از ملال فرنوش تا ذوق نیلوفر
یک اسپایگتی شکل دار رو به بیژن و آنا بالا میگیرم. ته اتاق روبرو دارند لگو میچینند. تلویزیون در حال بلغور کردن یک گزارش خبری است؛ چیزی در بارهی یکی از این همه جزیره کوچک و خشکیهای منحنی و کج و معوج فرو رفته در دل دریاچههای سبزآبی موهوم. گفتگوها گنگ و مبهماند، ملغمهای از دو زبان نینورسک و بوکمال. این را از تُن کلمات، لحن صداها و طول موج حروف میفهمم، وگرنه رغبت فهمیدن یا یادگیری هیچ کدامشان را ندارم. باورش سخت است دو سلطان در یک اقلیم، اما اینجا دو زبان رسمی دارند. امیدوارم این بار از چیدمان لگوهای پدر و دختر یک کلبهی برفی یا تاکسی قایقی در نیاید. از این که با دخترم به زبان لگو و پازل ها حرف بزنم میترسم. اما به گمانم تجربهی راهی میان بر است؛ زبانی جهانی و همه فهم، بی تعصب و تعلق به هیچ قوم و ملتی. بلاخره بیژن سر برمیدارد و اسپایگتی را نشانش میدهم. با لبخند و تکان مردد سر، میرساند که بد نیست. میدانم دلش میخواهد مثل یکشنبههای دیگر بگذرم از پیتزا و استیک و سوسیس کالباسهای اینجا و بروم سراغ چلوخورشها یا پلو های خودمان. اما کو حال و حوصله، آن هم با آنا که از همین حالا ذائقهاش به دوستان مهدکودکیش رفته. سرِ بسته را میگیرم و نصفش را میریزم توی ظرف، عجیب شبیه بنیانهای آلی کربن دار هستند وcهایی که با خطوط تیره متصل می شوند به N یا H وOها. احتمالا به خاطر همین شکلشان اینها را خریدهام؛ آره تا خودم را و زبان نه چندان گویایم را پشتشان قایم کنم. حالا که فکرش را میکنم همه جا، توی آزمایشگاه، کلاس و محوطه با دانشجوها و همکارانم اغلب با زبان حروف و فرمولها حرف میزنم. حس میکنم اگر علم شیمی نباشد به هیچ دردی نمیخورم. باید از بیژن بپرسم او هم شکل اسپایگتیها را دوست دارد؟ یعنی شکل x و y های معادلات ریاضی او هم هستند؟ یا شکل اندیکسها و توانهای ریز چسبیده به کله حروف و اعداد، معادلههایی که احتمالا او هم گاهی پشتشان قایم میشود.
صدای موبایلم در میآید. بیژن با اشارهی من نگاه میکند و میگوید:
– نیلوفر سراب ناوهکُش؟
– نه، سرابِ ناوهکَش؛ یه دوست جدیده، هی میخواستم ماجراش رو برات بگم فرصت نشد.
پیام نیلوفر را میخواند:
– ببخشید عزیزم کی وقت داری مزاحمت بشم؟
گوشی را توی دست میفشارم و لبم را میجوم. هفته قبل برای هدفش تشویقش هم کرده بودم، اما حالا چه؟ نگران شدهام اگر ده سال دیگر مادرش او را دیو بچهخوار ببیند و راهش ندهد به خانهاش، اگر درِِ وطن به رویش بسته شود، اگر متهم شود به …
رو به بیژن میگویم:
– بعد از مدتها بیهمزبانی، چت با این دختر انگار یه پیوند دوباره بود با گذشتهام. بیژن میخندد:
– چرا حدس نزده بودم؟ پس اون عکسای جدید پستا و پروفایلات از سراب پر از نیلوفر و لاله واژگونا و آبشارهای لرستان به خاطر دوستی با این نیلوفر خانم بود.
– آره احتمالا میخواستم یه چیزایی رو بهش بگم، شاید هم به اینجاییها نشون بدم که فکر نکنن ما هیچی نداریم و از زیر بته در اومدیم.
– ای بابا حالا خوبه اینجاییا با خودشون هم به زور حرف میزنن تا چه برسه به کلکل با من و تو و به رخ کشیدن داراییهامون.
– یعنی میگی بقیه این کارو نمیکنن؟ تو که دم به دقیقه عکسای خودمون رو تو پیست اسکی و کنسرت و مسابقات ورزشی و کنار مجسمههای یخی و برنزی میذاری تو اینستاگرام و فیس بوک چی؟ منظورت چیه؟ میخوای بگی ما غرق خوشبختیایم.
بیژن شانهای بالا میاندازد.
– عجب! حواست هست خانم، این روزا شدی برج زهر مار. فکر میکنی بقیه مردم هم عین عکسایی که به اشتراک میذارن شاد و بی غم و غصهان؟ خب اصلش هم همینه، شریک کردن دیگران در شادیها، قرار نیست بدبختیامون رو به اشتراک بذاریم.
به نیم رخ بیژن دقت میکنم؛ یعنی او هم پشت معادلههایش قایم میشود؟ شاید نیازش به اندازه من نباشد از دانشجوهایش پیداست، نه فقط خارجیها که حتی این درازهای وارفتهی کک و مکی نروژی هم مثل پروانه دورش میچرخند. برعکس من که هرچه دانشگاه تعریف و تمجیدم میکند دانشجوها باهام سرد و غریبهاند.
بیژن میپرسد:
– حالا از اینا بگذریم نگفتی این خانم چی میخواست؟ نیلوفر چیچی؟ این واقعا فامیلیش بود؟
– نه؛ من دوست داشتم با این اسم سیوش کنم. هفته پیش پیام داد گفت: دوست دختر خاله نرگسه، ایران دکترا گرفته حالا یه دانشگاه تو کانادا دعوتش کرده میخواست از مهاجرت بپرسه.
– تو چی گفتی؟
– تو بودی چی میگفتی؟
– خب همون چیزی که باید میگفتم، درسته که اینجا مشکلات خاص خودش رو داره اما خیلیا حسرت اومدن به اینجا و زندگی آرام و بی دغدغهاش رو دارن، امنیت بالا، بهداشت و درمان کم نظیر، رفاه اقتصادی…
– آره آره فضای فرهنگی عالی، آزادی فردی و اجتماعی، آب و هوای سالم، طبیعت جالب، اما من اینا رو بهش نگفتم.
– پس چی گفتی؟
– ازش پرسیدم خرم آبادیه؟ گفت:« نه خرم آباد و کرج دانشگاه رفتم، خونهمون تو بخش چگنیه.»
پرسیدم: «سراب دوره دیگه؟»
گفت:« نه تو یکی از روستاهاش.»
گیر داده بودم کدوم روستا؟ با احتیاط گفت:« شما که نمیشناسید، نزدیک روستای ناوهکش.»
جواب دادم: «لابد اطراف سرابِ ناوهکش؟»
با یک ایموجی تعجب پرسید: « چه جالب پس بلدین؟»
گفتم: «آره، چه جورهم، سر سرواکه ناوهکش کولا بوونی مشک شیراز بزنی وا یار بخنی.۱
نوشت:«به به چه جالب نشنیده بودم؟ شاعرش کیه؟»
« میر نوروز شاعر لر قرن دوازدهمیه، نمیشناسی!؟»
انگار عقدهی توی گلوش با همین یک بیت رفع شد.
پرسید:«این مشک شیراز احتمالا یه ارتباطی با همسر شیرازیتون داره، نه؟» دختره که اولش به زور اطلاعات میداد یه هو خودمونی شد، خودمونیتر از شیرین و نسرین که سال به سال حال آدمو نمیپرسن. تازه فهمیدم نرگس سیر تا پیاز زندگیم رو براش گفته.
بیژن با چشمان تنگ شده میپرسد:
– حالا تو چطور این شعر یادت اومد!
– نمی دونم خودم هم کلی ذوق کردم، یادش به خیر مرحوم بابا بیشترِ این شعرا رو حفظ بود.
– حالا دختره چیا میخواست بدونه؟
– همه چی رو، وحشتناک میپرسید و با وسواس. اما گفت روستاشون اینترنت نداره هر هفته شنبه یکشنبه میآد خرمآباد کلاس زبان، قرار شد یکشنبهها با هم چت کنیم.
– من میگم جوری باهاش حرف بزن که نه پشیمون بشه نه دچار توهم.
جواب نیلوفر را مینویسم:
– یه ساعت دیگه در خدمتم.
بقیه بستهی اسپایگتی را برمیگردانم توی کشوی کابینت. یک نصفه شمع آن زیر افتاده، درش میآورم و بیخود سراغ عودی میگردم هزاران کیلومتر دورتر ته کابینتی قدیمی. بوی عود و گلابهای غلیظ جمعهی آخر سال میدود توی دماغم و تپش قلبم را بالا میبرد. امسال دلم خوش بود برای اولین بار میرسم و سری میزنم به قبرستان و بابا! شمع را دوباره قایم میکنم آن زیر. آنا میآید توی آشپزخانه مامی مامی میکند اول به انگلیسی، اوضاع را که خراب میبیند برمیگرداند به فارسی شکسته بستهاش.
– مامی چی بخورم؟
کشوی خوراکیها را میکشم بیرون، نه سراغ گز و پشمکهای ایرانی میرود نه کشمش و پسته و مغزهای دیگر، چند پاستیل برمیدارد و بستهای چیپس. رو به بیژن نفس عمیقم را پس میدهم. میخندد:
– از فرزند این سرزمین بیشیرینی و قنادی چه انتظاری داری.
– هیچ! اما میترسم مثل اینا ناخن خشک و خسیس بشه، این ماه سه بار رفتم بازار اما موفق نشدم یه کیف و کفش شیک پیدا کنم.
بیژن زیر کتری را روشن میکند.
– چه انتظاری داری برگن یه شهر دانشگاهیه نه مرکز خرید صبر کن بریم اسلو …
– نه دیگه، برا عید میخواستم؛ وقتی قرار نیست بریم ایران کیف و کفش مجلسی میخوام چه کار؟
پرده را کنار میزنم از دیروز باران قطع شده و همه چیز در سفیدی محو برف غرق شده، سوزنی برگهای درختان میان کپهکپههای سفید به سختی پیداست، تقریبا دیگر چیزی از قرمزی شیروانیهای محوطه شهرک پیدا نیست، مکعبهای سفید نوک تیزی هستند شبیه نقاشیهای کودکانه، سفیدی برف سرشار از تکرار یک حرف است، س سس سسس سسسس، شبیه سکوتی مطلق و ابدی. این روزها به نظرم همه چیز و همه جا در بارانهای مداوم نم کشیده، حتی استخوانهایم، سالهاست باران دیگر برایم آن ریزش نرم و مطبوعی نیست که در لطافت طبعش خلاف نبود. این جا ماها منتظرند باران و برف بند بیاید خورشیدی سربزند، بریزند بیرون جشن و پایکوبی راه بیاندازند. هر چند آفتابشان هم که در میآید دیگر ول کن نیست. آفتاب نیمه شبش فقط از نگاه توریستها قشنگ است، روی مخت راه میرود و با حضور سمجش جانت را در آرزوی کمی تاریکی به لب میآورد. گوشی را نگاه میکنم و دوباره سُرش میدهم روی میز. تمام این یکشنبهی بی طلوع و غروب را که فقط ساعت میگوید کی است و چه کار باید بکنی، شبیه غروبهای جمعه خودمان، گرفته و دلگیر، منتظر پیام کسی بودهام، کی بودنش مهم نیست. سعی میکنم تکهای مرغ یخ زده را ریز کنم برای سسی که میخواهم درست کنم. آنا کارتون میبیند و سر بیژن هم توی گوشیاش رفته. گاهی صدای یکی از فیلمهایش در میآید، بیشتر از دوستان ایرانیش پیام دارد، از دوران دانشگاه و مدرسه تا کلاسهای موسیقی، سفت و سخت دنبالشان میکند، دوستانی هستند از نوعی دیگر که به او موجودیتی متفاوت میبخشند، حضوری خاص، بودن در عین نبودن. زنگ ارسال پیام از جا میپراندم لابد نیلوفر است. اما دیدن پیام فیروزه نفسم را بند میآورد. دیشب دل به دریا زدم و پیشش از بیمهری و لحن سرد و پرکنایه مامان گلایه کردم. فیروزه بیمقدمه رفته سر اصل مطلب، نوشته:
– با مامان حرف زدم هیچ هم ازت دلخور نبود؛ واقعا برا عید منتظرته، طفلک ذوق زده همهاش میگه: خدا رو شکر امسال عید همهی بچه هام میآن!
تند و عصبی تایپ میکنم.
– تو گفتی منم باور کردم، پس چرا هر دفعه متلک بارونم میکنه؟ بهش که نگفتی من چیزی گفتم؟
– نه که نگفتم، تو چرا اینقد مغروری، تازه گفته باشم که چی؟
– تو که میدونی من هیج وقت نیازمند کسی نبودم، حالا بیام محبت شما رو گدایی کنم.
– خب راستش مامان نگرانه، امید بیکار و افسرده است، سر رفتن شیرین هم خیلی بههم ریخت.
– آره آره میدونم امید بیکاره، امید که از اول یکی یه دونه بود، تو هم اولاد ارشد، شیرین هم دختر موطلایی لوس و ننر، فقط من جوجه اردک زشتم.
فیروزه پشت ایموجیهای زبانک انداختهاش نوشته:
– ای واه زن گنده خجالت بکش! داری سر میزان محبت یه پیرزن بیسواد به بچههاش چونه میزنی، یا نکنه حسودی میکنی.
– نه خانم، موضوع مال حالا نیست دوران جوانیش هم همین بود؛ هیچ وقت یادم نمیره امید بغلم بود خوردم زمین سر زانوا و آرنجم داغون شدن اما نذاشتم امید هیچیش بشه. مامان دوید خودشو برا امید تیکهتیکه کرد. بعد با توپ و تشر اومد سراغ من که پسر دردنهاش رو …
یک ردیف ایموجی غمگین میفرستم که خودم را هم میخنداند، هم غمگین و شرم زده میکند.
– ای وا خاک عالم! اون موقع تو کلاس دوم یا سوم بودی امید شیر میخورد. آنا برمیگردد پیشم، یک لیوان شیر برایش میریزم، یکورِ خرگوشی موهایش خراب شده، گل سرش را سفت میکنم، پشت گردنش را میبوسم و میپرسم:
– عزیزم تا حالا بهت نگفتم موهات شبیه موهای خاله شیرینته، طلایی و لخت.
با لبخندی سر تکان میدهد:
– No
-حق هم داری دخترکم، تو کی خاله شیرین رو دیدی.
فیروزه کلی ایز تایپ میزند تا بلاخره پیامش میرسد.
– شرم آوره! فکر میکنم تو دچار عقده مادر شدی؟ حالا خوبه مامان بیچاره از گل نازکتر به ما نمیگفت، نمیفهمم نزاعت سر چیه! سرعلاقه به پسری که مامان یه عمر برا نداشتنش سختی کشیده بود.
– علاقه نه بگو تبعیض!
– به نظر من که علاقهی افراطیش به امید بیشتر از ترس بود، ترس نبود یا فقدان پسر، که اطرافیان بهش القا میکردن، نه علاقه چند برابریش به امید.
– خب باشه قبول این هیچی، گیسوی طلایی شیرین چی که یه تارش میارزید به خرمن موی فر بیارزش من.
شکلکهای مختلف خندهاش عصبیم میکنند.
– لطفا نخند و نگو رفتن من و شیرین هم براش یکسان بوده.
– واه! فر عزیزم، واقعا داری راست میگی و ایدهی عقدهی مادرم درسته یا سر به سرم میذاری؟
– بس کن فیروزه خانم! تو هم با این دو سه نظریه که از چهار سال دانشگاه روانشناسی یادت مونده. همه دلخوشیم دیدار بچهها بود، مامان انگار فقط برا من دلش از سنگه و زبونش نیش مار، دریغ از یه تعارف!
– آخخخ! فر عزیزم تو که اهل پز و کنایه نبودی، چرا طعنه میزنی؟ چه کار کنم کار پیدا نکردم، کجا خودم و بچهها رو آواره میکردم.
پیامش آب یخی است روی سرم یعنی واقعا من داشتم طعنه بیکار بودن بهش میزدم؟ نیش این طعنهها هنوز جایی توی مغز استخوانم ذقذق میکند؛ وقتی با مدرک دکترا جوری ترحمانگیز نگاهم میکردند که انگار بیکاری ضعف و نقص یا گناه تحلیل و پیش بینی منه. فیروزه هم حق دارد نباید جوری حرف میزدم که این طور برداشت کند. دوباره پیامش را میخوانم ته پیامش کلمهی آوارهگی تیز و زنگدار میدود توی مخم. از طعنهای که زده سخت میرنجم اما حس میکنم حقم بوده و حالا یر به یر شدهایم.
کتری جوش آمده. سر بیژن هنوز توی گوشی است و آهنگی که حتم دارم دوستان شیرازیش فرستادهاند. نگارا نگارا این همه قهر و غضب چیست؟ همراهش دم میگیرم این همه قهر و غضب چیست؟ دلت بر ما نمیسوزد سبب چیست؟
کارد و سینهی مرغ را رها میکنم، برگی دستمال میکشم نوک انگشتم و پیام جدید فیروزه را باز میکنم. – متاسفم که نمیفهمی مامان دیگه اون زن محکم و قوی زمان رفتن تو نیست! عزیز دلم بذار بهت بگم مامان داغون شده بعد از بابا.
بابا!؟ انگار کارد از روی مرغ یخ زده لیز میخورد و نه روی بند انگشتم که درست وسط قلبم مینشیند.
بیژن با زمزمهی نگارا نگارا سراغ قوری میگردد.
دلم میخواهد همراه خواننده نه آهنگ نگارا، که بخوانم: خانهام آتش گرفته است آتشی جان سوز هر طرف میسوزد این آتش پردهها و فرشها را، بخوانم و بخوانم و بخوانم تا برسم به شاه بیتش برای حال نزار دلم؛ در دهان گود گلدانها روزهای سخت بیماری، روزهای سخت بیماری!
تند تند پیاز را نگینی میکنم تا بهانهی اشکم باشد.
بیژن میپرسد:
– چای درست کنم یا قهوه؟ بی تفاوت ابرو بالا میاندازم. روی عدسهای جوانه زده انگشت میکشد و زیر لب میگوید: این یعنی واقعا قصد نداری عید بریم ایران.
– آره، دقیقا.
-حالا کو تا عید؟
– آزمایشی گذاشتم، گمون نکنم تو این قحطی نور سبز بشن.
– لابد فکر میکنی ایران فقط یعنی خونه مادرت اگه دعوتمون نکرد دیگه وطنی هم در کار نیست.
– خب به نظرت باید بریم، کجا بریم؟ مادرِ تو که دیگه نیست، مامانم هم که معلوم نیست سر چی با من نزاع میکنه. یه خواهرم فیروزه میمونه که خونهاش غلغله است، امسال قراره همه برن.
بیژن قوری را لبالب آب میکند:
– مادرم مرده بقیه که هستن این همه دوست و آشنا داریم، خب بیشترشو میریم شیراز ما، خرمآباد مامانت بمونه برا نسرین و شیرین.
– دلت خوشه، کدوم دوست و آشنا؟ اون دایی آلزایمریت یا عمهی کور و کرت. بچههاشون هم که هر کدوم رفتن یه طرف، دوستات هم که مجازین، فقط مرد عکس و چتان.
دستم را میشویم و تند تند جواب میدهم شاید هم انتقام میگیرم از فیروزه.
– گفتی بابا دلم آتیش گرفت. خیال میکنی سر قضیه بابا میبخشمتون، یه عمر دنبالم دوندگی کرد درست وقت مریضی و نیازش خبرم نکردید! یاد روزایی که جون میکنده و من بیخبر خوش بودم عقده شده رو دلم.
– ببین فر عزیزِدلم اینو صد بار تا حالا گفتی. منم که گفتم به خدا خواست خود بابا بود نمیخواست تو دیار غربت نگرانت کنه.
با صورت غرق اشک میدوم توی دستشویی، نمیدانم چه بلایی دارد سرم میآید. شاید دنبالهی تپش قلب عصبیم باشد. باورم نمیشود همهاش به خاطر سردی لحن مامان باشد. باز پیام میآید و این دفعه پیام نیلوفر است.
– سلام خوبی خانمی! دخترکوچولو و شوهر شیرازیت چطورن.
از احوالپرسی خودمانی و صمیمیاش خوشم میآید. دو سه جمله را زیر و بالا میکنم اما انگار صمیمیت یادم رفته. به همان سلام و تشکر بسنده میکنم. نیلوفر میرود سر اصل مطلب.
– میخوام بیشتر از زندگی اون جا بگی، واقعا راضی راضی هستی؟ همهچی اوکیه، کلی مطلب سرچ کردم اما تجربه شخصی یه چیزدیگه است.
– بد نیست راضیم، وقتی ایتالیا بودم بهتر بود، خیلی شبیه ایران بود.
– زبان چی راحت راه افتادی؟
– آره با انگلیسی کارت راه میافته.
– فقط انگلیسی کافیه؟
– آره من که اینجا خیالم راحته از بی تعصبی این ملت؛ هیچ الزام و اصراری ندارند مهاجرها و دانشجوها زبانشون رو بفهمن. اما تو ایتالیا داشتم پا به پای انگلیسی زبانشون رو یاد میگرفتم.
– چرا نموندی ایتالیا؟
– به خاطر کار بیژن یه مدت اومد ایتالیا، ازدواج کردیم بعد مجبور شد برگرده نروژ. منم با وجود آنا چارهای نداشتم.
استیکر قلب و گل میفرستد.
– پس کار کار ِعشق بوده.
– عشق آن چنانی که نه، نیاز یا مصلحت.
– از طرف خودت میگی یا هر دوتون؟
– خودم؛ اون شیرازی عاشق پیشه خودش بهتر میدونه.
– نمیخوای که بگی یه جورایی برا رسیدن به عشق گولت زد.
– گول که نه، قرار بود بمونه اما دانشگاه باهاش موافقت نکرد.
و برای اولین بار شک میکنم. شاید حق با نیلوفر باشد. بیژن از اول هم میدانست با ماندنش موافقت نمیشود اما راستش را نگفت، باید سر فرصت آنقدر بپرسم تا راستش را بگوید.
با چند شکلک خنده ادامه میدهد:
– خب تا باعث دعواتون نشدم از وضع مالیتون بگو، خوبه یا عالیه؟ فضولی نباشه میتونم عکسای خونه و ماشینتون رو ببینم؟
– خوبه، اینجا شهرای گرونی هستن اما برعکس گرونی خورد و خوراک و پوشاک اصلا تجملی نیستن. خونهها و ماشینا خیلی ساده و معمولیان، نصف همون شهر کوچیک خودمون هم خونه شیک و اعیونی نداره، برا این چیزا باید بری فرانسه و انگلیس. ما تو شهرک دانشگاهی هستیم دو تا اتاق پایین داریم یکی بالا که کتابخونه است. یه هال که بیشتر شبیه راهروه و یه آشپزخونه متوسط.
– خب من شکموام از خوراکیا هم بگو، نوشیدنیها.
این بار من چشمک و لبخندهای کجکی میفرستم.
– ای شیطون من که میدونم منظورت چیه؛ خب اینجا خیلی سرده و نوشیدنی گرم یه جورایی ضروریه، من بیشتر اهل چای و قهوهام اما بیژن بدش نمیآد همیشه چند مارک نوشیدنی خوب داشته باشه به خصوص مارک شیراز.
– شراب شیراز؟
– آره اغلب دوستان از فرانسه و ایتالیا براش می فرستن بیشتر یه جور تعصب شیرازه.
– جالبه حالا واقعا مال شیرازه؟
– یعنی تا حالا نشنیدی؟
– نه!
– پس برو، برو زودی گوگلش کن.
سکوت میکند. نمیدانم دارد گوگل میکند یا ازم رنجیده. اما شک ندارم عزمش را برای رفتن جزم کرده.
میپرسم:
– حالا برا مهاجرت مطمئنی بابا و مامانت راضی هستن؟
– آره چه جور هم، منو خواهر و سه برادرم بیکاریم و ناامید، همه از خداشونه من برم، شاید یه راهی بشه و بتونم بقیه رو هم ببرم.
مینویسم:
– پس…
اما پشیمان میشوم و دیلیتش میکنم. فکر میکنم دارن مثل یک قلاب از دخترشان استفاده میکنند. اما دختر نباید مطمئن باشد سر رفتن بچههای آخر به خونش تشنه نمیشوند، مثل مامان که سر رفتن دختراش منو مقصر میداند و لابد شب و روز ناله و نفرین میکند.
فقط مینویسم :
-خیلی خوبه که همه راضین.
– چرا نباشن؟ بابا مامان بیچاره تموم کشاورزی و گلهشون رو خرج تحصیل بچهها کردن حالا سر پیری دست خالی با یه تیم بچهی بیکار که نه کشاورزن و نه گلهدار چه کار کنن. خانواده تو چی ده سال پیش که رفتی راضی بودن؟
دوباره با یاد بابا بغض میکنم. دل به دریا میزنم و برای اولین بار جلوی یک غریبه اعتراف میکنم.
– مامانم ذوق میکرد یه دخترخارج رفته داشته باشه. اما بابام مردد بود. من با همهی وابستگیام به بابا باید میرفتم. دیگه از این که بعد بیست سال تحصیل با پول کارگریش در سی سالگی هم دستم را جلوی حقوق بازنشستگیاش دراز کنم کلافه بودم.
شکلک غمگین میفرستد و مینویسد:
– میدونم، درد مشترکه، تا تهاش رو رفتم.
اما هنوز دلم خالی نشده مینویسم :
– از این که برای چند ساعت حق تدریس سرم را جلوی هر کس و ناکس خم کنم و مدیران بیشرم و شعورشون اونقدر گستاخ بشن که آدمو جای نشمههاشون بگیرن در حد انفجار کلافه و منزجر بودم. بابا دندان روی جگر گفت: « برو میدونم هر جا بری سر بلندم میکنی.»
نیلوفر لایک و گل و کف و بوسه میفرستد. معلوم است حرف دلش را زدهام. اما باز از آمدنش میترسم. هنوز نگفتهام خیلیها هم موفق نشدند، دوام نیاوردند داغون و سرشکسته برگشتن یا از چاله به چاه افتادند. فقط میپرسم:
– راه دیگهای نداری شاید این تنها راه نباشه، کم هم خوشگل نیستی که.
چند شکلک خشم و غضب میفرستد.
– عمرا! حرفش هم نزن، نمیخوام از نون خور بابا بودن در بیام و نون خور یه مرد دیگه بشم.
– واقعا فکر میکنی معنی ازدواج اینه؟
– برا من آره؛ خواهر بزرگم تو خونه شوهرش عین یه نون خورِ اضافهاس، انگار به اسیری رفته! قسم خوردم به خاطر تامین مخارجم تن به هر ذلتی ندم.
– میخوام بدونم خودت چقدر به خانواده و محل زندگیت علاقه داری؟
– منطقه ما بیشترین عرصهی جنگل رو تو استان لرستان داره هر چند رو به زوال، آخخخ! اگه بدونی با چه شوق و ذوقی جنگل و مرتع خوندم، حیف!
– میفهمم، چاره چیه، ولی باید مطمئن بشی میتونی تو غربت دوام بیاری.
عکس یک میش را برایم میفرستد که برهی تازه متولد شدهاش را لیس میزند.
– چی بگم فعلا که جونم برا همهشون در می ره؛ حتی این آخرین برهمون.
سر میز شام میفهمم به سسام آنقدر کاری زدهام که به زور میشود خورد و اسپایگتیها هم به هم چسبیدهاند، سالاد بستهای هم مزهی آب میدهد. بیژن و آنا با سس کچاپ به زور قورتش میدهند.
بیژن میپرسد:
– چی شد با دختره چت کردی.
– آره، هم دختره هم فیروزه.
– فیروزه چی میگفت؟
– هیچی میخواد بگه اتفاقی نیفتاده؟
– خب راست میگه، گیرم مامانت دعوتت نکرده باشه که چی؟ تو میدونی من چقد به مادر وابسته بودم از هفت سالگی کل خانوادم بود. حالا بعد مرگش باید دور ایران رو خط بکشم. ایران هم نشد نمیریم، دنیا به آخر رسیده، میریم یه کشور دیگه.
به چهرهاش دقت میکنم. بعد از حرف نیلوفر بدجوری مرموز شده، این چانه و دماغ نوک تیز موهای تقریبا بور و چشمان آبی کمی شبهه برانگیزند. بیژن تک فرزند است وقتی به دنیا میآید باباش بالای پنجاه سال دارد و مادرش بالای چهل سال. بیژن چطور با آن همه وابستگی مادرش را تنها میگذارد؟ مادرش چطور رضایت میدهد تنها پسرش را بفرستد اینجا ته این ظلمات سرد و شبهای بیانتها. دوباره دقت میکنم، چرا تا حالا توجه نکردم؟ بیژن به اینجاییها بیشتر شبیه است تا شیرازیها. حالا دیگر شک ندارم بیژن کار این موسسات نازاییه، شاید اینجا به دنبال پدر واقعیاش آمده باشد، شاید ایتالیا نماندنش هم سر همین بود، چرا همیشه خودش را عاشق طبیعت اینجا نشان میدهد، شکوه اسکیبازیش، لذت آب شدن قندیلهای یخیاش، هیبت مجسمههای یخی و برنزیش، قدکشیدن گل و سبزههای بند انگشتیش. چه تعریفی دارد این بهار بی شکوفههای هلو و گیلاس، خالی از آواز سار و قناری! چرا هیچوقت به صرافت این نیفتادم؟ اصلا چرا تا حالا عکس بابای بیژن را ندیدم؟ بیژن ضمن جمع کردن میز هی دارد حرف میزند و مثلا دلداریم میدهد. یواش یواش دارد به این نتیجه میرسد که افسردهگیام کمی عود کرده. تپش قلب عصبیم هم به نظرش مال همین افسردگی است.
آنا دارد یک کارتون نگاه میکند. چند روز پیش سعی کرده بود به شیوه یکی از همین کارتنها بریدن سر خودش را با سطح صاف یک کاغذ بزرگ تمرین کند. توی دلم خالی میشود و ذهنم پر از حبابهای بزرگ و تو در تو که مدام در حال تولید و ترکیدن هستند. میروم دستگاه را خاموش میکنم.
– برو بخواب فردا باید زود بیدار شی.
بالا توی کتابخانه دنبال آلبوم کهنهای میگردم که بعد از مرگ مادر بیژن آوردهایم. بیژن دارد برای آنا لالایی شیرازی میخواند. با غمی غریب توی صدایش.
- لالالالا، گل آبشن کاکا رفته چشوم روشن.
لالالالا، گل نعنا بابات رفته شُدم تنها.
ریتم درست همهی لالایی های لری از ذهنم میگریزد. از حسرتی که توی صدای بیژن هست میفهمم چقدر عزا دار مادر است و بی مهریم نسبت به مامان قفسه سینهام را سنگین میکند.
آلبوم را ورق میزنم. در بیشتر عکسها صورت پدر واضح نیست. در یک عکس بیژن حدودا پنج ساله روی زانوی پدرش نشسته، چانه و دماغ نوک تیز چشمان آبی و فرم صورت پدر و پسر عین یک کپی برابر اصل است با فاصلهای پنجاه ساله و مثل یک دهن کجی به سوء ظن من. پیشانیام عرق کرده آلبوم را میبندم. بیژن میآید سه تارش را از روی دیوار برمیدارد. کنارم مینشیند. آرنجش را روی شانهام میگذارد. انگشتانش را از پشت فرو میکند توی حلقهی موهایم و آرام میرقصاندشان.
– تو چته امروز دنبال چی میگردی؟
سرم را روی زانویش میگذارم و پاهایم را جمع میکنم توی شکمم. سه تار را که برمیدارد منتظرم بشنوم: سلسله موی دوست حلقه دام بلاست. چند باری گفته بود قبل از هر چیز اسیر همین حلقههای نرم و سیاه مویم شده. اما آهنگ- امشب شب مهتابه- را میزند. بی صدا اجازه میدهم اشکم از چشم چپم سر بخورد روی پل دماغم قاطی اشک چشم راستم راه بگیرد تا بنا گوشم. حبیبم اگه نیست طبیم رو میخوام. امشب شب مهتابه … بلند میشوم.
– مهتاب کجا بوده پشت این همه ابر.
حس میکنم ته ته شب و این کلبهی بلوری شده از یخ قندیل بستهایم. بلند میشوم میروم پنجره را باز میکنم. دنیا سفید و ساکت با لایه لایههای مرموز در پرتو نور لامپهای نئونی ماتش برده، سکوتی بیتاب در برابر آهنگ سه تار که موج موج مینشیند لای برفها. میان اشباح موهوم برف زده و پشت طنین زخمههای سهتار. آن روبه رو لابه لای در و پنجرههای گیر افتاده در سفیدی مهآلود، انگار سراغ چیزی میگردم، اما نمیدانم چه. وقتی سر و کلهی پیرمرد کنار پنجره پیدایش میشود، یقین دارم داشتم سراغ او میگشتم. استاد فیزیک هستهایست و مثل ذرههای کوانتوم سخت و نفوذ ناپذیر. بیژن با لرزندان آخرین تار میآید کنارم میایستد. – میبینی؟ طفلکی پیرمرد! به نظرم سه تار تو از محدود چیزایی باشه که به وجدش میآره، هرچند هرگز لو نداده، اما حواسم هست هر وقت چیزی میزنی او هم پیداش میشه و تا آخر گوش میکنه.
بیژن سه تار را آویزان میکند و متاثر میگوید:
– پیرمرد درست مثل یه ماشین مستقیم میره سر کلاس و برمیگرده. با هیچ کس هم قاطی نمیشه. میخندد، هر چند بقیه هم کمابیش این طورین اما این ورژنِ خیلی پیشرفتهی ماجراست.
– چی بگم، حالم از این دانشجوها بههم میخوره که هرگز نمیخوان جز اتم و هسته یک کلمه بیشتر از او بدونن. پیرمرد چرا اینقد عبوس و تلخه چه اتفاقی براش افتاده؟
انگار لیز میخورم به بیست سال پیش و دانشکدهی کوچک اما پرهیاهوی خودمان با دانشجوهای پر سر و صدا و چنارهای بلندش، ساختمان قدیمی و پناه گرفته در سایهی قلعهی فلکالافلاک. عمیق آه میکشم.
– آخخخ! اگر زمان ما بود و دوستان ما از زیر سنگ هم که بود راز و رمز زندگیش رو بیرون میکشیدن تا صاف و روشن بشه؛ عین چشمهی پرآب توی دانشکده و ریگهای شفاف کفش.
بیژن با دهان پر کف میگوید:
– تو الان داری حسرت چی رو میخوری؟
– نمیدونم، شاید حسرت دانشکدهای که به بهشت شبیه بود یا خاله زنکبازی و فضولی که هیچ وقت اهلش نبودم. اما حالا فکر میکنم لااقل بهتر بود از این آدمای مرموز تو خود که عین رازهای ته دریاچههای دور تا دورشون، تاریک و مبهمن.
میروم سراغ مسواکم. صدای زنگ موبایلم در میآید. برمیگردم. با دیدن عکس مامان تپش قلبم تند میشود. میگذارم قطع کند تا خودم بگیرم. قربان صدقهام میرود، آنقدر که اشکم را درآورد. سعی میکند به سفارش فیروزه وانمود کند او چیزی نگفته اما مامان هرگز توان قایم کردن چیزی را ندارد. تمام گلایههایم را که به فیروزه گفتهام یکی یکی جواب میدهد. وقتی میگوید:
«عزیز دلم کی گفته باید برا اومدن به خونه خودت دعوتت کنن!»
از بغض دو تا میشوم. نمیپرسم آنجا شب است یا روز تا او هم نپرسد. یک بار که برایش تعریف کردهبودم اینجا ماها شب است، مدتها توی صدایش ترس و دلسوزی موج میزد. تصور زندگی بیطلوع و غروب آفتاب برایش ممکن نیست. سعی میکنم از میان حرفهایش دلیل اصلی دلخوریش را بفهمم.
– مامان تو که میدونی به جون خودت به جون آنا من سر رفتن شیرین بیتقصیر بودم. نسرین خودش خواست منم کمکش کردم اما شیرین وقتی خبردار شدم که کانادا بود.
بغضش میترکد و حرف دلش را میزند:
– میدونم میدونم رفتن شیرین رو تحمل کردم، الحمدالله فیروزه و بچههاش هستن؛ تو بگو حالا با رفتن امید چه کنم!؟
امید؟ پس نزاع سر رفتن امیده. با دلهره میپرسم:
– مگه امید میخواد بره؟
– نگفته اما من میفهمم؛ خر که نیستم، داره میره، همه نشونههای شما رو موقع رفتن داره، گفتم شاید کار تو باشه.
– نه مامان به خدا روحم هم خبر نداره.
– قسم بخور، قسم بخور کمکش نکنی.
– باشه، باشه مامان آروم باش قسم میخورم به خدا به …
– نه قسم بخور به ارواح بابات، به جون دخترت.
قسم میخورم و با مامان گریه میکنم. هر چند میدانم کمک نکردن من فقط ممکن است کمی رفتنش را بهتعویق بیاندازد و امید راه بهتری ندارد. شانههایم از زور هقهق تکان میخورند. بیژن میآید سرم را بغل میزند و پنجه میکشد میان حلقهی موهایم. فکرمیکنم – فقط عشق مگر عشق! پس چشم میبندم و آرزو میکنم امید عاشق شود؛ عاشق یک دختر وطنی که تنها شرطش ماندن در ایران باشد.
مهر ۹۶
۱– کنار سراب ناوهکَش آلاچیقی از شاخ و برگ درختان بر پا کنی مشک شیرازی بزنی و کنار یار محبوبت خوش و خندان باشی.