چند شعر از کتاب عطر از نام
آدمکها
از گندم به آدمکهایم مینویسم
وقتی دویدن آنها را روشن میکند
و از سقف سقوط میکنند
تا بازو به چتر بدهم
نیمی لباسی بر تن ندارند
نیمی دیگر تن ندارند
از تن به پیراهن مینویسم
وقتی در کتاب حتی
از نیمی از من
گندم چتر نمیکند
و برکت به سقف برمیگردد
و از خطوط داخل را هل میدهد
یکی از آدمکهایم نیست
جایش سقوط
به پیراهنم رسیده است
از شراب به سلولی که وامانده
چیزی جز خون
نوشتن را مقدر نمیکند
تا طنابی از سقف
خطوط را به گردن بگیرد
از گندم به مردمکها
تن به ترجمه مجازات میشود
آدمکهایم دور و دورتر
دویدن را روشن میکنند
اما تاریخ طنابی آموخت برای نیمی از من
برای چراغی روشن
در کتابی که تن ندارد
تعبیر
برده بودمت لای شب
ماه و ابر بریزم روی گردنم
ستاره از لب بردارم
به گردن بگیرم صدا از دو چشمت
بیاویزم از بازوها که آسمان حسودی کند
برده بودمت توی خواب
تعبیر از نفس بگیرمت
از دور ببینم
خواب زن چپ باشد
به تنم بپیچمت
ماه
به خودم بگیرمت
ابر
شب لای ستارهها آسمانش بگیرد و
از نفس بماند
بین بازوها تعبیرم کن
ادامهی خواب را روی لبها ببین
شب همین نزدیکیهاست
زن همین توی آسمان
—————-
حتی حتیکنان
خدا روی پیشانیام منجر به کشیدگی است
دستم او را به دو نیم کرد و
شکل گرفت:
وقوع به تراکم و
متحد از دست
آسمان را به دهانم
میچسبانم با اطلاقش
گفتی نگذار آب از آب بجنبد
دندگی از آدم و
مردگی از هو
که هیچکس دقیقتر از خدایان
از استخوان و گوشت
پرسش فراهم نکرد
الا او
کاملاً به عکس
باید خودم را میچرخاندم
برای پهلو گرفتن در فرامین
که طوفان گاهی از فا
گاهی از وا طوافم میکرد و
حتی حتیکنان
کلمات خود را انجام میدادند
به نام میزدند
دوبار از دست میرفتند
هر بار هستی را دور میزدند
اما در هیچ فرصتی نبودند
چه کسی در سیاه تاب میآورد؟
آب از آب بجنبد سر به خواب میبرد؟
دایره عکس خودش را چرخانده است
کلمات دزدیدهام را بگیر
از نو مرا بیافرین
فرامین در طوفان خودشان را امر نمیکنند
به زمانی در بالا معلقم
که در انجامها چرخ میخورد
و از لوحهها فراهم میشود
پیش از آن که گفته شوم
هفت ماه گذشته است
و زبان قتل خاصم کرده است
در کلمه دفنم کن
تا نوری که آن است
آفرینش را به دوش بگیرد
حلم کند به حال خودش
بچرخاندم در عکس
تا صفحاتی از آخرین وسوسه
لبم در آسمان مانده است
از من زبانم را به دندان بگیرد
تکههایم را
به پهلوی چپ ملحق کند
کاملاً به عکس
دریای ریخته از قتلم باشد
وقوع به تراکم و
متحد از دست
——————–
این قدرت من است
سرما از دستهایم به اتاق سرایت میکرد
میخواستم از کافههای دور برایت بنویسم
کاش چای خورده بودیم
با عطری که لای صدا میپیچید
از پشت درهای چوبی
کوره راهی به دریا میرفت
و بیراههای به جنگل
کاش در چشمهای هم شنا کنیم
تا دمی به صدای بلوط برگردم
در جنگل گریسته بودم
زیر خطوط زخمی حفرهای خزه داشتم
آنجا که شکم گاوهای وحشی باد میکرد زیر صورتم
و دنبال نخستینم میگشتم و افتادم در پوست کشیدهی تو
گفتی وجود ندارم
چرا از لکان تنها همین یک جمله را گفتی؟
فقط سایهای بود که از زمین صدا جمع میکرد و
در هوا آب میشد
فروید هم میگفت جزیرهای
قارهای ناشناخته باش
که با هر دستی از دسترس دور میشود
خودت را بیاور توی حرفها
و از زبانت بریز
ویتگنشتاین آینهی چند نفر است؟
من توی آخری دنبال دیگری میروم
با دستی زیر چانه و چشمی به خواب رفته
و لک لکانی سایهی ما را به جایی که نیست میبرند
تنت را به حرف بکش
من فقط از تن حرافم
محمد این بازی قشنگی نیست
تا به حال به نام خانوادگیات فکر کردهای؟
نام دیگر دستهایم؟
شرم از ترس هم بدتر است
وقتی بخواهی فروید را در چالهای از دود فرو کنی
شرم از مرگ هم بدتر است
وقتی بخواهی سیکسو را از خودش برهنه کنی
آینه باید محّدب باشد که قعر را بتوانی
یا از ویتگنشتاین مرگ را بهتر بازی کنی
فکر کن چیزی دور تنت میچرخد
و درونت را میخواهد
شگفتا تلاطم زهدان
که نامها را به جهان تف کرد
از زهدانی که جهان را به خود بلعید
ترس ترس ترس کالایی ست که میفروشند
اگر نخری میپوسد و از پوست تا استخوانت را میپوشاند
در جزیرهی سرگردانی خواندم
این استعارهی انسان است
گفتی زن وجود ندارد
همان طور که من وجود ندارد
ما سه زن بودیم
و جهان را به آبها پس میدادیم
جاری میشدیم
و از ارواح دیوار میساختیم
به خطوط روی دیوار فکر کن
در عصر پارینه سنگی
که روزی انگشتان تو بودند
برایت نوشته بودم
تو اما خواندن نمیدانستی
و با تن به فریاد آمدی
با زبان عضلهها
برای تقریب نام
نامی ندارم
این قدرت من است
و سرما از انگشتها جاری است
میخواستم از کافههای دور برایت بنویسم
و اتاقی از نامها که خوانده نمیشود
چند بار نامت را گفتم و نامم را گفتن نمیتوانی
و این قدرت من است
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید