چند شعر از الهام عیسیپور
- (عصیان قرن)
زندگی، این میوه ی نارس
که دهان های ارغوانی را به هوس واداشته
در گردنِ من چنگ برده
قرن های برهم انباشته ی عصیان
این زردابِ تلخ، این رنجِ مرگبار
سرریزِ تگرگ
این خیزشِ طوفانِ طنین انداخته
همه ی این ژنده پاره ها
قلبم را به لرزه نخواهد افکند!
ننگ باد چاهک هایِ فساد، گویچه های خون
زوزه ها، فریادهایِ پیچان
در فاصله های خاموشی و انزوا
نعش های سر برآورده از گورستان
هیچ نگاهشان کرده ای؟!
- «جنین مرده»
من، از ژرفای هستی برآمده ام
هم آغوش کالبدهای فرتوت!
یک تکه نان می خواهم
منتظرم
زمان می گذرد و توده های شَک در کمین
و در این انتظارِ محتوم، بر شکمِ انقلاب
دست می سایم
جنینی مرده…!
اکنون، من این جرعه هوا را دارم
آزادی و هوا…!
خیک های باد کرده ی واژه ها
عشق در فرودست، شادیِ اَخته شده
مرگ مرا می پاید هر دم!
دهانِ بی بزاقِ مرگ، حنجره ام را به دندان دارد.
- «به من خواهی اندیشید»
به من خواهی اندیشید
آن زمان که در قلمروِ ارغوانی ات
مرگِ شب پره ها را
به نظاره خواهی نشست
همچون سقوطِ تن
در محاصره ی سرب و کینه
چگونه من فرو خواهم ریخت!؟
از نخستین زوالِ تاراج گشته ی زبان
در چنین ظلمت ژرف،
تراویدنم آغاز می شود
این اندوه من است، گلبرگ های رنجه
فراسوی بزاقِ گزنده ای در دهانِ منقبضم؛
مرا تا کرانه های مرگ و نیستی
فرو می غلتاند!
رویای محتوم،
هیولای خفته در نشیب دلم
دمل آگین، از من درد بیرون می تراود
فروریختن زندگی ام را می شنوم
چشم خفته ام بر گلِ سرخ چَلیده!
این عصب های مسکینِ وارثِ رگ های سوزانم
درد را رج می زنند،
گوشت را لته لته…
روزها در گذرند و من می مانم
چونان صاعقه ای لرزان در گذر بادها
در جستجوی اندک خوشبختی
می کاوم،
می کاوم،
می کاوم!
پسماندهای عشقِ افول ناپذیر را!
این منم، ققنوس وار در تلی از خاکسترِ خویش
از درد، سرآرمیده بر خاطره تکثیر می یابم
این منم در تلاطمِ شریان زندگی
در اغتشاشی بی شکل فرو افتاده ام
به میانه ی نزاع، طنینِ ستیزیدنم
ما، هم آغوش گسسته می شویم
و تو به من خواهی اندیشید…
آنسان که بر تیرگی عشق دست می سایی
به صراحتِ آذرخشِ اخته ی آن!
من بر خوناب قلب خویش می گریم
باعریانی واژه هایم،
پذیرای فرسایشم.
فریادرسی نخواهم خواست
برای انسداد تنفس گلوگاهِ جان بخش
آشیان تهی،
با میلی که می راندم بر آستانه ی مرگ
دردی سترگ بی وقفه فرو می ریزد
در گستره ی افق، سیمای درهم شکسته ی مرا
با تقارن هولناک، در واپسین دیدار به یاد می آوری
خاطره افشانده می شود…
تا کجا می روند پنجه های ما؟
چندان که زندگی می تراود بیرون
فرا پیش می راند شریان سرخ اندیشه را
در ژرفنای تهی آشیانمان، رویای عقیم…
- «میراث»
میراثِ من جنگلی ست تاریک،
همبسترِ نارون هایِ آفت زده
سلطه می یابد جنون
و تندری بی پایان می توفد
در قعرِ بن بست، با انحنایِ داسی شکل
کدامین آشوبِ لحظه را به واژه درآورم؟
نام ناپذیرها را!
گنگی گدازه های سخت،
پاره پاره بال های شرم
رویاهایم، بر تن تابستان خفته اند.
برگ ها بر فرازِ بی پایگیِ آویزان
ریشه هایم، جان کنده از تن
در بطنِ لحظه، از نیستیِ کامل
و من فرسوده تر از نبضِ یک مرده
در سیطره ی بلوط های کهن سال
بر مرگ، دست می سایم…
#الهام عیسی پور