازد.
اما این وصل ناقص، پیام آور ارمغان ارزنده انتخاب است. انتخاب، مولد قدرت آفرینندگی اوست . قدرتی که با آن نه تنها میتواند خلا حاصل از وانهادگی در این جهان را جبران سازد، بلکه به او منزلتی خدایی عطا میکند. در این مرحله تمام حواس و نیروی انسان متوجه “خود” میگردد. تاثیر عشق در نسیان تمام آلام روحی و جسمی و عقدههای جنسی، ارزش “وجود”ی اش و حضور بی قید و شرط آن را آشکار می سازد. اکنون کودکی است که در سکون و آرامش فعال خویش، با اسب اصیل فردیت میتازد و تمام امکانهای خلق و سازندگی در او بارور شده است و در این ” وضعیت” که خود خالق آن است، نیاز ارضانشده ای باقی نمیماند. بنابراین او دست از سلطه بر دیگران (زن) میکشد و میلی به بهرهکشی و کنترل او ندارد. در عوض، تلاش هدفمند او بر رشد این دیگری ( زن) همگام با خود متمرکز شده است. این حد از کمال، خاری به چشم منافع جمع ( جامعه) است؛ چون فردیت، مانع از ابزارشدگی انسان می شود؛ همان ابزاری که جامعه برای ارضای حس منفعت طلبی خود به آن نیاز دارد. جامعه در این شرایط دو روش را در پیش می گیرد: ۱- با تولید و اشاعه فحشا، به ظاهر انتخاب تازه ای در اختیار او قرار می دهد تا قدرت عشق و کارکرد همه جانبه او را خفه سازد. ۲- پس از تولید و تبلیغ فحشا، با سرکوب و منع انسان با چماق سنت، مذهب، او را به این کار تشنه تر کند.
زن
مردان برای جبران جنبههای زنانه ناخودآگاه خود در رقابتی تنگاتنگ با یکدیگر درصدد جذب زنان بر خواهند آمد. گفت و گوی ما حول محور جنس مردی است که هنوز به کشف “خود” نائل نشده و در صحرای جست و جوی “خود از کاروان جنس زن سر در میآورد. ویژگیهای مردانه جنس مرد شامل فزونخواهی، قدرت، میل به تصاحب و تسلط، او را به سمت زن سوق میدهد. فرد خودخواهی که در خواهش خود، ناکام مانده و این ناکامی باید در “دیگر”ی یعنی زن فروکش کند. از طرفی جنس زن هم متقابلا برای طراز کردن ویژگیهای مردانه ناخودآگاه و جبران غلیان بیش از حد عناصر زنانهاش مانند ملایمت در رفتار و گفتار یا ظرافت، مادر و معشوقه بودن به تقاضای مرد پاسخ میدهد. پاسخ افراطی و بیش از حد عنصر مادینه برای پیوستگی به جنبههای مردانهاش، او را تبدیل به شی و کالا میسازد. در این بحث منظور ما جنس زنی است که درمانده از کشف خود است و رشد اضافی جنبههای زنانه ناخودآگاهش، او را در مسیر تعادل، به بیراهه کشانده است. همچنین جنس مرد همراه با انباشته رنجآوری از جمله نیافتن مبنایی برای علت وجودیاش در این جهان به دنبال آن محرومیت از تماس جنسی با مادر به عنوان اولین فردی که میتوانست این وانهادگی را با جنبههای زنانهاش چون شور زندگی، جذابیت و شهوت، جبران کند تنها علاج عقدهگشایی را در اندامهای جنسی دیگر جنسهای زن، میبیند. همچنین با دست یازیدن به اندامهای جنسی زن به یاری نیروی نرینهاش و کنترل این جنس لطیف، آتش شهوت قدرت خود را فرو مینشاند.
دموکراسی
شکلگیری دموکراسی و رسیدن به هدف متعالی آن بسته به این است که افراد جامعه پی به نقش، اهمیت و تاثیر ” قدرت فرد” ببرند. تا زمانی که افراد یک جامعه به توانایی بیرون کشیدن خود از گرداب ” همسازی” و ” همگامی” مطلق با نظرات گروهی جامعه نائل نگردند و بر ترس خود از این جدایی غلبه نکنند، از دموکراسی چیزی جز پوستهای بی مغز باقی نخواهد ماند. برای درک و شناخت دموکراسی، بهتر است ابتدا به موانع شکلگیری آن بپردازیم. انسان پس شناسایی وجود خویش از رهگذر عشق و باور به قدرت فردی خود به درک عمیقی از دموکراسی در رفتارهای فردی یا تعاملات اجتماعی میرسد.
اما چه میشود که انسان یکباره رهسپار بیراهه میشود؟! سخن از موانع “شکلگیری” دموکراسی، اشتباه است؛ زیرا موجودیت دموکراسی در لایههای پنهان فردیت انسان نفس میکشد و به محض دریافت و بینش انسان به وجود خویش، امکان ظهور و بروز پیدا میکند. صحیحتر آن است که به تبیین موانع “بالندگی” دموکراسی بپردازیم. زمانی که انسان به قدرت فردی و توانایی انتخاب خود پی میبرد، دیگر خویشتن و اعمال و رفتارش را بر اساس “قطب نمای جمع” تنظیم نخواهد کرد. او اکنون دریافته که مالک درک، احساس و تجربه منحصر به فردی است که با آن میتواند میزان و نوع سیطره و نفوذ اندیشههای مالکانه جمع را شناسایی کند. فرد این شناخت را مدیون تغییراتی است که در مسیر خودآگاهی بدان دست یافته است.
فرد در این مرحله با آگاهی کامل از ویژگیها و خصوصیات درونی خود، پذیرفتن نقش و تاثیر اندیشه و اعمالش بر زندگی فردی خود و سایرین، مسئولیت وجود خویش را بر عهده میگیرد و به همان میزان تمایز وجود خود از سایرین را میپذیرد و قدرت اراده آزاد آنها را نیز محترم میشمارد.
از طرفی جامعه *آزادی مثبت فرد _آن میزان از آزادی که با آزادی سایرین معارضهای نداشته باشد- را بر نمیتابد و با روشهای مختلف اعمال “زور ” در جهت سرکوب آن بر خواهد آمد.
* کارل. یاسپرس: آغاز و انجام تاریخ. ترجمه محمد حسن لطفی. انتشارات خوارزمی. ص ۲۱۴
جامعه باید این باور را از انسان بگیرد که به تنهایی قادر به شناخت استعدادها، تواناییها، ویژگیهای شخصیتی، رفتاری و به طور کلی زوایای وجودی خویش نیست. جامعه به تدریج و با کمک اهرمهایی چون قانون، قرارداد، هنجارهای اخلاقی، اصول و روشهای مذهبی این تلقی را در او مستحکم میسازد که جمع، تنها آیینه تمام نمایی است که فرد میتواند از طریق آن واقعیت وجودی خویش را نظاره کند. از طرفی به انسان میقبولاند که ظرفیت وجودیاش به تنهایی گنجایش لازم برای رشد و بالندگی را نخواهد داشت و وضعیت آزادی و اختیار فرد در شناسایی خود، سرابی بیش نیست و راز پیشرفت او قرار گرفتن در قالبهای هویتی تازهای است که جامعه به او معرفی میکند.
همچنین با کمی دقت متوجه خواهیم شد، در واقع جامعه کارزار سختی پیش روی خود دارد؛ زیرا دموکراسی و میل و کشش به آن به طور بالقوه در انسان وجود دارد. دموکراسی چیزی نیست جز باور انسان به ارزشهای خود و تلاش خستگی ناپذیرش برای عملی کردن آن ارزش ها. دموکراسی واقعیتی است که ریشه در خودآگاهی انسان دارد.
در واقع تکتک افراد یک جامعه زمانی به کشف حضور و وجود همیشگی دموکراسی در نهاد خود نائل میگردند که با شناخت و دستیابی به خودآگاهی به این نتیجه برسند که عامل تزریق مداوم ارزشها و منشهای اخلاقی، سیاسی و اجتماعی، جامعهای است که سالها از تدوین حقوق، امتیازات و قوانین و تحمیل به ظاهر خیرخواهانه آنها، نه برای اجرای عدالت، بلکه صرفا به منظور اعمال قدرت و بهرهکشی از او، استفاده نموده است. مردم به مرور در مییابند که جامعه، پاشنه آشیل آنها را یافته است؛ همان تنهایی هولناک و دلهره دست و پا زدن در گرداب آن که قادر است قدرت تصمیم و انتخاب و عمل آزادانه اش را از او سلب کند. از طرفی مردم به این حقیقت پی خواهند برد که تعاریف ارائه شده از مفاهیمی چون “عشق”، “زن”، “مرد”، “تنهایی”، ” برابری” و ” آزادی” و حتی “دموکراسی” و تعیین مسیرهای خطکشی شده برای پیشرفت و اعتلای ارزشهای اجتماعی، چیزی جز تلاش سواستفادهگرانه جامعه برای همانندسازی و یکسان جلوه دادن ” وجود” انسان ها، تبدیل کردن آنها به کل
واحد و کوششی در جهت استیلای هر چه بیشتر بر افکار و اعمال مردم از طریق تحریک ناخودآگاه جمعی به ویژه در قالب احکام اخلاقی و مذهبی و باورهای عرفانی نیست.
مردمسالاری
از این منظر آنچه از دموکراسی درک و دریافت میکنیم، تلنگری برای آگاهی هر چه بیشتر انسان به وجود خویشتن، قدرت اختیار و انتخاب و باور به توانمندیها و استعدادهای ویژه خود بدون تبعیت از جمع و همسان گرایی با گروهها و احزاب مختلف، تشخیص درست جنبههای تحمیلگرانه، کنترلگرانه و هدایتکننده مطلق قوانین و قراردادهای اجتماعی، بارور نمودن اندیشه برای محدود ساختن قدرت های خودکامه ای است که از قانون به شیوهای مکارانه بر علیه مفهوم اصیل و پویای آن و در جهت سرپوش نهادن بر ارزش وجود مستقل انسان استفاده میکنند. در واقع، آرمان دستیابی به نتایج نظری دموکراسی در جامعه از مسیر ابزار های عملی ” مردم سالاری” به بار مینشیند.
در بحث مردمسالاری می بایست میزان قدرت، عملکرد و فرصت به کارگیری موثر ابزارهای “مردم ” را برای تحقق و اجرای “سالاری” سنجید. مردم از این منظر انسانی است که در گام نخست جدای امکان اعمال یا عدم اعمال حق مشارکت در “جامعه” و تعیین آینده سیاسی و اجتماعی خویش، باید به باور ” اراده ی آزاد فرد” رسیده باشد و به بیانی آشکار، این باور در دستگاه اندیشه او به یک ارزش تبدیل شده باشد.
آنچه روند شکلگیری باور درونی و شخصی به این ارزش را در روان تکتک افراد، خنثی، محدود، معدوم یا منحرف می سازد، ادعای جامعه مبنی بر اینکه وامدار مشروعیتی از جانب نیروهای آسمانی و ماورایی است. از این رو اصول و خطمشیهای جامعه و حکومت زور و پنهان قوانین آن است که همواره کلید تصمیمگیری قدرت انتخاب فرد را تنها در قفل خود میچرخاند و با این اقدام و از طریق حفظ فاصله همیشگیاش با مردم ، اندیشه آنها را به بردگی می گیرد. مردم می بایست برای تحقق و اثبات سالاری خود، به درک درستی از مفهوم و ارزش “انسان” نائل شود و این امر زمانی رخ میدهد که هر فرد بر مدار و مرکز خویش و فارغ از محرکهای بیرونی جامعه به اندیشه پیرامون هویت، ارزش، اهمیت، قدرت و تاثیر انتخابهای انسان و ارزیابی مجدد تمامی اصول القا شده سابق بپردازد. انسان مورد نظر ما در ” مردم سالاری” فردی نیست که با خودخواهی و خودمحوری صرفا درصدد برآورده ساختن امیال و هوسهای شخصی خویش است! او ” آگاهی” جهانشمولی از مفهوم انسان دارد و وجود اراده آزاد، حق آزادی و برابری را برای ” نوع انسان” فارغ از نژاد، مذهب، زبان، قوم، جنس و طلب میخواهد و به هنگام، دقیق و هوشمندانه استبداد و زور پنهان و آشکار در قوانین جامعه را شناسایی و در برابر این سیستم زورمند نه تنها سکوت نمیکند، حتی از غلیان آگاهی به اراده آزاد خود از عصیان و اعتراض نمیهراسد.