«ورزش و مرگ»
در صفحه ی اول ویژه نامهی ورزشی آرش شمارهی ۱۰۹ عکس دو جان باختهی راه آزادی حبیب خبیری و علاءالدین عترتی کوشالی خودنمایی می کند؛ سر مقاله آرش با عنوان «فوتبال بخشی از خاطرات غارت شده ماست» با یاد آن دو عزیز شروع می شود و می نویسد که حبیب تک خال سابق تیم ملی فوتبال ایران و علاء سنتر فوروارد خوش فکر تیم دارایی و پرسپولیس در اوین تیر باران شدند. هرچند این گزارهی خبری تیر باران در اوین در مورد علاء کوشالی صادق نیست و او در گیلان به همراه برادر کوچکترش تیرباران شد؛ اما این یاد آورد و پرداختن به ورزشکارانی که بعد از انقلاب یکی پس از دیگری قربانی جهل و واپس گرایی رژیم شدند و اختصاص ویژهنامه به آنچه بر ورزش ما گذشت، خود حایز اهمیت است. این سرمقاله که با نثری درخور به فوتبال و تاریخچهی ورود آن به ایران پرداخته است با حوالتی تاریخی ریشهی آن را به مقطع جنگ اول جهانی میکشاند. سرمقاله ضمن پرداختن به دیگر جان باختگان ورزشکار از رشتههای گوناگون ورزشی چون مهشید رزاقی، مسعود طاعتی ، ایرج امیدوار و … اشاره می کند که در ویژه نامهی پیش رو برای زنده کردن خاطرات گذشته فوتبال به سراغ برخی بازیکنان، مربیان، گزارشگران، داوران قدیمی رفته تا خاطرات شان را برای مردم زنده کنند و می نویسد: «با مراجعه به بخش زیادی از دوستان قدیمی در خارج از کشور، برای چندمین بار برایمان ثابت شده که قهرمان بودن و مشهور شدن، کار دشواری نیست و با کمی استعداد و شانس، شهرت قابل دسترسی است؛ ولی آنچه بسیار سخت و دشوار بدست میآید؛ کنار مردم بودن و با درد و رنج و غم و نداری مردم همراه شدن است؛ که متاسفانه در شرایط امروز جهان کمتر نشانی از این روحیه پهلوانی و جوانمردی در محیط ورزشی باقی مانده است.» با خواندن این بخش از سرمقاله ذهن متوجه آن ملال پیرامونی میشود که ناشی از زیست مدرن ما است و گریبانگیر جوامع شده است و انگار انسان پسامدرن از آن گریزی ندارد؛ انسانهایی که از باهم بودن میگریزند. با روح فردگرایانهای که حاکم شده است، ما هرروز بیشتر جامعهای انباشته از ملالها را شاهدیم و اگر بخواهیم در این زمینه نبش قبر کنیم به این نظر فردینان تونیس جامعهشناس مطرح آلمانی میرسیم که از پایان یافتن «اجتماع» و مناسبات گرم و رو در روی آدمها سخن گفته بود و پیدایش «جامعه فرد گرا» را نوید می داد و با نگاهی از منظر پدیدارشناسانه درخواهیم یافت که انگار قرار است با هم بودن را فقط در مجالس ختم، خوابگاههای دانشجویی و سربازی، میدان مشق پادگانها و … تست کنیم که خود سازمانهای ملال آور تازهای هستند. عجبا که این همه گسترش فن و تکنولوژی از قیبل موبایل و اینترنت و … فقط نوعی از ارتباط را معنا و تسهیل میکند که همسو با ارزشهای فردگرایانه است و از این عزیمتگاه است که به راحتی می توان دریافت چرا آرش برای ویژنامه خود دچار معضل شده و سرمقاله از کمبود منش جوانمردانه مینالد و براین روحیه دوری از مردم و همراه نشدن یعنی فردگرایی اشاره دارد و در این میان در خواهیم یافت آن دستهای که به ندای آرش پاسخ مثبت دادهاند و با آرش همراهی کردهاند از چه جنمی برخوردارهستند؛ کسانی که به تعبیر آرش «پشت این سیاه دریچههای بی ماه و بیامید» هنوز اعتقاد راسخ دارند «می توان رخسار سوسن و ستاره و ماه را به یاد آورد» و به آینده دل بست. این همراهان آنانی هستند که روح جمعی را پاس میدارند، نامهایی غالبن آشنا در حیطهی ورزش این مرز و بوم، کسانی که خاک میادین ورزشی را خوردهاند و با مردم زیستهاند و عشق آنها هنوز مردم است. اینان همواره به منش پهلوانی ارج گذاردهاند و برای آنها همبودگی معنای زندگی است. اینان پاسداران مهر و بنیان بخشی به زندگی هستند و به خاطرات خود که هستهاش رعایت عشق است و انسان، هماره ارج گذاشتهاند. به سان همان تعبیری که شاملو در شعر “مفهوم چلچلی” ارایه داده است:
با این همه ـــ ای قلب در به در ـــ
از یاد مبر
که ما
ـــ من و تو ـــ
عشق را رعایت کردهایم
از یاد مبر
که ما
ـــ من و تو ـــ
انسان را رعایت کردهایم
خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود
قلبهای در به در و پر شور که با رعایت عشق و انسان پر کشیدهاند و با حسی نوستالژیک که یک احساس درونی تلخ و شیرین به اشخاص و اشیاء است وموقعیتهای گذشته را تعریف می کند به آینده چشم دوختهاند. گذشتهای که در این ویژهنامه پرتاب این زمانی شده است و با وضعیت فعلی ما جمع زده شده و موقعیت ورزش امروز ما را با تمام جذر و مدهای خویش به تصویر می کشد. موقعیتی که از یکسو حکایت از فسادی ریشه دار دارد که تمامی تار و پود ورزش ما را فرا گرفته است. از سوی دیگر حدیث ورزشکارانی است که در این سترونی دست و پا میزنند و به حکمی جبرگونه با پیشکسوتان خود فاصله انداخته اند. اگر نوستالژی را از منظری دلتنگی شدید برای زادگاه بدانیم؛ زادگاه همواره به اعتبار حضور افراد در مقاطع مختلف تاریخی ارزش گذاری میشود و از این زاویه است که ورزشکاران نخبه و الیت جامعه در منزلت واقعی خود باید رخ نمایند. به درستی میتوان اشاره کرد این خیل همراهان آرش که دور افتاده از زاد و بوم خویشند هیچگاه در وطن ارج و قرب ندیدهاند و حاکمان در نخبهکشی خود از تیغ گرفتن بر رد و نشان آنان هم ابایی نداشتهاند.
آرش ۱۰۹ مقالهای خواندنی از بهروز شیدا با عنوان «توپ هنوز در زمین ما میچرخد» دارد که با بیانی نوستالژیک به سفری سیال در دنیای فوتبال و حوادثی که به جوانمرگی در فوتبال میانجامد؛ پرداخته است. شیدا به آن بخش از آرای لکان اشاره دارد که نوستالژی را این گونه تبین میکند: «نوستالژی یعنی بازگشت به وجود کسی که در گذشته زندگی میکند یعنی نوسازی نگاه دیگران، در نوستالژی ابژه به ما نگاه نمیکند؛ دیگری بهجای ما به ابژه نگاه میکند. در نوستالژی یعنی چشم دیگری را وام گرفتن، شاید چشم جوانی خود را به صورت گذاشتن» است و با پیوند زدنش به پاساژی از شعر محمد علی سپانلو از منظومهی خانم زمان که این گونه آمده است:
…
چهسان بارها شهر غوغا قرق شد
که در اشتیاق ظفر بود، با نام میهن
و تهران خلوت شده
پیش گیرندهها نشسته
در افسون گلهای پرویز و پروین و روشن
ما را می رساند به تیم کیان در دهه ۴۰ وعکسی از این تیم که پرویز قلیج خانی هم در آن حضور دارد.
پرویز قلیج خانی ورزشکار ملی ما است. دوست و دشمن در این متفق القول هستند که او بزرگترین فوتبالیست تاریخ ما بوده است. “پرویز کبیر” لقبی است که سال ها قبل ورزشینویسها به او دادند و مقبول جامعه و دوستدارانش واقع شد و تا امروز هم تکرار میشود. وقتی چند سال پیش مجلهی دنیای ورزش در شمارهی ۲ آذر ماه ۹۲ با عنوان “تراژدی پرویز” دستورنویسی کرد و با سرهم بندی مطالب به زعم خود خواست دخل او را بیاورد و به خیال خود کارستان کند، دیدیم که موفق نشد و طرفی نبست. چه همان دوستان غافل که مدح شبیه ذم در رنگین نامه راه انداختند و چه مامورانی که با صورتک جعلی به نام دوست آمده بودند تا پروسهی مثله کردن را تکمیل کنند؛ ناکامی نصیبشان شد و قامت پرویز افراشته تر از پیش هم از جنبههای فوتبالی و هم از جنبه مرامی بین مردم و اهالی ورزش دوباره جلوه نمود.
بهروز شیدا در همان مقاله اشاره میکند که بارت در «اتاق روشن: اندیشههایی درباره عکاسی» برای هر عکس گذشته از جنبهی استادیومی که مفهوم جمعی را میرساند و آن را از جنس دلبستگی مبهم میداند به جنبهی دیگر هم اشاره دارد که پونکتوم است و معنای نگاه از شکاف، خال، سوراخ ریز و … را می رساند که از جنس عشق است و بی اعتنایی به نیت عکاس را رقم میزند. پونکتوم به نوعی آفرینش دوباره عکس است و به اعتباری کشف است و دوری جستن از خلق. او می نویسد که به عبارتی می توانیم آن را یک نوع شنیدن حرف هایی از پشت دوربین بدانیم و از سویی بارت هم درباره پونکتوم می نویسد «فهم چیزی که در نگاه اول دیده نمی شود. صید پنهانها است. آفرینش عکس دیگری است». بهروز شیدا با این ما بازاء، دوباره به سراغ عکس باشگاه کیان می رود و با نگاهی از جنبهی پونکتوم به پرویز قلیج خانی میرسد و در او هیئت یک انسان شورشی را دریافته و مینویسد: «پرویز قلیج خانی به جست و جوی معنای خویش و جهان دیری است شورش را برگزیده است؛ به خشم و درد و هم دردی جهانی دیگر را آرزو کرده است». این انسان شورشی از منظر بهروز شیدا است که به تصویر کشیده میشود. نگارنده با قبول این شورشی بودن می خواهد واژهی دیگری را هم به آن اضافه کند که «شرر» است و از ترکیب این دو به «شور و شرر» رسیده و بپردازد به یکی از نقاط عطف دوران فوتبالی پرویز، به گلی که او به اسراییل زد و با آن در جام ملتهای آسیا مقابل اسراییل سال ۱۳۶۸ با حافظهی جمعی ملتی پیوند خورد و شادمانی را برای آنها به ارمغان آورد و فریاد مردم رنجدیده را به آسمان فرستاد.
بهروز شیدا با توسل به نورتروب فرای به مفهوم قهرمان اشاره میکند و با خط بطلان کشیدن بر قهرمان اسطورهای و رمانس، انسان هدفمند و توانا و شجاع را مد نظر قرار می دهد که نه از انسانهای دیگر برتر است و نه از محیط خویش. او را تنها نشان نیازها و آرزوهای مشترک انسان میداند و به درستی می نویسد: «قهرمان فوتبال نشان نیازها و آرزوهای مشترک انسان است که به چشم تماشاچیاناش گاه لباس قهرمان اسطوره را می پوشد؛ گاه لباس قهرمان رمانس را؛ گاه لباس قهرمان حماسه؛ گاه قهرمان تراژدی، بیرون از چشم دیگران، بر خاک تلخ جهان، اما قهرمان گاه تنها موجودی تراژیک است؛ زخمی، ویران، سرگردان، هراسان روزهای تنهایی، ناتوان از فهم جهان خویش.»
نگارنده با توسل به این رای که قهرمان ورزشی یکی از ماست و با ادامه دادن این مقال و اضافه کردن به متن بهروز شیدا که از طریق اشارهاش به ادواردو گالیانو گل را ارگاسم فوتبال دانسته است متن را می رساند به شعری از اسماعیل شاهرودی که در آن مقطع پیروزی تاریخی ایران بر اسراییل سروده بود و حال و روزی که شعر با ارجاعات خودش از فضای جامعهی پیرامونی می داد و از زندگی کردن قهرمان در حافظه جمعی ملتی حکایت داشت. شعر در لایهای خطابی است؛ خطاب به قهرمانی که میتواند پرویز قلیچ خانی باشد، یکی از آن دو زنندهی گلهای پیروزی بخش. با خوانش این شعر نقش قهرمان را از بودن در کنار مردم بیشتر میتوان دریافت و آن شرری که از جان خود در جان مردم ریخت.
این چنین تو نیز برادر
فریاد ملتی را، آن روز
در پای ریختی
و ایران
ایران
ایران
بانگی شد آنچنان
و پای تو
این بانگ را به هئیت یک توپ برد
برد
برد…
در هرم ریگزارهای فلسطین!
قرار گرفتن شاعر در کنار ورزشکار و شریک شدن با او در شادی مردم، در شعرمثلثی را تشکیل داده است که با ارجاعات شعری از سطح جامعه به حجم میرسد و در این میان نقش فاعلی ورزشکار که خود را در همبودگی با مردم تعین می بخشد؛ قابل ملاحظه است. نقشی که از این بودنها در کنار مردم و خوشحال کردن آنها در مقاطع مختلف حاصل میشد، برای او مخاطراتی در پی داشته است؛ حوادثی که در رژیم گذشته بر او رفت و به دنبال آن زندانی شدنش؛ هجرت ناخواسته او را در قبل از انقلاب رقم زد و شاهد بودیم تضیقات چگونه پیرامون او شکل گرفت و حتا از جانب همبازیهایش هم طرد شد. مصاحبه روشن با همان شمارهی دنیای ورزش کذا خواندنی است. روشن در مصاحبه مطرح می کند چگونه به همراهی پروین و حجازی مانع بازی او در تیم ملی شدهاند. همهی این خوانش ها حکایت از موجودی تراژیک دارد که زخمی و ویران است و ناتوان از فهم دنیای پیرامونی که بی اعتنا به او فقط ساز خود را می زند. با رسیدن قهرمان ملی ما به مقطع انقلاب این ناتوانی از فهم پیرامون و پلشتی تنیده شده تشدید میشود و زخم پشت زخم خوردن را برای او به همراه میآورد. به راستی این چه خاک تلخی است و قاعده بازی چقدر دشوار جلوه میکند در زمینی که دیگر مستطیل سبز نیست و عشق را به قول شاعرآزادی ما کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند. از ورزشکاری که تنها قلبی پر شور برای تپیدن دارد سکوت در برابر بی عدالتیها هرگز پذیرفتنی نیست و او چنین میکند و چارهای نمی ماند برای این جان پرشرر جز دوباره هجرت کردن، که این بار به نوعی گریختن است. نوشتهایم جان پرشرر، همان شرری که نیچه در چنین گفت زرتشت سرود: «از فضیلت من چه سود که در من شرری بر نیانگیزاند». بچهی تیپا خوردهی کوچههای خاکی وقتی به اوج فوتبال میرسد، در همان اوج به مردم اندیشه میکند و فضیلت و سامان دانایی او در جانش شرری ایجاد میکند برای آرام نگرفتن و پوزار برکشیدن همیشگیاش. اینجاست که عکس او در تیم کیان را میتوان حاوی پنکتوم مراد کرد و او را برد به لایههای دیگری. همانگونه که لبخند حبیب خبیری را در عکس می توان تاویل تازه کرد و عکس علاء کوشالی را هم، که از منظرهمشهری بودن با او و شناختی که از او موجود است یک عمر میتوان به کشف نشست و شور و شر او را کاوید که به دنبال معنای دیگری در جهان بود و درد بود، خشم بود، آه بود و حسرت.
نگارنده در بخش دوم این مقال به شهر لاهیجان می پردازد و با علاءالدین عترتی کوشالی میرسد به دیگر ورزشکاران شهر که با نخبهبودن خود خاری بودند در چشم بخشی از حاکمان جدید و این الیت بودن آنها هیچگاه آنان را بر نتابید. «ورزش و مرگ» در لاهیجان طنین خود را دارد؛ در شهری کوچک و شمالی بر کنارههای دریای خزر، شهر چای و ابریشم که از سویی معروفیت سیاسی داشته، معروفیتی که به جهت قرار گرفتن جغرافیایی در کنار جنگل سیاهکل و جمع خوردنش با حماسه سال ۴۹ و حضور چهرههای فعال سیاسی چپ، بنا به سنت مبارزاتی برایش رقم خورده است. آنچه با انقلاب بر جوانان ورزشکار شهر رفت را می توان به سیاقی مشت نمونه خروار دانست و قلم را گریاند برای آن همه ایلغاری که در سطح شهر شد و با بیانی استقراء گونه تعمیماش داد برای کشور تاراج رفتهمان.
با خوانش در زمانی از تاریخ میتوان تک تک آن جانهای شریف را که در این بخش اشاره میرود نه فقط در وطن و همین عصر و دوره، بل درهر گوشه از این کره خاکی و همه دورانها باز یافت. چرا که تاریخ با تمام دردها و زخمهایی که بر جان خود مینویسد، در آخرین تحلیل سرشت یکه خود را به نمایش گذاشته، حکایتی شاهد مثالی و کنشگرانه از دلش میتوان بیرون کشید. و این به تعبیری از جان دان شاعر انگلیسی نزدیک است که بر پشت جلد کتاب «ناقوسها برای که به صدا در میآید» اثر ارنست همینگوی نقش بسته: «مرگ هر انسانی از جان من می کاهد؛ چه من با بشریت در آمیختهام…»
از بین اعضای اصلی چریکهای فدایی خلق در جریان حماسه سیاهکل و آن چند نفری که لاهیجانی بودند، هوشنگ و ایرج نیری گذشته از مختصات خاص چریکی ویژگی دیگری هم داشتند و آن نخبه بودنشان در میادین ورزشی بود. آن دو از ورزشکاران مطرح شهر به شمار می آمدند. هردو نفر از بسکتبالیستهای برجسته بوده و در تیم کلنی لاهیجان عضویت داشتند و از این نظر در میان جوانان و اهالی شهر محبوبیت داشتند. بعد از سال ۴۹ تا مقطع انقلاب هم تعداد قابل ملاحظهای از ورزشکاران بنام شهر لاهیجان سیاست ورزی کرده و با پیوستن به گروههای سیاسی و یا سمپاتی پیدا کردن به آنها که غالبن گروهای چریکی بودند، گذارشان به زندان های رژیم و یا انتخاب زندگی مخفی افتاد. در این میان به اجمال می توان به اسامی اصغر مطلبی، محمد روحی پور، حسین منصوری، بهمن خواجه اختران، بهمن راد مریخی و… اشاره کرد. با توجه به تسلط تفکر چریکی در فضای سیاسی شهر و کانالیزه شدن توان فیزیکی و نیروی جسمانی ورزشکاران در راستای آن جنبش و ایمانی که با جنبهی آرمانخواهانهاش گره خورده بود و از طریق رفاقت با دو چهره محبوب ورزشی حماسه آفرین سیاهکل (نیریها) قوام مییافت، بذری در سطح شهر کاشته شد و خود را در تنها سالن ورزشی و زمین فوتبال شهری تبلور بخشید؛ که هسته اصلی آن عدالت طلبی بود و نسبت به جنبش چریکی و بالاخص حماسه آفرینان سیاهکل ارادتی تام و تمام داشت؛ از این زاویه علل گرایش نسل بعدی را هم به آسانی میتوان تبین کرد و دریافت که چگونه با پیروزی انقلاب، این سنت تداوم بیشتری یافت و شاهد حضور ورزشکاران نخبهای در عرصه سیاست شهر و پیوستن آنها به گروههای سیاسی خاص بودیم.
سنت سیاسی دیر پای شهر لاهیجان از یکسو و خاستگاه شهری ورزشکاران از سوی دیگر که از منظر تبین طبقاتی بیشتر به طبقه متوسط وابسته بود، به حاکمان جدید فرصت چندانی برای یارگیری از بین ورزشکاران نداد و بیشتر ورزشکاران بنابرهمان دلایل برشمرده به سوی گروههای سیاسی موجه و آرمانخواه تمایل نشان داده و همراه با بسط و گسترش فضای سیاسی به آنها پیوسته و شروع به فعالیت سیاسی کردند که این امر خود را از روزهای آغازین انقلاب و تظاهرات خیابانی نشان داد. حضور این ورزشکاران که در بین جوانان و عامه مردم دارای محبوبیتی بودند برای اعتبار هر گروه سیاسی بسیار حایز اهمیت بود و در کشاندن و جذب نیرو برای گروهها به سان یک سوپاپ عمل میکرد . بیراه نیست اگر نوشته شود همین پشت کردن به حاکمیت و گرایش به گروههای آرمانخواه همراه با فراز و فرودهای سیاسی و سرکوبی که بعدها نصیب این گروهها شد و دامن یکی را پس از دیگری گرفت در رقم زدن سرنوشت فردی بسیاری از ورزشکاران شهری دخیل بود. کینهی مقامات تازه به دوران رسیدهی محلی که عمدتا خاستگاه روستایی و دیدی تنگ نظرانه داشتند، سبب شد که در بُعد روانی قضیه هیچ گاه آن صلابت ورزشی و چهره بودن جوانان ورزشکار در سطح شهر آن ها را بر نتابد و این امر گذشته از سمتگیری بخشی از حکومت شقی مضاعف برای به در کردن جوانان نخبه از صحنه سیاسی و اجتماعی و فیزیکی بود و دیدیم که این تمایل حذف چگونه برای ورزشکاران به عنوان دستهای از نخبگان سرنوشت دردناکی را رقم زد. جریان نخبه کشی با علاءالدین عترتی کوشالی (علاء کوشالی) شروع شد، کسی که همه فن حریف ورزش لاهیجان بوده و در فوتبال، والبیبال، بسکتبال، پینگ پونگ، شطرنج و … یکهتاز و میدان دار بود. او در فوتبال که رشته اصلیاش محسوب میشد عضو باشگاههای دارایی و پرسپولیس تهران بود و حتا سابقهی دعوت به تیم ملی را همراه با جاوید جهانگیری فوتبالیست مشهور لاهیجانی داشت. علاء گذشته از چهره ی ورزشی، قهرمان اخلاق هم بود و منش او زبانزد همگان. تبار خانوادگیاش که او را به پدری روحانی و زاهد و درست کردار وخوشنام در سطح شهر پیوند میداد همراه با سجایای اخلاقی فردی و محبوبیت ورزشی به او موقعیت ویژهای بخشیده بود و حضورش برای آن گروه سیاسی اعتباری همراه آورده بود. حاکمان با اعدام او در پروسه تلاشی آن گروه در سطح گیلان گام مهمی برداشتند. نیست کردن علاء و رقم زدن آن سرنوشت دردناک حادثهی بزرگی برای مردم و جامعه ورزشی لاهیجان بود که تاکنون در حافظهی جمعی مردم شهر باقی مانده است و هنوز پس از سالیان نامش را چه هم نسلان او و چه نوخیزان حقبین با احترام یاد میکنند و خاطرهاش را چنان عزیز میدارند که همان نگاهی پونکتوم وار رولان بارت خود را تبلور می بخشد.
فریدون محمد نژاد هممسلک علاء بود و عضو تیم کلنی بسکتبال لاهیجان، با آن قامت رشید و خندههایی که هیچگاه از پهنای صورتش محو نمیشد. هرچه از عاطفهمندی او گفته شود انگار کم است. نگارنده که سابقه بازی بسکتبال را با او داشت به تمام وجوه اخلاقی او آشنا است و خاطرات خوشی از او در ذهن دارد. فریدون در اوج جوانی سرنوشتی همسان با کوشالی پیدا کرد و به جوخهی اعدام سپرده شد. او در فضایی امنیتی کنار برادرهای دیگرش به خاک سپرده شد و بار دیگر شهری را متاثر ساخت. چندی بعد حسین منصوری نازنین، زندانی سیاسی رژیم گذشته وکاپیتان بسکتبال لاهیجان همراه همسرش قربانی تصادف در راه سیاست شد و جان پر شتاب خودش را وثیقهی آرمانخواهی خود که همانا عدالت طلبی و گام زدن در راه احقاق حقوق محرومان بود، کرد. و بعد تر بهمن خواجه اختران، با آن چهرهی تیپیک و دوست داشتنیاش قربانی شد. نسل ما عاشق کرنرهای بهمن بود و حرکات تکنیکی او در زمین فوتبال زبانزد همه جوانان عاشق فوتبال. بهمن دانش آموختهی دانشگاه تهران بود. دوست و دشمن بر این صحه می گذارند بیماریای که جان او را گرفت هدیهای؟! بود از جانب زندانهای رژیم گذشته و محبتی که این آقایان هم پیاش را گرفته و دریغ نکرده بودند و پشت بند رژیم گذشته به او روا داشتند؛ از خانه نشین کردن تا اخراج و دوباره زندانی کردنش که سر آخر مرگ زود هنگامش را رقم زد، که دردی بود جانکاه برای دوستانش.
بهمن راد مریخی، فوتبالیست بنامی در سطح محلات لاهیجان، که هشت سال زندان رژیم گذشته را به خاطر فعالیت سیاسی در اردوگاه چپ (چریک های فدایی خلق) تحمل کرد ه بود. بعد از انقلاب سرنوشتش به آن گونه رقم خورد که طناب دار داخل زندان شهر بر گردنش بوسه زند و همسر و دختر خردسالش با داغ او تا امروز روزگاران را سپری کنند. همان سرنوشت بهمن برای حسن جهانگیری هم رقم خورد، رفیق و همکلاسی نگارنده از دوران ابتدایی که ورزشکار نخبهای بود و فوتبالیستی مطرح در شهر. او در اوج جوانی به خاطر فعالیت در گروه پیکار جانش را از دست داد و یار و همسر خود فوزیه منزوی را که او هم والیبالیستی مطرح و عضو تیم کلنی لاهیجان بود تنها گذاشت. و بعدتر که می رسیم به مهرداد بگلری، هیچکس نمی تواند چهرهی نجیبش را از یاد ببرد. مهرداد در رعایت انسان و رفیق مداری سنگ تمام میگذاشت و آنگونه که به تصویر کشیدهاند و نقل شده، همین انسانمداری و پناه دادن به یکی برای او تاوانی سیاسی به همراه آورد. اعدام فوتبالیست تکنیکی و دوست داشتنی شهر به راستی جگرسوز بود و از آنجا که تاکنون جنازهای تحویل خانواده نشده است، هنوز خانواده و دوستدارانش چشم انتظار بازگشت اوهستند. این قافلهی دراز اعدام و زندانی و خانه نشین کردنها هیچگاه تمامی نداشت و چه جانهای شریف دیگری را هم که در برگرفت و اگر به اجمال اشاره شود به حسین وحدانی میرسیم، کاپیتان یک دوره فوتبال لاهیجان، که از باب حشر و نشر با او می توانم، بنویسم یک پاکنهاد واقعی بود. لوطی منشیاش زبانزد بود و معرفتش برهمگان مبرهن. با دست پخت آقایان از شغل معلمی کنار گذاشته شد. ربودن نان از کف دست، زمینه سازی شد برای پناه بردنش به شغلهای ناخواسته و مرگی دردناک که در تلاشی اقتصادی زندگی برای او رقم خورد. برای پرهیز از اطناب کلام می رسم به این مرگ آخر، که موجد این نوشتن شد. رفتن حسین روحانی فوتبالیست برجسته تیم لاهیجان و بازیکن سابق ملوان انزلی که در میان همه دوستداران او چه در سطح شهر و چه در فضای مجازی بازتاب گستردهای داشت. آنانی که حسین روحانی را می شناختند با آه و فغان سوختند و به راستی که مرگ او در این روزهای ادبار اقتصادی و بلبشوی سیاسی و اجتماعی نازل شده برما، دردناکی خاصی داشت. همه آنانی که با فضای سرکوب نخبگان شهر آشنایی دارند، معتقد هستند حسین یکی از قربانیان این نخبه کشی گسترده بود. او بنا به دوستی با اعلاء و تعلق خاطر فکری به او و آرمانش، چند سال زندان را تحمل کرد و بعد هم که شغل معلمی را از او گرفتند. آنقدر عرصه را بر او چون دیگران تنگ کردند تا حسین در درد و آه درونی مانده و در این سن وسالی میانه سکته به سراغش بیاید و او را به ورطهی مرگ بکشاند و بار دیگر شهری را در ماتم فرو برد. در مراسم دفن و یادبودهایی که برای او گرفته شد. آن بیشماران که آمده بودند و نسبت به او و ورزشکاران از دست رفته ادای احترام میکردند، دوباره همه آن نام ها را زنده کردند و این بار حافظهی تاریخی به مدد آمد و گریست برای همهی جانهای سوخته و تلف شده.
بر ورزشکاران شهر ما، با شیطان کوه و شاه نشین و دشت که در شعر شاعری خال لب هفت کشور خوانده شده اند، چهها رفت؟ برشهری با آن پیشینهی فرهنگی چند هزار ساله اش که دریای خزر در چند قدمی اش روزگاری شاهد قدر قدرتیاش بود و روزگاری پهنای گستردهای از ایران را در تیول خود داشت و فرزندانش بارها در طول تاریخ برای عدالتخواهی قیام کرده و پشت خلیفه را لرزانده بودند و در جنبش مدنی مشروطیت مجاهدها از دامن خود بیرون داد. چه شد که اینگونه قساوت مرگبار رقم خورد؟! مرگهایی که بوتههای چای لاهیجان را در پیشگاه تاریخ به شهادت میگیرد و درختان شاه بلوط با حوصلهی سالیانی خود به سان تنیده شدن پیلههای ابریشم و حکایت پروانگی برای تاریخ باز خواهند گفت و از مظلومیت این سربداران سخنها به میان خواهد آمد.
در پایان نکتهای لازم به ذکر است که نگارندهی متن به جهت بیش از سه دهه دوری از لاهیجان، اشراف کاملی به همه حوادث نداشته و این متن نمیتواند از نظر اسامی جان باختگان ورزشی جامع و کامل باشد و طبیعی است که بسیاری از اسامی جا مانده باشد ومسلم دارای کاستیهایی در این زمینه است از سوی دیگر باید اذهان داشت گذشته از پدیدهی مرگ که برای ورزشکاران شهر توسط بخشی از حاکمان جدید رقم خورد ما با نوعی دیگر از مرگ که «جوانمرگی ورزشی» است و واژهاش را در اینجا از زنده یاد هوشنگ گلشیری وام گرفتهام، هم مواجه بودهایم که آن عزلت گزینی به اجبار بسیاری از نخبههای ورزشی درشهر با تاراندن شان از میادین ورزشی به سان آنچه که در بخش نخست اشاره رفت؛ بوده است که حدیث خود را دارد و مقالی دیگر را می طلبد.
در پایان عبدالحسین زرینکوب تعبیری دارد از جدال نو و کهنه که می نویسد: «هر صبح با طلوع آفتاب در کشور ما سهراب به دست رستم کشته می شود» و این حکایت دیرپای پیروزی کهنه بر نو است و جدالی که کهنه همواره پیروز میدان جنگی نابرابر بوده است.
رضا عابد -۱۳۹۴
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
رضا عابد (اصلان عابری زاهد) (زادهٔ ۲۲ تیر ۱۳۳۵) در لاهیجان نویسنده، شاعر و منتقد ادبی ایرانی است. او از اعضای کانون نویسندگان ایران است.
زندگینامه
رضا عابد دورۀ دبستان و دبیرستان را در لاهیجان گذراند. در دوران تحصیل در دبیرستان به شعر و ادبیات علاقهمند شد و در سال ۱۳۵۱ پس از مقام آوردن در مسابقات استانی شعرها و داستانهای او در نشریات محلی و استانی منتشر شد.
وی پس از اتمام دورۀ دبیرستان در رشته ریاضی و ادامه دوران تحصیلات دانشگاهی، شعر و نقد ادبی او در نشریات مختلف (باران، بازار و رستاخیز جوان) به چاپ رسید. او در سال ۱۳۵۸ به عنوان دبیر ریاضی در آموزش و پرورش لاهیجان مشغول به کار شد و در سال ۱۳۶۳ از آموزش و پرورش لاهیجان به اجبار بازخرید گردید. او پس از محکومیت به انفصال دائم از خدمات دولتی مجبور به کار در بخش خصوصی و کارخانهها گردید و با تکمیل تحصیلات در زمینۀ مدیریت صنعتی، مدیریت یک واحد تولیدی را تا سال ۱۳۷۶ به عهده داشت و پس از آن به شغل آزاد مشغول شد.
از رضا عابد آثار گوناگونی در مجلاتی چون: نقش قلم، پیام شمال، گیله وا، تکاپو، دنیای سخن، فرهنگ و توسعه، نقد نو، فصل سبز، ادبستان، کتاب ماه کودک و نوجوان، عطر شالیزار، تجربه، نوشتا، ماهنامۀ ادبی و فرهنگی سخن، کتابستان، مجلۀ زنان، اندیشۀ آزاد و پیام داستان منتشر شد.
وی در سال ۷۸ در روزنامۀ محلی کرج، رایزن جوان، به نوشتن طنز میپرداخت. در همان زمان در چندین برنامه رادیو کرج و رادیو ایران به عنوان کارشناس نقد ادبی در زمینه ادبیات کودکان و نوجوانان نیز فعالیت داشت و در چندین برنامۀ آقای رشید کاکاوند نیز به عنوان داستاننویس و منتقد ادبی شرکت داشت.
او در سال ۱۳۹۷ از اعضای هیئت ایرانی شرکتکننده در جشنوارۀ گلاویژ اقلیم کردستان بود و مقالهای با عنوان «در شکوه شهادت روشنفکری» را در یکی از پانلهای جشنواره قرائت کرد. متن این مقاله در چند سایت معتبر ایرانی و خارجی منجمله سایت شهرگان ونکوور کانادا و سایت حضور و همچنین در مجلههای شهروند بیسی و عطر شالیزار منتشر شد.
رضا عابد پایهگذار چندین محفل ادبی و هنری در سطح کرج بودهاست که از آن بین میتوان به انجمن ادبی قلم و قطره اشاره کرد. او سخنرانیهای زیادی در زمینۀ نقد ادبی در تهران و کرج و رشت و لاهیجان و سایر شهرستانهای ایران انجام دادهاست. این فعالیت به صورت مستمر در «انجمن صنفی مترجمان استان البرز» انجام پذیرفتهاست. گزارش این سخنرانیها در سایتهایی مانند سایت «انجمن صنفی مترجمان استان البرز»، «حضور» و «شهرگان» آمدهاست.
آثار:
کتاب
• مجموعه داستانی تابلویی برای محله – تهران: قصیده: ۱۳۷۸.
• رمان گیلان شاه – تهران: ۱۳۷۸.
• کتاب ده نقد – تهران: هزار آفتاب: ۱۳۹۶.
رضا عابد چندین آثار چاپ شدهی داستان، شعر، نقد، مقاله و ترجمه دارد.