اناردیس
پس از آزادی از زندان آبادان تصمیم گرفت خانه ای اجاره کند که با هم اتاق ها شریک نباشند. ابتدا خانه های دیوار به دیوار خالی از سکنه بود و همین خیال ننه و ننه بزرگ را راحت کرد.
ننه گفت: دیگر راحتم می توانم روسری را در حیاط کوچکمان در بیاورم. اما این خوشی های کوچک دیری نپایید. محله از افراد بومی خالی شد و دولت به آنها خانه های بالا شهری داد. صاحب خانه ها هر یک ویلا و ساختمان های دو طبقه شان را به کارگرهایی با ظرفیت صد نفر اجاره دادند.
ننه بزرگ گفت این بدترین زمان ممکن برای آمدنمان به این محل بود باید ابتدا تحقیق می کردیم این محل امن است یا خیر.
آبادان گفت: باز هم باز هم زبان در کشیدی؟ نکند انتظار داری دخترت را اعیان نشین کنم؟
ننه بزرگ گفت: لااله الا الله.
بنگالی ها یک روز برای سیم کشی روی دیوار می آمدند. یک روز برای نصب کردن ماهواره روی پشت بام می رفتند و از روی لبه بام حیاط خانه زل می زدند. وقتی دکتر به ننه گفت باید برای کمبود ویتامین دی در آفتاب بنشینی صبح ها لباس بلند جنوبی را در می آورد روی پله می نشست. پس از ورود همسایه ها می گفت: یک حمام آفتابی می گرفتم نور به استخوان هام برسد حالا هر سمت بنشینی یکی سر دیوار کشیک می دهد.
آبادان گفت: شما هم نگاهش کنید. به بنگالی که نمی شود چیزی گفت یا حرف حالی کرد دشمن آدم می شوند.
ننه گفت: نگاه نکرده هیزاند. دلم خوش است تکیه گاه دارم. کرایه خانه را صاحب کارت صدقه می دهد دو تا نعره کشیدن به این ها که بگویی سر توی خانه مان نکنند پول می خواهد؟
اناردیس گفت: لابد می ترسی.
آبادان غیظش گرفت و کنترل تلویزیون را به دیوار پرت کرد. انار دیس بلد شد و کنترل را کنارش گذاشت. صدای مرد بالا رفت و گفت: ترس؟ این حرف زشت است عیب است. هیچ دختری ندیدم به مردی بگوید ترسو چه رسد که من بابات هستم احترام کن بدترکیب. اناردیس به خود فرورفت. ننه بزرگ برای پیاده روی بیرون رفت، طولی نکشید وارد شد و گفت: تیغ انداخته اند. تیغ مردانه. شش تیغ.
آبادان گفت: لعنت به شما اگر گذاشتید راحت بگیریم. سپس بیرون رفت.
اناردیس گوشی به دست از تیغ ها عکس می گرفت. گفت دارم مدرک جمع می کنم. آبادان و ننه تاکید داشتند که تیغ ها را از شکاف حمام نوساخته شان پرت کرده اند. ننه بزرگ و اناردیس می گفتند امکان ندارد شی با پرتاب از شکاف انقدر دور بیافتد پس آن ها روی سقف فلزی شان آمده اند و عمدا پرت کرده اند.
آبادان گفت: پلیسی اش نکنید. این همه ماموربازی ندارد شاید فکر کرده اند پشت خانه کوچه است.
اناردیس گفت: امکان ندارد آنها همیشه بالای خانه می آیند و می دانند دیوار به دیوار است و کوچه ای وجود ندارد.
آبادان گفت: تو که انقدر زبان درازی برو در بزن بگو تیغ نیانداز دعواش هم پای خودتان هنوز زخم قبلی ام جاش خشک نشده است. دعوا دعوا می آورد.
ننه بزرگ گفت: شکایت کن.
با اینکه همه می دانستند آبادان از ادارات و کار اداری می ترسد و همه کارهای اداره جاتی را نیز همکاران برایش انجام می دهند می خواستند به او شجاعت بدهند.
آبادان گفت: کسی مرا تحویل نمی گیرد اداره زبان اداره ای و کت و شلوار می خواهد. من یکه کارگر شکلم را ببینند توجهی نمی کنند.
هر چهار نفر مایوس وارد هال کوچکشان شدند که شکل راهرو بود. سه روز بعد اناردیس با رادیو جیبی بیرون رفت. یکی از ساکنان دو طبقه ی پشت خانه به داخل تف انداخت و خیره به او شد. اناردیس که زبان خارجی نمی دانست با دست و پا شکستگی جای تف را نشان داد و داد و بیداد کرد تا مرد را متوجه کند اما او خندید و پنجره را بست. ننه بزرگ با سطل آب جای تف را شست و گفت: سگ های نجس.
روز دیگر با صدای افتادن چیزی اناردیس از خواب پرید بیرون پنجره را دید زد چند بطری مشروب در حیاط کوچک افتاده بود.
ننه بزرگ گفت: حالا می کشنمان.
ننه گفت: اول همه چیز داخل خانه می اندازند وقتی دیدند سست عنصر هستیم و چیزی نمی گوییم رویمان پالون می گذارند و دفعه بعد به دزدی می آیند.
آبادان گفت: اوووووشششش شلوغش نکنید دو تا بطری زهرماری است که من هم می خورم خوب اینها هم بخورند.
ننه گفت: آشغال انداختن یعنی اذیت کردن چه تیغ چه مشروب.
آبادان گفت: چون خودتان گفتید برویم جای دیگر این هم جای دیگر پس شکایتی نکنید وگرنه گردن هر سه تان را می برم.
همه ساکت شدند. پس از هفته ها آبادان دیگر شب ها به خانه نمی آمد و به علت دوری راه نزد همکارانش می خوابید. ننه بزرگ و ننه در خواب بعد از ظهر بودند. اناردیس با رادیو بیرون رفت. سه مرد قد کوتاه با قیافه های وحشت زده زیر پنجره راحت نشسته و سیگار می کشیدند. مثل اینکه متوجه نیامدن آبادان به خانه شده بودند و تعداد افراد خانواده را از بر بودند. دمپایی از پای اناردیس افتاد پا به فرار گذاشت و نرسیده به داخل هال، دستی یقه اش را از پشت گرفت و کشان کشان به آن طرف دیوار که پنجره نبود برد. سه مرد هر یک به نوبت حیوانیت شان را با شکنجه های جنسی پیاپی به اناردیس رفع کردند بعد گرد و خاک لباسشان را تکاندند و با زیپ بازِ شلوار به آن طرف دیوار پریدند. ننه پس از خواب به دنبال دختر می گشت تا شام را ترتیب بدهند. اناردیس در معصومیتی کودکانه با خونی که از معقدش به روی زمین دلمه بسته بود به تمنا غلت می زد تا از بیهوشی و درد رها شود. آخر هفته که آبادان به خانه بازگشت دو زن در اشک می غلتیدند و اناردیس در حالت خلسه ای گوشه ی دیوار غم می خورد. پس از متوجه کردن مرد آبادان گفت: می مردی تنهایی بیرون نمی رفتی؟ یعنی چه که رادیو بگیری زیر گوشت چرخ واچرخ بخوری. ننه به پای او افتاد تا از صاحب کارش تقاضا کند که از طرف او شکایت شود. او با اکراه و غیظ پذیرفت. پس از شکایت های پشت سر هم و گواهی پزشکی دو مرد بنگال محکوم به حبس و اخراج از کشور شدند. تمام مردان مجرد کارگر را از محل تخلیه کردند. اما تنها چیزی که از ان شکایت نشد روح لطمه خورده ی اناردیس بود که در تنهایی خانه بد و بدتر می شد. حقارت را در چشم مادر، پدر و مادربزرگ می دید، ساعت ها برای همسر آینده او نقشه می کشیدند که چگونه باکرهگی از دست رفته ی او را به خواستگارهای احتمالی بگویند. چون گوشتی اضافه و ننگ آور به او نگاه می شد بی آنکه تقصیری دردردی که بر او اعمال شده بود داشته باشد. حیاط برای او جهنمی از یک بعد از ظهر سگی بود با سه مرد وحشی. دیگر هوای تازه را دوست نداشت. با وجود منع خانواده به رفتن به حیاط در بعد از ظهر یک روز پنهانی پشت دیواری که روح او را کشته بودند خود را آتش زد. وقتی آتش به مرحلهای رسید که اعصاب بدن را مختل کرد، اناردیس در بی حسی با دست های باز چرخید و چرخید و بر زمین افتاد.