پنج شعر از پیمان سلیمانی
پیمان سلیمانی (شاعر، منتقد و پژوهشگر)
۱.
بی روزنامه ها خبرم را گرفته اند!
سبابه های ترس اثرم را گرفته اند!
هربار می رسند تبر ها به وقت مرگ!
قبلا ! تگرکها ثمرم را گرفته اند!
این روزها شکارچیان دور نیستند !
از من تمام بال و پرم را گرفته اند!
آن جنگجوی زخمی بیرون ِ قلعه ام
دروازه های پشت سرم را گرفته اند
دیگر امید نیست ! به تسلیم قانعم!
آن کشورم که بیشترم را گرفته اند!
سخت است اینکه کاج بمانم از این به بعد
مشتی کلاغ دور و برم را گرفته اند!
در ایستگاه قبل زبانم اضافه بود
در ایستگاه بعد سرم را گرفته اند!
داروی اشتباه و شاید تصادف آه!
من خواب دیده ام نظرم را گرفته اند!
۲.
نزدیک صبح بود : خدا بر زمین چکید
و فصل سرخ رویش انسان فرا رسید
دروازه های روز به تدریج وا شدند
وقطره قطره روی زمین زندگی چکید
هر قطره آدمی شد و لغزید روی خاک
هر قطره بنده ای شد و به گوشه ای خزید
هر کس به گونه ای به وجود آمد از خودش
رنگ یکی سیاه و رنگ یکی سفید
من ایستاده بودم و چشمان خیس شهر
هر لحظه انتظار تو را داشت می کشید
که تو نیامدی و مرا باز شب گرفت
که تو نیامدی و مرا مرگ می وزید
من آرزو شدم که بیاید کسی که نیست!
اما چقدرگمشده ی من نمی رسید
باران گرفت و جادهی شب خیس مرگ شد
باران گرفت و بغض زمین را کسی ندید
این زندگی چقدر حقیراست و بی فروغ!
وقتی قرارنیست بیاید در آن امید
دلگیرم از وجود خودم بی حضور تو!
دلگیرم از کسی که مرا بی تو آفرید!
۳.
روی تختی که پر از دلهره ی بیداری ست
زندگی تازه ترین حالت ناهنجاری ست!
بارها خورده به صخره سر امواج بلند
عشق سرخورده ی یک عمر ندانم کاری ست
عمر باید برود…تا که سراغش بروند
عشق صندوقچه ی گوشه ی یک انباری ست
بعد ِ یک عمر رسیدم به تو و فهمیدم
مشکل عشق در این جامعه سخت افزاری ست
بعد ِ یک عمر رسیدم ولی افسوس چه دیر
دل سپردن سر پیری خودِ خود آزاری ست!
هرچه در بارهی تو شعر نوشتم گفتند
(پشت سر)
شاعر خوبی ست ولی درباری ست!
آنقَدر خوبی که خالق تو هر کس هست!
حرفهی اصلی او مطمئنا معماری ست!
بهتر آن است نفهمند که با هم هستیم
لذت عشق همین شیوه ی پنهان کاری ست!
۴.
شب شد/ و مرگ و فاجعه از هرطرف رسید
طوفان گرفت وپنجره فریاد می کشید
رخوت تمام هستی ما را به باد داد
از هرطرف تحجر و بیداد می وزید
گلدان شکست وآینه تصویرمرگ شد
ازشانه های خسته ی شب زخم می چکید
پوسید بغض کهنه ی تاریخی زمین
آتش گرفت دردل شب جنگل امید
آنقدر خوف و دلهره بارید که دگر
فریاد ما به گوش خود ما نمی رسید!
از آن به بعد شهر پرازدرد ورنج شد
از آن به بعد حادثه هرروز می وزید
دیگر کسی ترانهی امید را نخواند
دیگر کسی شکفتن خورشید را ندید!
۵.
تشویش می وزید درانسان ِ روبه مرگ
دنیا رسیده بود به دوران ِ روبه مرگ
تنها دری که بود امید ِ به زندگی
وا شد …ولی به سمت خیابان ِ رو به مرگ
این آخرت کجاست که هرگز نمی رسیم!؟
ـ اندوه کفشهای هراسان ِ رو به مرگ ـ
آیا امید هست که از خویش بگذریم !؟
ـتردید در صدایخدایانِروبهمرگ ـ
از خواب می پرد و به خود فکر میکند
مردی شبیه هرچه پریشان ِ رو به مرگ
کابوس دیده است !؟ ولی نه حقیقتی ست
که می چکد ز دیده ی حیران ِ رو به مرگ
نه! این دروغ نیست که بی هیچ میرسیم
دنیای ما : قطار شتابان ِ رو به مرگ!
تنها همین پرنده که خوابیده روی ریل
پی می برد به غربت انسان ِ رو به مرگ!