آسانسور
محو تماشای صورتم و چینهای ریز دور چشمم بودم که آسانسور، طبقه سوم را اعلام کرد. در آسانسور که باز شد مادر و خواهرم را بزک دوزک شده و شیک و مرتب جلوی آسانسور دیدم.
گفتم: بسم الله! کجا؟
مادرم دستی به روسری و گردنبند بلندش کشید و گفت: «خونه داداشت. تو هم زود بیا». خواهرم تنهای بهم زد و گفت: «استایل آبی و سفید یادت نره، فلانیام امشب دعوته ها!». چشمکی به خواهرم زدم و گفتم: «آینه آسانسور امشب سر لجه ها!». با بالا رفتن آسانسور ضربان قلبم بالا رفت. طبقه چهار، طبقه پنج. آنها به خانه داداشم نرسیده بودند که بابام در را به رویم باز کرد و گفت: «به! به! خانم معلم! خسته نباشی». صورت بابایی و نگاههای گرم و مهربانش رو که دیدم، ضربآهنگ قلبم ریتم خودش را پیدا کرد. بابام که خم شد کفشهایش را بپوشد، فرق سرش را بوسیدم و گفتم: «بابا میشه من امشب نیام؟».
«مگه میشه جواهر بابا؟ من دوست دارم بیای. دو ساعتیم وقت داری استراحت کنی و به خودت برسی». و در حالی که در را می بست گفت: «میای دیگه؟!». پلکهایم رو روی هم گذاشتم و گفتم: «چشم بابا». در که بسته شد من ماندم و یک خانه خالی و دو ساعت وقت برای رفتن به جایی که شاید دوست داشتم بروم. وارد اتاق شدم. اتاقک آسانسور درست بالای اتاق خواب من و خواهرم قرار گرفته بود. مدتی بود که آسانسور سرویس نشده بود ریلش خشک بود و موقع بالا و پایین رفتنش بد جور صدا میداد. جلوی آینه تمام قد ایستادم. آینه آنقدر بزرگ بود که تمام اتاق را در خود جا میداد. اتاق مثل همیشه مرتب و منظم بود. همه چیز سر جای خودش بود. فقط وسط کتابخانه و قفسه عروسکها در گوشه راست لامپ آبی رنگ کامپیوتر چشمک می زد. به طرفش رفتم موس را تکان دادم. صفحه مانیتور روشن شد. «عشق گاهی سکوت کردن است». خواهرم عمداً کامپیوتر را خاموش نکرده بود که من این عبارت را بخوانم. کامپیوتر را خاموش کردم و دستی روی کتابها کشیدم. چرخی بین دو تا تخت زدم. میخواستم روی یکی از تختها بنشینم. که یهو صدای مادرم در گوشم پیچید.«با لباس بیرون رو تختها نشین». در کمدم را باز کردم. چند باری لباسهایم را این ور و اون ور کردم. کشوها را باز کردم و دوباره بستم. دست از سر لباسها برداشتم و به کنار پنجره رفتم. گوشه پرده را گرفتم، کمی پرده را کنار کشیدم. روشنایی جای خودش را به تاریکی داده بود. به آینه پناه بردم. لباسهایم را یکی یکی جلو آینه از تن در آوردم و روی تخت پرت کردم. من بودم و آینه. نه من از او شرم میکردم نه او از من. هر دو دستم را روی آینه گذاشتم. صورتم را بهش نزدیک کردم با هر سانت نزدیکتر شدنم آینه بیشترصمیمی میشد و بهتر چهرهام را به من نشان میداد. با سر انگشتانم یکی دو بار به صورت دورانی صورتم را نوازش کردم. از خستگی زیاد بود یا … نمی دانم. دست بردم و از پشت سر موهایم را از شر سنجاق رها کردم. موهایم که باز شدند، سر و سینه ام را پوشاندند ولی موهای لَخت و بلندم نیز نتوانستند شادابی به صورت و بدنم بدهند. با خودم گفتم دوش بگیرم همه چیز رو به راه میشه. در سکوت حمام بالا و پایین کردنهای آسانسور بیشتر حس می شد. شیر آب را تا آخر باز کردم تا از شر صدای آسانسور خلاص شوم. بیرون حمام موبایلم در جدال با خودش بود. می دانستم مادرمه. دوست نداشتم نگرانش کنم. سریع جواب دادم. سفارش میکرد که زودتر آماده شوم. من باید میرفتم. راه در رو هم نداشتم. مامانم این رو فهمیده بود. میدونستم همه مهمانها سراغم را میگیرند و غیبتم توجیه قانعکنندهای ندارد. پس همان لباسی را که خواهرم برایم انتخاب کرده بود را پوشیدم. نیم ساعتی را با وسواس تمام به آرایش پرداختم. موبایلم دوباره زنگ خورد. اینبار خواهرم بود. گفت:«پس تو کجا موندی؟». گفتم: «تو ترافیک».
– مسخره بازی در نیار بیا بالا.
– آخه هنوز آماده نشدم.
– همه اومدند. الان بیست سوالهاشون شروع میشه. چش بعضیهام به در خشک شد.
موبایلم رو پرت کردم. ضربان قلبم دوباره بالا رفت. اتاق بهم ریخته بود. رو به آینه برگشتم، یک لحظه آینه رو تار دیدم. دستمالی برداشتم و آینه رو پاک کردم. بازم آینه کدر بود. دست بردم کلید برق کنار آینه رو زدم. همه جا در تاریکی مطلق فرو رفت. دم در آسانسور یاد روزی افتادم که به دفترش رفتم. نشستم تا تمام ارباب رجوعهایش کارشان تمام شود. آخر وقت بود. از دفترش بیرون میآمد. گفتم:«آقای وکیل یه وقت هم به ما میدی؟». در چهار چوب در خشکش زد. سری تکان داد و به طرف میزش رفت بدون هیچ حرفی نشست. میدانستم یکه خورده. من آرام بودم و او دستپاچه. یهو به خودش آمد و احوال کل خاندان را پرسید. نفس عمیقی کشیدم. گفتم: میدونم دیر وقته و شما خستهاید. بنابراین یکراست و بیپرده، سر اصل مطلب میرم. دوستتون دارم و احساس میکنم میتونیم در کنار هم باشیم. هاج و واج نگاه میکرد. گفتم: نمیخوام آسمون ریسمون ببافم خیلی وقته به این نتیجه رسیدم. هزار بار جلو آینه تمرین کردم تا بتونم این گونه جلویتان بنشینم و روراست حرف دلم را بزنم. دیگر تصمیم با شماست. بلند شدم. دریغ از یک کلمه. بلند شد تا دم در بدرقهام کرد. در سکوتی غریب هر کس راه خودش را گرفت.
در این افکار بودم که آسانسور طبقه پنجم را اعلام کرد. رو به آینه برگشتم. دوباره دکمه طبقه سوم را زدم. کلید انداختم و وارد خانه شدم. همه لامپها را روشن کردم. یکراست زیر دوش رفتم. بیرون که آمدم لباس راحتی پوشیدم. موهایم را خشک میکردم که زنگ در به صدا درآمد. مامان! بابا! خواهرم! یعنی کدومشونه؟ چه جوابی بهشون بدهم. در را که باز کردم. با قامت مردی رو به رو شدم که برایم آشنا نبود. گفت:«می دونستم نمیای، من اومدم». سری به نشانه تاکید تکان دادم ولی همچنان در چهار چوب در ایستاده بودم. نفس عمیقی کشید. گفت:«دوستتون دارم و یقین دارم که میتونیم در کنار هم باشیم. چشمانم را ریز کردم و لبخندی زدم جوری که چینهای ریزودرشت دور چشمانم معلوم شود و گفتم: «واین بار تصمیم با من است».
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
قلمتون مستدام سرکار خانم فیروزی . به امید دیدارتون بر قله های رفیع تر…