چند فراشعر از نیلوفر مسیح (عضو مکتب اصالت کلمه)
«خاطرات یک دیوانه»
کاتالوگ پیشامتن
۱- راوی، کاراکترها، مخاطب و نویسنده همه در زرف ساخت متن یکی هستند.
۲- سعی نکنید هویت کاراکترها را کشف کنید.
۳- به هیچ وجه این متن ، حاصل جریان سیال ذهن نیست یا خودآگاه کحض، حاصل مراقبه ایست که مدتهاست در نویسنده سیال و شناور است.
* * *
به همین دلواپسیهای ساده دلخوشام
کسی مرا به باران دعوت میکند
به گریه در ابرها
به دویدن میان خودم
زنی که گیسوانش
نه !! زبانش را…
و حتا نگاهش را بریدهاند
با بالهایی ناگشوده
در خیابانی خیس
در کوچهای که…
– باز هم موهایم را خواهیبافت؟
و دستهای تو لای فکرم
لای خوابهایم
لای این اندیشه که کز کرده گوشهی من
– مدام سایهام با من میجنگد!
نمیدانم چرا؟
– صبور باش مثل همیشه.
– تو!! میان مونولوگهای من چکار میکنی؟
اصلا نویسنده کجاست؟
(نویسندهٔ بیخیال در خودش غرق)
بر میگردد به مونولوگهای پاره پاره
(همیشه همینطور است.)
همیشهها را در خیابانی بدون چتر
و کلاه فرنگی جا گذاشتم
مثل تو
در خیابانی که یک نقاش
داشت قطرات باران را بر گونههای حوا نقاشی
و تو چترت را در هوا گرفته بودی
مثل بودایی که هالهاش
از تمام دیوارها رد میشود
– چترت را به من بده بودای غمگین!
– نه بگذار ابرها فکر کنند
که طعم خیس آنها را نمیشنوم
– تو از فلسفه عبور کردی
از پدیدارها
سنگ آیهایست
که همیشه یک پیشانی را نمیشکافد
(پیشانیهای شکافته و رد خون بر گونهها)
حتی پیشانی زنی نیم ایستاده در خاک
که من باشم
پدیداری که همیشه به شوق پرواز
موهایش را به خیابان میبرد
تا شاید…
– یک چتر؟
– نه!! بودایی غمگین
نیلوفر گلویم را ببیند
– تنها صداست که…
– خفهات میکند
و آنقدر میماندت تا بپوسی
مثل چتر بودا در هزار سال بعد
که من آن را گرفتهام روی شانههای تو
که خیابانی از رنگین کمان را نقاشی
– می بینی/
همیشه بین ما یک چیز مشترک بوده است
– فلسفه؟
– نه!
همهی ما یکی هستیم
در تنهایی که همیشه تنهایند
یک بودای تنها
یک چتر تنها
یک من تنها
یک نقاش تنها
و …
– یک نویسندهی تنها!
(نویسنده با اندوهی در گلو)
– بالاخره که چی؟
– اینروزها به یک ایوان بلند میاندیشم
و یک ماه
و کسی که شعله میکشد هرازچندگاهی میان خوابهایم.
– این دیوانه را از متن بیرون بیندازید!!
(خوانندهی بیحوصله)
_ صبر کن!
مرا به چند سطر قبل برگردان
کنار بودا
و شبی غمگین
که باران چترهایمان را خیس نمیکرد
و ما همدیگر را میباریدیم
در یک طلوع بیامان.
« زندگی یک را »
می توان مست شد
و زیر باران راه رفت
بیآنکه راوی سر در ناخوداگاه تو
این متن را
قدم
قدم
– هی!! از ذهنام برو بیرون!
– اما متن از جایی باید آغاز…
* * *
ناگهان میشمارد کودک
کوچهها را یک یک
۱)
مینشینم
مینشینی
درخت، فاصلهایست بین ما
و یک سیب
که عریانیتام را به برگ انجیر گره
و صدا
که بی وقفه
که بی امان
در طنین!!!
مینشینم
مینشینی
۲)
راوی خیس از ابری که نباریده
تو خیس از کوچهها
من خیس از آیینه
ما خیس از کلمات غمگین
و کاراکتر بیگانه با متن
خیس از شوق
مسافر
بر جادهای یا لب رودخانهای
(کودک ناخودآگاه بزرگ میشود، مرد میشود، تکیه به یک صندلی وسط پارکی غم زده) با تشکر راوی
۳)
نمیدانم التماس کدام شاخه
پاییز را از آمدن باز خواهد ایستاد؟
وقتی که درخت
امتناع میکند از برگها
پرنده از آسمان
و من از شاخه زیست
۴)
یک مشت ستاره
بر میز
یک مشت آفتاب
بر پنجره
و یک مشت خواب
بر چشم شب
که گیر کرده در گلوی شهر
یک مشت گره کرده
* * *
کاراکترها میگریزند به خود
میان متنی بیانسجام
پاره میکند صفحات بعد را، راوی
و هستهی متناش میشود «را»
یم «را»
در انتهای یک جاده
که میگریزد حتا از خود
حتا از ما
حتا از این متن
گاهی یک شعر عریان میخواند گاهی کانت
گاهی اسپینوزا
– جهان در وحدت تام است
یعنی
سنگ سورهایست
مثل نیلوفر، میشود با او خواند
صفحاتی از انجیل
یا داستان خلقت را
ـ یعنی نمیشود گریخت
از این کثرت
از این «را» ؟؟
«را» همراه کودک که حالا مرد شده
میشمارد صندلیها را در یک غزل بیقافیه
بیردیف در پارکی گم شده
وسط این متن
– هی!! جهان در صندلی چندم
زمین و آسمان را به هم دوخت؟
تا این « را م کم نیاورد
گم نشود وسط قصه
«را»
پری غمگینیاست
نشسته لب رودخانهای
که چند کودک در آن آب بازی میکنند
و گوش ماهیها را میشورند
به دور از چند زن
که غمهایشان را در شنهای رودخانه میتکانند
شاید پری رودخانهها پدیدار
و…
– آهان یادم آمد
«را» یک پدیدار است
شاید یک وجود گشوده
که هی میتند بر خود
شاید یک کلمه که پدیدار میکند
یک پدیدار را
– نه! «را» که آدم نیست
«را» پری دریایی
رودخانه جهان وحدتها
* * *
تک افتاده
سرگردان، میان این جهان تنها
(یک روز از رودخانه پدیدار،
امروز نشسته است اما
بر لب رودخانه تا
دوباره به خویش بازگردد
به آن سوی آبها
به آن سوی دنیا )
– یعنی نمیشود زودتر رفت؟
– زمان میوهی درختیست
که آدم با خود به دنیا آورد
چشمهایش را میبندد
رو به رودخانه
دعای بخشش میخواند
برای آدمها
(یک ستارهی دریایی بر دامنش
قاصدکیاست بیکلمه)
چشم میدوزد به ماه که کودکی در آن دعا میخواند زیر رگبار گریه
– کاش پری دریایی را …
– باز هم این «را» که سد کرده راهم را.
میزند به جاده
و دور میشود از رودخانه
میزند زیر آواز
«میتوان مست شد
و زیر باران راه رفت
و بیراه رفت
تا بیراههها
تا یک «را»
« نامهای برای تو»
پاییز را به خانه بیاور
بی درنگ برایش چایی دم کن
و چند سطر پیامبر بخوان
این شهر
این کوچه
این خانه
این من
در انتظار معجزه است
پاییز را به خانه بیاور
بگذار از گریبان چند ستاره
دستی پر از خورشید بیرون بیاورد
این شهر
این کوچه
این خانه
این من
با خورشید بیگانه است
پاییز را به خانه بیاور
بگذار، بایستد پشت پنجره
عینکش را جابه جا
و در عکس تو
که افتاده در حوض، کنار ماه
بیشتر بنگرد
این شهر با معجزه بیگانه است
و هرانچه عصاست
با موسی
و هر آنچه صلیب
با مسیح
و هر آنچه کلمه
با پیامبر
می بینی؟
این شهر
این کوچه
این خانه
این من
با کلمه بیگانه است
با حرف
با الف
با لام
با میم
پاییز را به خانه بیاور
بگذار روسری زردش را بر کاناپه هن
و گیسوانش بی هیچ خطبه ای
باد را مومن شود
از پنجره ای که پیامبری در آن
با حروفی سرخ به آسمان زل زده است
و می اندیشد
با کدام کلمه
با کدام حرف
با کدام آیه می توان در شهر بی چراغ
معجزه شد
پاییز را به خانه بیاور
برایش سفره پهن کن
و بنشانش مقابل مرد مسلول
که ازادی در سرفه هایش جان می دهد
و بنشانش مقابل زنی
که در کوچه
باد روسریش را به مرد قصاب داد
و بنشانش مقابل پیامبر
تا برایش چند سطر پیامبر بخواند
پاییز را به خانه بیاور
چند برگ را لای کتاب مقدس بگذار
و در گوش هایش نجوا کن
این شهر
این کوچه
این خانه
این من
معجزه می خواهد
نه زن که موهایش را به باد سپرده
که تمام پنجره ها ایمان دارند
« پاییز پیامبر فصل هاست.»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید