پنج شعر از حمید چشمآور
حمید چشم آور؛ شاعر نویسنده ترانه سرا ، رییس انجمن شعر کرج از سال ۹۰ تا ۹۷
مولف کتابهای:
با چند شاخه گل به سر خاک هیچ کس( مجموعه شعر/ ۱۳۹۲)
کولاژ ( گردآوری تاریخچه شعر کرج /۱۳۹۴)
رهابند ( مجموعه شعر/۱۳۹۷)
برگزیده جایزه کتاب سال دفتر شعر جوان
فعالیت ادبی از سال ۸۲تا به امروز
برگزیده جشنواره های متعدد کشور
داور و دبیر چند جشنواره استانی در البرز
اجرای ترانه ها توسط خوانندگان مختلف از جمله فریدون آسرایی
و همکاری با آهنگسازان صاحب نام موسیقی سنتی از جمله حسین پرنیا
علاوه بر نوشتن غزل ؛ چهارپاره؛ مثنوی؛ ترانه و… از معدود شاعران معاصر که قصیده سرا نیز هست
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رهابند
ناگزیریم به سلول رها بودنمان
سرنوشت است که اینگونه «رهابند» شویم
سرنوشت است که همپای خیابان باشیم
تا که خیر سر این شهر، هنرمند شویم
سیب گفتیم و نخوردیم، مباد ای عکاس!
که در این عکس، پیامآور لبخند شویم
آستین من و پیراهن صدپارهی من
آستانیست که در آن همه هیزم کردند
دوستانی که سر سفرهی من سیر شدند
ناگهان رشتهنخِ حُجب و حیا گم کردند
مگسانی که در اطراف شکر میگشتند
فکر کردند عقابند! توهّم کردند
ماه اگر در پس ابر است، مزاجش تلخ است
تو مپندار که از وحشت شب جا زده است
آنکه با پای خودش قصد سفر کرد و چنین
به دل ورطهی گرداب بلاها زده است
بیم موج و شب تاریک برایش سهل است
مثل آن موجسواری که به دریا زده است
درد، پیشینهی تاریخی مَرد است، رفیق!
مرد، وقتی که پر از درد نباشد چه کند؟
بر تن زخمی صدپارهی خونآلودش
سر اگر باشد و سردرد نباشد چه کند؟
راوی قصه اگر با همه «صادق» باشد
نگران «سگ ولگرد» نباشد چه کند؟
مرد، وقتی که پر از درد نباشد، بخورند
زخمها مثل خوره، غیرت مجروحش را
مثل یک کشور بیلشکر پرآوازه
که به دشمن داده، قسمت انبوهش را
پشت دریای غرورش برود -تنگِ غروب
مثل خورشید- که پنهان کند اندوهش را
مرد آن است که در بین رفیقان خودش
دشمنش قاعدتاً از همهگی بیشتر است
کرکسان پشت کسی یاوه به هم میبافند
که همیشه دوقدم از خودشان پیشتر است
شاعر آن است که در برق ستیغ سخنش
زهر پنهان شده در قافیهاش «نیشتر» است
شاعر آن است که در میکدهی اشعارش
خون یک میکده در رطل گران اندازد
لشکرش واژه به واژه به رجز صف بکشد
رعشه بر هیکل حُکام جهان اندازد
شاعر از درد اگر خم بشود، شعرش باز
مثل تیریست که از چلّه، کمان اندازد
ما به هر زخم که خوردیم، خیانت کردیم
درد اگر داشت فقط سوخته و ساختهایم
هرکجا دست قلم بر تن کاغذ نرسید
وزن را پشت سر قافیهها باختهایم
عاقلی کرده، پشیمان و طلبکار شدیم
سنگهایی که ته چاه نینداختهایم
سنگ وقتی که نظرتنگ شود، چشمانش
به قطاریست که با بارِگران میگذرد
از حسد لب به تَحسُر بگزد ازبس، چون-
خردهسنگ از دل غربال زمان میگذرد
یک شبه دفتر و دستَک به بغل میآید
هر که از کوچهی معشوقهمان میگذرد
چهار زندان
آسان به دست آورده آسان میفروشند
این دوستان که دوست ارزان میفروشند
امروز نان سفرهات را میخورند و
فردا نمک را با نمکدان میفروشند
تا خاک پاشان میشوی پا تا سرت را
مانند قالیهای کرمان میفروشند
□
اینروزها در شهر غم را پشت وانت
مانند سیب سرخ لبنان میفروشند
شبها، در اینجا چار میدان با چهل نقب
در چار حجره، چار زندان میفروشند
در این تسلسلها، مسلسلهای مشقی
بیروت را با نام طهران میفروشند
شاید هوا بس ناجوانمرد است وقتی
در ظهر تابستان زمستان میفروشند
آه ای مسیحای جوانمرگ من! اینجا
حتا برادر را برادر میفروشد!
درد مشترک
ما دردهای مشترکی بودیم
از زخمهای سرکش عصیانها
سگپرسههای هارِ سگی ولگرد
بر سنگفرش سرد خیابانها
ما بارهای مشترکی بودیم
بر شانههای جدول سیمانی
فریاد مشتکردهی دستی که
پیچید دور گردن میدانها
ما راههای مشترکی بودیم
در چهارراه از همهسو بنبست
از شش جهت محاصره بودیم و
محکوم به تصور زندانها
ما روزهای مشترکی بودیم
در برگهای گمشدهی تقویم
انشای نانوشتهای از تاریخ
در عصر اعتصاب قلمدانها
ما واژههای مشترکی بودیم
در هیأت بیانهای رسمی
که مثل فحش، پشت تریبونها
ماندیم در دهان سخنرانها
ما نسل گنگِ بیخبری بودیم
ما نسل بُهت و دربهدری بودیم
ما نسل بیهویت تاریخیم
ما را رها کنید، نگهبانها!
ما جوجههای آخر پاییزیم
در برف، روی خاک نمیریزیم
ما را به وَهمِ مرگ نترسانید
از وحشت هجوم زمستانها
ما عشقهای مختصری بودیم
کبریتهای بیخطری بودیم
در عکسها معاشقه میکردیم!
با زلف و خط و خال و زنخدانها!
دنیای ما تباهی ممتد بود
مابین «جنگ و صلح» مردد بود
تقدیر، خواب کودکی ما را
لِه کرد زیر چکمهی بحرانها
ما حاصل تکاملی از دردیم
(ژن-زخمهای) کرموزومی بدخیم
سلولهای جنزدهی زخمی
که نطفه بسته در دل زهدانها
زخمی که از زمانه کلک خورده
یک عمر جای بوسه نمک خورده
حالا که مثل بغض ترک خورده
آرام خم شوید، نمکدانها!
■
همبغض سالهای پریشانی!
ای کاش بعد از آنهمه ویرانی
با دستهای لاغر سیمانی
سقفی شویم بر سر ایوانها
از شر این جهان سگی بگذر
از انتخاب بین بد و بدتر
از قیلوقال متحد اینها
تا هایوهوی مشترک آنها
با لولههای جوهری خودکار
فریاد را به خاطرهها بسپار
«تنها صداست آنچه که میگویند
ثبت است بر جریدهی دورانها»
کرج
کرج مجموعهای از خانههای تنگ و تاریک است
کرج پسکوچههایی از جهنمهای باریک است
کرج سردابی از کابوسهای بنگ و افیون است
کرج مردابی از نیلوفران خفته در خون است
کرج میدان به میدان: داغِ بر دل، آهِ در سینه
خیابان به خیابان: اشکِ نفرت، بغضی از کینه
کرج فریاد در زندان، کرج زندان و زندانبان
«سخن میگفت با او شهریار شهر سنگستان»
کرج رودیست از سد کرج تا «شاهعباسی»
کرج سیلیست از خونابهی مردان احساسی
کرج هم منزوی کردهاست یک یک منزویهارا
به رود نیل غم انداخت اشک موسویهارا
کرج سنگی ترکخورده به نام شاملو دارد
کرج بغضیست که عمریست رستم به گلو دارد
کدامین ننگ دامان کرج را باز لک کرده؟
که به آغوش فرزندان خود اینگونه شک کرده
کرج در بامدادی، با مدادی خط زد انسان را
دهان وا کرد و بلعید از الف تا یای دیوان را
کرج در سینه ی مرداد، پنهان کرد دردی را
شبی ترکید بغض شیرآهنکوه مردی را
کرج محصور هشیاریست و محکوم بیداری
به پاس حرمت پوینده و تکریم مختاری
کرج هم کوچ خواهد کرد از این شهر دلمرده
کرج می ترسد از این مشتهایی که گره خورده
کرج دریاچه ی خونیست از پایان چندین نهر
که پاشیده است بر دیوار زندان رجایی شهر
کرج غم داده رومی را، کرج دق داده زنگی را
که نفرین کرده این پتیارهی الاکلنگی را؟
خداوندا! به کفران کدامین نعمتت بر ما
چنین آوار کردی سقف این شهر کلنگی را؟
خدایا! من که گشتم هفت شهرت را ولی حتی
نشد یکبار هم برهم بریزم هفت سنگی را
کجای زندگی جاماند ذوق کودکیهامان؟
که حالا خواب میبینیم آن دنیای رنگی را
اگر دریا سرش را میزند بر صخرهها بیشک
دوباره خودکشی کردند در ساحل نهنگی را
برادرجان! «تفنگت را زمین بگذار» باز انگار
کبوتر در قفس دیدی و آوردی تفنگی را
«تفنگت را زمین بگذار» و ما را به خدا بسپار
که او هرگز نمیخواهد ببیند هیچ جنگی را
. «تفنگت را زمین بگذار» تا شعری بخوانم از
خیالی خام در افسانهی ماه و پلنگی را
شک
یک هفته نیش زخمه و یک هفته نوش زخم
عادات ماهیانهی دنیای لعنتیست
محصور بار خوب و ثمرهای تازه نیست
باغی که بی گزند از هرگونه آفتیست
چشمان تنگ محتسب و وهم بنگ، در
کمبود، به توان کمی بیکفایتیست
که ضربدر حسادت و منهای درد شعر
کوهان کینههای شترهای پاپتیست!
کوهِ سِهکینههای شترهای پنبه زن
در صحنِ مجلسِ عَلَنی کوتولهها
با قطر مضحک نِیِ ساندیس دولتی
بستند افترای نحیفی به لولهها
اینجا به جای نان و پنیر همیشگی
از بمب پر شدهاست دبستانِ کولهها
اینجا زمان جنگ فراموش میکنند
همخونیِ برادرشان را گلولهها
دنیای برگ خوردن گندهتر از دهن!
با ژستهای شاعریِ دودکردنی!
از خواب تا کباب به دزدیدن کتاب
از روی متن ترجمههای براهنی!
از یک کلاه مسخره بیرون کشیدنِ
یک جفت بچه سِرتِق خرگوش مردنی
شاعر شدن درون کُتِ مارکدار، در
دنیای بورژوازی دستمالگردنی!
شک میکنم به گریهی غمگین واژهها
شک میکنم به بغض غزلهای سنتی
به ثُلب نطفهی حَضَرات رقیبکُش
اسطورههای این ادبیات نکبتی
شک میکنم به جادهی چالوس و راه قم
به راستی و مستیِ مشروب دولتی!
شک میکنم به آنکه به «یغما» نمیرود!
شک میکنم به رابطههای حکومتی
آنان که از کلام تو شاعر شدند و حال
دامان شاعری تو را انگ میزنند
با این مزخرفات سراپا دروغشان
در وهمشان جهان که را رنگ میزنند؟
در خشت خام، آینه بودی برایشان
با نیّت شکستن تو سنگ میزنند
این سفلهگان هنوز هم ای دوست! «ناگهان
با تلفن تو» به زنشان زنگ میزنند
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید