آسمان کویر زیباست!
شیخ ایمان داد و ترسایی خرید
عافیت بفروخت رسوایی خرید
منطق الطیر
گوشی به دست میایستم مقابل شعلهها و شماره را وارد میکنم. میخواهم مربع سبز را لمس کنم که ناگهان آتش، گوشهی عبایم را میگیرد. خودم را عقب میکشم، خاموش نمیشود. خودم را میاندازم روی ماسه، بوی کز خوردن مو میزند زیر دماغم. مربع سبز را لمس میکنم. دو بوق میخورد و برمیدارد. نگاه میکنم به آسمان: “کجا موندی؟ یه ساعته اینجام.”
“نزدیکم حاجی، باس میرفتم به یه بندهخدای دیگه یه چشمه میرسوندم.”
“منتظرتم، من رو کنار یه آتیش میتونی پیدا کنی.”
قطع میکنم. زیر لب زمزمه میکنم: “من دارم چه غلطی میکنم؟”
دوزانو مینشینم مقابل چمدان. گیره را میچرخانم و بازش میکنم. پیراهن و شلوار نو را کنار میزنم و کتاب را از زیرشان برمیدارم. میایستم مقابل شعلهها، کتاب را در دو دست میگیرم. سرم را بالا میگیرم و نگاه میکنم به ماه که مثل یک جفت چشم عسلیست، راست میگفتند که آسمان کویر زیباست. صدای پارس سگ میآید. و فی السماء رزقکم و ما توعدون. نگاه میکنم به پسزمینهی گوشی که عکس اوست، ایستاده مقابل کلیسا، نگاه میکنم به هلال ابرو و چشمهای عسلیش. تنم گر میگیرد. قطرههای عرق از پیشانیم سر میخورند. کل کتاب را پرت میکنم در آتش. و جعل اللیل سکنا. از کلمات در حال سوختن عکس میگیرم و میفرستم برای او. زیرش مینویسم: “در آغاز کلام بود.”
از دور صدای چرخ ماشین میآید. عبا و عمامهام را مرتب میکنم. نگاه میکنم به نور چراغ که مثل ماه در آسمان است، عسلی. صدای چرخ ماشین قاطی میشود با پارس سگ.
بزاق از دهانش سرریز شده بود. با جفت چشمهاش نگاهم میکرد. دوید به سمتم. به عقب دویدم و پیرمرد را جلویم گرفتم. سگ افتاد رویش و شروع کرد به تکهتکه کردن او. تکهای گوشت خونآلود در دهان گرفت و با جفت چشمهاش نگاهم کرد. نگاه کردم به خورشید. گوشهاش را هلالی تیره گرفت، بعد به همهی دایره سرایت کرد. چشمهام را بستم، باز کردم. هیچ فرقی نداشت. فقط صدای پاره شدن گوشت انسان میآمد، و نالهی پیرمردی که هنوز زنده بود. میشنیدم که جانش را جمع کرده بود و میخواست بگوید: “هوالذی جعل لکم اللیل لباس”. صدای پارس سگ آمد. نگاه کردم به آسمان، خورشید برگشته بود. صدای پاره شدن گوشت انسان نمیآمد، صدای خندهی دخترهایی بود که در حیاط کلیسا میدویدند. همه داخل رفتند، اما او ماند. با جفت چشمهاش نگاهم میکرد. نگاه کردم به هلال ابرو و چشمهای مثل خورشید و ماهش، عسلی. و نگاه کردم به گونههایی که مثل خوشهی انگور بودند. دویدم به سمتش. نزدیکش شدم، نوک بینیام را روی بینی قلمیاش گذاشتم، همین که بوسهای آرام روی گونههاش گذاشتم پقی خندید و دستش را جلوی دهانش گرفت. و من سرجای اولم بودم. از دور به لباسهایم اشاره کرد: “اینا چیه پوشیدی آخه؟”
نگاه کردم به سر و رویم. شروع کردم عمامه و عبا را درآوردن.
گفت: “آفرین، هرچی تنته دربیار.”
درآوردم. مقابلش سجده کردم.
سرم را که بالا گرفتم رفته بود. و من لخت مادرزاد مانده بودم آنجا. صدای خرناس آمد، چند خوک داشتند به سمتم میآمدند. خوکبان شده بودم. صدای ناقوس در سرم پیچید. قطرههای عرق از پیشانیم سر میخورند. صدای ناقوس با پارس سگ و چرخ ماشین قاطی شد.
ماشین را لب جاده نگه میدارد. بوق میزند و پقی میزند زیر خنده. نزدیک که میشوم کلهی کچلش را بیرون میآورد: “حاجی قضیه چیه؟ تنها تنها؟ بکس حوزه نیستن؟”
“یه چشمه پر آوردی دیگه؟”
دست میکشد به صندلی بغلی، بطری را برمیدارد: “بفرما.”
همینکه درش را باز میکنم بوی الکل میزند زیر دماغم. خودم را عقب میکشم. پقی میزند خنده.
“قابل حاجآقا رو نداره، یه چشمهست، بهترین نوع. سی تومن اگه بدی حلله.”
به تمام جیبهایم دست میکشم، خالیست.
“همینجا باش میرم از چمدونم پول بردارم.”
پقی میزند زیر خنده: “جسارت نباشه، منم میام ببینم فاز کنار آتیش چطوریه.”
سوییچ را روی ماشین میگذارد و پیاده میشود. شانه به شانهام راه میآید. از دور کاغذها را میبینم که تکهتکه میشوند و خاکستر میشوند و در هوا معلق میشوند و کلمات عربیشان را میتوان تشخیص داد. قلبم تند میزند. همینکه نزدیک آتش میشویم دوزانو مینشیند مقابل شعله، با حیرت به کتاب نگاه میکند که دارد میسوزد. میدود به سمتم و میافتد رویم، یقهام را میگیرد: “حرومزاده!”
یک مشت میخواباند زیر چشمهام: “به قرآن قسم تیکهتیکه گوشت تنت رو توو همین آتیش کباب میکنم.”
همینکه میخواهد پیاده شود میگویم: “نه پیاده نشو، میخوام تنها برم.”
دستی به ریشهایش میکشد: “بذار حالا یه عکس کنار آتیش بگیرم دیگه!”
سوییچ را روی ماشین میگذارد و پیاده میشود. شانه به شانهام راه میآید. از دور کاغذها را میبینم که تکهتکه میشوند و خاکستر میشوند و در هوا معلق میشوند و کلمات عربیشان را میتوان تشخیص داد. قلبم تند میزند. همینکه نزدیک آتش میشویم از پشت هلش میدهم. میافتد داخل شعلهها. مثل یک گلولهی آتش در تاریکی کویر میدود. دیوانهوار میدود و جیغ میکشد. میدوم سمت ماشین. سوییچ را برمیدارم. صندوق عقب را باز میکنم. پر است از بطری عرق. دو بطری برمیدارم و میدوم سمت او. میافتد روی زمین. میروم بالای سرش: “تکون نخور الان خاموشت میکنم.”
پقی میزنم زیر خنده. هر دو بطری را روی کلهی کچلش خالی میکنم. آتش زبانه میکشد. فریادی دیوانهوار میکشد. بوی کز خوردن مو میزند زیر دماغم. از تن در حال سوختنش عکس میگیرم و میفرستم برای او. زیرش مینویسم: “برای ثابت کردنم به تو همهکار میکنم.”
نگاه میکنم به ماه که مثل یک جفت چشم عسلیست. صدای پارس سگ میآید. برمیگردم سمت ماشین. صدای ناله تبدیل میشود به خرناسهای بیجان. خوکبان شدهام؟ مینشینم پشت فرمان. در بطری را باز میکنم، اول بو میکشم، و بعد یکنفس سربالا میروم. تمام تنم میسوزد. سرم را روی فرمان میگذارم. خرناسها در گوشم زنگ میخورند. گوشیام زنگ میخورد. عکس و اسم آلیسا میافتد روی صفحه، ایستاده مقابل کیسا.
همه چیز از آنجایی شروع شد که یکی از طلبههایم، جلوی در حوزه منتظر ایستاده بود. موضوع درس آنروز امر به معروف بود. همهی طلبهها دفترهاشان را روی زانو گرفته بودند و تندتند از حرفهایم یادداشت برمیداشتند اما او فقط به گوشهی عبایش خیره شده بود.
خواستم همانجور تسبیح به دست از کنارش بگذرم، اما همینکه شانه به شانهاش شدم گفت: “سلام حاجآقا، غرض از مزاحمت یه سوال داشتم…”
“بفرما، راستی، امروز فقط جسمت تو کلاس بودا برادر!”
“حقیقتش فکرم خیلی مشغول بود، چند وقت پیش تو اینستاگرام یه پیج دیدم، مال یه مسیحی بود، از اینها بود که ترویج کفر میدن و از اسلام بدگویی میکنن. دربارهی ارتداد نوشته بود و میگفت…”
“نمیخواد بگی، تا تهشو رفتم. بگو تو چیکار کردی؟”
“رفتم براشون کامنت دادم که ماجرای ارتداد برمیگرده به اول اسلام و…”
“نمیخواد بگی، الان لابد فحشکشت کردن ناراحتی؟”
“نه، حقیقتش دیدم یه خانومی توو جوابم گفت که حاضرن توی یه گروه تلگرامی مناظره داشته باشیم، بیحیا همون اول شمارهش رو گذاشت گفت بهش پیام بدم. شمارهش کد ایران نداشت…”
“عجب… خب، لابد الان تو یوسف شدی در دام زلیخای خیلی دور!”
“حقیقتش دردم اینه که نمیدونم چجوری حریفشون بشم. میترسم آبروی روحانیتو ببرم.”
“آخه عزیز من، اینهمه درباره امر به معروف و راه برخورد با اقشار مختلف تدریس کردم، حالا میگی میترسم آبرو ببرم؟ من که نعوذبالله واسه شیطان اونهمه حربه درس ندادم!”
“راستیتش یه چیزی ازتون میخوام روم نمیشه بپرسم.”
“آدم از مجتهدش خجالت میکشه؟”
“میخواستم بدونم امکانش هست، شما به عنوان مجتهد حوزه باهاشون وارد مناظره بشین؟”
کمی با تسبیحم بازی کردم: “عجب… کِی هست این نبرد اسلام و روم که میگی؟”
“امشب، میتونم توو تلگرام جزئیات رو بهتون بگم؟ کی وقتتون آزاده؟”
“تو پیام رو بده، هر وقت تونستم خودم بهت جواب میدم.”
تسبیح به دست نشسته بودم جلوی تلویزیون. مجری از رسوایی جنسی پاپ میگفت. دلینگ گوشی بلند شد.
“حاج آقا این پیج اینستاگرامشونه، اینم لینک گروه.”
اسم صفحه “انجمن حمایت از نوکیشهای مسیحی” بود. از این انجمنهای مثلاً حقوق بشری. همینکه چشمم به فالورها افتاد چشمهام گرد شد. یعنی سی هزار نفر نوشتههای اینها را میخوانند؟ لینک گروه تلگرامیشان هم گذاشته بودند. اسم گروه “مناظره با مسلمانان” بود! قوانین را خواندم: “هرگونه توهین به هر دو طرف، باعث بلاک خواهد شد.” هنوز دو دقیقه از آمدنم نگذشته بود که برایم پیام آمد: “درود، باعث افتخار هست که اینجا هستید.” یک گل هم کنارش گذاشته بود. قبل از اینکه بخواهم جواب بدهم نگاه کردم به عکسهاش. همینکه اولین عکس را دیدم تسبیح از دستم افتاد. قطرههای عرق از پیشانیم سر میخوردند. آیا کابوسهایم رویای صادقه بود؟ نگاه کردم به هلال ابرو و چشمهای مثل خورشید و ماهش، عسلی. و نگاه کردم به گونههایی که مثل خوشهی انگور بودند. تلویزیون را خاموش کردم. آرام لبم را بردم روی صفحهی گوشی، و آرام بوسهای روی گونههاش گذاشتم. چقدر دلم میخواست دست ببرم در موهاش، نوک بینیام را روی بینی قلمیاش بگذارم و گونههاش را بوس باران کنم. مثل بچهای بودم که در یک کاروان شلوغ مادرش را گم کرده و همینکه او را میبیند میزند زیر گریه. یوسف نبودم، اما عاشق زلیخای خیلی دور شدم. عکس بعدی را که دیدم تنم گر گرفت، حالت تهوع گرفتم. او بود که سرش را روی سینهی پرموی مردی کچل گذاشته. روی سینهی مرد یک صلیب آویزان بود.
کمی عکس را تماشا میکنم و بعد برمیدارم، از پشت گوشی داد میزند: “پیر خرفت معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟”
با انگشت میزنم به تسبیح آویزان از آینهوسط: “من برات همه کار میکنم جوجوی من، جز تو کسی رو ندارم…”
“خفه شو مسلمون روانی!”
“هرچی مسلمون رو زمینه فدا چشای عسلیت!”
“ببند.”
دست کردم داخل لباسم و صلیب را لمس کردم: “دیگه آدم سابق نیستم، همهکار کردم برات آلیسا، دیگه چی میخوای؟ سگمستی کردم، همهچیمو کنار گذاشتم، مثل خوک التماست کردم. همه حیثیتم توو حوزه برباد رفت، لعنتی میخوامت…”
“آخه احمق، از اونسر دنیا میخوای چه غلطی برات کنم؟ اصلاً تو چه گُهی باشی که من بخوام برات برینم؟ مال و منال داری، مدرک داری؟ چی داری آخه؟ تازه، کارت از عشق و عاشقی گذشته، فسیلتر از این حرفایی…”
“قربون ناز کردنت برم، فقط بگو دوسم داری، اصلاً خودم برات میام اونسر دنیا. اذیتم نکن دیگه خانمی… یه بوس بده، گناه ندارم؟ منی که از اون سر دنیا به خاطرت زندگیمو به باد دادم؟”
“صبر کن الان حالیت میکنم بوس یعنی چی! ساسان بیا اینجا… یه مزاحم دارم از ایرانه…”
حتماً الان دارد گوشی را میدهد به همان مرد کچل.
صدایی مردانه از پشت خط میآید: “تو فقط جرئت داری یه بار دیگه زنگ بزن، ببین من…”
قطع میکنم. صورتم گر گرفته، حالت تهوع دارم. هرچه از بطری مانده سر میروم. بند بند وجودم آتش میگیرد. در ماشین را باز میکنم، بالا میآورم. روی شنها تلو میخورم. دوزانو مینشینم مقابل چمدان. میافتم رویش. به زحمت گیره را میچرخانم و بازش میکنم. شروع میکنم عمامه و عبا را درآوردن. صدایش در سرم میپیچد: “آفرین، هرچی تنته دربیار.”
لخت مادرزاد میایستم مقابل شعلهها، عبا و عمامه را در دو دست میگیرم. سرم را بالا میگیرم و نگاه میکنم به ماه، که مثل کلهای کچل است که رویش یک کپه گه مالیده باشند. آسمان کویر زیبا نیست. از نزدیک صدای پارس سگ میآید. نگاه میکنم به کتاب که حتا جلد براقش هم کباب شده. قطرههای عرق از پیشانیم سر میخورند. عبا و عمامه را پرت میکنم در آتش. به زحمت پیراهن و شلوار نو را میپوشم. میروم بالای جسد کباب شده میایستم. الان حتماً نوک بینیش را گذاشته روی بینی قلمی آلیسا. برای اولین بار در عمرم گریه میکنم. زیپم را پایین میکشم،روی کلهی کچلش میشاشم. صدای پا میآید. پشت سر را نگاه میکنم. بزاق از دهان سگ سرریز شده.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید