چمدان
۱
در چمدان بسته نمیشد. زانویم را گذاشتم رویش و زیپهای دو طرف را به سختی به هم رساندم. سطح چمدان برآمده شده بود. دیگر نمیتوانستم چیزی از محتویات آن کم کنم. بند انگشتی هم از آن نباید کم میشد. خیلی خسته بودم. دستهایم خسته بود. انگشتهایم خسته بود. سرم را گذاشتم روی چمدان. بغلش کردم و خوابم برد.
چشم وا کردم. همهجا تاریک بود. به شدت احساس ضعف داشتم. از جا بلند شدم. دستم را روی دیوار کشیدم. کلید لامپ را پیدا کردم. آشپزخانه روشن شد. چشمم را بستم و آرام آرام بازش کردم تا به نور عادت کند. به سمت دستشویی رفتم. شیر آب را باز کردم و یک مشت آب ریختم روی صورتم. خودم را در آینه نگاه کردم. نه نگاه نکردم. دلم چای داغی میخواست. کف دست و پاهایم یخ کرده بود. برگشتم سمت آشپزخانه. بوی خون و تعفن حالم را بیشتر بههم میزد. من یک احمقم که فکر میکردم همه چیز را می شود در این چمدان برزنتی جا داد.
دلم برایش تنگ شده بود. اما این بار نه به گوشی ام نگاهی انداختم، نه پیغامگیر تلفن را چک کردم. در چمدان را باز کردم و تکه تکه اش را بغل کردم.
۲
بعد از ظهر از خواب بیدار شدم. باز هم دلم صبحانه میخواست. چرا هیچوقت ناهار را دوست نداشتم؟ چرا همیشه تخم مرغ عسلی را به برنج و خورشت مرغ ترجیح میدادم؟ حتی اگر خورشتش، بادمجان هم داشته باشد، اما باز هم مرغ با آن بوی تعفنش وقتی که از حالت یخ زدگی در میآید و آبش سرازیر میشود روی سینک ظرفشویی واقعاً غیر قابل تحمل است.
چای را گذاشتم دم بکشد. یک چوب دارچین، کمی هل هم به آن اضافه کردم.
۲ تخم مرغ گذاشتم توی قابلمه پر آب. هر وقت سه تخم مرغ عسلی درست میکنم، زیاد می آید و هر وقت ۲ تخم مرغ، احساس گرسنگی میکنم.
یک تخم مرغ دیگر هم اضافه کردم.
پرده را کنار زدم. نور خورشید خودش را انداخت داخل خانه. پرده را دوباره کشیدم. نشستم روی صندلی میز ناهارخوری کوچک در آشپزخانه. پا انداختم روی پا. یک دست زیر چانه. با دست دیگر رژ لب قرمزم را روی میز چرخاندم. چه خوب میچرخید. حیف که تمام شده بود.
باید از کجا شروع کنم؟ کف آشپزخانه؟ از مبلها؟ فرش؟ روی کابینتها؟ دیوار؟ رد خشک شدهی خون، بوی تعفن، چمدان برزنتی.
وقتی به خودم آمدم که پوست تخم مرغها چسبیده بود ته قابلمه. چرا چای را خالی کردم توی گلدان؟ حتما تا ریشهاش سوخت. کاکتوس بیچاره!
۳
آب سرد را باز کردم. رفتم زیر دوش. انگار روی ذغال داغ، آب یخ بریزی. مهم این بود که حسابی سر حال شده بودم. آب را که بستم حوله را پیچیدم دور خودم. رفتم جلوی آینه. خودم را در آینه نگاه کردم. نه نگاه نکردم. در حمام را باز کردم و رفتم خودم را انداختم توی تخت.
۴
در کابینت زیر ظرفشویی را باز کردم. ۳ قوطی رنگ بود. سیاه، سفید، قرمز.
۵
چه کیفی دارد رنگ کردن. آواز خواندم، رقصیدم و رنگ کردم. یکی این دیوار، یکی آن دیوار. لا لا لا لا لا لا. یکی این دیوار، یکی آن دیوار.
شاید بیسلیقه به نظر بیاید. کمی روی فرشها چکه کرده و حالا مبلها هم خالهای قرمز دارند. به نظر خیلی هنری و مدرن میآید.
دستهایم، انگشتهایم، زیر ناخنهایم قرمز، قرمز، قرمز.
رفتم دستشویی. دستگیره در دستشویی قرمز شد. شیر آب دستشویی قرمز شد. مشتم را پر آب کردم و ریختم روی صورتم. آب قرمز از صورتم برگشت و ریخت توی روشویی. خودم را در آینه نگاه کردم. نه نگاه نکردم.
۶
سه قُل که بخورد، یعنی تخم مرغ عسلی شده.
تخم مرغها را از قابلمه درآوردم. خوردن تخم مرغ عسلی مهارت خاصی میخواهد. بهخوبی انجامش دادم. اما باز هم گرسنهام. کاش ۳ تخم مرغ گذاشته بودم.
۷
پرده را کنار زدم.
نور خورشید خودش را انداخت داخل آشپزخانه. حوصلهاش را نداشتم. سپردمش به گلدان کاکتوس. خودم رفتم به کارهای مهمتری برسم.
– خرید اسپری خوشبو کننده
– خرید یک شانه تخم مرغ
– تمیز کردن لکههای قرمز از کلید آشپزخانه
– گذاشتن برس رنگ در تینر
– شستن قابلمهای که پوست تخم مرغ سوخته تهش چسبیده
– خرید دارچین و هل مرغوب از یک عطاری قدیمی که به نظر نمیآید مشتریهای زیادی هم داشته باشد.
– خرید رژلب قرمزم از همان مارکی که هیچوقت اسمش را یاد نمیگیرم.
– درآوردن محتویات چمدان برزنتی برای دوخت زیپ جدید (اگر قابل درست کردن باشد، ترجیحاً از همان زیپ استفاده شود)
– هماهنگی جهت خرید یک بسته صد تایی لورازپام دو
۸
یادم نمی آمد آخرین بار کی همدیگر را دیده بودیم. چشمهایش هنوز برق می زد. لبهای قرمزش بیهیچ لبخندی، بیهیچ حرفی. سرش را گذاشتم روی پاهایم و گفتم هرچه بگویی حق داری. دستش را برداشتم و اشکهایم را پاک کردم. گریهام بند نمیآمد. یک دل سیر حرف داشتم. گفتم زود برمیگردم.
رفتم دستشویی. مشتم را پر آب کردم و ریختم روی صورتم. در آینه نگاه کردم. هیچ کس نبود. هیچ کس نبود.
فهیمه نظری
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید