اشعاری جدید از داریوش معمار
داریوش معمار، شاعر، منتقد ادبی و روزنامه نگاری است که سابقهی همکاری با بسیاری از مطبوعات را دارد و سردبیری مجله ارمغان فرهنگی را بر عهده داشته است. او عضو کانون نویسندگان ایران و همچنین دبیر و پایهگذار جایزه شعر نیما است و در بخش کتاب با انتشارات نگاه و همچنین بوتیمار همکاری میکند. از داریوش معمار جدا از دو عنوان کتاب گزیده، هشت مجموعه شعر از جمله «خواهر خونه» و «اسطبل» و یک کتاب در حوزه نقد شعر معاصر با عنوان تفریق جمعی و کتابی پژوهشی با عنوان «مسئلهی مردم: بررسی زمینههای جامعهگرایی در شعر امروز ایران» منتشر شده است.
تعبیر خواب
در خوابام تگرگ میبارد
کنار میهمانخانهای ناشناس
به زنی خیرهام
رقصِ باد بر موهایش دیوانه است
دویدن بر ساقهایش
شب را زیبا کرده
لبخند
از تو میخواهم
لبخندت را فراموش نکنی
گمشدگان را
همین نشانهی کوچک
به منزل رسانده است
سمفونی بیخوابی
صدای شیون برهنه است بر گوشم
طبل میکوبند سوگواران صبح تا شام
آسمان با سرِ باز گریخته
خیابان ماه نو را تشییع میکند
پریده رنگ حوصله
با شلیک تفنگِ عزا خون پاشیده بر هوا
بر بدنت سیمرغ بال گرفتهاند
نمردهای یحیی! یا من مردهام انگار!؟
هزار سال است… نخوابیدهام، بعد از این
هزار سال رنجی که بردهام، پیش از این
برفی بر سرم نشسته
که با دستتو کنار میرود،
دستت کجاست؟ حالا!
کودکی و بلوغ و میانسالی
راه گرفتهاند بر من
عشق نمیرسد از تعطیلات
با چشمهای آبی و نیلی
موی زرد، تنی که صد چاقو نقش بسته بر آن
حجلههای ویرانی بر استخوانِ شکسته
مسافرخانهای که جا داده مرا
گفته رفتن آمده اینجا با پیرهن راهراه
دست گرفته کجایی، بین این فاصله…ها؟!
گلباد! ماهی سرخشده با اندوه
هر شب به خوابم که میرسی
پرواز میکنیم باهم
در تاریکیِ بالای ساختمانها
یکی را نشان میدهی که زندان است
میگویی چه روزهای سختی دارد
بدون درخت و دریچه
آن یکی را که کودکیات مانده بر آن
میگویی خاطرات تنهاییست
پرواز میکنیم باهم
آنقدر بالا که شعله بگیریم
بسوزد این زندگی پدرش
در این هوا، گرفتهام، از نیمه شب گذشته
رعد میزند اما باران نمیزند
صدای تو میآید، اما نیستی
کودکی میپلکد بین درختان نارنج و لیمو و توت
انبوه کفترها که خانهدارند بر دیوار… و ندارند
حوض سیمانی که خط استوا را جدا کرده… از اینجا
چمدانت را زمین بگذار!
نمیدانم پنجره پیدا نیست پشت پردهها… حالا
یا تو برنمیگردی به این تنگِ کوچک تنها
رودخانهات پیش من است اما!… پا سست کرده بیایی…. بیا
زیرا جنگل تنها درخت بیثمریست!
زیرا آتشگرفته دریا با تمام کشتی و موجها!
زیرا از توخالی نمیشود ایام!
باد را بُرده فریادم
تراشیده سرم را تیغ تیز
نگاه کردهام به آسمان
فرار ممکن نیست
از این خدای ستمکاران
مهربانی
فکر میکردم میشود گاهی
دستی را گرفت زیر سر
دست دیگر را برد زیر سری دیگر
دور شد از این همه… دورتر
فکرها همیشه درست از آب در نمیآیند!
قلبت را در کمد پنهان کن
سرت را در باغچه
لبخندت را در جیب
دوستی داشتم که دست و دلباز بود
بی اندازه مهربانی میکرد
هر صبح سلامی بر صورتش داشت
برای همه هرشب کلمهای داشت
از امیدواریها
سلاخیاش کردند
فرصت نکرد بال بالی بزند
هر انسانی در حوصلهاش رازهای پنهانی دارد
قرصها تسکین نمیدهند
ویرانی گلدان، بشقاب، کاسهها
خانه را بیدار کرده… نیستی!
درراههای گرمی که توهم بر آنها پرواز میکند
در رودخانههای سنگین حوصله که بر رگها میدود
در باغوحش کلمات که بر سرم رهاشدهاند
شنا میکنند
آواز میخوانند
گریه میکنند
شنیدهام نبودنت
از خوردن شلاق برای دست زدن به تو در آغاز سختتر است
از افتادن هر شب میان راهروهای تاریک و سردرگم
تو نیستی دیگر
و حوصله بیحوصله پیداست!
محکمتر از شلاق است
امیدواری محکمتر از شلاق است
بر کرانههای هزار شکل اندوه
با چشمانی که ناامیدی در آن نیست
دستانی آغشته به رنگها
دختران زیبا با دامنهای چیندار صد لایه بلندبلند میخندند
پسرانی با گونههای آتشبار
به رقص گرداگرد هم بالا میروند، بال میگیرند
آنقدر که خورشید آرام شود و گلههای گوسفندان نورانی
در جنگلهایش به گردش برسند
به زبانهای مختلف نشستهایم کنار هم
به زبانهای مختلف با کلمات مدارا کردهایم
تا سرطان نگرفته باشیم،
قلب نایستاده باشد
به قول کسی که نامش در خاطرم نیست
دو نفر یا چند نفر کنار هم
میتوانند جهانی را تغییر دهند!
روزنه ظریف
به خاطر بیاور چطور
در جنگل ابر،
دستانم را باز کردم
بر بلندترین کوهها
بهسوی دامنههای دور
به پرواز درآمدم
به خاطر بیاور باد شمالی!
آسمان را که باران گرفت
برای پریدنی اینطور …در نگاه تو