نگاهی کوتاه به شعری از صدیقه نارویی
زن، جنگ و بحران هویّت – دیدنِ بدن خارج از زیبا شناختیِ سنتی
ﺯﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﯿﺪﻥ
ﺯﻥ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ
ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ
ﺑﻪ ﻓﺼﻞ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﻪ ﻭﺭﻕ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ / ﻻﯼ ﺑﻮﺗﻪﻫﺎﯼ ﺷﺐ
ﮔﻠﻮﻟﻪﻫﺎﯼ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ
ﻭ ﺻﻮﺭﺕﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺠﻢ ﺯﺧﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﭘﺎﺷﻨﺪ
ﻓﮑﺮ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﻫﺎﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﻣﯽﺁﯾﺪ
ﺍﺯ ﺑﻨﺪ ﺍﯾﻦ ﺭﺧﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﻡ ﭘﯿﭽﯿﺪﻩﺍﯼ
ﮐﻪ ﺟﻨﮓ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﻥ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪﺍﻡ ﻻﻟﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪ
ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﻣﯿﻦ، ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺯﻣﯿﻨﻢ ﺳﺮ ﻣﯽﺯﻧﯽ
ﺧﻮﻥ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﭘﺮﭼﻤﻢ ﻣﯽﺩﻣﺪ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺳﺮ
ﺯﻣﯿﻦﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯿﺒﯿﻨﻨﺪ
ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺍﺑﺰﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﭘﻨﺎﻫﻤﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﺪ
ﭘﻨﺎﻫﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻥ ﺩﺭ ﻣﻦ
ﻧﺸﺴﺘﻪﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼﺳﺖ
ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎ
ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ ﻣﺎﻩ
ﺩﺍﻣﻦ ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ ﺍﺯ، ﺑﺎﻻ ﺯﺩﻩﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﻡ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﻪﻫﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ
ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺗﺮﮎ ﺑﺮﻣﯽﺩﺍﺭﺩ
ﺑﻪ ﺭﻭﺡ ﺗﻨﮓ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﻣﺘﻼﺷﯽﺗﺮ ﺷﻮﺩ
ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻣﻦ
ﺑﺮ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺳﺘﺎﻧﻪ ﮐﺞ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ
ﺷﮑﺴﺘﻪﯼ ﮐﻮﯾﺮ ﺑﺮ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺐ
….
آنگاه که حس ملزم به گفتن می شود – چیزی ست که درون این شعر از سرکار خانم صدیقه نارویی رخ داده است. ایدهای زیبا و زنانهای تلخ که پیوست غریبانهای با چیزی به نام «جنگ» در خلعتی نو – اینگونه ستودنی نوشته شده است. زن درون متن از نام خود آغاز میشود و موجب تحریک خود برای پالایش و حرکتهای متامورفوس وار میشود میان راه تا فاصله و فصل و آنگاه رویکرد به جنگ در بطن دگردیسیها به زبانی تازه تعریف میشود. بدنی که حاضر به اطاعت نیست. مطیع و بنده نیست. بدن است که خود را تشریح میکند. و از درون فاصله و مسیر و فصلی ناشناخته برای روبه رو شدن با امری بدیهی که ترس است لای بوتههای شب و بوتههای شب که بسان حفرهها و دخمه گورهای تاریک و ریشههای سیاه درهم تنیده و خارزاری پرگسل و هیئتهای دیگر به فرم «گلوله / صورتها / رخت که چنان پیلهای دردناک او را در بر گرفته است» – خود را میدرد و به گونهای نورسته چون لالههای خونین شهیدان نماد عمومی زن و جنگ میشود. زنی که در جنگ کم گرفته شد پا بر مینها مینهد تا در انفجار سرخ خود هر پارهی بدن را نمایندهای از گفتمان خود و تشریح فهم خود از آوار جنگ – مصائب آغاز و پایان آن بر شانههای نسل خود و نسل درگیر آن و نسلی که زادهی دوران جنگ و پس از آن و …است را به شکل پرچمی بلند بالا به چشم ِجامعه نشانده باشد و بسا تمام این تقاضا همان زمین بیفرجام و بطن سوخته و بایرش و خوابی بی برگ و رؤیا باشد. که خود شاعر میگوید: « ﺯﻣﯿﻦﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺏﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﺭﻭﯾﺎ میﺒﯿﻨﻨﺪ». بندی به غایت حاوی انواع مفهومی: زمین و زن. زن و فرجامی که در آن سلب رؤیا درون خواب گشته است / خواب همانند یک بطن پوچ که پوک از بذر هر افسون خواب اندرون خود است / زمین بی سرنوشت همچون زمینی که دیگر بار و بر در برِ خود ندارد و جان سپرده است. و اینک مسیر است و پناه بر خوابزدگی: «آیا میتوان خوابزدگی را معکوس پنداشت و آن را آگاهانه و عامدانه نوشتن راوی شمرد! چالش عقل و چشماندازی که در این فاصله از مسیر، تنهائی ست و سرگیجهای ناتمام و با توجه به بندهای بعدی تهی شدن افق از حضور نور و حتی اندکی نور و انسان. چرا که راوی از «نشست» گفته است. ستاره و تأکید که حتی ماه فرو نشستهاند. چیزی در مسیر خوابزده برای پناه بردن نیست. بلکه هرچه هست پناه برده است به سوی نادیده شدن و مغروق گشتن در جایی که در این سرگیجهی انسانی عقل نمیتواند خود را به چالش یافت یک مسیر بکشاند. دردناک است و زیبا و رنج : « ﺩﺍﻣﻦ ﺑﺮﺁﻣﺪﻩ ﺍﺯ، ﺑﺎﻻ ﺯﺩﻩﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭﻡ » … شکل خالص زمین در تخریب و درگیر شاخصهای واضح آنتروپی و زن زخمین و رنگهای رفتهی تسکین / خورشید و بارش بر سایهها و روح تنگی که در تارهای ابتدائی تنگ تر گرفتار است و از ماهیت بدن غائب میشود. شفیرهای که توان دریدن این پیلهی دخمه گونِ سنگی را ندارد. رؤیایی که قرار است به امر راوی به خواب تن دهد و گیاه / آستانه / ترکهای کویر / آخرین ستاره: انسانی مشرف بر سایه و نور و امّا خسته از جهانی دو رو / راوی به تمامی از زن و زمین گفت فارغ از هویت جنگ و آیا این زمین :(طبیعت) همان تمثیل آرمانی و مادرانه نیست! و زن – زنی که گمان می کنیم به آخر رسیده است فارغ از احوال راوی ِخوابزده در صدد احیاء نیست؟ آیا این زن بیش از هرچیز مانند هر انسانی خارج از جنسیّت دچار درد همه گیرِ نوستالژی نیست! و امّا در این شعر ما چگونه میتوانیم با توجه به ابعاد بندها نوع این نوستالژی را تشخّص بدهیم! به یقین ممکن نیست و لیکن درب تفسیرها و تعبیرهای نامحدود همیشه باز است. می توان اینگونه تعبیر کرد. او دیگر در مسیر نیست. مانند کسی که به جستجوی خلوص کودکانهی خود دچار دلتنگی ست او نیز دلتنگ ماهیت ابتدایی خود است. نوعی آغاز دوباره از بهشت ادن. بهشت گمگشتهاش و آنچه ممنوعه بوده است و آن آدم اولین. آغاز هبوط و این پیلهی سیاه را دریدن و عور و لخت خود را در اولین برکهی زمین شستن و طبیعت را آنگونه که بود باز یافتن و تماشای آخرین ستاره شب در اولین خفتن خود بر سنگ و خاک زمین. و رویای نوستالژی را تجربه کردن: «ﺯﻥ ﺑﻪ ﺯﻧﯿﺪﻥ / ﺯﻥ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ» و از سویی دیگر میتوان لاله را از نورستن و حیات و یا به سان چراغ لالههای بلورین همیشه روشن که بیشباهت به بطن زنانه نیست تعبیر کرد. دیگر اینکه بندی همچون « عنوان» بر جبین شعر: «ﺯﻥ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ» بندی ست که بسیار موجبات گشایش مفهومهایی بی پایان را در ذهن مخاطب فراهم میآورد . شکل هندسی عضو زنانه همانا پستان که همچون مخروطی ست و حتی در زیر پوشش نیز تصور فرم آن پنهان نمی ماند و نمی تواند پنهان بماند چرا که یادآور همیشگی ِ آن زنی ست که مادر نام دارد و به نوعی نیز تماشاییترین پاره از اندام زن محسوب میشود و چه در تماشا و چه در لمس و چه در مکیدن هنگامهی کودکی و چه در مکش هنگامهی بزرگسالی عنصر غریب لذت و عنصر غریب طعمی لذیذ و گوارا شناخته میشود و حتی به واسطهی بوی خود کودک را مجذوب و شیفتهی خود به شکلی طبیعی می کند و دیگر موارد – چیزی ست که حرفهای بسیار گفتنی در هر لرزه ی خود همراه دارد. و لیکن من وارد پرداختهای فرویدی یا لکانی به این امر جالب و زیبا نمیشوم و تنها به آن چیزی که حس میکنم واژهی «مکیدن» از چشم من به دیگر عناصر شعر مرتبط میشود اشارهای مختصر خواهم داشت. وقتی که شاعر از جنگ و گلوله و مین و ابزاری که برای فروپاشی هویت اولیه ابعاد بدن انسانی سخن میگوید پس پای «مکیدن» نیز آنگاه در ابتدای شعر در میان باشد نمیتواند سخن درونیاش خارج از همین محدوده باشد. کودک آنگاه که از پستان مادر میمکد عموما در جغرافیای کشورمان تعبیر به این است که فرزند آنقدر عزیز است که از شیرهی جانم نوشیده است. اینجا نیز من گمان میکنم تخریب سرزمین و از دست دادن این همه جوان ناکام و دردی که والدین و بازماندگان کشتگان و اسیران متحمل گشتهاند و حتی هنوز نیز در جامعه متجلی ست، سرزمینهایی که در خطوط اصلی جنگ آن طبیعت ابتدائی و بکر خود را از دست دادهاند، مناطقی که در حوادث شیمیاییِ جنگ هنوز دچار مواردی هستند که حدس آن برای عموم مردم دشوار است و بسیار فاجعههای شنیع که محصول جنگ است میتواند مفهوم این بند باشد که به عنوان مادر طبیعت شیرهی جانم را نیز مکیدهاند تا به استخوانها. و زن اینجا آنقدر نماد ستمکِشی ست که دیگر فریاد بر آوردهاست: «ﺑﻪ ﺭﻭﺡ ﺗﻨﮓ ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﻣﺘﻼﺷﯽﺗﺮ ﺷﻮﺩ» … آری چیزی دیگری ندارد!…
■
حال از سمت دیگری نگاه به شعر خواهم داشت. اینکه در این شعر تا چقدر میتوان به بحران بدن و آنچه واقعیت روبروست پرداخت. اینکه عناصری مانند جنگ همان جنگ آشنای دورانهاست. تنها ابزار جنگ متغیر میشود و نگاه به جنگ نیز در هر دورهای متغیرتر میشود به ویژه در عصر ارتباط و تکنولوژی و انواع بحران که تأکید من بر بحران هویّت و خروج از نگاه زیبا شناختیِ سنتی بر بدن و ورود به حوزهی انتزاع و دگرگونی تفکر و سلیقههاست. غیرمتعارف گشتن و تحریف چهره و تن. برای مثال می توان از بسیاری آثار پابلو پیکاسو برای شرح بیشتر کمک گرفت. از دست دادن وحدت ارگانیک بدن، شبیه سازی هندسی، تکه تکه شدن، تحریف شکل انسانی به شرارت – هرج و مرج، آخرالزمان در میان بدنهای شکنجه شدهی سیاه و سپید و منفک از هم که به نوعی میتوان گفت دستور زبان آثار اصیل کوبیسم است و یا شیوهای که در آثار فرانسیس بیکن و لوسین فروید به چشم میآید و ما را تا بالاترین مرزهای وسوسهی جنون به تفسیر و یا گریز از تفسیر میکشاند و هویت در متن بوم را به چالشی ناتمام میبرد همگی حرف از موضوعی پهناور و گسترده در باب بدن انسانی میباشد که به یک تعریف واحد هرگز تن نخواهد سپرد. نمایش وحشیانهای از رنج گوشت و زشتی بدن – نقص عضوها و گردبادی از فیزیک انسان مفلوک. حال جدای از انسانِ درون بسته های هنرو انسان ماشینی آیا می توان از واقعیت حضور گوشت و تن پارهها و نقص عضو و چهرههای سوخته و آروارههای از هم گسیخته / تن و تازیانه / تن و حقارت و هزار و یک چیز دیگر چه در لِهیدن زیر بلای طبیعت و چه آنچه انسان بر انسان روا می دارد / در قالب قاچاق آدمی / اعضای آدمی / جنگ و غیره …چشم پوشید! / متامورفوسی که خود به خود پدید میآید یا از زلزله و سیلاب و یا جبر جنگ و دگر موارد. به چهرهای فکر کنیم پیش و پس از برخورد با اسید!… اینگونه است که من می توانم چنین بندی را در این شعر پرحادثهی خانم نارویی: «ﻭ ﺻﻮﺭﺕﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺠﻢ ﺯﺧﻢ ﻓﺮﻭ ﻣﯽﭘﺎﺷﻨﺪ» با توجه به بند پیشین: «ﮔﻠﻮﻟﻪﻫﺎﯼ ﻋﻤﻞ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ» – و این بند سراسر حقیقت: «ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﻣﯿﻦ، ﭘﺎﺷﯿﺪﻩ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﺯﻣﯿﻨﻢ ﺳﺮ ﻣﯽﺯﻧﯽ» – که بسیار واقعی ست در اتفاقِ جنگ و چیزی تخیلی نیست را کاملا تصویری مستند تلقی کنم. مستندی که از مرز فراتر میرود. گلولههایی که در بسیاری همزیست شدهاند و اگر حرکت کنند هر عضو درگیر به شکلی در زخمی مجدد – دردناک تر و مرگبارتر در حضور چهرههای شاهد فرو میپاشد. جنگی که در زمین ناتمام است و بالا میگیرد. مینهای در آغوش خفتهی جای به جای زمین که هر دم متکثر میشوند و این هرگز یک خیال انتزاعی نیست. در تصویرها و یک لحظه نگاه به لالهای که خونین است و ماهی که مدام سی پاره می شود در اجزای انسانی که چشم به ماه دارد . و ماه بازتابی دیگر از آشفتگی که مدام در هر شبی تصویری منعکس شده از نقص خود را بازگو می کند. انعکاسی به مثابهی آینهای که خود ایجاد کرده است – سؤال از خود و نقص سی روزهی تکراری تا تکامل – میکند و در نتیجه ما را به پرسش از هویت اصلی خویش و تناقض تن و تفکر میفرستد. انتزاعی که از دل واقعیّت برمیخیزد و بوم به بوم شایان تقدیر موزهها میشود. و کشتهها شایان تابوتی نیز مگر گورهایی دسته جمعی خیر!
■
در پایان واجب میدانم به سبک بیان شاعر اشاره داشته باشم . تنها حقیقت است که پایدار و حتی ابدی است. بنابراین، در هر نوشتهای که درون ایدههای نویسنده، حقیقت وجود دارد: حقیقت در احساسات، حقیقت در تصاویر، حقیقت در رابطهی متقابل تصاویر، عدم گسست میان احساسات و ایدههای موردنظر، و تلفیق یک مرز نامحدود از حقیقت با زیبایی آرایی کلامی در چیدمان و ساختار؛ و تمام این حقایق و یا همه این زیباییها، که موجب شناخت سبک بیانی شاعر را تشکیل میدهند به این ختم میشود که در اندیشهی شاعر ماهیت انسان و جامعهای که به آن تعلق دارد؛ ارزشمند هستند، چرا که بیان وی می گوید منفک از این موضوعِ انسان و جامعه – خود را نمیداند. و رابطهی معینی بین ذهن، قلب، تخیل، نحوهی دیدن، واکنش و احساس، قضاوت، و عناصر بنیادی دیگر بین شخصیت و کلمه، دادههایی هستند که سبک ارزشمند بیانی این شاعر محترم را برای مخاطب شاخصه میبخشد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید