Advertisement

Select Page

همراه با پانزده سالگی‌ام (۴)

[show_avatar email=1385 align=left user_link=authorpage display=show_name avatar_size=200](4)

چهارمین بازدید:

از مجموعه: همراه با پانزده سالگی‌ام

 

از صبح که بیدار شده ام، چشم های سبز “چکامه چکک” را چکنیده می بینم روی برگ های سوزنی درخت کاج حیاط ، که از پشت توده های متراکم برف سفید به من نگاه می کنند. و لبخندش را هم می بینم با لب های سرخ. و قد کوتاه وخپل، پستان های درشت و موهای طلائی. به خاطر چشم های سبز، پوست سفید و موهای طلائی اش بود که در سیزده سالگی ازدواج کرد.

تازه نامزد کرده بود که همه ما را دعوت کرد به خانه اش. و در اتاق مهمانخانه خانه شان بود که دختر های تازه بالغ مدرسه مثل شغال های گرسنه ریختند سرش، دکمه های پیراهنش را با زور و فشار باز کردند تا پستان های درشتش را در پستان بند سفید ببینند. پستان های اکثر دختر ها هنوز کوچک بود. به اندازه دو لیمو ترش. دو نارنگی سفت و کال. هیچکس در خانه شان نبود.

“چکامه چکک” می خندید. به طور بخشنده ای می خندید. خنده اش شاید از درک قدرتمندی ساده و بی تکلفی بود که در رنگ چشم ها، موها و پوست صورتش تشخیص داده بود. هر چند زیر آن همه دست و پا و تن حریص و کنجکاو داشت خفه می شد. من ایستاده بودم کنار دیوار و دلم تند و تند می تپید. نه فقط از ترس خفه شدن “چکامه چکک” زیر این همه دست و پا، بلکه برای دیدن پستان ها و پستان بند سفیدی که برای جشن نامزدی اش خریده بود.

از پشت پنجره که به بیرون نگاه می کنم، یک پرنده کاکلی سینه زرد می بینم که به اندازه یک گنجشک کوچک است و صدایش تنین دلربایی دارد. و نمیدانم چرا نام خانوادگی چکامه، “چکک” است. هیچ چیز از این نام نمیدانم جز آهنگ این واژه. نوایش و واگویشش. و تصویری از پریدن چکاوک از یک شاخه به شاخه دیگر و نوایی که از انتهای حنجره اش بیرون می آید.

نمیدانم آیا پدر “چکامه چکک” خنیاگر بوده است یا ساز می زده، نمد مال بوده است یا پنبه زن یا چوبکار…

نمدمال ها با صدا و تنشان آواز می خواندند وقتی که خم و راست می شدند روی نمدهای خیس. پنبه زن ها وقتی که با کوبش پشته بر زه کمان دو چوبه پنبه زنی، پنبه های سفید را مثل برف در فضا می پراکندند. و چوبکار ها وقتی که چوب را بر چوب دیگری می ساییدند و صیقل می دادند. و من نمی دانم چرا اینهمه موسیقی امروز در پشت پنجره ام می نوازند و “چکامه چکک” را بیادم می آورند که نمیدانم کیست، کجاست و چقدر می شناسمش. آیا زنده است یا مرده. اما دارد از لابلای شاخه های کاج سوزنی نگاهم می کند.

پانزده سالگی ام هنوز ایستاده است کنار دیوار و دلش تند تند می تپد. موهای طلایی “چکامه چکک” با چند پیچ و تب روی هم می لغزند.

می پرسم: مریم، میدانی خانه “چکامه چکک” کجاست؟

پانزده سالگی ام رویش را برمی گرداند. دلش نمی خواهد هیچکس این لحظه های پر تپش پرشتاب کنجکاو را از او بگیرد. به انباشت دختر ها روی همدیگر خیره می ماند. نفسش بند می آید و قلبش نزدیک است که از حرکت بایستد. اما نمی خواهد به من بی احترامی بکند.

به سرعت می گوید: نزدیک قلعه!

چشم هایش ناگهان خیره می مانند به یک نقطه. به دو پستان گرد سفید با نوک صورتی شان که از توی دو کاسه نوک تیز پستان بند بیرون آمده اند. پوست سفید “چکامه چکک” قرمز شده است. می خندد. یک خنده ساده. می نشیند روی فرش. دختر ها کمی از او فاصله می گیرند. شش دختر سیزده ساله که تازه سال اول دبیرستان را شروع کرده اند. با چشم های گرسنه و کنجکاو به پستان هایش زل می زنند. پانزده سالگی ام اما به چشم ها و گوشه های لب “چکامه چکک” نگاه می کند. دلش برایش می سوزد و حس می کند پر می شود از حس احترام به او. برای بخشندگی اش در خنده های بی آلایشش… در نشان دادن اجزاء تنش.  مثل یک زن زیبا ی گمنام که ایستاده بوده است در کمال تواضع در برابر مجسمه سازها. مثل ونوس.

باید به محله قلعه بروم و خانه “چکامه چکک” را پیدا کنم.

از سربالایی و سر پایینی کوچه های سنگی می گذرم. از کناره های دیوارهای بلند آجری. از محله کندگ می گذرم. گویا در این محله دوبار خندق کنده اند . یکبار در حمله اعراب. بار دیگر در حمله رومی  ها. و همانجا بوده است که اسیران رومی را واداشته اند که پلی بسازند استوار که قرن هاست که دو سوی یک رودخانه خروشان را با آبی زلال و آبی به هم گره زده است. سربازانی با موهای طلایی یا بلوطی رنگ و چشم های سبز، یا قهوه ای روشن… و پوست سفید.

می ایستم کنار دیوار بلند و آفتابگیر در محله کندگ و گوشم را می گذارم روی آجرهای چیده شده و صدای “چکامه چکک” در گوشم می پیچد که می گوید: بفرما تو!

من شصت ساله ام و او سیزده ساله. ایستاده ام روبروی خانه ای با در چوبی محکم و قپه های آهنی.

“چکامه چکک” درخانه را باز می کند. از دالان تاریک هلال گونه ای می گذرم. پشت سر او راه می روم تا احترام بگذارم به آنچه که برای او محترم است. باغچه کوچکی در حیاط خانه است با چند درخت انار که سایه شان روی دیوار افتاده است. چند انار نارس بر شاخه ها آویزان است. یک بوته گل لاله عباسی گلهای شادابش را به من نشان می دهد بدون آنکه قصد خودنمایی داشته باشد.

وارد اتاق می شوم. “چکامه چکک” چادرش را از سر بر میدارد. می رود توی آشپزخانه و برایم شربت نعنا درست می کند. با چاقویی تیزبه یک قالب یخ که در یک گونی خیس پیچیده شده است، ضربه می زند. تکه ای از آن را می شکند و قطعه ای کوچک و مثلث شکل را می گذارد توی لیوان. لیوان را می گذارد توی سینی و به اتاق می آید.

نشسته ام روی یک تکه قالی مندرس. “چکامه چکک” روبرویم است با همان لبخند ساده سیزده سالگی اش. و موهای تابدار طلایی و چشم های سبز. نمی دانم به او چه بگویم؟ بگویم که چشمهای سبز تو روی برگ های سوزنی کاج با انباشتی از برف، مرا به دیدارت کشانده است؟ اما او که برف ندیده است. نچشیده است. برف فقط یک واژه است که در کتاب ها خوانده است. و می داند که رنگش سفید است. همین.

با همان لبخند دلنشین به عمق چشم هایم نگاه می کند و می گوید: بفرما… این شربت از عرق نعنایی است که خودمان گرفته ایم.

لیوان را به لب هایم نزدیک می کنم. شربت را می چشم. این طعم سالهاست که از یادم رفته است. شاید هم قرن هاست. نمی دانم. اما به سرعت برمی گردد طعم. نشر می کند مثل یک جویبار کوچک توی تما م رگ هایم و سلول هایم. طعم. طعم. طعم که فراموشم شده بود.

در خانه باز می شود و مردی با اندامی کشیده و ورزیده، موهای طلایی ژولیده و چشم های سبز وارد می شود. شمشیری در غلاف دارد و نقشی تاج خروس گونه با نمایی از دو شاخه گندم روی کلاه نظامی اش حک شده است. به زبانی که نمی فهمم می گوید:

-Bona est. post meridiem.

یا چیزی مثل این. نمی فهمم چه می گوید.

“چکامه چکک” می گوید: دارد به زبان خودش به شما می گوید: عصر به خیر.

می گویم: چه سورپرایزبزرگی! اصلن انتظارش را نداشتم!

می گوید: این نقش روی کلاه خودنظامی اش هم تصویر “خدای میترا” ست که به آن معتقد است. یعنی مذهبش است.

شگفت زده به زره و کلاه خود و شمشیرش خیره می شوم وبه چشم های سبزش که برایم بشدت غریبه اند.

مرد لبخند می زند و چیزی می گوید که من فقط واژه آتیکوس را تشخیص می دهم.

“چکامه چکک” می گوید: می گوید که به شما بگویم که اسمش اتیکوس است.

آتیکوس کلاهش را به احترام من از سر برمیدارد، بلند می شود و دوباره می نشیند روی خرند. و چیزی به زبان خودش به “چکامه چکک” می گوید.

  • می گوید “ببخشید که سر و صورتم خاکی است. چونکه از سر پل برگشته ام. چون دارم با کمک سرباز های دیگر پل را می سازم.”

آتیکوس، بعد به زبان فارسی لهجه داری که به زبان کتابی دری بسیار نزدیک است رو می کند به “چکامه چکک” و با نرمش می گوید: حالا اگر یک لیوان آب خنک به من ارزانی بداری، سپاسمندت خواهم شد.

“چکامه چکک” با همان لبخند دلنشینش می رود طرف حبانه. لیوانی آب پر می کند . یک تکه از یخ را با چاقوی تیز می شکند و می گذارد توی لیوان و می دهد دستش. آتیکوس با سر از او تشکر می کند.

نمی دانم آتیکوس کیست. از کجا آمده و چه نسبتی با “چکامه چکک” دارد. می نشینم روبروی هردوشان و خیره می شوم توی چهار لنگه چشم سبز و ناگهان پرتاب می شوم به سرعت نور به گذشته. همراه با باد، با طوفان با خاک با همهمه های درهم و برهم و پیچیده…. زبان های دگرگون شده، چهره های غریبه، غریبه تر و غریبه ترتر… به تاریکی.. به عمق تاریکی به تاریک تر و تاریک ترتر…. و روشن و روشن تر تر….در روز در آفتاب… با خدای باران و آب و خورشید … و با میترا…. و “چکامه چکک” از یک شکم پرتاب می شود به شکم دیگر و از شکم دیگر به شکم دیگر گر تر و از تن یک مرد به مرد دیگر و از تن یک مرد دیگر به مرد های دیگر گرتر…. و ناگهان می ایستد روی تن آتیکوس. آتیکوس کنار زنی جوان با موهای خرمایی روشن و پوستی که زیر آفتاب قرمز شده است. و “چکامه چکک” که به سرعت می رود می خسبد توی شکم آن زن و آن زن که دستش را دور گردن آتیکوس حلقه زده است و دور دست های آتیکوس زنجیری محکم بسته شده است و دور پاهایش هم زنجیری محکم و آن زن پوست خون آلود زیر زنجیر ها را روغن می مالد و آتیکوس لب هایش را می بوسد دست هایش را هم و دست می کشد روی شکم آن زن و “چکامه چکک” در شکم آن زن می غلطد… غلتیدنی دلنشینی و با لبخندی دلنشین آنقدر دلنشین که لب هایش را از هم می گشاید.

 

برف ها روی درخت کاج سبز سوزنی دارند آب می شوند.

پانزده سالگی ام کنارم ایستاده است.

می گوید: چقدر آرزو داشته ام که به تماشای برف بایستم که یواش یواش می بارد از آسمان، مثل پنبه….

انبوه برف ها روی درخت کاج سبز سوزنی دارند قطره قطره آب می شوند. چکاوک هنوز دارد آواز می خواند از ته حنجره اش…. چکاوک کجا پریده است؟ آه اینجاست…. لای برگ ها…

به پانزده سالگی ام می گویم: دوست داری برویم توی حیاط و برف بازی کنیم؟

می گوید: پیراهنم نازک است. چادرم را هم نمیدانم کجا گذاشته ام. دست هایش را دور سینه اش گره زده است. حس می کنم از لرزش پستان هایش در موقع راه رفتن شرم دارد. هر چند پیراهنش گشاد است. آزادگی “چکامه چکک” در او نیست. “چکامه چکک” با آن لبخند بخشنده و بخشندگی اش درتقسیم تنش… در آرام کردن عطش کنجکاوی ….

می گویم: من هنوز هم پیراهن گشاد دوست دارم. می خواهی برایت یک کلاه بیاورم ، یک جفت چکمه و یک پالتو؟

با خجالت می گوید: آره… فقط برای نیمساعت می پوشمشون، بعد….

می گویم: اصلن نگران نباش. من چند کلاه و چکمه و پالتو اضافی دارم.

می روم به طبقه پایین. پالتوی قرمزم را از جالباسی بیرون می آورم. کلاه پشمی درشت بافم را هم. آن ها را می گذارم روی دوشم و به سرعت از پله ها می آیم بالا. به طرف پنجره. پانزده سالگی ام را صدا می زنم: مریم…. مریم…. کجایی؟

هیچکس آنجا نیست. نه پانزده سالگی ام، نه  “چکامه چکک”، نه آتیکوس، نه آن زن سرخ چهره و نه لشکرشش نفره ای از دخترهای دوازده سیزده ساله.

چکاوک کجاست؟

ساعت دیواری چند ضربه می زند. چکاوک را می بینم پشت پنجره روی شاخه های درخت کاج سبز سوزنی که پر می زند توی آسمان. سینه اش زرد است و صدایش یکجوری دلنشین است که آدم بغضش می گیرد.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights