Advertisement

Select Page

وقتی دیگر باران نبارید، ستاره‌ها از آسمان فروغلتیدند

وقتی دیگر باران نبارید، ستاره‌ها از آسمان فروغلتیدند

 

 پای پنجره‌ی بخار گرفته، بی‌قرار ایستاده و ازعمق سکوت خود، به آسمان دشنام می‌داد. لحظه‌ای خیره به در انتهای باغ نگریست. فضای باغ آکنده ‌از نچ نچ چنارهایی بود که از ورای درختان تنومند سپیداری که خود را در آغوش یکدیگر می‌فشرند، به‌میان کوچه سرک می‌کشند.

   تصاویر آن‌سوی شیشه مانند آینه‌ی دق در هم و بر هم می‌نمود. حباب‌های درون شیشه نیز بر این پریشانی مابین او و فضای بیرون به شدت می‌افزود. درِ آهنین حیاط لحظه‌ای دور میشد و بر عمق حیاط می‌افزود و اندکی بعد چنان با سرعت سرسام آوری نزدیک می‌شد که گویی بر او می‌تازد تا وی را در سختی وجود خود خرد کند. زن که سرش را درون یقه پیراهن پنهان کرده بود، یقه‌اش از آشوب درون سینه ‌نمناک و چروک شده بود و کلماتِ پی در پی و گریز‌ناپذیری  که ناخواسته درون سرش تکرار میشد, بر وخامت اوضاع می‌افزود.  بغضش را با صدایی خفه قورت داد اما گویی این‌بار کلماتِ سریال گونه غصه‌، راه نفسش را برید. به‌سرفه افتاد. کمی آب از لیوان روی طاقچه نوشید و سپس به‌کنار پنجره بازگشت و بخار شیشه را مقابل چهره‌اش پاک کرد و بعد دست مرطوبش را بر دامنش کشید. نقش گل‌های دامن فرو غلتیدند و فرشِ تار و پود از هم گسسته‌ی کف اتاق را، هرچند نامنظم ولی گلگون ساختند. 

تلفیق درون و بیرون اتاق و خود او، که در این میانه هراسان این‌پا و آن‌پا می‌کرد… حکایتی بود درهم و بی‌نتیجه. انعکاس تصویرش درون ‌شیشه‌‌ی‌ پنجره  پیدا نبود… شاید هم حکایت، همین انعکاس ‌درون پنجره بود، که دیگر نبود. شاید سایه‌اش نیز دیگر‌ او را باور نداشت یا از درِ قهر درآمده بود؟ هیچ چیز ملموسی به‌غیر از سکوت وجود نداشت. اما چه رازهایی که درون  این سکوت مرگبار بگوش می‌رسید. شاید بهتر بود سعی کند تا……. نه!… نه! او در حقیقت دیگر نمی‌توانست هیچ سعی‌ای بکند. سرش  گیج می‌رفت و حالت تهوع  بر شدت این سر‌گیجه می‌افزود.

دسته‌ای ماهیانِ مست درون وجودش تلو‌تلو‌خوران بر هم می‌پیچدند و خود را بر  دیواره‌های ‌دلش می‌کوفتند. درونش جشن آشوب‌ برپا بود. سکسکه‌ای کرد و راه نفش برید و با سرفه‌های ممتد ماهی آبی‌رنگِ جنگجویی از حلقش بیرون پریده و بر کف قالی اتاق لغزید. با تعجب به ماهی زل زد و با اکراه همچنان که ماهی بالا و پایین می‌جهید، دم آن را به‌چنگ گرفت و به داخل لیوان روی طاقچه که مقدار کمی آب داخلش مانده بود، انداخت. هرچند دیواره‌های لیوان تنگ می‌نمود ولی برای زنده‌ماندن او کافی بود.

 خورشید بر خانه همسایه می‌تابید و سرو صداها را پر رنگ می‌کرد. کلفت یغور همسایه مانند هر روز در حیاط مشغول شستن پتو فرسوده و چند تکه ملافه پیر‌مرد بود که به‌دلیل کهولت قادر به کنترل ادرارش نبود و خروش خود را به گربه‌ی ‌بالای دیوار که از صبح زود، به سبب درد زایمان مدام مویه می‌کرد، بروز می‌داد. «کوفت….. زهرمار…. خناق!» اما به‌راستی معلوم نبود این دشنام‌ها برای گربه بی‌نوا بود یا کلاغی که این سمفونی پریشان حال را با صدای نا‌کوکش همراهی می‌کرد؟ شاید هم درد ناگفتنی و دشوار دل خود کلفت بود یا حتی صدای نکره‌ی مشتی ماشالا خنزر فروش که هر از گاهی عربده‌های جانسوزی می‌کشید و مشخص نبود که چه می‌گوید.

‌در گوشه‌ای از بند رخت تعدادی گیره بزرگ، بی‌سرانجام، آویزان مانده و گه‌گاهی بی‌سبب باد به عقب و جلو در نوسان بودند. نمایشی ‌بس هراس‌انگیز همچون صحنه‌ی درام یک تئاتر. ملافه‌های سفید با لکه‌های دایره شکل بزرگ زرد رنگ و گیره‌هایی که در  انتظار آویختن بودند. 

در میان تماشای این تصویر در هم  و بر هم، از رادیو روی تاقچه، کلامی شنیده شد نا‌شنیده. سخنی از باران در آوای نا‌کوک آن کلام موج زد. لبخند تلخی کنار لب‌های زن خزید و سریع محو شد‌ و اشک بر گونه‌هایش غلتیدن گرفت.

مدت طولانی‌ای می‌شد که باران نباریده بود و حالا از پی شستشوی کدامین غبار خونین می‌بارید؟

 خستگی، کلافه‌گی، بی‌خوابی و … دیگر هیچ! دست به‌سمت استکان چایی برد که از مدتی قبل به‌روی طاقچه یخ کرده بود. جرعه‌ای نوشید و آن را دوباره در استکان تف کرد. در حالی که ‌استکان را برجای خود رها می‌کرد، دستش لرزید و استکان ‌بر زمین افتاد و دو نیمه شد. بغض آماس کرده‌اش ترکید و های‌های با صدای بلند گریست. 

صدای پای یحیی که از درون دالان شنیده شد، سریع اشک‌هایش را با گوشه‌ی آستین لباسش پاک کرد و دو نیشگون محکم از دو طرف گونه‌هایش گرفت و عینکش را زد. اما شیشه عینک ‌را به‌ناگاه بخار گرفت. سعی کرد با گوشه پیراهنش عینک را پاک کند ولی دیگر یحیی داخل اتاق بود. تاری عینک مانع می‌شد تا حالت چهره یحیی را به‌خوبی تشخیص دهد. اندکی بر چهره‌ی تار یحیی خیره نگریست و جوابی نیافت. به بهانه برداشتن لیوان آب نگاهش را دزدید و در پای طاقچه کمی درنگ کرد. ولی یحیی احوال او را بعد از گذر از میان شاخه‌های درخت انار می‌دانست. کم کم ‌بخار از شیشه عینکش رخت بست و لبخندی تصنعی زد. چشمان در انتظارش نگران پاسخی بود که در میان لب‌های یحیی پنهان مانده بود. سکوتی نسبتا طولانی رد و بدل شد. مشخص بود یحیی این‌بار نیز جوابی ندارد و حواسش بیشتر به حیاط است. با اینکه هنوز بارانی نباریده بود ولی هنگام گذر از زیر درخت انارِ کنار پنجره، چندین ‌قطره بروی شانه‌ی کتش چکیده و آنرا مرطوب کرده بود.

یحیی بی‌آنکه توجهی به انتظار بی‌پایان او داشته باشد، کتش را در آورد و نگاهی به آن انداخت. دستی بر لکه‌های عجیب پشت کتش کشید و انگشتانش سرخ شد! غمگنانه لب برچید و به‌فکر فرو رفت.

یحیی دوباره از پنجره اتاق نگاه گذرایی به بیرون انداخت و چند ‌گنجشک، روی شاخه درخت مقابل دید که سردر سینه یکدیگر به خواب شیرینی رفته بودند. پرسید: امروز دانه خورده‌اند؟                             

زن جواب داد:

خیر بسته‌ی دانه تمام شده است.

– می‌گفتی می‌گرفتم.                                                            

– وقتی رفتی متوجه شدم.

همانطور که اشک‌هایش فرو می‌غلتید ‌از روی گونه‌هایش سُرخورده و طعم شورش را در گوشه‌های لبانش احساس کرد. دیگر گریزی نبود. سوز اشک‌هایش بر سیمایش هویدا بود. ولی ‌یحیی همچنان پاسخی برای نگاه‌های معصومانه‌اش نداشت؟ یحیی زیر چشمی نگاهی بر او انداخت و نگاه یخ زده‌اش را بر زمین دوخت. جاکلیدی را از جیبش بیرون آورد و خود را با آن در گیر نمود. با خود در جدال بود. چگونه باید این سکوت نفرت‌انگیز را می‌شکست؟ جا‌کلیدی را بر روی میزِ گرد وسط حال پرتاب کرد و همچون آدمکی منجمد گفت: توی کوچه و خیابان قشون شکارچیان اجنبی ‌گروه گروه بره‌ها و غزال‌های نوجوانی را که از ترس به این سو و آن‌سو می‌دویدند، شکار می‌کردند.  بی‌انصاف‌ها گویی در میدان مشق تیراندازی می‌کنند. گلوله‌ها فضا را می‌شکافت و میان سرو صورت غزال‌های رمیده فرود می‌آمد. دو سه غزال نوجوان و چند ‌طفل. در میان این هنگامه گلوله‌ای به چشم یکی از بچه غزال‌ها شلیک شد و غرق خون گشت. وقتی بالای سرش رسیدم هنوز زنده بود ولی از درد بر خود می‌پیچید و زوزه می‌کشید. اوضاع وحشتناکی بود. نفیر گلوله و جیغی‌های خفیف و سپس سکوت! و این ملودی بود که کل روز مدام تکرار شد. سپس نعره‌ها و زجه‌های بزرگ‌ترها که وسط خیابان  می‌دویدند. بی مروت‌ها وحشیانه شکار و در جا سلاخی‌شان می‌کردند. تمام اراده‌ام را از دست داده بودم. با نفیر گلوله‌ای که باعث شکستن شیشه پشت سرم شد به‌خود آمدم و بی‌اختیار بنای دویدن گذاشتم. من هم به همراه ‌بچه غزال‌های در حال فراری که مدام پشت سرشان را نگاه می‌کردند و فریاد‌کشان می‌تاختند، می‌دویدم.

یحیی بغض کرده بود. خیلی مطمئن نبود ولی احساس کرده بود، در آن بل بشو چهره یکی از همکلاسی‌های دخترش را نیز دیده بود. ولی این را بر زبان نیاورد.

    لبان کبودش می‌لرزید و او را از سخن گفتن باز میداشت. کمی مکث کرد و بعد ادامه داد…‌ بچه‌آهویی ژولیده، ‌در میان تلنبار اجساد، نیمه جان بود. در مقابل حیرت و وحشت زن به آهستگی نزدیکش شد و موهای بافته‌اش را باز کرد و انگشتان لرزانش را میان موهای او فرو برد و آنها را تا نیمه موهایش پایین کشید و درنگی کرد و از ادامه حرکتش منصرف شد. اشک در چشمانش یخ بسته اما بغض سرخش در گلو هویدا بود. در گوش زن به‌سختی زمزمه کرد: اون یکی!… نفس بریده‌ای کشید و گفت: یکی از آن‌ها در حالی که دست و پایش در بند بود، رقص کنان به سمت سلاخ خانه کشیدند.  یک بره در میانه راه از وحشت جان باخت و چندتایی گریختند و البته از جفت‌گیری مصون ماندند و خوش‌اقبالان از دست سگ‌های نر فحل شده در امان ماندند… دوباره آهی کشید و به زن نزدیک‌تر شد و در میان اشک و آه ‌در آغوش یکدیگر گم گشتند. 

یحیی هر روز آشفته و هراسان از این سمت شهر به آن سمت می‌رفت و چاره‌ای نمی‌یافت. دخترک مفقود شده بود و کسی نمی‌دانست او در راهِ رفتن گم کشته یا در مسیر برگشتن و یا حتی در خود مدرسه؟ اکنون پانزده روز از این واقعه می‌گذشت و هیچکس پاسخگو نبود. آن روز که یحیی سراسیمه به مدرسه آمده‌بود،  گور‌خری دیده بود که سعی داشت از سوراخ کلید در کلاس خارج شود. چند بار تند تند نفس کشیده و با خود اندیشیده بود که احتمالا بر اثر بی‌خوابی و فشار نگرانی‌ست و آن صحنه را انکار کرده بود. همچنان که مدیر مدرسه ‌وجود دخترش را در آن روز خاص انکار می‌کرد. اما همکلاسی‌اش با اِیما و اشاره و حرکات چشم و ابرو صحبت مدیر را رد می‌کرد و به آهستگی طوری که فقط یحیی در کلام بی‌صدایش بشنود گفته بود: دروغ می‌گویند.

یحیی هر روز  به دنبال سر نخی بود که هیچ ردی از آن نمی‌یافت و برای این بی‌خبری‌ها از همسرش شرمنده بود. پانزده روز… پانزده روز کامل می‌شد که لحظه‌ای احساس گناه رهایش نکرده بود. اما دیگر جایی نمانده بود که سر نزده باشد. بعد از مدرسه، ‌درون تمام چاه‌های سیاه، بالای همه تپه‌های عریان، تمام خرابه‌ها و بام‌های شهر و زیرزمین‌های تاریک اطراف شهر گشته‌بود ولی از دخترک هیچ اثری نبود. نه در درون و نه حتی در بیرون از مدرسه. چه اتفاقی رخ داده بود؟ 

او این اواخرسکوت پیشه کرده و هیچ سخن نمی‌گفت و گاهی که از سر استیصال و ناچاری ‌چند کلمه‌ای برزبان می‌راند، نیمی از فرزند و نیمی دیگر از دلدارش بود. دیگران خیره به او می نگریستند و سرشان را به چپ و راست تکان می‌دادند و برخی نیز زیر لب کلمات نامفهومی زمزمه می‌کردند. گویی وردی بخوانند از کنارش می‌گذشتند. اما یحیی فقط صدای نچ نچ‌شان را می‌شنید.

ولی علی‌رغم همه این شایعات، یحیی خوب می‌دانست و مطمئن بود که همسرش هر شب در خانه در انتظار اوست. آنها هر شب ساعت‌ها به یکدیگر نگاه می‌کردند، با هم شام می‌خورند، کتاب می‌خواندند و رختخواب‌شان را کنار هم می‌انداختند. اما خب این مسئله‌ایست خصوصی میان آن دو و به دیگران ارتباطی ندارد.

برخی معتقد بودند یحیی مدتی است دچار بیماری روانی و توهم است. عده‌ای می‌گفتند: دو ماهی بیش نیست که همسرش را از دست داده و در توضیح اضافه می‌کردند که از بالای ساختمان بلندی به پایین پریده و قصد جان خویش کرده است اما عجیب این که این شهر کوچک، فاقد هر گونه ساختمان بلندی است.  و اکنون هم ماجرای دخترکش! که گویی در ناکجا آباد گم گشته است و هیچ‌کس در هیچ جای شهر نشانه‌ای از وی ندارد.

در این ایام مادر بزرگ دلتنگ هم در آسمان آبی برقص آمد و دیگر در امتداد آن آبی بی‌کران از رقص باز نایستاد.

اگر فراموشی ممکن می‌شد. اگر فشارغم به‌کلی محو و نابود میشد، یحیی از بار تن آزاد و رها می‌شد.

گویی همین دیروز بود که همه در کنار هم با شادی معصومانه مشغول زندگی بودند و همان لحظه یاد کسی در خاطرش زنده شد. آوای زمزمه‌های دختر خواهرش در سرش پیچید. در حالی که پای پنجره چای می‌نوشید، دنباله افکار از‌هم گسسته‌اش را گرفت و آهسته زمزمه کرد … لحنی مانند آواز داشت که در دست باد شد.  سرش را به‌سمت زن برگرداند و پرسید: آن آهنگ… آهنگی ‌که می‌گفت‌… کمی مکث کرد و بعد با خودش زمزمه کرد. یک دل میگه … برم برم… یک دلم میگه… نرم نرم…  اسمش… اسم این آهنگ را به‌خاطر داری؟ زن مبهوت نگاهش کرد. سلول‌های وجود یحیی در هوا منبسط شده بود. زن جوابی نداد. می‌دانست اکنون یحیی جایی دیگر است. اندکی بعد یحیی لبخند تلخی زد و مادربزرگش را بخاطر آورد که مدام سر به سر نوه‌اش می‌گذاشت و می‌گفت: نخوان! نخوان! مانند قورباغه‌ای می‌خوانی که ابوعطا بخواند و بعد غش غش می‌خندید. ولی دخترک نیک می‌دانست که خوب می‌خواند و همچنان ادامه می‌داد… یه دل میگه … برم برم … و مادر بزرگ با طنز شیرینی می‌گفت: دختر  برو! برو هر جا دلت می‌خواهد و جانت طلب می‌کند، برو! فقط نخوان! و یک روز دخترک در یک آن چنان قد کشید که در امواج متلاطم آسمان گم گشت. 

صبح شنبه زن مشغول شستن پیراهن چرک یحیی بود که زنگ در به‌صدا آمد. آیفن کار نمی‌کرد. هوا سرد بود. زن شال پشمی چهارخانه‌اش  را بر دوش انداخته  و تا دم در باغ رفت. بوی معطر درختان پرتقال همسایه در فضا پراکنده بود اما پشت در کسی نبود! در حال بستن در بود که گربه‌ای از میان شکاف در  بدرون خزید و خود را به پای او مالید. گویی فقط گربه بود که انعکاس او را در قاب خالی پنجره‌ها دیده بود. از ظواهر امر اینگونه بنظر می‌آمد که گربه بی‌نوا هنوز بچه‌های خود را در شکم دارد و از قرار معلوم برای فارغ شدن نیازمند مکانی مناسب است. فقط سوالی  که او هرگز متوجه نشد این بود که، زنگ در را چه کسی به‌صدا در آورده بود؟ ولی اکنون فرصت مناسبی برای یافتن پاسخ این پرسش نبود.

گربه بس ناآرام می‌نمود.  در امتداد دیوار سیمانی به‌سمت انبار به‌راه افتاد و گربه از پی او روان شد. در میان آت و آشغال‌های انبار مکان مناسبی برای گربه مهیا کرد و گربه آهسته و سنگین بروی مبل کهنه و زوار در رفته‌ای ‌خزید و آرام گرفت. اما به‌محض اینکه‌ زن قصد رفتن کرد، ناله‌های گربه ‌آغازیدن گرفت. مشخص بود که گربه از مواجهه با اولین زایمانش واهمه دارد. کمی بعد گربه که سرمست از لذت گرمای مکانش بود، چورت کوتاهی زد. زن پاورچین انبار را ترک کرد و روانه اتاق شد.  به‌سرعت لباس چرک نیمه شسته یحیی را در گوشه حمام در لگنی خیساند و سپس بافتنی نیم‌بافته خود و یک لیوان چای داغ برداشت و به‌همراه یک حوله کهنه برای گربه به انبار بازگشت. شوق دیدار گربه برگ‌های درخت گردو را نیز به وجد آورده بود. برگ‌ها از نوازش باد، گویی با حرکا‌ت موزونی در رقص باشند تکان می‌خوردند و گلدان‌های شمعدانی از نو رنگ به‌رخ گرفتند.  زن لیوان چای را در گوشه‌ای دور از دسترس گربه قرار داد. بافتنی را به‌روی جعبه‌ای نزدیک صندلی رها کرد و حوله را به‌روی گربه کشید. قطره‌ای از نگاه زن در چشمان گربه لغزید و خر و پوفش به‌راه افتاد اما دمی بعد ‌دردهای ناخواسته، چرت کوتاهش ‌را پاره کرد. زن گوشه‌ای نشست و مشغول بافتن شد و گاهی هم جرعه‌ای از لیوان چایش نوشید. بعد از زمانی نسبتا طولانی گربه مصاحب خوبی برای این روزهای سخت زن شده بود. لیوان چای که خالی شد زن ‌صدایی در انتهای انبار شنید. به جستجو برخاست. گوشه سقف به سبب باران‌های فراوان چکه می‌کرد و رسوب سرخ رنگی ‌تا پای دیوار کشیده ‌شده بود. اما کدام باران؟ مدت مدیدی بود که دیگر باران نمی‌بارید. چه چیزی مسبب این چکه‌های سرگردان بود؟  چون جوابی نیافت به‌ناچار در گوشه‌ای  کنار گربه روی صندلی زوار‌در‌رفته ‌نشست و بافتن ژاکت دخترش را از‌سر گرفت. گاهی فقدان دخترک را بیاد می‌آورد و از بافتن باز می‌استاد. دخترک دود شده و هیچ نشانه‌ای از او بر‌جای نمانده بود. بغض کرده و اشک‌هایش را با کنار آستینش پاک کرد و از نو بافتن را از سر گرفت.

آن‌چنان درخود فرو رفته بود که متوجه حضور بچه گربه‌ها نشد. چهار بچه گربه کوچک در کنار مادرشان آرام گرفته بودند. یکی مشکی، دوتا سفید با خال‌های زرد و دیگری سفید خالص با چشمانی آبی به‌رنگ دریا. با خود اندیشید: دریا! اسمش را دریا می‌گذارم.

 زن و گربه در کنار هم هم‌چون دو کبوتر خارج از قفس ‌احساس رهایی داشتند. گربه در میان این همه مصائب، برای زن همچون مسکنی بود – هر چند کوتاه – برای تجدید قوا. زن قصد داشت برای شام خاگینه مهیا کند و تخم مرغ کافی برای طعام گربه نداشت ولی به‌نظر مشکلی نبود می‌توانست از همسایه دست راستی چند تخم مرغ قرض بگیرد. در حال حاضر گربه نیاز بیشتری به تغذیه داشت. دقایقی بعد که بچه گربه‌ها در آغوش مادر، معصومانه خوابیده بودند، زن آهسته  انبار را ترک کرد.    

  از حیاط که گذر می‌کرد، بوته گل سرخ را دید که یکپارچه خار شده بود و  پیراهن یحیی بر شاخه‌اش آویزان بود. تا آنجا که به‌خاطر داشت پیراهن را در حمام رها کرده بود ولی این روزها خط خطی‌های ذهنش افکارش را منهدم می‌ساخت.

خانه همسایه خلوت بود. چند مرغ و خروس در حال ورجه وورجه و نوک زدن به روزی خود بودند و تخم‌مرغ روزانه صاحبخانه را تامین می‌کردند. پسر ده، یازده ساله‌ای، روی بالکن سعی در انداختن  قایقش – که به‌تازگی ساخته بود – به آبی که درون تشت دل‌دل می‌زد، بود. زن را که دید برق شادی در چشمانش دوید و ‌با هیجان غریبی فریاد کشید: خاله کار می‌کند! کار می‌کند! زن نگاهی گذرا به تشت انداخت و قایق رنگارنگش را دید که هیچکدام از رنگ‌های رنگین‌کمان را کم نداشت. ‌این پسرکِ کاشف در سر، رویای دریا را داشت.

مادرش بعد از تعارفات معمول برای آوردن تخم مرغ‌های درخواستی به درون اتاق رفت و با چند تخم مرغ داخل کاسه‌ای رنگین بازگشت. دست نوازشی بر سر پسرک دلبندش کشید و با لبخندی مملو از افتخار گفت: اختراعات پسر دانشمندم را بزودی ثبت خواهیم کرد و کاسه تخم مرغ‌ها را پیش کشید و ‌در میان هیاهو و فریاد‌های شادیِ ‌پسرک، زن را تا دم در بدرقه کرد. پسرک خیال سفر به ماه را در سر می‌پروراند.

غروب یحیی با سروصدای خش‌خش بسته‌های خرید وارد خانه شد. دانه برای گنجشک‌ها، تخم‌مرغ و چند عدد خرمالو. یادم رفت بگویم امسال درخت خرمالو باغچه بار نداده بود.

به پاکت‌ها نگاهی انداخت و از یحیی پرسید: پس نان کو؟ یحیی سرش را بالا آورد و نگاهی خالی به چشمان زن انداخت و در حالی که دستانش می‌لرزید و قفسه سینه‌اش به شدت بالا و پایین می‌رفت، بریده بریده جواب داد: نانوایی.. تع… ع ..طیل.. بود. بروی شیشه نوشته بود … بدلیل ….. فقدان آرد … از پ….ختن نان….. مع.. معذوریم………

 زن اندیشید حتما مسافت زیادی را پیموده و تاب سخن گفتن ندارد. با اینکه به انتهای راهرو رسیده بود ولی بازگشت و ‌به مطبخ رفت و لیوان آبی آورد و بدست یحیی داد. یحیی رنگ پریده همچنان که دستانش هنوز می‌لرزید لیوان را لاجرعه سر کشید و چنان سخت قورتش داد که گویی شربت گیاه تلخ می‌نوشد. سپس ‌نفس بلندی کشید و در دم به سکسکه افتاد. نفسش که جا آمد، کتش را در‌آورد و بروی جالباسی انداخت، خود نیز بروی مبل ولو شد. اندکی بعد به اصرار زن مهر خاموشی از لب گشود.

شهر را گلوله باران کردند. گلوله پشت گلوله، از چپ و راست و بالا و پایین سرمان رد می‌شد. گاهی هم به تیر چراغ برق می‌خورد و کمانه می‌کرد. یک سری قلدر با تفنگ‌های ساچمه‌ای تفریح می‌کردند و مردم را به‌جای صفحه تیر نشانه می‌گرفتند. سگانی با نفس‌های آتشین در پی بره‌ها می‌دویدند و با شدت و حدتی وصف‌ناپذیر بر آن معصومان می‌تاختند. ‌بی‌جان و جاندار و نیمه‌جان در هم می‌غلتیدند.  خنجرهای فرو رفته در تن این باکره‌گان معصوم، نهری از خون بر کف خیابان‌ها جاری ساخته بود. سر کوچه را عده‌ای سیاه پوش قروق کرده بودند…. مقابل نانوایی ازدحام بود. در میان جار و جنجال‌ها کلماتی شنیدم که کاش نمی‌شنیدم. مکثی کرد دستش را مشت کرد و همانطور نگه داشت. نفس عمیقی کشید و دوباره ادامه داد: گویا ‌جوان دیگری را کشته‌اند!

– پروردگارا!  دوباره؟

– بپا خواست و گفت: گروه‌های گشت ‌تشکیل داده‌اند. در هر خانه‌ به جستجوی بره‌ای می‌گردند. اخمی کرد و دمپایی‌هایش را بپا کرد و دستش را بر کمرش گرفت. انگار دوباره کمر‌درد گرفته بود. کمی بی‌حرکت ایستاد و دور و بر خود را از نگاه گذراند. ‌با بغض خفه‌ای گفت: یکی از بچه‌هایی که در نانوایی مشغول به کار بود  تیر خورده است. «مهر پسرکی مهربان شاد» که خمیر لواش….  و باز نفسش گرفت …

کوبش و تپش سینه‌ام و ریتم فالش قلبم توانم را گرفت.

-امید داشته باش! چرکین دل مباش!

– امید!!!  وقتی صحبت از امید یا نوید می‌شود احساس خفگی دارم. گلوی کبودم آماس می‌کند.

زن با صدایی مضطرب گفت: میدانم میدانم! دشوار است ولی تلاش… و باز متوجه شد که یحیی در عالمی دیگر است. صدایش کرد: یحیی‌!

یحیی سرش را برگرداند و با صدای ضعیفی گفت: جانم؟

– بازهم اصرار می‌کنم. چرا نمی‌نویسی؟ ‌به یحیی نزدیک شد و بر سرش دست کشید. یحیی‌ به او نگاه کرد و دستش را پس زد و به یکباره دست زن پر شد از غبار این ایام.

– آه … با این دل  پاره پاره حتی نمی‌توان نفس کشید، و تو انتظار نوشتن داری‌؟ در حالی که خوب می‌دانی پایان همه این کتاب‌ها و شعرها هلفدانی است؟

– کافی است! فقط بار دلت را سبک کن! دردت را بروی کاغذ بریز!

یحیی به پنجره نزدیک شد پرده نخ نمای گلدار را کشید و از ورای آن به باغچه نظر افکند. نمی‌توانم. قادر نیستم.  دیگر کلمات ‌در سرم جای نمی‌گیرند.

– فقط کاغذی سیاه کن! قرار نیست کسی آنها را بخواند.

– بخواند‌؟ بیچاره کسی که جرات خواندن شرر و وور‌های مرا داشته باشد.

می ترسم! از نوشتن می‌ترسم. ‌دستانش می‌لرزید. زن گفت: داستان «شمعدانی هایت»…‌ همان… «وقتی شمعدانی‌ها گریه می‌کردند»… داستان جذابی است. همان را ادامه بده. یحیی بعد از سکوتی طولانی گفت: شمدانی‌ها هم دیگر سخنی برای گفتن ندارند. گفتم که چه سود وقتی می‌دانم نتیجه همه این کتاب‌ها، هلفدانی است.

 یحیی هنوز کنار پنجره ایستاده بود و به یک هیچ بزرگ خیره می‌نگریست. ‌پس از اندکی سکوت گفت: نمی‌توانم آن منظره فجیع را از ذهنم بیرون کنم…‌ آه… عروسک آن ‌کودکی‌ زخمی که در حال جان دادن بود.  به‌قدری سریع پر کشید که هنوز چشمان عسلی عروسکش با ضرباهنگ یک‌نواختی تند تند بازو بسته می‌شد. مکثی کرد… و با دست راستش دست چپش را مالید، آه …  نتوانستم برای نجاتش کاری ‌انجام دهم. چشمانش را بست و دوباره اندکی مکث کرد. بغض بر سینه‌اش یورش می‌برد و این تصاویر هر روز بارها و بارها در ذهن یحیی تکرار می‌شد و به اضطراب‌های شبانه‌‌اش می‌پیوست. امروز صبح با ‌قشون شکارچیانی مواجه شده بود که از چپ و راست با قصاوتی پایان‌ناپذیر مشغول شکار بره‌هایی بودند که هنوز ‌سن بلوغ را پشت سر نگذاشته بودند. صدای آمبولانس‌هایی که  ترمز می‌کردند و دمی بعد تخت گاز از صحنه خارج می‌شدند تا شکار شد‌گان جدید را از میادین بدر برند.

– یحیی اصرار می‌کنم ‌یکی از کتاب‌های ‌نیمه رها‌شده‌ات را از نو آغاز کن! یحیی به سخن زن وقعی نگذاشت. بهتر بگویم نشنید ‌و بعد از سکوتی گوش‌خراش چیزی شبیه سازی ناکوک ‌به سخنش ادامه داد: پاهایم توان تحمل وزن ناچیزم را ندارند. جلوی پیتزا فروشی که بودم ‌یکی از یونیفورم پوش‌ها با آن پوتین‌های سیاهش گستاخانه به‌من خیره شده بود. انگار با چشمانش لگد می‌زد. درد پاشنه‌های پوتین یغورش را بروی صورتم حس می‌کردم. سعی کردم نگاهم را برزمین بدوزم. به‌سختی تمام توانم را جمع کرده و فلنگم را بستم.

– بهترین انتخاب کردی. کافیست! تحمل بیش از این را ندارم.

زن یحیی را فرا خواند تا لقمه‌ای بر دهان بگذارد و ‌دفتر نوشته‌هایش را در کنار میز قرار داد شاید دوباره او را بر سر ذوق آورد.  یحیی نگاهی به دفتر انداخت و چند برگش را زمزمه کرد. زن با طنازی از او خواست تا بخش عاشقانه‌اش را بخواند. یحیی سری تکان داد و گفت: زمان عاشقانه نگاشتن سپری گشته است. زن برایش لقمه‌ای پیچید و گفت: محبت و عشق و عاشقی را پایانی نیست. یحیی بناچار لبخند کمرنگی زد و چشم‌هایش را به معنای موافقت بر هم نهاد‌ و از زن دلجویی نمود.

صبح روز بعد یحیی زودتر از خواب برخاست. امروز هوا بطور عجیبی زودتر روشن شده بود. بارانی نباریده بود ولی رنگین کمان عجیبی تمام آسمان را در آغوش کشیده بود. پنجره را باز کرد سوز سرد صبح پاییزی گونه‌اش را خراشاند.  گنجشککی از بالای درخت چنار جیغ خفیفی کشید و عریان شد و درست جلوی پنجره سقوط کرد. این اتفاق، به یک‌باره لرزه بر اندامش‌ انداخت.  پنجره را با شدت بست. صدای بسته شدن پنجره زن را بیدار کرد. سراسیمه پرسید: یحیی چه اتفاقی رخ داده؟ یحیی به او زل زد و فقط گفت: خیلی سرد است. امروز پنجره را باز نکن! حتی چند روز آینده اصلا باز نکن! زن به یحیی زل زد و دلش هری ریخت. سرش را به‌علامت سئوال تکان داد و یحیی فقط شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: چیزی نپرس! ‌رنگین کمان از درز پنجره به‌داخل اتاق سرک کشید، زن دستش را جلوی دهانش نگه داشت و اشک‌هایش را قورت داد.

یحیی همچنان کنار پنجره ‌به حیاط زل زده بود و در گرداب هیچ خود میان ناکجا آباد سیر میکرد و شاید اصلا حرف‌های زن را  نمی‌شنید و زن پابرهنه روی موزائیک‌های راهرو به‌سمت مطبخ روان شد. خنکای موزائیک‌ها کمی از داغی درون سینه‌اش می‌کاست.

یحیی که خانه را ترک می‌کرد، گفت: امروز قصد دارد دوباره سری به مدرسه  دخترکش بزند. شاید هنگام تعطیل شدن مدرسه موفق گردد، همکلاسی دخترش را بیابد.

یحیی که رفت، زن بساط چاشت دست‌نخورده را جمع کرد و دانه‌های خوراک پرنده و خرده نان‌های مانده از شب قبل را که داخل جعبه خالی بیسکوئیت ریخته‌بود برداشت تا در گلدان گوشه بالکن برای گنجشک‌ها بریزد. هنگام عبور از اتاق به آینه نگریست و بر جا میخکوب شد. لبش را گزید و با خود زمزمه کرد: مثل اینکه تصویر من روی آینه دق افتاده باشد. آینه را از روی سه پایه نقاشی گوشه اتاق برداشت و زیر آن تابلو نیمه کاره‌ای از سال‌ها قبل را دید که به سبب گذشت ایام دود گرفته و عنکبوت بی‌حوصله‌ای، تاری‌های درهمی در کناره‌های آن ‌تنیده بود. طرحی که سالیان پیش بر تابلو تصویر کرده بود بی شباهت به تصویر فعلی آینه نبود. گویی ‌میان آینه و تصویر واقعی ‌فقط شیشه‌ای بیش نبود. اگر می‌توانست به آن‌سو گذر کند، شاید حقیقت را می‌یافت.  سرش را میان دستانش گرفت و به اتاق بازگشت و بروی تخت‌خواب نشست و بیش‌تر در خود فرو رفت. اندیشید: ‌شاید من سایه او باشم و یا ‌تصویری از یحیی ‌در آن‌سوی آینه! ‌رشته نامرئی میان من و او شاید همین تابلو است که بعد از سالیان از نو رخ نموده‌است؟

شاید‌ به‌واقع زن از میان تصویر گذر کرده ‌و خود نمی‌دانست.

 وقتی به‌خود آمد و چشمانش را باز کرد، ظهر بود. شگفت‌زده از جای برخاست و به‌همراه کمی شیر و یک تخم مرغ پاورچین پاورچین به‌سراغ بچه گربه‌ها رفت. کمی بعد از آنکه گربه ‌بچه‌هایش را سیر کرد، خود را در آغوش زن رها کرد و مدتی در امنیت کامل به‌خواب رفت و زن مشغول نوازش گربه گردید. این زمان کوتاه برای هر دوی آن‌ها، فارغ از تمام سختی‌های روزگار، دلپذیر بود. مانند خوابی عصرانه ‌زیر سایه ‌درختان تنومند. یک جور کیف غیر قابل توصیف، گویی از قید زمان رها گشته باشند. اما این لذت دیری نپایید و چرت نازشان ‌با صدای همهه‌ای که از کوچه ‌به‌گوش می‌رسید، پاره شد. اول فقط همهمه گنگی بود. بعد آرام آرام صدا‌ها واضح تر شد. عده‌ی کثیری سکوت را فریاد می‌زدند. از جا جست و گربه را رها کرد و به‌سمت درب حیاط رفت. از پشتِ در جمعیت کثیری را دید که برای دفن بچه آهوهایی که اجسادشان در میان خیابان‌ها بجا مانده بود، بپا خواسته بودند و فوج فوج به‌سمت آرامستان گام برمی‌داشتند و شعار می‌دادند. زن در باغ را که باز کرد همهمه محو شد و هیچ‌کس را در خیابان ندید. در را که بست ‌دوباره همان خروش و همان فریاد‌ها بگوش رسید. کمی صبر کرد سپس در را دوباره باز کرد و باز همان سکوت بود و دیگر هیچ. گیج و منگ به‌سمت اتاق براه افتاد. هنگامی که از زیر درخت انار عبور می‌کرد چند قطره بروی پیراهنش چکید. ‌وارد خانه شد، ‌پیراهنش را تکاند و گنجشکی مرده بر زمین افتاد. هراسان گنجشک را برداشت و در کام او دمید و تکانش داد ولی گنجشک مدتی قبل رخت بسته بود و امیدی به پرواز مجددش نبود. زن غمگنانه  او را در گلدانی در حیاط کاشت و به اتاق بازگشت. روز عجیبی بود. بعد از ظهر از نو هیاهویی در کوچه بپا شد. سراسیمه پنجره را  باز کرد ولی دوباره هیچ صدایی نشنید. فقط در فضا یک هیچ عظیمی حضور داشت و یک رنگین کمان به بزرگی پهنه آسمان. یادش آمد که یحیی گفته بود، این روزها ‌پنجره را باز نکن!

عصر یحیی با لب و لوچه آویزان به خانه بازگشت. چند دقیقه در کنار گلدان کنار در ورودی ایستاد و به آن خیره شد. سپس یک‌راست به‌سمت اتاق رفت. کتاب کرگدن یونسکو بر روی میز کنار تخت باز شده ‌رها مانده بود. ‌نشست و به تورق آن پرداخت. اما خواندن از حوصله ‌فعلی او خارج بود. با همان لباس به تخت رفت و پتو بر سر کشید. احساس بزدلی می‌کرد. دلش می‌خواست امروز به دکان‌های بسته و گوسفندانی که در آن‌سوی خیابان می‌چریدند و پشکل می‌ریختند، فکر نکند.

زن با قدم‌های متزلزل به او نزدیک شد. کاملا مشخص بود که یحیی خیال گفتگو ندارد. عزم کرد که نزد گربه بازگردد اما یحیی صدایش کرد. دستش را از زیر پتو بیرون آورد و دست زن را گرفت و همچنان سکوت کرد و ندانست که زن در سکوتش چه ناگفته‌هایی را شنید. یحیی ‌در ادامه سکوتش پرسید و زن فقط جواب داد: «گنجشک»

  زن به سکوت‌های پی در پی یحیی عادت کرده بود. اتفاق جدیدی رخ نداده بود که ارزش  بازگویی داشته باشد. پس همکلاسی دخترکش را نیافته بود. ‌هیچ اخباری نبود به‌جز خبر زجرآور شکار مادری که فرزندش در کنار مزار او مویه می‌کرد و مادر را عاجزانه به‌خود می‌خواند تا دوباره ‌او را در آغوش کشد و نوازشش کند.

 یحیی که حال نیم‌خیز به متکا تکیه داده بود، گفت: مدرسه تعطیل بود. زن فراش توضیح داد که به‌علت برودت بالا و کمبود گاز، مدارس را تا اطلاع ثانوی تعطیل کردند. اما از بقیه صحبت‌ها چیزی به زبان نیاورد. همچنان که دست زن را در دست گرفته بود و با نگاهی که هنوز در خرابه کنار مدرسه جا مانده بود، اندیشید: چقدر از آخرین باری که با هم بیرون رفته بودند و چشمان زن به شال نارنجی رنگی افتاده و نگاهش به تمنا با نگاه یحیی گره خورده بود، می‌گذرد؟ و هرگز به خودش زحمت فکر کردن نداد تا تمنای چشمانش ‌را به ارمغانی ناقابل زینت بخشد. زن بندرت نگاهش پیش چیزی جا می‌ماند اما آن روز آنچنان نگاهش در کنار شال جا ماند که تا چندی چشمانش نارنجی رنگ می‌نمود. کاش …‌ نفس پر دردی کشید و در چشمان زن خیره شد. همین چندی پیش به‌دلیل بد‌خلقی‌هایش تهدیدش کرده بود که یک روز خواهی آمد و من دیگر نباشم. اما یحیی خوب می‌دانست که او هیچگاه ترکش نخواهد کرد. بادی وزید و پرده از سوز سرد درز پنجره به‌خود لرزید. یحیی همچنان که دست زن را به‌سمت دهانش می‌برد، در آن دمید و دست زن گرم شد. لبخند تلخی زد و گفت: اگر می‌شد درختان این شهر حکایت کنند، چه قصه‌های تلخی بر برگ‌هایشان سروده و چه داستان‌های هولناکی بر تن تنومند خود می‌نگاشتند . شاید هم این دشمنیِ با درختان برای لوث تاریخ است.

در این زمان نحس تنها شکارچیان نبودند که کشتارشان رقت انگیز می‌نمود، خیاط‌های چینی که همچون چارپایانی در میان ویرانه‌ها می‌چریدند، در جای جای شهر شعبه‌هایی افتتاح کرده و زمین‌ها و آب‌ها را تکه تکه کرده و بهم می‌دوختند تا برای قامت‌های حقیرشان لباس‌های مناسبی با برندهای خونین مهیا کنند. و قماربازان روس نیز که مشغول تجارت و فروش ‌آسمان و زمین بودند و سعی داشتند این تکه‌ها را عاری از هر بنی بشری بدست آورند. رئیس این قماربازان بی‌وجدان بی‌توجه به تمام این کشتارها، آرام در میان صندلی راحتی خود نشسته و افیون دود می‌کرد و تعداد ‌تکه زمین و آسمان‌هایی را که بدست آورده بود، جمع می‌زد.

 مرغ و خروس‌های مردم که از قتل و غارت شکارچیان جان سالم به‌در برده  بودند اکنون سراسیمه در میان گل و لای به چپ و راست می‌گریختند و گماشته‌های قماربازان از پی آن‌ها می‌دوند و قهقهه می‌زنند تا در آخر، طعام بریانی ‌برای کرکس‌های مست مهیا سازند.

اما در آن‌سوی خیابان پچ پچ بوقلمون‌هایی که سرهایشان را پشت پنجره‌ها پنهان می‌کردند، شنیده میشد و مرغ‌های سالخورده‌ای که سر شب خوابشان می‌برد تا این روزگار را نبینند.

زن برای یحیی چای برد و او لب نزد. سخنی نیز دیگر بر لب نراند. اما زن میدانست او به دنبال سئوالی بی جواب تمام این روزها ‌در میان شهر پرسه زده و نتیجه، ‌یک هیچ بزرگ بوده است که هر روز در کنار پنجره اتاق او خود نمایی می‌کرد و یحیی توانایی دیدنش را نداشت یا اصرار بر ندیدن آن داشت.

 یحیی مدام با خود صحنه‌ای را که زن فراش پنهانی و دور از چشم غریبه و خودی در گوشه خرابه پشت مدرسه برایش به‌تصویر کشیده بود، مرور می‌کرد و آن‌را بارها و بارها در ذهن خسته خود تکرار می‌کرد. عده‌ای گراز در‌ اطراف دخترک چمبره زده، او را از موهایش گرفتند و تا آن‌سوی مدرسه بروی زمین کشاندند و سپس مردان زمخت بدستور فرمانده با هجومی وحشیانه سوار بر آمبولانس‌اش کرده و گریختند. 

این روزها هیچ چیزدر جایگاه خود قرار نداشت. چه کسی باورداشت که از میان بازی‌های جهانی، ‌توپ فوتبالی شوت شود. آسمان‌ها را بدرد، از ابرها سبقت گرفته و هزاران  فرسنگ ‌دور‌تر در کشوری دیگر درست از پنجره اتومبیلی گذر کرده و مغز جوانی را متلاشی کند. و قشون حکومت، عربده‌های شادی بکشد….. گووووووول….. اما گلی که به دروازه خودی خورد! و عده کثیری را سوگوار کرد. ‌یا چشمان بچه‌هایی که هدف ترکش عیش و نوش یاغیان خیابانی قرار می‌گرفتند. صدای جرینگ جرینگ غل و زنجیرها در تمام شهرها طنین افکنده است. هزاران بچه آهو در بند! و صدها کشته! و یادمان باشد که غزال‌ها از یاد نروند. به یاد یکی از کتاب‌های نیچه افتاده‌ام اما نپرسید کدام، حتی از بردن نام کتابش نیز واهمه دارم.

فردا خروس‌خوان صبح هنوز سپیده در باغچه پهن نشده بود که زن از خواب پرید و به ناگاه دلش پاره پاره شد و فرو ریخت و دیگر تمام روز نتوانست پاره‌های دلش را جمع کند. حق با او بود سر میز چاشت، بار دیگر اخبار همیشه تلخ، همچون اناری سرخ ترکیده و تمام مطبخ را به خون فشانده بود و چاشنی تلخ لیوان چای ساخته بود. زنجیر‌ها جنازه‌ها و در ادامه آن غارت و چپاول آغاز گشته بود. 

اولِ روز در زیر غروب آفتاب صبحگاهی در وسط خیابان داری بپا شد و اندکی بعد پچ پچ ها آغاز گشت. هر کس از نفر کناری خود می‌پرسید: آیا قرار است وسط خیابان قالی ببافند؟ اما نه! یکی از بچه آهو‌ها را که قبلا بدام افتاده بود،  کشان کشان ‌درامتداد خیابان تا پای دار کشیدند و بدن ‌نیمه‌جانش را به‌دارِ برپا شده آویختند و دمی بعد بدن بی‌جانش همچون ‌پاندول ساعتی نحس به چپ و راست در نواسان بود. عده‌ای می‌گفتند: نوجوان دیگری را نیز در سحرگاهان همان روز به‌دار آویخته بودند. خدا می‌داند که قصاب بی‌رحم ‌چگونه سلاخیش کرده بود؟  و آن بره بی‌کسِ دیگری که نه مادری بود تا بر جنازه‌اش اشک ریزد و نه پدری که در سوگش نشیند. آری اینچنین بود این شهر خونین.

در کوچه زنان فوج فوج دعا می‌خواندند و اشک می‌ریختند. اما نه، دعا نمی‌خواندند، دشنام می‌دادند و به‌سمت آرامستان گام برمی‌داشتند. کیل می‌کشیدند و پای می‌کوبیدند و چارپایانی که در حاشیه خیابان می‌چریدند، با قصاوت بر آن‌ها می‌نگریستند و طلب مسالمت داشتند و این ماجرا ماه‌ها ادامه داشت. اما دیگر امروز با فردا و دیروز فرق داشت و یحیی! او مابین آجر دیوار‌های ریخته مخروبه نزدیک مدرسه به ازای هر دختر یک بذر انار و به ازای هر پسر بذر بادامی کاشت. گویی مدال‌های‌ افتخاری در میان این سرزمین تکه تکه شده. آن‌روز خورشید در سحرگاهان غروب کرد. آسمان تیره گشت اما این پایان ماجرا نبود.

چندی بعد بره بدام افتاده دیگری در میان چهار راه سلاخی شد. چرا در وسط خیابان؟  سئوالی که یحیی جوابش را نمی‌یافت. این بره بی‌گناه را پس از سلاخی مصافتی بروی زمین کشیده و سپس پیکر بی‌جانش را به‌دست کوتوله‌های گوژپشت، به‌خاک سپردند. ‌غبار غم سرتاسر شهر را  پیموده و سکوت مهیبی در شامگاهان کنار کوهپایه کوه بزرگ شهر برجای گذارد. حزن در سرتاسر شهرها، از کوه تا کوه،  در بستر رودها، میان برکه‌های کم آب و چاه‌های خشکیده و زیردرختان‌ تنومند یخ بسته می‌چرخید و سبب انباشته شدن خشم سرخ مردم می‌گشت. شامگاهان تندرها می‌خروشیدند و نزدیک می‌شدند. در معابر شمع‌های فروزان اشک می‌ریختند و کفتارهای نر سیاه پوش درمیادین همچنان پای می‌کوبیدند.

و یحیی باز مویه‌کنان در زیر پتو می‌کوشید در گذرگاهی تاریک به خدایی دست یابد که دیگر نمی‌یا‌فتش. وقتش رسیده بود که قناری‌های درون سینه‌اش را رها کند. پس تصمیم گرفت تا پرنده شود. چشمانش را بست و پرید و ناگهان افکارش به‌کلی محو شد و او نیز بی‌درنگ در پهنه آسمان غرق گشت.

زن که این را شنید با خود پنداشت. می‌گویند، آدم اگر رنگ خدایش را اشتباهی  انتخاب کند….. خب چه می‌شود؟ البته جوابی نیافت و بعد بدنبال افکار از‌هم گسسته‌اش در امتداد آسمان نظر انداخت و دلش خواست تا ماهی شود. چشمانش را بست وشیرجه‌ای در برکه  آسمان زد و بدنش از فلس پوشانده شد سپس بال و بعد دم در آورد. و در آخر ماهی شد.

گربه از دیوار بالا خزید و از بام جست و بر ماه نشست و دست زن را گرفت بالا کشید و زن-ماهی از فراز بام‌ها به نظاره شهر رسوا نشست.  بعد فرود آمدند و زن به‌درون اتاق خزید. ‌جلوی پنجره تا شب در انتظار یحیی ماند. نوری از ورای آینه او را بخود خواند. چون نزدیک آمد انعکاس زندگی حقیقی خود را نظاره کرد. و حالا که چند قدمی جلوتر آمده بود، انعکاس نور شمعی که بدستش بود جلوی آینه تشدید می‌شد. خوب که در آینه نگریست یحیی را دید. شمع را خاموش کرد اما در آنسوی آینه نور شمع هنوز می‌درخشید. دو قدم جلو‌تر رفت و آینه او را در آغوش کشید و دیگر هیچ.

آن شب اول ستاره ها فروغلتیدن و بعد رگبار آغازیدن گرفت.

آذر ۱۴۰۱

—————-

پی‌نوشت:

با پوزش از کلیه حیواناتی که اسامی‌شان به نا‌حق در اینجا ذکر گردیده‌است. 

تشابه اسامی و نام‌های این داستان‌ به هیچ شخص یا ارگانی معطوف نمی‌باشد و فقط  تصادفی است.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights