پروانهای دیگر دور از وطن خاکستر میشود
با بهانه مرگ ملیحه تیرهگُل
[show_avatar email=1390 user_link=authorpage display=show_name avatar_size=210]
ملیحه تیرهگُل، نویسنده، شاعر، منتقد ادبی و پژوهشگر، دور از وطن درگذشت! دیگر نمیتوانم بگویم؛ مرگ هیچ عزیزی را باور ندارم! زیرا همین دیروز بود که برایش ایمیل فرستادم تا بگویمش که ادبیات فارسی وامدار کار بزرگ او است. کاری که نهادی بزرگ میبایست انجام دهد، او به تنهایی جان پای آن گذاشت. اما اگر بود، بیدرنگ پاسخ مینوشت، حتا اگر شده چند کلام. پس نیست که جواب نمیدهد. دیگر در کنار ما نیست. البته که هست. میان نوشتههایش تا ابد با ما و نسلهای آینده ادبیات ایران است. ولی چرا پاسخ نمینویسد؟ یعنی که باید مرگش را باور کنم و بعد بهعنوان ناشر آخرین کتاب او که چهارده جلد دارد و «روایتی از ادبیات فارسی در تبعید» است، خبر تلخی که آلکس پسرش برایم فرستاده است را به دیگران هم بدهم. در این وادیِ تلخی که تاریک اندیشان اسلامی برای ایرانیان ساختهاند، هیچکس نمیداند چند ایرانی دور از وطن میمیرند! چرا دور از وطن!؟ مرگ در غربت داستان تکراری این سرزمین شده است؟
ملیحه رفته است که برای شادی انتشار کتاب ۱۴ جلدی اش خود را به خوابی آرام دعوت کند. او در نامه ای به من نوشته بود:
یادم رفت بگویم/ بنویسم که من لبخندِ ناشی از عیدیِ دومِ نوروزی را به سوی قلب شما و خانه و کاشانهی شما هم روانه میکنم. و الان، که ساعت نزدیک به هفت شبِ ۲۵ مارس است، دارم میروم که خودم را به یک خواب آسوده میهمان کنم.
و زمانی که او در خواب آرام و همیشگی است، پرتو نوری علا برایم بنویسد که:
شکری گرامی
ممنونم از محبت ات.
فقط بدان که نقشت در به سرانجام رساندن آرزوی ملیحه – چاپ و نشر کتاب “روایتی…”- بسیار ارزنده و مهم بوده است. صمیمانه باور دارم همت شما در انتشار اثر ارزنده او، باعث شد تا ملیحه در اوج درد کشیدن ها، به مرگی آرام دست یابد. مرگی در خواب، آسوده از همه دلهرها و انتظارها و…..
داستان اول؛
سال دو هزار است و میهمان دوستان در آمریکا هستم. ملیحه را در خیابان وست وود، مقابل یک کتابفروشی که قرار گذاشته بودیم، با کتاب «مقدمهای بر ادبیات فارسی در تبعید» دیدار میکنم. نخستین مرتبه دیدار ما است. مرا به کتابخانه شهر میبرد و واجد کتابهای فارسی را نشانم میدهد. نسخهای از کتابش را هم امضا میکند بهرسم یادگار به من میدهد. از ادبیات گفتیم و از شرایط بسیار ناهنجار فروش مجلههای ادبی. از مجله آفتاب پرسید و چگونگی تولید، توزیع و فروش آن. سر تکان داد که بر ادبیات ایران چه میرود؟
[…] با اتوبوسی به خانه منصور خاکسار رفتیم که نهار را میهمان او بودیم. حالا ملیحه به دیدار منصور رفته و من واماندهام بی منصور و ملیحه. هنوز خاکستر سرد منصور، شورابه بر گونهمان میباراند که منصور کوشان، شهروز رشید، فرهنگ کسرایی، … و امروز ملیحه تیرهگُل به جمعشان میپیوندد. مرگ فرصت نمیدهد به خوبی برای یکیشان مویه کنیم. و هنوز مرگ هیچ عزیزی را باور ندارم!
داستان دوم؛
صبح زود که بیدار میشوم، ایمیل زیر را در صفحه نشر آفتاب میبینم:
«با سلام جناب عباس شکری گرامی،
من و وکیلم (الکساندر می) یک سال و خردهای است که در انتظاریم تا نشر باران مجموعهی ۱۴ جلدیِ کارم را منتشر کند. اما گویا جناب مسعود مافان امکان نداشته و ندارد که از عهدهی این قول برآید. دست به دامان دوستان مشترکمان شدم. جناب نانام نشر آفتاب را پیشنهاد دادند. حالا من این خواهش را با شما در میان میگذارم. این مجموعه، حدود هفت هزار صفحه است، در ژانر «تاریخ» میگنجد، «حق مؤلفِ» هر ۱۴ جلد به نام من در کتابخانهی کنگرهی امریکا به ثبت رسیده است، همهی جلدها صفحهآرائی شده و نامنامهاش تنظیم شده است. در صورتی که شما مایل به چاپ و انتشار این مجموعه باشید، اجازه میدهم که صد جلد از آن به نشر آفتاب تعلق داشته باشد. البته، از هر جلد دو نسخه هم برای فرزندانم از شما طلب میکنم. با کمال تأسف به اطلاع شما مارسانم که هیچ نوع امکان مالی برای شرکت در هزینههای این صد جلد ندارم.
به خاطر وقتیکه برای پاسخ به این خواهش صرف میکنید، از شما سپاسگزارم.
با بهترین آرزوها
ملیحه تیره گل»
و همان روز نامهای به زبان انگلیسی از آلکس، پسر او دریافت میکنم که نخست مینویسد؛ او هنوز وکیل نشده اگرچه مادرش او را وکیل خود میخواند. و بعد هم توضیح میدهد که مادر دچار بیماری است و بسیار سخت میتواند بنویسد و من میتوانم با او در تماس باشم.
قرار کار گذاشته شد و پسازاین که کتاب در فرمت نشر آفتاب برای نمونهخوانی ارسال شد، آلکس به فاصله کمتر از ۲۴ ساعت کپی نامه مادر به شرح زیر را برایم فرستاد:
الکس عزیزم. لطفاً به جناب شکری بنویس که با تغییر فانت، کلی از کلمات متن غلط تایپ شدهاند. مثلاً در صفحهی ۱۰، فاصلهی بین حروف کلمه- در یک خط دو کلمه- غلط است. مثلاً «فار سی» به جای «فارسی». بدین ترتیب، من با این حال نزار نمیتوانم کلِ متن هر مجلد را دوباره بخوانم و غلطگیری کنم. به جناب شکری بنویسید که اگر قرار به تصحیح مجدد است، از خیرِ فانت و تغییر آن بگذرید لطفاٌ. من ترجیح میدهم که شکل فانت زیبا نباشد اما غلط هم نداشته باشد. از جناب شکری بپرس که آیا خودش متن را بعد از تغییر فانت نخوانده است؟ غلطها را ندیده است؟
با این مشکل در مشکل چکنم پسر عزیزم؟
مادرت
داستان سوم؛
سازمان ملل ۲۰ ژوئن (۳۰ خرداد) را «روز جهانی پناهندگان» نامگذاری کرده، دوم خرداد ۱۳۹۹ هم ملیحه تیره گل به پیشباز این روز، مُرد! طبق آمارهای سازمان ملل، به ازای هر صد نفر در جهان، یک نفر مجبور میشود به دلیل جنگ، ناامنی و دلایل سیاسی کشورش را ترک کند.
این خانه ویران است، تبعیدیها آزاد نخواهند شد. روایت ملیحه از تبعید را برایتان مینویسم.
«تا زمانی که یک متن، بدون سانسور (چه سانسور حکومتی و چه خودسانسوری) در سرزمین مادری نویسنده قابل انتشار نباشد، یک متنِ «تبعیدی» است؛ و تا زمانی که نویسنده، به خاطر درونهی متنی که نوشته یا مینویسد، در سرزمین مادری در معرض ناامنی قرار دارد یا قرار داشته باشد، نویسندهای «تبعیدی» است؛ فرقی هم نمیکند که آن متن، به زبان مادری نویسنده باشد یا با زبانِ کشور میزبان؛ فرقی هم نمیکند که این نویسنده، «درونمرزی» باشد یا «برونمرزی»؛ فرقی هم نمیکند که این نویسنده، خود را «تبعیدی» بنامد یا «مهاجر» یا «به حاشیه رانده شده.»
داستان چهارم؛
یادمان رفته، تاریخ را فراموش کردهایم، ایران مقصد پناهندگان بود، آری مقصد پناه جویان؛ پناه جویان کلیمی در ۲۷۰۰ سال پیش، پناهندگان بخارا و سمرقند، پناه جویان دور از وطن لهستانی در سال ۱۳۲۰، پناهگاه آوارگان افغان بعد از حمله شوروی، شیعیان عراق و … ایران با ۵ میلیون پناهنده در دهه ۷۰ در رده اول پناهگاه، پناهجویان بود! اما دیگر نیست! حتی آوارگان جنگزده سوریه، ایران را انتخاب نمیکنند! کمی فکر کنیم! یک دقیقه! پناهندگان در ایران حق رانندگی ندارند! چه مرد و چه زن. حق سفر به شهر دیگری ندارند. حق استفاده از خدمات الکترونیک بانکی را ندارند. آنها حق ندارند عابر بانک داشته باشند. پناهندگان در ایران حق … ندارند، ایرانیان هم انگار حق ندارند در این سرزمین بمانند و زندگی کنند.
و اکنون فرزندان ایران در خاک غربت سر بر خاک میگذارند یا خاکستر میشوند و باز هم مرگ هیچ عزیزی را باور نمیکنیم.
داستان پنجم؛
در نامهای میپرسم: با چه هدفی سی سال از عمر خود را به جای آن که کنار همسر و بچهها به گردش و میهمانی و تفریح بروید، مصرف یک بسته سیگار را به سه بسته در روز رساندید؟ و او در پاسخ مینویسد:
هدف این مطالعه دو گرانیگاه دارد: ۱) ثبت گوشههایی از بینشها و کنشهای کوشندگان، فرهنگپروران، هنرمندان، و نویسندگان تبعیدی/ مهاجر در قلمرو متنهای سیاسی، فرهنگی، ادبی. ۲) شناساییی سازههای ذهنی در بینش و کنش آنها، و دگرگونیهایی که در تبعید در جهانبینیی آنها پدید آمدهاند. بدیهی است که دیدن و درک «دگرگونی»های ذهنی، ما را به تبارشناسیی فرهنگی هدایت میکند؛ و این الزام بهنوبهی خود، هم شناسائیی پیشینهی فرهنگیی کانون ما (ایران) و پیرامون ما (غرب) را طلب میکند، و هم شناسائیی مناسبات حاکم بر کانون و پیرامون ما در دوران کنونی را. درنتیجه، تا به «ادبیات تبعید» برسم، حدود چهار جلد از این مجموعهی حاضر نوشته شده و بهعنوان «مقدمه» به خوانندهام عرضه شده است.
داستان ششم؛
خبر انتشار هفت جلد نخست را به او میدهم. در نامهای بسیار مهربانانه به شیوه خودش تشکر میکند:
«جناب شکری عزیز، خبر فرخندهای به ما دادید. دست شما درد نکند. دست همکارانتان درد نکند. اما من روی لولو چیزی نیافتم. ضمناً عضو فیسبوک هم نیستم و نمیتوانم به فیسبوک شما سر بزنم. لطف کنید، حالا و همین خبر را و در آینده نیز، برای الکس هم متن را کاربن کاپی کنید. میخواهم بدانید که الکس، ضمن این که پسر من است، به لحاظ قانونی هم «وکیل/ وصی»ی من است (یعنی در دادگاه و در حضور چندین شاهد، به او وکالت دادهام.)؛ او تا این جا در جریان همهی کارهای من، زندگی و بیماری و عملهای جراحی من بوده است. من و همسرم هر دو بیماریم و زیر داروها قوی مسکن. الکس است که به تمام کارهای ما رسیدگی میکند. لطف کنید و هر چه برای من مینویسید به زبان انگلیسی- حتا کوتاه- به ایشان هم بفرستید. سپاسگزارتان هستم.
دست شما را میفشارم و رویتان را میبوسم.
ملیحه»
در نامهای دیگر به فاصله دو روز نوشت:
[…] اما میتوانم این را از قول خودم بگویم که جناب شکری عزیز، کاری که شما کردید، یعنی انتشار مجموعهی من، در جهان تبعیدمان سر و صدای خجستهای ایجاد کرده است. و بدون خودستائی میگویم که افتخارش برای همهی ما خواهد ماند.
من و همسرم، به سهم خود سپاسگزارتان هستیم و در انتظاریم که هفت جلد دیگر آن هم منتشر شود و این بار از دوش من و ما و شما برداشته شود.
با بهترین آرزوها
داستان هفتم؛
چند روز به فرارسیدن بهار مانده. به دوستانم مینویسم که من عید ندارم. چراکه بر خون جوانانی که در خیزش آبان و دی ریخته شده، امکان شادی خواری نیست. به دو نویسنده دیگر هم قول دادهام که کتابشان پیش از سال نو ایرانی منتشر شود. هفت جلد کتاب باقیمانده از «روایتی از ادبیات فارسی در تبعید» هم مانده. تصمیم میگیرم با دو نویسنده گرامی صحبت کنم که برای انتشار کتابشان تا هفته اول سال نو به ما فرصت دهند. چنین میشود و من و گروه همکارانم تماموقت برای کارهای انتشار هفت جلد باقیمانده مشغول میشویم.
دوستان تصمیم دارند، بهپاس ارج به سالهایی که ملیحه تیرهگل پای نوشتن این مجموعه گذاشته است، هدیه نوروزی امسال ایشان، خبر خوش انتشار تمام و کمال ۱۴ جلد کتابشان باشد. باز هم با همت شبانهروزی، چنین شد و انتظار او به پایان رسید. برای تشکر از گروه نشر آفتاب نوشت:
جناب دکتر شکری نازنینم، ای دوست!
یادم رفت بگویم/ بنویسم که من لبخندِ ناشی از عیدیِ دومِ نوروزی را به سوی قلب شما و خانه و کاشانهی شما هم روانه میکنم. و الان، که ساعت نزدیک به هفت شبِ ۲۵ مارس است، دارم میروم که خودم را به یک خواب آسوده میهمان کنم.
با بهترین آرزوها
ملیحه
و فردای همان روز برایم نوشت:
درود بیکران بر شما باد جناب دکتر شکریِ عزیز. ای مردِ گرامیِ نشرِ بی سانسور در تبعید!
کاش من و پسرم و همسرم، یک سال زودتر با شما و تیم آفتاب آشنا شده بودیم. نه در این وانفسای ویروس زده، که هراس در همهی قلبها جا خوش کرده و جای هر امید و آرزوی دیگری را پر کرده است.
و سرانجام در ایمیلی دیگر نوشت که:
شاید باور نکنید که خبر ِ انتشار ِ کل مجموعهی «روایتی …» برای من شبیه به یک آرزوی محال شده بود؛ و سپاس به شما جناب دکتر شکری عزیز؛ ممنون به تیم نشر آفتاب که این آرزو را برآورده کردید؛ آن هم در آستانهی سال نو؛ آن هم همراه با آرزوی «درخشش آفتابِ آزادی، عدالت و برابری بر آسمانِ وطنان، ایران».
امیدوارم که تماستان را با من قطع نکنید. شاید بعداً مایل باشید که کتاب «مقدمهای بر ادبیات فارسی در تبعید از ۱۳۵۷ تا ۱۳۷۵» را هم توسط نشر آفتاب چاپ کنید. این کتاب، در سال ۱۳۷۸ توسط نشر «یوتاچ» در آستین تگزاس چاپ شد، و متنی است در ژانر «نقد نظری» که از منظر من مقدمهای است بر این ۱۴ جلد.
در ضمن مجموعه شعری دارم که اگر بیماری فرصت دهد، برای انتشار به دست پر توان شما خواهم داد.
دستِ همگیتان را میفشارم و روی همهتان را میبوسم.
با بهترین آرزوها
ملیحه تیره گل
وادی آخر
اکنون که باید خبر مرگش را باور کنم، آخرین جمله ی یکی از نامه هایش را برای تان به تکرار می نویسم که رفته است تا خود را به خوابی آرام اما ابدی دعوت کند:
یادم رفت بگویم/ بنویسم که من لبخندِ ناشی از عیدیِ دومِ نوروزی را به سوی قلب شما و خانه و کاشانهی شما هم روانه میکنم. و الان، که ساعت نزدیک به هفت شبِ ۲۵ مارس است، دارم میروم که خودم را به یک خواب آسوده میهمان کنم.
و خاکستر شدن پروانهها
برایش در ایمیلی نوشتم که منتظر مجموعه شعری هستم که قرار بود برایم بفرستد و تا امروز منتظر پاسخ اویم. جوابی آیا خواهد داد؟ مرگش را باور کنم؟ یا…
گفتن از این مجموعه کاری است بس دشوار. اما همینقدر بگویم که در این مجموعه در مورد موضوعهای زیر نوشته است:
– جلد اول: کیستیِ ما
– جلد دوم: پایان پادشاهی و آغاز جمهوریِ اسلامی
– جلد سوم: چیستیهای کانون ما
– جلد چهارم: چیستیهای پیرامون ما + شناسنامهی ما
– جلد پنجم: کانون نویسندگان ایران در خانه و در تبعید+ گفتمان روشنفکر و روشنفکر
– جلد ششم (۱): جنبشهای سیاسی در تبعید
– جلد ششم (۲): نقد و نظر سیاسی
– جلد هفتم: ادبیات زندان
– جلد هشتم: درگذشتگان در تبعید
– جلد نهم: داستان + نمایشنامه + فیلمنامه + به زبانهای دیگر+ گردآوردهها
– جلد دهم: شعر فارسی: کهنسرائی+ ترانهسرائی+ طنزپردازی
– جلد یازدهم: شعر فارسی شاخهی نوپردازی
– جلد دوازدهم (۱): نقد و تئوریهای ادبی،
– جلد دوازدهم (۲): نقد پیرامون چهار گفتمان اجتماعی.