Advertisement

Select Page

از ملال فرنوش تا ذوق نیلوفر

از ملال فرنوش تا ذوق نیلوفر

 

یک اسپایگتی شکل دار رو به بیژن و آنا بالا می‎‌گیرم. ته اتاق روبرو دارند لگو می‌چینند. تلویزیون در حال بلغور کردن یک گزارش خبری است؛ چیزی در باره‌ی یکی از این همه جزیره کوچک و خشکی‌های منحنی و کج و معوج فرو رفته در دل دریاچه‌های سبزآبی موهوم. گفتگوها گنگ و مبهم‌اند، ملغمه‌ای از دو زبان نینورسک و بوکمال. این را از تُن کلمات، لحن صداها و طول موج حروف می‌فهمم، وگرنه رغبت فهمیدن یا یادگیری هیچ کدام‌شان را ندارم. باورش سخت است دو سلطان در یک اقلیم، اما اینجا دو زبان رسمی دارند. امیدوارم این بار از چیدمان لگوهای پدر و دختر یک کلبه‌ی برفی یا تاکسی قایقی در نیاید. از این که با دخترم به زبان لگو و پازل ها حرف بزنم می‌ترسم. اما به گمانم تجربه‌ی راهی میان بر است؛ زبانی جهانی و همه فهم، بی تعصب و تعلق به هیچ قوم و ملتی. بلاخره بیژن سر برمی‌دارد و اسپایگتی را نشانش می‌دهم. با لبخند و تکان مردد سر، می‌رساند که بد نیست. می‌دانم دلش می‌خواهد مثل یکشنبه‌های دیگر بگذرم از پیتزا و استیک و سوسیس کالباس‌های اینجا و بروم سراغ چلوخورش‌ها یا پلو های خودمان. اما کو حال و حوصله، آن هم با آنا که از همین حالا ذائقه‌اش به دوستان مهدکودکیش رفته. سرِ بسته را می‎گیرم و نصفش را می‌ریزم توی ظرف، عجیب شبیه بنیان‌های آلی کربن دار هستند وcهایی که با خطوط تیره متصل می شوند به N یا H وOها. احتمالا به خاطر همین شکل‌شان اینها را خریده‌ام‌؛ آره تا خودم را و زبان نه چندان گویایم را پشت‌شان قایم کنم. حالا که فکرش را می‌کنم همه جا، توی آزمایشگاه، کلاس و محوطه با دانشجوها و همکارانم اغلب با زبان حروف و فرمول‌ها حرف می‌زنم. حس می‌کنم اگر علم شیمی نباشد به هیچ دردی نمی‎‌خورم. باید از بیژن بپرسم او هم شکل اسپایگتی‌ها را دوست دارد؟ یعنی شکل x و y های معادلات ریاضی او هم هستند؟ یا شکل اندیکس‌ها و توان‌های ریز چسبیده به کله حروف و اعداد، معادله‌هایی که احتمالا او هم گاهی پشت‌شان قایم می‌شود.
صدای موبایلم در می‌‎آید. بیژن با اشاره‌ی من نگاه می‌کند و می‌گوید‌:
– نیلوفر سراب ناوه‌کُش؟
– نه، سرابِ ناوه‌کَش؛ یه دوست جدیده، هی می‎‌خواستم ماجراش رو برات بگم فرصت نشد.
پیام نیلوفر را می‎‌خواند:
– ببخشید عزیزم کی وقت داری مزاحمت بشم؟
گوشی را توی دست می‌‎فشارم و لبم را می‌جوم. هفته قبل برای هدفش تشویقش هم کرده بودم، اما حالا چه؟ نگران شده‌‎ام اگر ده سال دیگر مادرش او را دیو بچه‎‌خوار ببیند و راهش ندهد به خانه‌اش، اگر درِِ وطن به رویش بسته شود، اگر متهم شود به …
رو به بیژن می‌گویم:
– بعد از مدت‎‌ها بی‌هم‌زبانی، چت با این دختر انگار یه پیوند دوباره بود با گذشته‌‎ام. بیژن می‎‌خندد:
– چرا حدس نزده بودم؟ پس اون عکسای جدید پستا و پروفایلات از سراب پر از نیلوفر و لاله واژگونا و آبشارهای لرستان به خاطر دوستی با این نیلوفر خانم بود.
– آره احتمالا می‎‌خواستم یه چیزایی رو بهش بگم، شاید هم به اینجایی‎‌ها نشون بدم که فکر نکنن ما هیچی نداریم و از زیر بته در اومدیم.
– ای بابا حالا خوبه اینجاییا با خودشون هم به زور حرف می‌زنن تا چه برسه به کل‎‌کل با من و تو و به رخ کشیدن دارایی‌هامون.
– یعنی می‎گی بقیه این کارو نمی‎کنن؟ تو که دم به دقیقه عکسای خودمون رو تو پیست اسکی و کنسرت و مسابقات ورزشی و کنار مجسمه‌‎های یخی و برنزی می‎ذاری تو اینستاگرام و فیس بوک چی؟ منظورت چیه؟ می‎خوای بگی ما غرق خوشبختی‌‎ایم.
بیژن شانه‌‎ای بالا می‌‎اندازد.
– عجب! حواست هست خانم، این روزا شدی برج زهر مار. فکر می‎‌کنی بقیه مردم هم عین عکسایی که به اشتراک می‎ذارن شاد و بی غم و غصه‎‌ان؟ خب اصلش هم همینه، شریک کردن دیگران در شادی‎‌ها، قرار نیست بدبختیامون رو به اشتراک بذاریم.
به نیم رخ بیژن دقت می‎کنم؛ یعنی او هم پشت معادله‌‎هایش قایم می‌‎شود؟ شاید نیازش به اندازه من نباشد از دانشجوهایش پیداست، نه فقط خارجی‎‌ها که حتی این درازهای وارفته‎‌ی کک و مکی نروژی هم مثل پروانه دورش می‎‌چرخند. برعکس من که هرچه دانشگاه تعریف و تمجیدم می‎‌کند دانشجوها باهام سرد و غریبه‌‎اند.
بیژن می‌‎پرسد:
– حالا از اینا بگذریم نگفتی این خانم چی می‎‌خواست؟ نیلوفر چی‎چی؟ این واقعا فامیلیش بود؟
– نه؛ من دوست داشتم با این اسم سیوش کنم. هفته پیش پیام داد گفت: دوست دختر خاله نرگسه، ایران دکترا گرفته حالا یه دانشگاه تو کانادا دعوتش کرده می‎‌خواست از مهاجرت بپرسه.
– تو چی گفتی؟
– تو بودی چی می‎‌گفتی؟
– خب همون چیزی که باید می‎‌گفتم، درسته که اینجا مشکلات خاص خودش رو داره اما خیلیا حسرت اومدن به اینجا و زندگی آرام و بی دغدغه‎‌اش رو دارن، امنیت بالا، بهداشت و درمان کم نظیر، رفاه اقتصادی…
– آره آره فضای فرهنگی عالی، آزادی فردی و اجتماعی، آب و هوای سالم، طبیعت جالب، اما من اینا رو بهش نگفتم.
– پس چی گفتی؟
– ازش پرسیدم خرم آبادیه؟ گفت:« نه خرم آباد و کرج دانشگاه رفتم، خونه‌مون تو بخش چگنیه.»
پرسیدم: «سراب دوره دیگه؟»
گفت:« نه تو یکی از روستاهاش.»
گیر داده بودم کدوم روستا؟ با احتیاط گفت:« شما که نمی‌شناسید، نزدیک روستای ناوه‌‎کش.»
جواب دادم: «لابد اطراف سرابِ ناوه‎‌کش؟»
با یک ایموجی تعجب پرسید: « چه جالب پس بلدین؟»
گفتم: «آره، چه جورهم، سر سرواکه ناوه‌کش کولا بوونی مشک شیراز بزنی وا یار بخنی.۱
نوشت:«به به چه جالب نشنیده بودم؟ شاعرش کیه؟»
« میر نوروز شاعر لر قرن دوازدهمیه، نمی‌شناسی!؟»
انگار عقده‌ی توی گلوش با همین یک بیت رفع شد.
پرسید:«این مشک شیراز احتمالا یه ارتباطی با همسر شیرازیتون داره، نه؟» دختره که اولش به زور اطلاعات می‌‎داد یه هو خودمونی شد، خودمونی‌تر از شیرین و نسرین که سال به سال حال آدمو نمی‌‎پرسن. تازه فهمیدم نرگس سیر تا پیاز زندگیم رو براش گفته.
بیژن با چشمان تنگ شده می‌‎پرسد:
– حالا تو چطور این شعر یادت اومد!
– نمی دونم خودم هم کلی ذوق کردم، یادش به خیر مرحوم بابا بیشترِ این شعرا رو حفظ بود.
– حالا دختره چیا می‎‌خواست بدونه؟
– همه چی رو، وحشتناک می‌‎پرسید و با وسواس. اما گفت روستاشون اینترنت نداره هر هفته شنبه یکشنبه می‎آد خرم‌آباد کلاس زبان، قرار شد یکشنبه‌ها با هم چت کنیم.
– من می‎گم جوری باهاش حرف بزن که نه پشیمون بشه نه دچار توهم.
جواب نیلوفر را می‌‎نویسم:
– یه ساعت دیگه در خدمتم.
بقیه بسته‌ی اسپایگتی را برمی‌‎گردانم توی کشوی کابینت. یک نصفه شمع آن زیر افتاده، درش می‌‎آورم و بی‌خود سراغ عودی می‎‌گردم هزاران کیلومتر دورتر ته کابینتی قدیمی. بوی عود و گلاب‎‌های غلیظ جمعه‌ی آخر سال می‎دود توی دماغم و تپش قلبم را بالا می‌‎برد. امسال دلم خوش بود برای اولین بار می‌‎رسم و سری می‌‎زنم به قبرستان و بابا! شمع را دوباره قایم می‌کنم آن زیر. آنا می‎‌آید توی آشپزخانه مامی مامی می‎‌کند اول به انگلیسی، اوضاع را که خراب می‎‌بیند بر‌می‎‌گرداند به فارسی شکسته بسته‌اش.
– مامی چی بخورم؟
کشوی خوراکی‎‌ها را می‎‌کشم بیرون، نه سراغ گز و پشمک‎‌های ایرانی می‌‎رود نه کشمش و پسته و مغزهای دیگر، چند پاستیل برمی‎دارد و بسته‌‎ای چیپس. رو به بیژن نفس عمیقم را پس می‌‎دهم. می‎‌خندد:
– از فرزند این سرزمین بی‌شیرینی و قنادی چه انتظاری داری.
– هیچ! اما می‌‎ترسم مثل اینا ناخن خشک و خسیس بشه، این ماه سه بار رفتم بازار اما موفق نشدم یه کیف و کفش شیک پیدا کنم.
بیژن زیر کتری را روشن می‎‌کند.
– چه انتظاری داری برگن یه شهر دانشگاهیه نه مرکز خرید صبر کن بریم اسلو …
– نه دیگه، برا عید می‎‌خواستم؛ وقتی قرار نیست بریم ایران کیف و کفش مجلسی می‎‌خوام چه کار؟
پرده را کنار می‌‎زنم از دیروز باران قطع شده و همه چیز در سفیدی محو برف غرق شده، سوزنی بر‎گ‌های درختان میان کپه‌‎کپه‌های سفید به سختی پیداست، تقریبا دیگر چیزی از قرمزی شیروانی‌‎های محوطه شهرک پیدا نیست، مکعب‎‌های سفید نوک تیزی هستند شبیه نقاشی‌‎های کودکانه، سفیدی برف سرشار از تکرار یک حرف است، س سس سسس سسسس، شبیه سکوتی مطلق و ابدی. این روزها به نظرم همه چیز و همه جا در باران‎‌های مداوم نم کشیده، حتی استخوان‎‌هایم، سال‎‌هاست باران دیگر برایم آن ریزش نرم و مطبوعی نیست که در لطافت طبعش خلاف نبود. این جا ماها منتظرند باران و برف بند بیاید خورشیدی سربزند، بریزند بیرون جشن و پایکوبی راه بیاندازند. هر چند آفتابشان هم که در می‌‎آید دیگر ول کن نیست. آفتاب نیمه شبش فقط از نگاه توریست‌ها قشنگ است، روی مخت راه می‌رود و با حضور سمجش جانت را در آرزوی کمی تاریکی به لب می‎‌آورد. گوشی را نگاه می‎‌کنم و دوباره سُرش می‎دهم روی میز. تمام این یکشنبه‌ی بی طلوع و غروب را که فقط ساعت می‎‌گوید کی است و چه کار باید بکنی، شبیه غروب‎‌های جمعه خودمان، گرفته و دلگیر، منتظر پیام کسی بوده‌ام، کی بودنش مهم نیست. سعی می‌‎کنم ‌تکه‌‎ای مرغ یخ زده را ریز کنم برای سسی که می‎‌خواهم درست کنم. آنا کارتون می‎‌بیند و سر بیژن هم توی گوشی‌‎اش رفته. گاهی صدای یکی از فیلم‌‎هایش در می‎‌آید، بیشتر از دوستان ایرانیش پیام دارد، از دوران دانشگاه و مدرسه تا کلاس‌‎‌های موسیقی، سفت و سخت دنبال‎‌شان می‎‌کند، دوستانی هستند از نوعی دیگر که به او موجودیتی متفاوت می‌‎بخشند، حضوری خاص، بودن در عین نبودن. زنگ ارسال پیام از جا می‌‎پراندم لابد نیلوفر است. اما دیدن پیام فیروزه نفسم را بند می‌‎آورد. دیشب دل به دریا زدم و پیشش از بی‌‎مهری و لحن سرد و پرکنایه مامان گلایه کردم. فیروزه بی‌مقدمه رفته سر اصل مطلب، نوشته:
– با مامان حرف زدم هیچ هم ازت دلخور نبود؛ واقعا برا عید منتظرته، طفلک ذوق زده همه‌اش می‌گه: خدا رو شکر امسال عید همه‌‎ی بچه هام می‎آن!
تند و عصبی تایپ می‎‌کنم.
– تو گفتی منم باور کردم، پس چرا هر دفعه متلک بارونم می‎‌کنه؟ بهش که نگفتی من چیزی گفتم؟
– نه که نگفتم، تو چرا اینقد مغروری، تازه گفته باشم که چی؟
– تو که می‎دونی من هیج وقت نیازمند کسی نبودم، حالا بیام محبت شما رو گدایی کنم.
– خب راستش مامان نگرانه، امید بیکار و افسرده است، سر رفتن شیرین هم خیلی به‌هم ریخت.
– آره آره می‎دونم امید بیکاره، امید که از اول یکی یه دونه بود، تو هم اولاد ارشد، شیرین هم دختر موطلایی لوس و ننر، فقط من جوجه اردک زشتم.
فیروزه پشت ایموجی‎‌های زبانک انداخته‌‎اش نوشته:
– ای واه زن گنده خجالت بکش! داری سر میزان محبت یه پیرزن بی‌سواد به بچه‌‎هاش چونه می‎زنی، یا نکنه حسودی می‎‌کنی.
– نه خانم، موضوع مال حالا نیست دوران جوانیش هم همین بود؛ هیچ وقت یادم نمی‎ره امید بغلم بود خوردم زمین سر زانوا و آرنجم داغون شدن اما نذاشتم امید هیچیش بشه. مامان دوید خودشو برا امید تیکه‌‎تیکه کرد. بعد با توپ و تشر اومد سراغ من که پسر دردنه‎‌اش رو …
یک ردیف ایموجی غمگین می‏فرستم که خودم را هم می‎خنداند، هم غمگین و شرم زده می‏‌کند.
– ای وا خاک عالم! اون موقع تو کلاس دوم یا سوم بودی امید شیر می‌‏خورد. آنا برمی‎‌گردد پیشم، یک لیوان شیر برایش می‌‎ریزم، یک‌‎ورِ خرگوشی موهایش خراب شده، گل سرش را سفت می‎‌کنم، پشت گردنش را می‌بوسم و می‌پرسم:
– عزیزم تا حالا بهت نگفتم موهات شبیه موهای خاله شیرینته، طلایی و لخت.
با لبخندی سر تکان می‌دهد‎:
– No
-حق هم داری دخترکم، تو کی خاله شیرین رو دیدی.
فیروزه کلی ایز تایپ می‎‌زند تا بلاخره پیامش می‎رسد.
– شرم آوره! فکر می‎‌کنم تو دچار عقده مادر شدی؟ حالا خوبه مامان بیچاره از گل نازکتر به ما نمی‎‌گفت، نمی‌‎فهمم نزاعت سر چیه! سرعلاقه به پسری که مامان یه عمر برا نداشتنش سختی کشیده بود.
– علاقه نه بگو تبعیض!
– به نظر من که علاقه‌‎ی افراطیش به امید بیشتر از ترس بود، ترس نبود یا فقدان پسر، که اطرافیان بهش القا می‌کردن، نه علاقه چند برابریش به امید.
– خب باشه قبول این هیچی، گیسوی طلایی شیرین چی که یه تارش می‎ارزید به خرمن موی فر بی‌‎ارزش من.
شکلک‌های مختلف خنده‎‌اش عصبیم می‌‎کنند.
– لطفا نخند و نگو رفتن من و شیرین هم براش یکسان بوده.
– واه! فر عزیزم‌، واقعا داری راست می‎گی و ایده‌ی عقده‌ی مادرم درسته یا سر به سرم می‌ذاری؟
– بس کن فیروزه خانم! تو هم با این دو سه نظریه که از چهار سال دانشگاه روانشناسی یادت مونده. همه دلخوشیم دیدار بچه‌‎ها بود، مامان انگار فقط برا من دلش از سنگه و زبونش نیش مار، دریغ از یه تعارف!
– آخ‎خ‎خ! فر عزیزم تو که اهل پز و کنایه نبودی، چرا طعنه می‌‎زنی؟ چه کار کنم کار پیدا نکردم، کجا خودم و بچه‌ها رو آواره می‎‌کردم.
پیامش آب یخی است روی سرم یعنی واقعا من داشتم طعنه بی‌کار بودن بهش می‎‌زدم؟ نیش این طعنه‌‎ها هنوز جایی توی مغز استخوانم ذق‌‎ذق می‎‌کند؛ وقتی با مدرک دکترا جوری ترحم‌انگیز نگاهم می‎‌کردند که انگار بی‎کاری ضعف و نقص یا گناه تحلیل و پیش بینی منه. فیروزه هم حق دارد نباید جوری حرف می‎‌زدم که این طور برداشت کند. دوباره پیامش را می‌خوانم ته پیامش کلمه‌ی آواره‎‌گی تیز و زنگ‌‎دار می‎‌دود توی مخم. از طعنه‎‌ای که زده سخت می‎‌رنجم اما حس می‎‌کنم حقم بوده و حالا یر ‎به ‎یر شده‎‌ایم.
کتری جوش آمده. سر بیژن هنوز توی گوشی است و آهنگی که حتم دارم دوستان شیرازیش فرستاده‌اند. نگارا نگارا این همه قهر و غضب چیست؟ همراهش دم می‎‌گیرم این همه قهر و غضب چیست؟ دلت بر ما نمی‌‎سوزد سبب چیست؟
کارد و سینه‎‌ی مرغ را رها می‎‌کنم، برگی دستمال می‌‎کشم نوک انگشتم و پیام جدید فیروزه را باز می‎‌کنم. – متاسفم که نمی‌‎فهمی مامان دیگه اون زن محکم و قوی زمان رفتن تو نیست! عزیز دلم بذار بهت بگم مامان داغون شده بعد از بابا.
بابا!؟ انگار کارد از روی مرغ یخ زده لیز می‌خورد و نه روی بند انگشتم که درست وسط قلبم می‌نشیند.
بیژن با زمزمه‌‎ی نگارا نگارا سراغ قوری می‌‎گردد.
دلم می‎‌خواهد همراه خواننده نه آهنگ نگارا، که بخوانم: خانه‌‎ام آتش گرفته است آتشی جان سوز هر طرف می‌سوزد این آتش پرده‌ها و فرش‌ها را، بخوانم و بخوانم و بخوانم تا برسم به شاه بیتش برای حال نزار دلم؛ در دهان گود گلدان‎‌ها روزهای سخت بیماری، روزهای سخت بیماری!
تند تند پیاز را نگینی می‌‎کنم تا بهانه‎‌ی اشکم باشد.
بیژن می‌‎پرسد:
– چای درست کنم یا قهوه؟ بی تفاوت ابرو بالا می‌‎اندازم. روی عدس‎‌های جوانه زده انگشت می‎‌کشد و زیر لب می‎‌گوید: این یعنی واقعا قصد نداری عید بریم ایران.
– آره، دقیقا.
-حالا کو تا عید؟
– آزمایشی گذاشتم، گمون نکنم تو این قحطی نور سبز بشن.
– لابد فکر می‌‎کنی ایران فقط یعنی خونه مادرت اگه دعوتمون نکرد دیگه وطنی هم در کار نیست.
– خب به نظرت باید بریم، کجا بریم؟ مادرِ تو که دیگه نیست، مامانم هم که معلوم نیست سر چی با من نزاع می‌‎کنه. یه خواهرم فیروزه می‎‌مونه که خونه‌‎اش غلغله است، امسال قراره همه برن.
بیژن قوری را لبالب آب می‎‌کند:
– مادرم مرده بقیه که هستن این همه دوست و آشنا داریم، خب بیشترشو می‎ریم شیراز ما، خرم‌آباد مامانت بمونه برا نسرین و شیرین.
– دلت خوشه، کدوم دوست و آشنا؟ اون دایی آلزایمریت یا عمه‌ی کور و کرت. بچه‌هاشون هم که هر کدوم رفتن یه طرف، دوستات هم که مجازین، فقط مرد عکس و چت‌ان.
دستم را می‌‎شویم و تند تند جواب می‌‎دهم شاید هم انتقام می‎‌گیرم از فیروزه.
– گفتی بابا دلم آتیش گرفت. خیال می‎‌کنی سر قضیه بابا می‌‎بخشمتون، یه عمر دنبالم دوندگی کرد درست وقت مریضی و نیازش خبرم نکردید! یاد روزایی که جون می‎‌کنده و من بی‎‌خبر خوش بودم عقده شده رو دلم.
– ببین فر عزیزِدلم اینو صد بار تا حالا گفتی. منم که گفتم به خدا خواست خود بابا بود نمی‌‎خواست تو دیار غربت نگرانت کنه.
با صورت غرق اشک می‌‎دوم توی دستشویی، نمی‎‌دانم چه بلایی دارد سرم می‎‌آید. شاید دنباله‌‎ی تپش قلب عصبیم باشد. باورم نمی‎‌شود همه‌‎اش به خاطر سردی لحن مامان باشد. باز پیام می‌‎آید و این دفعه پیام نیلوفر است.
– سلام خوبی خانمی! دخترکوچولو و شوهر شیرازیت چطورن.
از احوالپرسی خودمانی و صمیمی‌‎اش خوشم می‎‌آید. دو سه جمله را زیر و بالا می‎‌کنم اما انگار صمیمیت یادم رفته. به همان سلام و تشکر بسنده می‎‌کنم. نیلوفر می‎‌رود سر اصل مطلب.
– می‌‎خوام بیشتر از زندگی اون جا بگی، واقعا راضی راضی هستی؟ همه‎‌چی اوکیه، کلی مطلب سرچ کردم اما تجربه شخصی یه چیزدیگه است.
– بد نیست راضیم، وقتی ایتالیا بودم بهتر بود، خیلی شبیه ایران بود.
– زبان چی راحت راه افتادی؟
– آره با انگلیسی کارت راه می‌افته.
– فقط انگلیسی کافیه؟
– آره من که اینجا خیالم راحته از بی تعصبی این ملت؛ هیچ الزام و اصراری ندارند مهاجرها و دانشجوها زبانشون رو بفهمن. اما تو ایتالیا داشتم پا به پای انگلیسی زبانشون رو یاد می‎‌گرفتم.
– چرا نموندی ایتالیا؟
– به خاطر کار بیژن یه مدت اومد ایتالیا، ازدواج کردیم بعد مجبور شد برگرده نروژ. منم با وجود آنا چاره‌‎ای نداشتم.
استیکر قلب و گل می‎‌فرستد.
– پس کار کار ِعشق بوده.
– عشق آن چنانی که نه، نیاز یا مصلحت.
– از طرف خودت می‎گی یا هر دوتون؟
– خودم؛ اون شیرازی عاشق پیشه خودش بهتر می‌‎دونه.
– نمی‎‌خوای که بگی یه جورایی برا رسیدن به عشق گولت زد.
– گول که نه، قرار بود بمونه اما دانشگاه باهاش موافقت نکرد.
و برای اولین بار شک می‎‌کنم. شاید حق با نیلوفر باشد. بیژن از اول هم می‌‎دانست با ماندنش موافقت نمی‌‎شود اما راستش را نگفت، باید سر فرصت آنقدر بپرسم تا راستش را بگوید.
با چند شکلک خنده ادامه می‌‎دهد:
– خب تا باعث دعواتون نشدم از وضع مالی‎تون بگو، ‌خوبه یا عالیه؟ فضولی نباشه می‎تونم عکسای خونه و ماشینتون رو ببینم؟
– خوبه، اینجا شهرای گرونی هستن اما برعکس گرونی خورد و خوراک و پوشاک اصلا تجملی نیستن. خونه‌‎ها و ماشینا خیلی ساده و معمولی‌‎ان، نصف همون شهر کوچیک خودمون هم خونه شیک و اعیونی نداره، برا این چیزا باید بری فرانسه و انگلیس. ما تو شهرک دانشگاهی هستیم دو تا اتاق پایین داریم یکی بالا که کتابخونه است. یه هال که بیشتر شبیه راهروه و یه آشپزخونه متوسط.
– خب من شکموام از خوراکیا هم بگو، نوشیدنی‌‎ها.
این بار من چشمک و لبخندهای کجکی می‎فرستم.
– ای شیطون من که می‎دونم منظورت چیه؛ خب اینجا خیلی سرده و نوشیدنی گرم یه جورایی ضروریه، من بیشتر اهل چای و قهو‌ه‌‎ام اما بیژن بدش نمی‎‌آد همیشه چند مارک نوشیدنی خوب داشته باشه به خصوص مارک شیراز.
– شراب شیراز؟
– آره اغلب دوستان از فرانسه و ایتالیا براش می فرستن بیشتر یه جور تعصب شیرازه.
– جالبه حالا واقعا مال شیرازه؟
– یعنی تا حالا نشنیدی؟
– نه!
– پس برو، برو زودی گوگلش کن.
سکوت می‌‎کند. نمی‌‎دانم دارد گوگل می‎‌کند یا ازم رنجیده. اما شک ندارم عزمش را برای رفتن جزم کرده.
می‎‌پرسم:
– حالا برا مهاجرت مطمئنی بابا و مامانت راضی هستن؟
– آره چه جور هم، منو خواهر و سه برادرم بی‌کاریم و نا‌امید، همه از خداشونه من برم، شاید یه راهی بشه و بتونم بقیه رو هم ببرم.
می‌‎نویسم:
– پس…
اما پشیمان می‌‎شوم و دیلیتش می‌‎کنم. فکر می‎‌کنم دارن مثل یک قلاب از دخترشان استفاده می‌‎کنند. اما دختر نباید مطمئن باشد سر رفتن بچه‎‌های آخر به خونش تشنه نمی‌‎شوند، مثل مامان که سر رفتن دختراش منو مقصر می‎‌داند و لابد شب و روز ناله و نفرین می‌‎کند.
فقط می‌‎نویسم :
-خیلی خوبه که همه راضین.
– چرا نباشن؟ بابا مامان بیچاره تموم کشاورزی و گله‌‌‎شون رو خرج تحصیل بچه‎‌ها کردن حالا سر پیری دست خالی با یه تیم بچه‌‎ی بیکار که نه کشاورزن و نه گله‌‎دار چه کار کنن. خانواده تو چی ده سال پیش که رفتی راضی بودن؟
دوباره با یاد بابا بغض می‎‌کنم. دل به دریا می‎‌زنم و برای اولین بار جلوی یک غریبه اعتراف می‎‌کنم.
– مامانم ذوق می‎‌کرد یه دخترخارج رفته داشته باشه. اما بابام مردد بود. من با همه‌‎ی وابستگی‌ام به بابا باید می‎‌رفتم. دیگه از این که بعد بیست سال تحصیل با پول کارگریش در سی سالگی هم دستم را جلوی حقوق بازنشستگی‌اش دراز کنم کلافه بودم.
شکلک غمگین می‌‎فرستد و می‎‌نویسد:
– می‌‎دونم‌، درد مشترکه، تا ته‌‎‎اش رو رفتم.
اما هنوز دلم خالی نشده می‌‎نویسم :
– از این که برای چند ساعت حق تدریس سرم را جلوی هر کس و ناکس خم کنم و مدیران بی‌شرم و شعورشون اونقدر گستاخ بشن که آدمو جای نشمه‌هاشون بگیرن در حد انفجار کلافه و منزجر بودم. بابا دندان روی جگر گفت: « برو می‌دونم هر جا بری سر بلندم می‎‌کنی.‌»
نیلوفر لایک و گل و کف و بوسه می‌‎فرستد. معلوم است حرف دلش را زده‌ام. اما باز از آمدنش می‌‎ترسم. هنوز نگفته‎‌ام خیلی‌‎ها هم موفق نشدند، دوام نیاوردند داغون و سرشکسته برگشتن یا از چاله به چاه افتادند. فقط می‌‎پرسم:
– راه دیگه‌‎ای نداری شاید این تنها راه نباشه، کم هم خوشگل نیستی که.
چند شکلک خشم و غضب می‌‎فرستد.
– عمرا! حرفش هم نزن، نمی‌‎خوام از نون خور بابا بودن در بیام و نون خور یه مرد دیگه بشم.
– واقعا فکر می‌‎کنی معنی ازدواج اینه؟
– برا من آره؛ خواهر بزرگم تو خونه شوهرش عین یه نون خورِ اضافه‌‎اس، انگار به اسیری رفته! قسم خوردم به خاطر تامین مخارجم تن به هر ذلتی ندم.
– می‎‌خوام بدونم خودت چقدر به خانواده و محل زندگیت علاقه داری؟
– منطقه ما بیشترین عرصه‌ی جنگل رو تو استان لرستان داره هر چند رو به زوال، آخ‎خ‎خ! اگه بدونی با چه شوق و ذوقی جنگل و مرتع خوندم، حیف!
– می‌‎فهمم، چاره چیه، ولی باید مطمئن بشی می‎‌تونی تو غربت دوام بیاری.
عکس یک میش را برایم می‎‌فرستد که بره‎‌ی تازه متولد شده‌‎اش را لیس می‎زند.
– چی بگم فعلا که جونم برا همه‌‎شون در می ره؛ حتی این آخرین بره‎‌مون.
سر میز شام می‌‎فهمم به سس‌‎ام آنقدر کاری زده‌‎ام که به زور می‌‎شود خورد و اسپایگتی‎‌ها هم به هم چسبیده‌‎اند، سالاد بسته‌‎ای هم مزه‎‌ی آب می‌‎دهد. بیژن و آنا با سس کچاپ به زور قورتش می‎‌دهند.
بیژن می‌‎پرسد:
– چی شد با دختره چت کردی.
– آره، هم دختره هم فیروزه.
– فیروزه چی می‌‎گفت؟
– هیچی می‌‎خواد بگه اتفاقی نیفتاده؟
– خب راست می‎گه، گیرم مامانت دعوتت نکرده باشه که چی؟ تو می‎دونی من چقد به مادر وابسته بودم از هفت سالگی کل خانوادم بود. حالا بعد مرگش باید دور ایران رو خط بکشم. ایران هم نشد نمی‌‎ریم، دنیا به آخر رسیده، می‎‌ریم یه کشور دیگه.
به چهره‌اش دقت می‎‌کنم. بعد از حرف نیلوفر بدجوری مرموز شده، این چانه و دماغ نوک تیز موهای تقریبا بور و چشمان آبی کمی شبهه برانگیزند. بیژن تک فرزند است وقتی به دنیا می‎‌آید باباش بالای پنجاه سال دارد و مادرش بالای چهل سال. بیژن چطور با آن همه وابستگی مادرش را تنها می‌‎گذارد؟ مادرش چطور رضایت می‎‌دهد تنها پسرش را بفرستد اینجا ته این ظلمات سرد و شب‎‌های بی‎‌انتها. دوباره دقت می‎‌کنم، چرا تا حالا توجه نکردم؟ بیژن به اینجایی‎‌ها بیشتر شبیه است تا شیرازی‌‎ها. حالا دیگر شک ندارم بیژن کار این موسسات نازاییه، شاید اینجا به دنبال پدر واقعی‎‌اش آمده باشد، شاید ایتالیا نماندنش هم سر همین بود، چرا همیشه خودش را عاشق طبیعت اینجا نشان می‌‎دهد، شکوه اسکی‌‎بازیش، لذت آب شدن قندیل‎‌های یخی‌اش، هیبت مجسمه‎‌های یخی و برنزیش، قد‎کشیدن گل و سبزه‌‎های بند انگشتیش. چه تعریفی دارد این بهار بی شکوفه‌‎های هلو و گیلاس، خالی از آواز سار و قناری! چرا هیچ‌وقت به صرافت این نیفتادم؟ اصلا چرا تا حالا عکس بابای بیژن را ندیدم؟ بیژن ضمن جمع کردن میز هی دارد حرف می‌‎زند و مثلا دلداریم می‌‎دهد. یواش یواش دارد به این نتیجه می‌‎رسد که افسرده‎‌گی‌ام کمی عود کرده. تپش قلب عصبیم هم به نظرش مال همین افسردگی است.
آنا دارد یک کارتون نگاه می‎کند. چند روز پیش سعی کرده بود به شیوه یکی از همین کارتن‌ها بریدن سر خودش را با سطح صاف یک کاغذ بزرگ تمرین کند. توی دلم خالی می‌شود و ذهنم پر از حباب‌های بزرگ و تو در تو که مدام در حال تولید و ترکیدن هستند. می‎روم دستگاه را خاموش می‌کنم.
– برو بخواب فردا باید زود بیدار شی.
بالا توی کتابخانه دنبال آلبوم کهنه‌ای می‌گردم که بعد از مرگ مادر بیژن آورده‌ایم. بیژن دارد برای آنا لالایی‌ شیرازی می‌خواند. با غمی غریب توی صدایش.
‌- لالالالا، گل آبشن کاکا رفته چشوم روشن.
لالالالا، گل نعنا بابات رفته شُدم تنها.
ریتم درست همه‌ی لالایی های لری از ذهنم می‎‌گریزد. از حسرتی که توی صدای بیژن هست می‌‎فهمم چقدر عزا دار مادر است و بی مهریم نسبت به مامان قفسه سینه‌ام را سنگین می‌کند.
آلبوم را ورق می‎زنم. در بیشتر عکس‌‎ها صورت پدر واضح نیست. در یک عکس بیژن حدودا پنج ساله روی زانوی پدرش نشسته، چانه و دماغ نوک تیز چشمان آبی و فرم صورت پدر و پسر عین یک کپی برابر اصل است با فاصله‌ای پنجاه ساله و مثل یک دهن کجی به سوء ظن من. پیشانی‌‎ام عرق کرده آلبوم را می‌‎بندم. بیژن می‌‎آید سه تارش را از روی دیوار بر‌می‎‌دارد. کنارم می‌‎نشیند. آرنجش را روی شانه‌‎ام می‌‎گذارد. انگشتانش را از پشت فرو می‎کند توی حلقه‎‌ی موهایم و آرام می‌رقصاندشان.
– تو چته امروز دنبال چی می‎‌گردی؟
سرم را روی زانویش می‎‌گذارم و پاهایم را جمع می‎کنم توی شکمم. سه تار را که بر‌می‎دارد منتظرم بشنوم: سلسله موی دوست حلقه دام بلاست. چند باری گفته بود قبل از هر چیز اسیر همین حلقه‌‎های نرم و سیاه مویم شده. اما آهنگ- امشب شب مهتابه- را می‌زند. بی صدا اجازه می‌‎دهم اشکم از چشم چپم سر بخورد روی پل دماغم قاطی اشک چشم راستم راه بگیرد تا بنا گوشم. حبیبم اگه نیست طبیم رو می‎‌خوام. امشب شب مهتابه … بلند می‎‌شوم.
– مهتاب کجا بوده پشت این همه ابر.
حس می‌‎کنم ته ته شب و این کلبه‌‎ی بلوری شده از یخ قندیل بسته‌‎ایم. بلند می‎‌شوم می‎‌روم پنجره را باز می‎‌کنم. دنیا سفید و ساکت با لایه لایه‎‌های مرموز در پرتو نور لامپ‌‎های نئونی ماتش برده، سکوتی بی‌تاب در برابر آهنگ سه تار که موج موج می‌‎نشیند لای برف‌ها. میان اشباح موهوم برف زده و پشت طنین زخمه‎‌های سه‌‎تار. آن روبه رو لابه لای در و پنجره‎‌های گیر افتاده در سفیدی مه‌آلود، انگار سراغ چیزی می‎‌گردم، اما نمی‌‎دانم چه. وقتی سر و کله‎‌ی پیرمرد کنار پنجره پیدایش می‌‎شود، یقین دارم داشتم سراغ او می‎‌گشتم. استاد فیزیک هسته‌‎ایست و مثل ذره‎‌های کوانتوم سخت و نفوذ ناپذیر. بیژن با لرزندان آخرین تار می‌‎آید کنارم می‌‎ایستد. – می‌‎بینی؟ طفلکی پیرمرد! به نظرم سه تار تو از محدود چیزایی باشه که به وجدش می‎آره، هرچند هرگز لو نداده، اما حواسم هست هر وقت چیزی می‎زنی او هم پیداش می‎شه و تا آخر گوش می‎کنه.
بیژن سه تار را آویزان می‎کند و متاثر می‎‌گوید:
– پیرمرد درست مثل یه ماشین مستقیم می‌ره سر کلاس و بر‌می‌‎گرده. با هیچ کس هم قاطی نمی‎شه. می‌‎خندد، هر چند بقیه هم کمابیش این طورین اما این ورژنِ خیلی پیشرفته‌‎ی ماجراست.
– چی بگم، حالم از این دانشجوها به‌هم می‎‌خوره که هرگز نمی‌‎خوان جز اتم و هسته یک کلمه بیشتر از او بدونن. پیرمرد چرا اینقد عبوس و تلخه چه اتفاقی براش افتاده؟
انگار لیز می‎‌خورم به بیست سال پیش و دانشکده‎‌ی کوچک اما پر‌هیاهو‎ی خودمان با دانشجوهای پر سر و صدا و چنارهای بلندش، ساختمان قدیمی و پناه گرفته در سایه‌‎ی قلعه‎‌ی فلک‌‎الافلاک. عمیق آه می‎‌کشم.
– آخ‎خ‎خ! اگر زمان ما بود و دوستان ما از زیر سنگ هم که بود راز و رمز زندگیش رو بیرون می‎‌کشیدن تا صاف و روشن بشه؛ عین چشمه‎‌ی پرآب توی دانشکده و ریگ‌‎های شفاف کفش.
بیژن با دهان پر کف می‎‌گوید:
– تو الان داری حسرت چی رو می‎‌خوری؟
– نمی‌‎دونم، شاید حسرت دانشکده‌‎ای که به بهشت شبیه بود یا خاله زنک‌‎بازی و فضولی که هیچ وقت اهلش نبودم. اما حالا فکر می‎‌کنم لااقل بهتر بود از این آدمای مرموز تو خود که عین رازهای ته دریاچه‌‎های دور تا دورشون، تاریک و مبهمن.
می‌‎روم سراغ مسواکم. صدای زنگ موبایلم در می‎‌آید. بر‌می‎‌گردم. با دیدن عکس مامان تپش قلبم تند می‏‌شود. می‎‌گذارم قطع کند تا خودم بگیرم. قربان صدقه‎‌ام می‌‎رود، آنقدر که اشکم را درآورد. سعی می‌‎کند به سفارش فیروزه وانمود کند او چیزی نگفته اما مامان هرگز توان قایم کردن چیزی را ندارد. تمام گلایه‌هایم را که به فیروزه گفته‎‌ام یکی یکی جواب می‌‎دهد. وقتی می‌‎گوید:
«عزیز دلم کی گفته باید برا اومدن به خونه خودت دعوتت کنن!‌»
از بغض دو تا می‌‏شوم. نمی‌‏پرسم آنجا شب است یا روز تا او هم نپرسد. یک بار که برایش تعریف کرده‌بودم اینجا ماها شب است، مدت‌ها‌ توی صدایش ترس و دلسوزی موج می‌‎زد. تصور زندگی بی‌طلوع و غروب آفتاب برایش ممکن نیست. سعی می‌‎کنم از میان حرف‌هایش دلیل اصلی دلخوریش را بفهمم.
– مامان تو که می‎دونی به جون خودت به جون آنا من سر رفتن شیرین بی‌‎تقصیر بودم. نسرین خودش خواست منم کمکش کردم اما شیرین وقتی خبر‌دار شدم که کانادا بود.
بغضش می‌‎ترکد و حرف دلش را می‌‎زند:
– می‎دونم می‎دونم رفتن شیرین رو تحمل کردم، الحمدالله فیروزه و بچه‌هاش هستن؛ ‌تو بگو حالا با رفتن امید چه کنم!؟
امید؟ پس نزاع سر رفتن امیده. با دلهره می‌‎پرسم:
– مگه امید می‎‌خواد بره؟
– نگفته اما من می‌‎فهمم؛ خر که نیستم، ‌داره می‎ره، همه نشونه‎‌های شما رو موقع رفتن داره، گفتم شاید کار تو باشه.
– نه مامان به خدا روحم هم خبر نداره.
– قسم بخور، قسم بخور کمکش نکنی.
– باشه، باشه مامان آروم باش قسم می‎‌خورم به خدا به …
– نه قسم بخور به ارواح بابات، به جون دخترت.
قسم می‎خورم و با مامان گریه می‌‎کنم. هر چند می‌‎دانم کمک نکردن من فقط ممکن است کمی رفتنش را به‌تعویق بیا‎ندازد و امید راه بهتری ندارد. شانه‌هایم از زور هق‌هق تکان می‎‌خورند. بیژن می‎‌آید سرم را بغل می‎زند و پنجه می‎‌کشد میان حلقه‌‎ی موهایم. فکرمی‎‌کنم – فقط عشق مگر عشق! ‌پس چشم می‌‎بندم و آرزو می‎‌کنم امید عاشق شود؛ عاشق یک دختر وطنی که تنها شرطش ماندن در ایران باشد.

مهر ۹۶

۱کنار سراب ناوه‌کَش آلاچیقی از شاخ و برگ درختان بر پا کنی مشک شیرازی بزنی و کنار یار محبوبت خوش و خندان باشی.

 

 

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights