Advertisement

Select Page

پشت این پیچ دریا پیداست!

پشت این پیچ دریا پیداست!

 

بیرون رستوران در ازدحام آدم‌ها ایستاده بودم منتظر. چیزی ته استخوانم می‌لرزید و انگار هوا برای نفسم کم بود. شب خرداد گرم بود و هیچ برگی نمی‌جنبید. دیروقت بود و من خیلی خسته بودم. چقدر امروز طول کشیده بود! حالا هم که بابا نمی‌آمد که زودتر برویم خانه. سروصدای ماشینها و بوق ممتد یک پژو که  به زور می‌خواست راه بگیرد، عین صدای ناخنی که روی تخته سیاه کشیده شود، ذهنم را خراش می‌داد. رستوران جایی بود نزدیک یک میدان. میدان سرو یا کاجش را یادم نیست. اصلا چرا این دو تا اسم انقدر شبیهند؟ اینهمه اسم توی دنیا هست! اگر بابا بود می‌گفت: « از دست این شهرداری احمق تهران!» بعد انگار صدایش را زیر گوشم شنیدم که گفت: «آدرس رستوران رو درست نگفتی که بابا جان! باز راهو گم کردم.» همیشه راه را گم می‌کرد. دوره دوره‌ی جی‌پی‌اس و گوگل مپ نبود هنوز. وقتی قرار بود جای جدیدی برویم همه اضطراب داشتیم. اولش راه را گم‌‌می‌کرد و بعد ننگش می‌آمد که از کسی بپرسد. بعد مامان یا یکی از ما بچه ها سرش درد می‌گرفت از بس توی خیابانها چرخیده بودیم و می‌گفت که حالش بهم می‌خورد یا سرش درد می‌کند. بابا که تا حالا زیر لبی به راهنمایی و رانندگی ابله تهران که هی مسیرها را عوض می‌کند و از یک طرفه به دوطرفه و برعکس تغییر می‌دهد و آن شهرداری احمق‌تر که هی اسم کوچه‌ها را عوض می‌کند و مثلا اسم آن قاتل مصری، خالد اسلامبولی، را گذاشته روی یک خیابان غر می‌زد، در جواب اعتراضهای ما چیزی نمی‌گفت تا لحظه‌ای که صدای مامان بلند می‌شد که: « دفعه‌ی پیش که با شوهر خانم فلانی آمدیم این طرف، ده دقیقه‌ای ما را رساند.» این صدای ظاهرا ملایم مامان تیر خلاصی بود بر آرامش شکننده‌ی من که می‌دانست حالا بابا یهو بُراق می‌شود و توفان فریادهای بابا و جواب دادنهای بظاهر ملایم مامان درراه است که کمِ کمش به اشک و بغضی ختم خواهد شد. کمی بعدتر بابا که حالا از عصبانیتش شرمنده شده‌بود، سعی می‌کرد از دل ما دربیاورد و من از غمگین شدن هردوشان و دیدن پشیمانی بی‌فایده‌ی بابا خیلی اندوهگین می‌شدم.

یادم نمی‌آید که چندان توجهی داشتم به خواهرهای کوچکترم و احساسات آنها، اما وقتی بزرگتر شده بودم برادر کوچکم را محکم به خودم می‌چسباندم و سعی می‌کردم حواسش را پرت کنم. حالا بابا که آخرش نشانی را پیدا کرده بود، پشت سرهم دلایل گم کردن راه را می‌گفت که یا بخاطر حماقت شهرداری بود، یا راهنمایی و رانندگی و یا حتی صاحبخانه با آن آدرس دادن احمقانه‌اش و البته مامان که متخصص راه رفتن روی اعصاب بابا بود و اگر حواسش را پرت نکرده بود، درست پیچیده بودیم و تا حالا ده بار رسیده بودیم. بابا در اوج عصبانیت هیچوقت بدوبیراه ناجوری نمی گفت اما طوری عصبانی می‌شد که همه ما انگار لال می‌شدیم و صدای نفسمان را هم نمی‌شد شنید.

کوچک‌تر که بودم فکر می‌کردم که بین دو تا صندلی جلو باید یک دیوار متحرک باشد که راننده و زنش نتوانند با هم حرف بزنند. حتی طرحش را هم در ذهنم ریخته بودم. یک دیوار متحرک که مامان می‌توانست وقتی توی جاده‌ی شمال پرتقال پوست می‌کَنَد به دست بابا بدهد و بعد بلافاصله بکشدش بالا. به دست بابا که داشت با آن صدای بم پر مردانه‌اش جان مریم نوری را می‌خواند و حسابی سرکیف بود و عصبانی نبود و ما همه چقدر خوش بودیم و اگرچه ته دلمان از پیش‌آگهی نامیمونی می‌لرزید، فکر دریا و موج و جنگل بر همه نگرانیهای‌مان غالب بود و بی‌صبرانه منتظر لحظه‌ای بودیم که بابا با هیجان کودکانه‌ای بگوید: «پشت این پیچ دریا پیداست!» اما تا بابا بود این سازنده‌های احمق ماشین هیچوقت به فکرشان نرسید که رویای کودکی مرا محقق کنند و ما هیچ‌وقت صاحب ماشینی نشدیم که دیواره‌ی وسطی داشته باشد و مامان و بابا را از شنیدن صدای همدیگر معاف کند.

حالا رسیده بودیم پشت درخانه‌ی میزبان و سعی می‌کردیم خودمان را جمع و جور کنیم و چهره‌ی خانواده‌‌ی خوشبخت و نمونه‌ای که مایه‌ی حسادت همه دوستان و اقوام بود را به کمال به نمایش بگذاریم. من که بزرگتر از بقیه بودم در این لحظه گاهی صدایم را به اعتراض بلند می‌کردم که: «خوب یک نقشه‌ی تهران بخرید و بگذارید توی داشبورد و انقدر هم اعصاب همه را خرد نکنید.» و بابا می‌گفت: «نه این مسیر را خوب بلدم. فقط اینها آمده‌اند این خیابان را یکطرفه کرده‌اند و مجبور شدیم شهر را دور بزنیم تا پیدا کنیم.» مامان چیزی نمی‌گفت اما معلوم بود که چقدر ناراحت است. با این وجود، وقتی وارد مهمانی می‌شدیم، نگاه ستایشگرش به بابا و توجه حسرت‌برانگیزش به ما باعث می‌شد که همیشه خانواده‌ای آرمانی جلوه کنیم. ما بچه‌ها البته سیاهی‌لشکر به حساب می‌آمدیم و کسی به احساساتمان کاری نداشت. خانه پُرَش این بود که خانم یا آقای صاحب‌خانه از پیشرفت‌های درسی و موفقیت‌هایمان بپرسند و بچه‌های دیگر با نفرت و حسرت به ما خیره شوند..

 بیرون رستوران در ازدحام آدم‌ها ایستاده بودم منتظر. مامان به شانه‌ام زد: «مامان جان نمی‌آیی؟» برگشتم. نگاهش کردم. سرتاپا سیاه پوشیده بود. نگاهش خالی بود. کجا بودیم؟ میدان سرو بود یا کاج؟‌ زیر لب چیزی به اعتراض زمزمه کردم اما آهسته پشت سرش راه افتادم. چرا داشت می‌رفت وقتی که بابا هنوز نیامده بود؟ شاید هم بابا زودتر از رستوران رفته بود بیرون تا ماشین را بیاورد و ما را جلوی در سوار کند. می‌دانستم که در این شلوغی جای پارک پیدا نمی‌کند و عصبانی می‌شود. از فکرش تنم لرزید و نفسم تند شد.                                                                

کسی از پشت‌ سر صدایم زد: «عزیز دلم، خدا پدرت را رحمت کند. سنگ تمام گذاشتید واقعا، شام خوبی دادید و همه مراسم عالی برگزار شد. خدا مامان را برای شما نگه‌دارد.» سری به سپاسگزاری تکان دادم و با چشم بین ماشینها دنبال ماشین بابا گشتم.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

۱ Comment

  1. ‌payam

    سلام خدمت سرکا رخانم معین ، نویسنده عزیز
    درابتدا تشکر می کنم به لحاظ زحمتی که می کشید و مجموعه داستانهای کوتاهی که می نویسید و باید بگم من و همسرم مشتری پرو پا قرص داستانهای شما هستیم . چه از لحاظ سنی و دوره زیست فکر می کنم از یک نسل هستیم و خاطرات و دست مایه های داستانی شما عموما با دوره زندگی ما تطابق داشته و حتی موقعیت رویداد خاطرات و حوادث شما هر آنچه که به حوزه ایران بر می گردد تا مقدار زیادی با محل زندگی و خاطرات ما تطابق دارد یعنی من حدس می زنم شما باید در محدوده گیشا شهرک غرب سعادت آباد سکونت داشته اید . این البته برای نویسنده در جاهایی مزیت است که همزاد پنداری عینی برای خواننده ایجاد می کند و از طرفی داستان شما را به لحاظ بافتی تا حد خاطره نویسی تنزل می دهد و مخاطب شما اینقدر خاص می شود که شخصی با محدوده زندگی کمی متفاوت ،از دایره مخاطبین شما خارج می شود .
    نکته دیگری که به ذهنم می رسد احساس نوستالژیک بسیار زیاد و گاه توام با حسرت نسبت به گذشته ای است که انگار قرن ها از آن گذشته و هیچ روزنه و راه بازگشت و ترمیمی برای آن نیست . مثال می آورم از داستانی که اخیرا از یک عراقی مهاجر در نروژ خواندم (با نام خواب در باغ گیلاس نوشته آقای ازهر جرجیس )که اتفاقا جوایزی هم دریافت کرده بود ولی کاراکتر های استفاده شده در داستان اینقدر از دایره زندگی امروز عراق جدا بودند که فکر می کنم یا اصولا خواننده ای در بین عراقی ها نداشته باشد و شاید به نوعی به مشابه داستانی قصه های کیارستمی تعبیر شود که درحالی در خارج از کشور جایزه دریافت می کرد که سالها طول کشید تا مخاطب ایرانی به آن آگاهی برسد که دستمایه های انسانی بکار رفته در داستان کیا رستمی را دریابد و یا به زور مدیا و ابعاد بین المللی مقبولیت کیارستمی، کسی را یارای مقابله با استاد بزرگ سینمای انسانی نبود که بگوید چرا اینقدر داستان شما مابه ازای انسانی در جامعه ۷۰ درصد شهری امروز ما ندارد ولی خوب دیگر چه کسی بود که بخواهد از کیارستمی سوال کند و او به تابویی برای نسل ما تبدیل شد که مرگ ناگهانی او این امکان را از همه سلب کرد که چگونه باید رسالت بزرگی که نیاز بود تا جامعه و فرهنگ ایرانی را با سینما آشتی دهد پشت سر نگذاشته با داستانی از او مواجه شدیم که مخاطب جشنواره کن داشت .. قصه آن عراقی مهاجر نیز مثالی از همین روایت بود . اینقدر داستانش با نسل حال حاضر عراقی ها غریبه است که بعید بدانم غیر از ما ایرانی ها و آن هم عده معدودی آن داستان را بخوانند و بخاطر بسپارند . نتیجه این خواهد شد که عراقی یاد شده به قطعه ای از دوره فراموش شده تاریخ عراق تبدیل می شود که نه قدیمی ها می خواهند آن را بیاد بیاورند و نه جدیدی ها می فهمند او چه می گوید .
    تاریخ شفاهی مابین انقلاب و سال ۱۳۸۰ ایران که در نبود دنیای مجازی و محدودیت های سخت گیرانه ارشاد که اجازه چاپ کتاب ولو در تیراژ پایین را به اشخاص نمی داد به این خلا دامن زد و حتی بخشی از این ادبیات و خاطرات و دستمایه های داستانی با دولتی شدن سرورهای وبلاگ های آن زمان و یا پاک شدن سهوی یا عمدی آنها عملا از دست رفت . امروز همه از نسل ۸۰و۹۰ برداشتی دارند و تا حدی تاریخ شفاهی آنها در کنار مان لمس می شود هر چند که اگر فردا فیس بوک و اینستاگرام و تلگرام قصد داشته باشند به نوع جدیدی از مدیا کوچ کنند و یا دسترسی های رایگان خود را محدود کنند همین ادبیات شفاهی محدود نیز از دست خواهد رفت . اما اینقدر این رسانه ها فعال و پویا هستند و حداقل در حوزه تصویر کارکرد خود را داشته اند که بعید است تمام آن از بین برود اما حاصل این بوده که علاقه به ادبیات نوشتاری که در وبلاگ ها مشهود بود به نوعی مدیا از نوع لاف زنی های تصویری تبدیل شد . ولی در نسلی که ما زندگی کردیم اینچنین نبود . وقایع و رویدادها و محدودیتهایی که ما با آن مواجه بودیم اینقدر دور از ذهن امروز ایرانی هاست که حتی با نقل نعل به نعل آنها حتی پدران و مادران ما در راستی و درستی آن شک می کنند و نسل جدید نیز آن را سیاه نمایی ای قلمداد می کنند که ما در رثای مظلومیتمان به آن چنگ می زنیم . مهاجرت های گسترده نسل شما نیز بر این خلا دامن زد و عملا ارتباط بین نسلی که پل ارتباطی آن نویسندگان فطری از جنس شما بودند تا حد زیادی آسیب دید و ارتباطشان را با نویسندگان قبل و بعد از خود از دست دادند. من شاید برادر بجا مانده شما در ایران باشم و وقتی قلم شما را می بینم احساس می کنم این خاطرات و دستمایه ها تا جایی برد دارند که من نوعی خواننده آن باشم ولی آیا دغدغه امروز ایران هم مرور این خاطرات است ؟ فردا آیا ما به برنامه ای در من و تو تبدیل نمی شویم که از گذشته های دوری که ما تجربه نکرده ایم و یا خاطرات گنگی از آن داریم تبدیل شویم (شما اسمش را بگذار تونل زمان ۲) ؟ من شاید امروز می توانستم در استرالیا امریکا کانادا و یا اروپا ساکن باشم و مشغول حساسیت های زندگی و رشد فرزندم در دنیایی که مهاجرین آن به دنبال هویت هستند باشم . جماعتی که از نظر آنها که در کشور باقی مانده اند به انسانهای موفقی تعبیر می شوند ولی وجود دو سه نفر از همین انسانهای موفق در خانواده ودوستانم برای من روشن کننده است که تکاپوی احساسی و مشکلات هویتی این نسل کوچ کرده به مراتب از آنها که باقی مانده اند سخت تر است . شاید بهترین حالت این بود که امثال شما را امروز در کنارمان در یک فرهنگسرا ، خانه ادبی ، سرای محله و یا مجله ای که هر آن امکان بسته شدنش هست و یا فضای جدی تر دیجیتالی داشتیم و با هم دوران سختی را تجربه می کردیم ولی مثل همسایه های زمان جنگ همه خوشحال بودیم که وضعیتمان یکسان است و برای یک هدف و آن هم آینده ای روشن تر دست و پا می زدیم . اینجوری شاید ارتباط فرهنگ مداوم شما هم با جامعه ایران قطع نمی شد و این سرچشمه نوشتن شما به واژه های و خاطرات گذشته محدود نمی ماند . داستانی که در خصوص خاطراتتان با پدر و مادر نوشتید و اینکه در آخر منتظر ماشین پدر هستید و در عین حال در مجلس ختم حضور دارید به نوعی مرثیه ای بر وضعیت نسل ما است نسلی که صاحبان قلمش و میراث داران فرهنگی آن به نوعی از کشور کوچ کرده اند …. خانم معین با این وضعیت ماو خاطراتمان واثر گذاری مان فراموش خواهد شد…… فراموش ….. و این آن چیزی است که هر آن کس که می خواهد شما آدرس خروج از وضعیت حاضر را ندانید بدان علاقمند است چون شما در خیابانی رها شده اید که میادین متصل به آن و خیابانهایی که شما را به سر منزل مقصود می رساند را گم کرده اید و بعد از مدتها از کسانی سراغ آن را خواهید گرفت که این میادین و خیابانها را با نام های جدید به خاطر خواهند داشت . نسل جدیدی که دیگر شاید میدان کاج را میدان خشکسالی بنامند …… فراموشی گذشته چه نزدیک و چه دور تاوان سنگینی خواهد داشت که امروز نسل من شاهد اولین اثرات آن است ….آرزو می کنم کاش فرصتی دست دهد که شما را کنار خودمان در ایران داشته باشیم . شنیده ام گویا در رشته پزشکی درس خوانده اید اما یادآور می شوم به نظر من شما یک نویسنده بالفطره هستید که بایستی زودتر از اینها شکوفا می شدید و این تعویق تا حد زیادی اثرات همان مهاجرت و کسب و معاش است . شما از دست پزشکان دو تابعیتی هند و پاکستان نیستید شما در وجود خود قلم شیوایی دارید که یادگار نسل شماست / بدون حضور شما نسل من صدایی نخواهد داشت وقطعا میراثی نیز نخواهد داشت . نسل من حتی نماینده درست و صادقی برای فرزندان خود نخواهد بود . فرزندان مهاجرت نیز توانایی کلامی و نوشتاری برای مطالعه دست نوشته های شما نخواهند داشت . هنرمند در سرزمین خود میماند تلاش می کند و اگر لازم باشد می میرد . حیات یک هنرمند از نقطه سفر اگر به کشورش بازنگردد تمام شده است . مگر اینکه شما تمام هوش و فراست خود را صرف یادگیری زبان دوم کنید و خاطرات خود را به عنوان ژانر جدیدی از داستان های سایر ملل برای کسانی در خارج کشور بازگو کنید …. خواهرم چندی پیش برای دیدار به کشور آمده بود و اوضاع فرهنگی و نحوه رفتار مردم با یکدیگر را دگرگون شده می دید …. خانم معین امروز با کسانی مواجه هستیم که به نوعی فکر می کنند فرصت زندگی بهتر از آنها سلب شده است …. اینها به محتوای فرهنگی و داستان و سینماو هنر نیاز دارند تا ارتباط با زبان و فرهنگشان قطع نشود تا خوراک روحی آنها تامین باشد ….. اینقدر این مقوله مهم است که کشور کانادا سالانه حجم زیادی از آمار مهاجرت خود را به هنرمندان و فوتبالیستها و اشخاص فرهنگی ملیتهایی اختصاص می دهد که به کشورشان بیاند تا غنای فرهنگی و ارتباط مهاجرین و نیازهای فرهنگی آنها را به نوعی تامین کنند . چیزی که ما در کشور خودمان از آن غافل هستند ولی آیا اینکه ما متولیان امر را متهم کنیم تغییری در اوضاع ایجاد می کند ؟ از آن طرف در تورنتو هم اوضاع بسامان نیست .سیل عظیمی از اشخاصی که بصورت مهاجرت سرمایه ای اقدام کرده اند در میان مهاجرین روز به روز ایرانی مشاهده می شوند که با خود فرهنگ به ارمغان نمی آورند ….. این موج قطعا به کشورهای دیگر پذیرای مهاجر نیز سرایت خواهد کرد ….. نمی خواهم ارزش کار شما را کم کنم و یا بی رمقتان کنم که بر طبل خالی می کوبید اما نگرانم …. نگران اینکه شخصی با دستمایه فرهنگی مناسب که می تواند گویا و ناطق و نویسنده باشد در کشوری غریب و دیاری دیگر بدون آنکه شنیده یا دیده شود و یا حداقل تاثیر گذار باشد از دست برود ….. امروز ما از نسل چیستا یثربی هایی هستیم که عده ای اورا انسان گریز و بدون تعادل روحی و افسرده می بینند ….. آیا در وضعیت امثال او همچون مایی مقصر نبوده ایم ….. کسانی که چون او در ایران نماندند و این بار را بر دوش نکشیدند تا امروز او در تکرار نبوغی که روزی پست های تلگرامی داستانهایش را دست به دست می کردند به انزوا کشیده شود و فرصت کار و نمایش و اجرا نداشته باشد ….. مختصر اینکه جای شما اینجاست اگرچه که نه دایم …. حداقل در سالی و یا دوسالی نه تنها بخاطر تجدید دیدار با خانواده و ایمپلنت دندان و خدمات ارزان پزشکی ، که برای تجدید ارتباط عاطفی و فرهنگی با جامعه مولد خودتان به ایران سر بزنید و از توشه راهتان ما را نیز میهمان کنید .
    ارادتمند شما

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights