از شعلههای انقلاب آموخت…
نگاهی به رمان «مای نِیم ایز لیلا»، نوشته بیتا ملکوتی
از شعلههای انقلاب آموخت…
اسم او لیلاست، اسمی معمولی که هر کدام ما در میان اطرافیان و دوستانمان چندتایی سراغ داریم، اما اینبار اسم لیلا روی جلد کتاب نشسته و همین او را از همه لیلاهایی که میشناسیم، متفاوت میسازد. آنکه شخصیت اصلی یک رمان میشود، چیزی ورای زندگی ظاهری خود ارائه میدهد، بلکه در تلاش برای همراه کردن خواننده با خود، ناگزیر از عریان ساختن روح خویش میشود؛ مثل یکجور دعوت میماند، دعوت به دیدن آلبومی شخصی یا همراهی در غروب یک روز تلخ و افسرده که گاه به درددل و برملا کردن رازها و اسرار مگوی زندگی میانجامد.
لیلای این کتاب نیز گوشههای پنهان زندگی خود را آشکار میسازد و آنچه را که بر خود در خلال روزها، سالها و دههها گذشته است، روایت میکند، روایتی که گاه یادآور خاطرههای جمعی مشترک ماست، انقلاب و خوشبینی عمومی، زنده بادها و مرده بادها، چماق و درفش، درگیریهای دوباره خیابانی، قیام مسلحانه، اعدامهای دستهجمعی و بدون محاکمه، استیلای کامل اختناق و تحجر و در نهایت، مهاجرت.
بدین ترتیب همراه با لیلا فصلی از تاریخ اجتماعی و سیاسیمان را ورق میزنیم، فصلی که بیشتر به خزان میماند تا بهار و سرزندگی.
رمانهای بسیاری حادثه محورند به این معنا که یک رویداد، مجموعه رویدادهای بعدی رمان را رقم میزند و تمام داستان معلول آن رویداد اولیه و محوری است، مثال آشکار رمانهای پلیسی. اما برخی رمانها الگو و قاعده دیگری را به نمایش میگذارند و به جای یک حادثه، سرگذشت کلی آدمها یا نسلها را بهانه روایت قرار میدهند، شخصیتهایی که در معرض تحولی بنیادین قرار گرفتهاند، خواه این تحولی اجتماعی و تاریخی باشد و خواه فردگرایانه؛ واکنشهای آنان به مجموعه این تحولات است که موضوع رمان میشود و سیر روایت را تعیین میکند.
در رمان «مای نِیم ایز لیلا» هم آنچه بستری برای روایت فراهم میآورد، تجربه انقلاب، نه به عنوان رویدادی آنی، گذرا و تک بعدی است، بلکه فرایندی دامنهدار است که زندگی نسلهای مختلف را متاثر از خود میسازد و بر تمام شئون اجتماع سایه میاندازد. دستگیری و اعدام امیرعلی (از شخصیتهای فرعی داستان) در سالهای ابتدایی انقلاب اسلامی و مهاجرت لیلا (شخصیت اصلی رمان) به آمریکا معلول تحولات سیاسی و اجتماعی عمیق است تا آن که زاده تک علتها باشد.
از این رو رمان مورد بحث ما از همنشینی دو گونه روایت کلی از تاریخ اجتماعی چند دهه اخیر ایران و روایتی جزیینگرانه از زندگی و سرگذشت لیلا و شخصیتهایی که با او در پیوند هستند، شکل مییابد.
پرسش کلان داستان این است که لیلا، با آن ویژگیهای فردی و خانوادگی خود، چگونه انقلاب ایران را تجربه میکند و زندگی، او را در مسیر چه حوادث غافلگیرکنندهای قرار میدهد.
پاسخ این سئوال، زندگینامه فشردهای است که در چند قاب خلاصه میشود، قابهایی از دورههای مختلف زندگی لیلا که مجموعه آنها در کنار هم تصویری قابل درک از موقعیت او در هستی به دست میدهد.
کار دشوار، انتخاب این تصاویر از لابهلای هزاران تصویر ممکن است، به نحوی که سیری منطقی از زندگی شخصیت اصلی داستان و آدمهای پیرامون او ارائه دهد؛ چگونه لیلا، در آن زمینه ناهمگون و عجیب خانوادگی که یکی مذهبی بنیادگراست (مادر)، دیگری چپ مارکسیست (برادر) و یکی هم اپیکوریست (پدر)، رشد میکند و و به چه ترتیب از قالب دختری خجالتی و بیاراده که همیشه دیگران سمت و سوی زندگیاش را تعیین کردهاند، بیرون میآید و به لیلای امروزی تبدیل میشود، زنی مهاجر در جامعه آمریکا که ناگزیر از مبارزهای دائمی و روزانه برای حفظ خویش است.
شاید بتوان گفت آنچه انقلاب ایران به لیلا میآموزاند، نه آرمانگرایی، خشم مهارناپذیر و شیفتگی به ایدئولوژی است – چنانچه از انقلابها توقع میرود – بلکه بازی در زمین واقعیت است، بازیای که برای اداره آن ایجاب میکند بیشتر از هفت تا جان داشته باشید.
همین انقلاب اما امیرعلیٍ آرمانگرا را قربانی میکند و از «خانوم» (مادر لیلا) با آن گرایشهای افراطیاش به مذهب، چنان موجود غیرقابل درکی میسازد که میتواند چشم بر اعدام پسر خود ببندد و حتی آن را «حق» و واجب بداند، چنانچه در تاریخ انقلاب ما کم نبودهاند چنین آدمهایی.
اتفاقا یکی از بهترین لحظات کتاب، فصلیست که مواجهه «خانوم» با خبر اعدام امیرعلی را روایت میکند، آنجا که اعتقاد و باور او به انقلاب اسلامی و آرمانشهر آن در تقابل با عواطف مادرانهاش قرار میگیرد؛ صحنهای که با غیظ و خشمی فروخورده ملافهای سفید را تند و تند به لحاف کوک میزند، اما سرآخر تمرکز خود را از دست میدهد تا با فرو رفتن سوزن در انگشت، خون بر ملافه شتک بزند.
دیگر آدمهای داستان هم سرنوشتی منطقی و متناسب با روحیات خود مییابند، چنانچه واژههای فواد (یکی دیگر از شخصیتهای فرعی داستان) از همان ابتدای داستان نشان از پریشانیای دارد که دستآخر به مرگ خودخواسته او منجر میشود یا یوسف (شخصیت نویسنده و یکی از راویهای رمان) با آن روح ناآرامی که دارد، طبیعتا لیلا و شور عاشقانه او را رها میکند؛ شاید به هوای جستوجوی بیشتر خویشتن.
اما نمیدانم چرا در رمان وزنی که باید به یوسف نویسنده داده نشده است، چیزی که حال با یادآوری جزییات اثر و پتانسیل آن باعث تاسفم میشود. در معرفی شخصیت یوسف باید گفت که او یکی از سه راوی رمان است (راوی دوم لیلاست و سومی نیز سوم شخص). دلبستگیهای روشنفکرانه او، تجربه زناشویی ناموفقی که داشته، نوع زندگی تنهایی که در جامعه میزبان آمریکا در پیش گرفته، حلقههای شبهروشنفکری دوستان و شخصیت بیقراری که دارد امکانات خوبی در اختیار متن میگذارد، اما چنین بهنظر میرسد که عمده توجه نویسنده تنها معطوف به شخصیت لیلا، قهرمان اصلی داستان، بوده است.
به یک معنا یوسف صرفا بهانه و وسیلهای است برای روایت لیلا و آنچه باید درباره او بدانیم. چیزی که در رمان محوریت مییابد تنها و تنها زندگی لیلاست و هر آنچه بر یوسف گذشته است به اشاراتی محدود میماند، حال آنکه یوسف به گمان نویسنده این سطور، یک شخصیت فرعی – مانند دیگر شخصیتهای فرعی پرشمار داستان – نیست و نباید باشد.
رمان فصلی دارد که کودکی یوسف را شرح میدهد، حیاطی با یاسهای امینالدوله، چای دارچین، بادبادکها، صدای مرضیه و دلکش و رادیو تهران، نان سنگک و پنیر لیقوان، و طنین مهربان صدای مادر و گفتوگوهایش با پدر که حس نوستالژیک عجیبی دارد؛ بهویژه اگر خواننده کتاب، خود مهاجری مانند یوسف در دوره بزرگسالی یا لیلا باشد، این حس تاثیر عمیقتری هم خواهد گذاشت.
با این حال چه کمکی به پیشبرد رمان خواهد کرد اگر که تنها محور اثر لیلا باشد؟ و مگر نه اینکه یک وجه پررنگ رمان، انقلاب و تحولات پرشتاب ایران در دهههای اخیر است؟ پس تجربه یوسف از این همه غوغا و آشفته بازار چیست؟
گمان میکنم که میشد وزن بیشتری به گذشته یوسف و روایتهای او از زندگی خود داد، اما این روایتها در نهایت مغفول مانده است؛ شاید برای درخشش بیشتر لیلا، چنانچه در فصل پایانی کتاب روی صحنه با آواز اپرایی خود تحسین مخاطبان را برمیانگیزد و میدرخشد – یک پایان خوش که با برآورده شدن آرزوی دیرپای لیلا رقم میخورد – و شاید از آن رو که شخصیت یوسف مثل سایه میماند، آرام وارد زندگی لیلا میشود و به همان آرامی و مرموزی هم از زندگی او بیرون میرود.