«یه زن با»
داستان کوتاه از علی شاهمرادی، نویسنده و مترجم اهل گرگان.
بند انگشتهای بلندش طوری برآمدهاند که انگار میخواهند از پوست بزنند بیرون. چنبره میزنند دور بطری آب. سَر میکشدش. سیب آدمش چند باری میزند و بعد آرامآرام آرام میگیرد. گرما بیحساب است؛ هُرمش مثل دمهی آب توی هوا معلوم است و جلوی چشم آدم.
پشت فرمان ماشین نشان نمیدهد، اما وقتی چهارقد میایستد، قامت کوتاهی دارد. کمی هم برمیگردد به اینکه صاف نمیایستد. اینطور وقت راه رفتن حس راحتتری دارد و فکر میکند کسی کمی از پشت هلش میدهد و کمکش میکند.
_ این چییه؟
_ یه لباس سیاه.
_ یادم نمیآد.
_ چرا؟
_ چند وقتی میشه که یه چیزایی یادم رفته.
_ خیلی چیزا؟
_ نمیدونم. تا وقتی که بهشون فکر نکردم، نمیفهمم که هستن یا نه.
_ چه اتفاقی افتاد؟
وقت پرسیدنِ این سؤال سرش را تکانتکان میدهد، تا آن چند تار مویِ جلوی چشمش که روی هر چه میبیند خط انداختهاند، کنار بروند. دوباره درست مثل زمانیکه جَلد خم شد تا توی ماشین بنشیند، چند دانهی خیلی خیلی ریزِ سیاه رنگ از مژههایش میریزد. تنش را انگار کسی سر قرار، عمری نشسته و تراشیده و بعد تا دست داشته، پرداختهاش کرده.
_ راستش اول فقط خوابم نمیبرد. شب که میشد، مثل کسی بودم که تمام روز رو خوابیده باشه. یه بار که سیگار و دستمالتوالتم تموم شده بود و باید میرفتم میخریدم، دیدم یه چیزایی رو فراموش کردم. خُب اول باید لباس میپوشیدم؛ پوشیدم.
نپوشید. فقط به پوشیدنش فکر کرد.
_ کفشم رو پا میکردم؛ کردم.
نکرد.
_ باید از حیاط رد میشدم و بعد دَرِ زرد خونه؛ شدم.
به حیاط نرفت. درِ خانه اما زرد بود. تنها رنگی که خوب میفهمیدش.
_ جلوی در وایساده بودم. کوچهی شیش متری رو نگاه میکردم، بعد یه پارک توی خیابون اصلی که از جاییکه بودم دیده میشد، درست روبهروی خروجی کوچه.
پارک روبهروی خروجی کوچه بود؛ ندیده بودش.
_ ولی بعدش؟ هر چی فکر میکردم دیگه یادم نمیاومد چپ و راست پارک چی بود! فقط تا پارک یادم مونده بود.
فقط تا پارک یادش مانده بود.
_ آخرش چی کار کردی؟
_ هیچی، فرداش رفتم و چیزایی که میخواستم رو خریدم. قبلشاَم یه پرسهای اطراف پارک زدم؛ همهچی یه جوری بود.
تقریباً مثل وقتیکه چیزی را میبینی و مدام درگیر هستی که این را قبلاً در خوابی، جایی، دیدهای یا نه؟ یک جور آشنایی که به کار نمیآید اما و غریبش میمانی.
_ مشکلت همینه؟
_ خُب اصلش نه. کمکم فهمیدم مشکل اصلی چیز دیگهاییه که فراموش کردن چند تا کوچه و خیابون در برابرش مهم نبودن. یه سری از کلمهها رو یادم رفته بود. وقتی چیزی میخواستم بگم، قبلش که با خودم مرورش میکردم، یه کلمههایی نبودن و نمیدونستم چییییی هسسستن.
دارد به ضبط صوتش فکر میکند که نکند دگمهی ضبط کردنش را خوب فشار نداده باشد. چند باری این اتفاق برایش افتاده بود. برای همین این دو کلمه کمی کشیده شدند.
_ تقریباً شبیه بابابزرگ من شدی. اونَم از کلمهها، اونایی که حرف «ب» داشتن رو نمیشنید. البته دوروبَریاش یاد گرفته بودن وقت حرف زدن باهاش از کلمههایی استفاده کنن که ب نداشته باشه. آخرشم ماشین زدش. هر چی داد زده بودن «مواظب باش» نشنیده بود.
لبش را طوری میگزد که تا جای چند دندان دوباره از خون پر شود، چند لحظهای وقت میبرد.
_ آره کلمهها خیلی مهم هستن. تا قبل از این اتفاق منم نمیدونستم همهچی دست همین کلمههاس. الان فهمیدم همینا هستن که بیدارت میکنن، باهات تلویزیون نگاه میکنن، دستت رو میگیرن و میبرنت اینور و اونور. تو حتی بدون کلمهها نمیتونی درست با خودت تنها باشی. آخه خیالاتت هم ناقص میشن. دیوونه کنندهس. داری خیال میکنی که یه زن با… بعد بقیهشو نمیتونی خیال کنی. سرت پُر میشه از فقط یه زن با، یه زن با، یه زن با، یه زن با. میخواد از هم بپاشه.
این وقتها من هم نمیتوانم بفهمم که دارد به چه فکر میکند. به یک زن با چه چیزی؟ فقط میدانم هیچوقت زنی را خیال نمیکند که رنگپریده نباشد.
_ خیلی از کلمهها رو فراموش کردی؟
_ کم و زیادش رو که نمیدونم. فقط میدونم از همهشون همینهایی که دارم استفاده میکنم یادم موندن. یه طوری شده بود که تا مدتی دیگه جرأت نکردم با کسی حرف بزنم. هیچچی بدتر از این نیست با یکی حرف بزنی و کلمه کم بیاری. همینجوری هم سخته. دیدی بعضی وقتا میخوای یه چیزی به کسی بگی و کلمههاشو پیدا نمیکنی و بعداً که میفهمی چی باید میگفتی و دیگه دیر شده، چقدر اذیتت میکنه. آدم لخت لخت لخت، سر تا پاش فقط سر تا پا، بره بیرون راحتتره تا کم کلمه. خلاصه مدتی حرف نمیزدم، چون اونوقت با دیوونهها… لعنتی. یادم رفت.
_ یکی میشدی؟
_ نه، نه. نمیدونم یعنی چی.
_ مو نمی زدی؟
_ گفتم که نمی دونم. وقتی نمی دونم بگم چی؟ کلمه ها یه جا نمیمونن. راستش اصلاً دوست ندارم کارم به جاهای باریک بکشه. هر چی یادم نباشه دیوونگی خوب یادمه. چند روزی توی دیوونهخونه کار کردم. سقفش رو رنگ میزدم. فقط سقف. پول نداشتن، گفتن که سقف مهمتره. دیوونهها به سقف خیلی حساسترن تا دیوار. با دیوار که مشکل پیدا کنن نهایت سرشون رو میکوبن بهش، ولی هر دیوونهای که با سقف مشکل پیدا کنه، کارش تمومه؛ یه طنابی پیدا میکنه، نبود با یه تیکه سیمی چیزی…
نشد آخرش با یک جفت جوراب زنانه.
_ یه هفتهای روی چهارپایه کارم همین بود. دیوونهها هم اون پایین میرفتن و میاومدن. بعضی-هاشونم سالم بودن. یکی که هیچچیزیش نبود، فقط از خروس میترسید. تا اونموقع نمیدونستم شاید کسی رو فقط به خاطر اینکه از خروس میترسه ببرن اونجا. ولی بعضیهاشونم بدجوری دیوونه بودن. یکیشون مدام میاومد و پایههای چهارپایه رو میلرزوند.
چند لحظهای سکوت کرد. خجالت میکشد از اینکه دارد توی خیالاتش چه تصویری را میبیند؛ اما خودش را جمعوجور کرد و ادامه داد.
_ یه سینههای بزرگی داشت که اونا هم درست عین چهارپایه میلرزیدن. عمداً انگار. همهش میگفت: «بزنم زیرش؟ بزنم؟» منم به این فکر میکردم که اگه بزنه زیر چهارپایه، سینههاشم درست مثل چهارپایه و من، از جاشون دَر میرن و میریزن وسط راهرو.
هیچوقت این کار را نکرده بودند. نه آن زن و نه خودش که به هیچ تیمارستانی نرفته بود. گفتم تنها رنگی که درک میکرد رنگ زرد بود. برای رنگ زدن باید بتوانی همهی آنها را خوب از هم تشخیص بدهی. آبی فقط آبی است و قرمز فقط قرمز. نمیتوانند چیز دیگری باشند. زنی هم در کار نیست، اما طوریکه به او فکر میکند، بیشتر شبیه یکی از کارکنان تیمارستانش است؛ از همان زن-هایی که به زور قرص را توی دهان میچپانند و مزهی انگشتشان میرود و میچسبد به ته حلق مریض.
_ خُب حافظهی خیلیها همین طورییه. یه چیزایی رو یادشون میآد و یه چیزای دیگه رو نه. باهاشم میسازن.
_ میدونم خودم. اما این فرق میکنه. بحث ضعیف بودن حافظه که نیست؛ من خودم حتی یه سری خاطره دارم که اصلاً نباید یادم باشن.
_ مثل چی؟
_ مال قدیمها هستن. وقتی خیلی کوچیک بودم؛ اونقدری که حالا وقتی میخوام تعریفشون کنم، مثل یه خاطرهی چسبیده بهم یادم نمیآد. یه کم اَزم فاصله دارن. میدونین چی میگم؟
_ نه.
چطور ممکن است این را نداند؟ هر کسی باید چند خاطرهی این شکلی داشته باشد.
_ منظورم اینه که مجبورم وقتی به یادشون میآرم، از بیرون ببینمشون، چون بچهای به اون کوچیکی حافظه نداره که چیزی رو اونجا نگه داره.
هر دو فرض میکنند فهمیدهاند و ادامه نمیدهند. آدمها مدام دچار این وضعیت میشوند. نوعی فداکاری جمعی است که خیلی بیشتر از توان حرف زدن و فکر کردن، انسان را از حیوان جدا میکند.
_ یادم میآد وقتی تازه به دنیا اومده بودم، یه چیز عجیب که از کلی تیکههای به هم چسبیده درست شده بود، یه گوشه از اتاق بیمارستان نشسته بود. باهاش حرف زدم. نقل معجزه نبود. مثل الان حرف نمی-زدم که. بهش گفتم خواهش میکنم خودش رو معرفی کنه. خیلی زبون مؤدبانهای بود، چون وقتی جوابم رو نداد و عصبانیم کرد، هیچ کلمهی زشتی پیدا نکردم بگم. یکی از پرستارا منو برد به یه اتاق دیگه که پُرِ بچههای تازه به دنیا اومده بود. اون چیز عجیبم دنبالمون اومد. هر قدمی که برمیداشت، چند تا تیکه از تنش میریخت زمین. توی اتاقم پُر بود از همین چیزای عجیبوغریب؛ انگار هر کی یکی داشت. اکثرشون تیکههاشون زیاد بود و هرچی اَزشون میریخت، کم نمیشدن، بهجز یکیشون که از اول فقط چند تیکه بود و زود تموم شد. نمیدونم چی بودن. بعد از بیمارستان دیگه ندیدمشون.
همیشه به اینجا که میرسد، با خودش میگوید احتمالاً اینها را همه دیدهاند و برای همیشه فراموش کردهاند و حتماً میخواهد بلایی سرش بیاید که خودش این را به خاطر آورده. اصل ماجرا کاملاً راست است. این اتفاق برای همه افتاده و فراموشش کردهاند. یک جور تداخل دنیاهای موازی است که در همان لحظهی تولد از آدم فاصله میگیرد؛ اما برای او چند دقیقهای بیشتر دوام آورده که چرایش را نمیدانم.
_ یا یه کم بعدترش؛ یه جوجهگنجشک رو از لای یه سری هیزم تلنبار شده توی مشتم میگیرم.
جوجهگنجشک هنوز خیس به دنیا آمدن بود. باد هم میآمد. وقتی باد میآید همیشه یک اتفاقی میافتد.
_ باد میاومد. باد که بیاد یه اتفاقی پشت سرشه. مادربزرگم از ترسِ این که حشرهای چیزی توی دستام باشه، میخواد مشتم رو باز کنه، اما نمیتونه. یه جوری نگهش داشتم، انگار میخوام با خودم بیارمش جلو. اگه الان بود، نشونت میدادمش. پرهاش از هم فاصله داشت. دونهدونه میشد بشمریشون. آخرش مجبور شد اونقدر پشت دستم بزنه تا بازش کنم. بچه گنجشکم افتاد رو زمین.
مُرده.
_ شاید مال بیخوابی باشه و اینا ساختگیان.
_ خیلی از اینجور چیزا رو پرسیدم و درست بودن.
_ حالا دیگه بیخوابی اصلاً اذیتت نمیکنه؟
_ اونجوری که نه؛ ولی بی دردسرم نیست؛ بعضی وقتا بدنم نصفهشب درد میگیره. دردشم خیلی شدیده. انگار همه جات دندون درد بگیره. تا حالا کمرت دندون درد گرفته؟ حتماً گرفته. همون جوری-یه. ولی خودش خوب میشه و بعدِ یه ساعتی آروم میگیره. خیلی هم گرسنه میشم البته. اوایلش هِی میخوردم ولی سیر نمیشدم. بعدش فهمیدم اینطور وقتا با غذا سیر نمیشم، گرسنگیم یه جور دیگه از بین میره. با دیدن یه چیز، یا شنیدن یه صدا، یا بوی یه عطر که یاد اتفاقی بندازتت، با اینکه اصلاً یادت نیاد اصل اتفاقش چی بوده؛ اما اینا سیرم میکنن. شانس آوردم از اینجور چیزا زیاد هست. الانم این سیرم میکنه؛ گفتی چی بود؟
دارد به لباس سیاه اشاره میکند.
_ یه لباس سیاه. یاد چی میافتی؟
_ خُب اصلاً نمیدونم این چییه؟ چطوری میتونم توضیح بدم؟ من فقط در مورد چیزایی که میدونم و میفهمم میتونم حرف بزنم. همه همینجوری هستن. اما اینو نمیدونم چییه. ولی هر چی که هست تا شب سیرم دیگه. گفتی کجا پیاده میشی؟
نگفته بود.
_ کنار اون دکهی روزنامهفروشی.
_ کنار چی؟
_ نرسیده به میدون.
_ راستی تا چند روز پیش یه ساختمون اینجا بود که حالا دیگه نیست. نمیدونی چی شده؟
_ خونهی من بود. کسی نفهمید چه اتفاقی افتاد. یهو گم شد. حتی جاشم نیست. الان چند روزه که دارم دنبالش میگردم. ببخشید تعارف نمیکنم، آخه خودتون که گفتین خونهای نیست تعارف کنم.
_ باید زود برای خودت یه خونه پیدا کنی. خوب نیست اینجوری همهش توی خیابون باشی، یا هر روز توی یه خونه. خونه باید جاش معلوم باشه. یه جای همیشگی.
کمی ناراحت میشود. صورتش را جمع میکند، اما به اَخم نرسیده پشیمان میشود.
_ چقدر میشه؟
_ هیچی. مسیرم بود.
نبود.
_ خیلی هم ممنون. یه کم پول درآوردن این روزا سخت شده. این شمارهی منه. حتماً تا چند روز دیگه خونه رو پیدا میکنم. خواستی بهم زنگ بزن.
رنگپریده است. و زیبا. هیچ دختری نمیتواند زیبا باشد، رنگپریده نه. کمی که دور میشود برایش دست تکان میدهد. بعد از چند لحظه از زیر صندلی ضبط صوت را بیرون میآورد. دگمهی عقب رفتن را میزند و بعد دگمهی پخش را.
_ «این چییه؟»
_ «یه لباس سیاه.»
قطعش میکند. زیر لب میگوید: «لباس سیاه، لباس سیاه، لباس سیاه…»
نمیداند دارد چه چیزی را تکرار میکند. من اما یاد روزی میافتم که یکی مرده بود و بوی کافور می-آمد و همه لباس سیاه پوشیده بودند و او تمام آن روز مدام به این فکر میکرد که چرا میشود زنده بود و زندگی نکرد، اما نمیشود مُرده بود، ولی مُردگی نکرد و توی دلش به مردهها و زندهها میخندید.
از وقتیکه چیزهایی را یادش رفت، عادت ضبط پیدا کرده که شاید با تکرار، کلمههایش را زیاد کند. اما تا حالا حتی یک کلمه را نتوانسته حفظ کند. خودش ولی فکر میکند کمکم خوب میشود و میگوید چند کلمهای را که قبلاً میدانسته ولی خوب نمیفهمیده، حالا خیلی بهتر میفهمد و این نشانهی خوبی-ست.
دوباره دگمهی عقب رفتن را میزند و بعد دگمهی پخش را.
_ «این چییه؟»
_ «یه لباس سیاه.»
قطعش میکند. زیر لب میگوید: «لباس سیاه، لباس سیاه، لباس سیاه…»
نمیداند دارد چه چیزی را تکرار میکند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید