نگاهی موردی به خاطرات و یادگاریهای ایران نه چندان دور
گاهی برای آنچه بودیم و آنچه هستیم باید نوشت و به خاطرات یک ملت چنگ زد تا خاطرات ارادی و غیر ارادی آن ملت را زنده کرد، گاه این خاطرات با یک طعم پیوند خورده گاه با یک گلوله، گاه با یک وسیله و گاه با یک شعار بر روی دیوارههای شهر. ما به خاطراتمان نیاز داریم و به یادگاریهایمان، تا هویت و آنچه که باید میشد و نشد را آنچه که باید میبود و نبود را بهتر بشناسیم باید به قلم دکتر یونس یونسیان درود ها فرستاد که در صفحهی کافه نوستال به زیبایی هرچه تمامتر ما را با آنچه که بر ما گذشت و با ما بود و با آن زندگی کردیم را آشنا میکند. از او خواستیم که برای شهرگان هم قلم بزند و او چند یادگاری کوچک به ما هدیه داد که در ادامه میخوانید:
۱.
همه ما، این صحنه و این چیدِمان را، در دورهاى از گذشته در خاطر داریم، ترکیبى از آفتابِ صَلاتِ ظُهر، پُرِ نور براى بیدارى و پُر از سایه براىِ خوابِ نیمروز، ضبطِ صوت قِرمز رنگ، نوارِ کاسِتِ قدیمى و یک استِکان چاى: آدمها، خَلوتهاى عجیبى با “ترانههاى محبوبشان” دارند، گونهاى آیین و مناسِکِ خاص در کار است. و انگار چیزهایى در انسان هستند که از همان آغاز، روزهاى پایانى و پیرىاش را لمس مى کنند، چیزى از همه “ناکافى بودنها و کَم آوردَنهاى جَهان” در ما شعله مىزند، مثلِ خاطراتِ من از روزهاى کودکى و خانه پدربزرگ، پَهن شُدنِ آفتاب در اِیوانِ خانه که رو به حیاط بود و شیشههاى تِشنهاى براى نور داشت. وَزیدنِ نسیمِ خُنَکى از لاى برگهاى سبزِ درختانِ خانه، دیوارهاى مهربانى که بوى یادگارهاى گذشته را داشتند، و بازى با پِسرعموها، دُختر عَمهها و گوش دادنِ یکباره و محو شدن در صداى “داریوش” از ضَبطِ صوتِ جوانترین عمو، که هنوز “مُجَرّد” بود و مِهمانِ خانه، صداى تَکیده پدربزرگ و دَست هاى پدر که مِثلِ “وَان یَکاد” بود، و من، که وَسَطِ این تاریخِ لعنتى، گُم شده بودم، تاریخى که “چِشم زَخم” بود و “سِریالىترین قاتِلِ جَهان”، و ما با اسطورهها، ترانهها، آرِزوها، و رویاهاى چند نَسل، بُزُرگ شدیم و کوچه را دیدیم، حیاطِ و طَرحِ گُلهاى فَرش از یادمان رفت، کوچه را با مُشتهاى گره کرده، شَلوارهاى پاچه گُشاد و دُخترانِ لَوَندَش تا انتها رفتیم و “بُن بَست” را مَزّه کردیم، چاىِ داغِ مادربزرگ، سَرد شد، جوابِ سلامِ پدربزرگ، یادمان رفت، پِدر از ما، داغ کرد و مادَر، از صُبح تا شَب، نگرانمان بود، قصه ما، امتدادِ شب بود تا شَب. هیولاها، وارد شدند، گودزیلا و گیدورا نبودند، همه از جِنسِ خودمان و کِتابِ پدربُزرگ را رنگِ رویِشِ تباهى زدند، سوالهاى دفترِ پِدر را بی جواب گذاشتیم، آرِزوى باغ را به عوضِ خودِ باغ، از پدر به ارث بردیم و با یِک “شِکلَکِ دیوانه وار که همزمان ترسناک و خَنده دار است” و صورتى کَج و کوله، به استقبالِ کودکانِ نسلِ بعد و نوزادانِ در راه، مى رویم، با فَریادِ خندهاى که مو را به تَن سیخ مى کند، شبیه خندههاى پیرمردِ خِنزِر پنزِرى. سِپاس از “اَنار بانو” و خانه قدیمى “خاله جان” که قصیده و غَزَل مى سازد.
۲.
مثلِ همیشه، ایستادهایم تا نوبتمان شود، رستاخیزِ سلسله “صفوفیان، صفاریان و صفویان” و استریپ تیزِ تاریخ با بوىِ تیز نفت در صفوفِ زمستانى: و ما، رسواىِ “صف” هایى که هیچ “صفا” نداشتند، انگار در صف و براىِ ایستادن در صف زاده مى شویم، و با بوىِ بخارى نفتى از خوابِ عمیق، پریدیم و سرفه کردیم، تصاویرِ مبهم و محوى از کابوسِ شبِ قبل را هنوز به خاطر داریم، و هر انسانى در نهایت در “یکِ صفِ طولانى” در خاطراتش رستگار مىشود، از صفهاىِ کیلومترى نانِ ماشینى در شهرکِ انقلاب، تا “فوبیاىِ ایستادن در صف” که سهمِ نفرین شده نسلِ ما بود، بشکهها و ظرفهاىِ حلبى و پلاستیکى نفت، ایستادنِ مردم در برابر فروشندگىهاىِ شرکت ملى نفت، صفهاىِ طولانى نان، بنزین، کوپن، نفت، قند و شکر، و ما که در این صفها، رفیق شدیم، کتک خوردیم، عاشق شدیم، به دخترها نزدیکتر شدیم و با این صفها، خیال کردیم که جلو مىرویم، ما صف را هم رعایت نکردیم، نسلِ بدون صف و نوبت، یک خیال خام بود، ما در میان جنگ تحمیلی، سرکوب، اعدامها، ترورها، بمبارانها، انفجارها و گسستهاىِ اعتقادى سازمانها، چریکها، جنبشىها، چپها، راستها، مجاهدین و منافقین رقصیدیم و شلاق خوردیم، از کمیته تا گشتِ ارشاد را مست و لایعقل با دهانِ ها نکرده تلو تلو خوردیم، شبیه “رامکال” شدیم و قندهایى که در دستانمان آب شدند، بهشتهاىِ حقیقى، همانهایى بودند که از دست رفتند، شبیه چشمهاىِ شاد و براقِ پدربزرگ از دیدن “کوپن سیگار”، یا شکستن شیشههاى شیر در ازدحام، و چاپ کوپنهاىِ مرحله اول تا هشتم، زیر نظر “ستاد بسیج اقتصادى” کشور، ما داریم بالغ مىشویم و دیگر شاشمان کف کرده و پشت لبمان “سبز” شده، شبیه مورچه خوار، خرطوم درازمان را در سوراخ این سیاستها خواهیم کرد، فرو خواهیم کرد در همه فرشتهها و دیوها، ما وارثان دهه مرگ بودیم، بهت خورده از صورت شهیدى خندان در خاکریز، خجالت زده از پاى قطع شده و مغز منفجر شده، اما برادرِ شهید، ما هم به شکل دیگرى، شهید شدیم، و در هیچ کجا ننوشتند که شلوارمان ترکش خورد، صورتمان غرق خون شد، دستمان بىنمک شد، پایمان را بریدند از همه شغلها، دستمان را کشیدند از عشقهایمان، ما سخت پوستان با ترانه نفت و نان و آژیر.
۳.
میزانسنِ روشن کردن سیگار با جورابِ شیشهاى زنانه، داغ شدنِ چراغ هاىِ پریموس و شعله آبى رنگ علاالدین، زنِ عابر در حاشیه یکى از دالانها، گوشهها و گذرهاىِ بازار بزرگ تهران در سال هزار و سیصد و چهل و هشتِ خورشیدى: کفِ بازار، حاجى بازارىها، روزنامه، نوچهها و اخلاقیاتِ بچه حاجى مسلکانه، سرمایه دارى سنتى، آن وقتها خانمهایی که میخواستند هم حجاب داشته باشند و هم زیبا جلوه کنند، جورابِ نازک شیشهاى از جنس نایلون یا ریون مى پوشیدند، با کفشهاىِ پاشنه دار، همان روزها که چادرهایِ نقش دار و ساده با گلهای برجسته در بورس بودند. و نازکی جوراب نایلون هم بستگی داشت که در چه مکانی استفاده شود، چادرهای سیاه برای مراسم خیلی رسمی که از لحاظ قیمت گران تر بودند و از لحاظ وزن سنگین تر، چادرهایى از پارچه چیت هم بودند که رنگهاى شاد داشتند و خنک تر. اما انگار داستانِ جورابهاىِ شیشهاى و دامنها، در کنارِ چادرها و مدلهاىِ روگرفتن، هیچگاه تمامى ندارند، شاگردِ مغازه سرِ نبش، همیشه منتظرِ رد شدنِ بانوىِ سیاه چشم و روگرفته بود، و کارش فروش و تعمیر چراغ هاىِ سه فتیله، علاالدین، پریموس، فانوس و انواع خوراک پزىها. از آن کارهایى که زمستانهاىِ سردِ تهران، رونق بیشترى داشت، مشترىها سر و دست مى شکستند، اما خلوت بودن مغازه و جلوى گذر، و همزمانىاش با وارد شدن ِ بانو، همیشه رخ نمىداد، و این بار شبیه رو آوردنِ شانس بود. چیزى از زندگى زن و اسرارش نمىدانست، نیازى هم نداشت، بانو براى او فقط در حوالى صلاتِ ظهر و جلوى گذر بازارچه تعریف مى شد، این که از کجا مىآید و به کجا مىرود، اهمیتى نداشت، شبیه نوار کاستى بود که هر روز در یک ساعت مشخص وارد ضبط صوت شده بود و نغمه آسمانى خاصى را پخش مى کرد، نغمهاى که خوانندهاش را نمى شناخت. ابروهایش را نازک کرده بود، حاج خانم یا همان بانو، با چادر طرح دارش، و موهاىِ مشکى ضخیم، و آن جورابهاىِ شیشهاى ثابتش، انگار با آن جورابها به دنیا آمده بود، ردیف کلاهها و ساعتها، بوىِ عطر حرم و ادویههاىِ تند هندى و پاکستانى، صداى باربرها با لهجه غلیظ و بوى سیگار اشنو و فحشهاىِ چاروادارى کارگرها، باریکه نورى از حفره دایرهاى روى سقف گنبدى بازار، روى زمین افتاد، ذرات خاک معلق در هوا، جلوىِ مغازه را آب و جارو کرد، عطر خاک و پوست تنش، بوىِ نایلون به مشامِ پسر حمله کرد، جهانِ او یک حصار عاشقانه داخل جوراب نایلونى شیشهاى بود، به داغترین “پریموس” تهران خوش آمدید.
۴.
تداعى میز تلویزیونهاىِ جا مانده در خاطرات با قفلهاىِ آهنربایى و وارثانِ فروتنِ صدا و تصویرهاىِ خش دار و برفک زده، گلدان شیشهاى و گلهاىِ مصنوعى یک قرنِ مسموم و یخ زده، باستان شناسى همه قاب و طاقهاىِ گچى خانههاىِ ایرانى، از صفر بندِ تلفنِ نارنجى روىِ میز، تا تلویزیون چهارده اینچى قرمز، با صفحه نمایش برآمده و محدب که گوشههاىِ تصویر و چهره را مى کشید و دو “کانال” بیشتر نداشت، کتابِ قرآن مخمل و گلدوزى شده روىِ تاقچه و ساعتِ دیوارى تاریخ دار و شماطه که روزگارى مرموز ترین وسیله خانه بود. و حسرتِ همه “گوشههاىِ دنج” از دست رفته، که هر انسانى در نهایت با یکى از این “حادثه هاى نامحسوس” کامل مى شود، و بهترین خاطره هایش را از یک “بهت خانگى” و خالى شدنش در یک سکانس قدیمى و گمشده در زمان خواهد داشت، قصه همیشه از خانه پدربزرگ شروع مى شود، حیاط بزرگ و ایوان دار، با شاه نشین و پشت بام هاىِ کاهگلى، حوضِ آب و پاشویههاىِ سنگفرش شده، نعنا و پونههاىِ وحشى کنار حوض، چراغ پایه دارِ حباب دار که شبهاىِ حیاط را روشن تر مىکرد و صندلى ارجِ آبى پدربزرگ، قفسِ چوبى کفترهاىِ رنگارنگ، از طوقىها، قناریها، پاپرها، زاغها و چاهىها. زیرزمین و آب انبار که یک پنجره تورى به حیاط داشت، اتاقهاىِ کوچک و خاطرات پدربزرگ از روزهاىِ خدمت، گربه نر زردرنگ و راه راه که طرفِ توجه عموها مىشود، ضبطِ صوت قدیمى آیوا و نوارهاىِ کاستِ “داریوش” و “هایده”، و پهن شدنِ آفتاب در کمرکش راهروى مشرف به حیاطى که پنجرههایش دارند در بوىِ دم پختکِ روى چراغ سه فتیله غرق مىشوند. از تابستان عرق ریز حیاط تا زمستانِ سرد و یخ زده، از جمع شدن هاىِ خانواده تا دعوا و دور شدن ها، از عاشق شدن و کینه ها، از صداىِ ترتیل قرآن از همان ضبط صوت در مرگ پدربزرگ، و چشمهاىِ خسته و سرخِ پدر، و تقسیمِ ارث در یک شبِ سربى، و خانههایى که یک شبه تقسیم شدند، فاصله به اندازه ریختن ترسمان از رد شدن خیابان بود، و هنوز داغ دارِ همه آن لحظههایى هستیم که صادقانه و دقیق زندگى نکردیم، که گلهاىِ اطلسى باغچه را نشمردیم، رنگ جلیقه محبوب پدر بزرگ را نفهمیدیم، اسم اولین عاشقانه پدر را نپرسیدیم، از محتواى نامههاى عاشقانه مادر چیزى ندانستیم و یکباره “انقلاب” کردیم، سرِ همین کوچه و از داخل همین اتاق، از صداى جاوید شاهِ پدربزرگ تا اعلامیههاىِ امام خمینى، از چراغانى نیمه شعبان حیاط تا سیاه پوش شدنش، ما روزى از این همه “زمان از دست رفته” به یک دادگاه صالحه شکایت خواهیم برد.