انتظار
روستای قدیمی تل ایلان در محاصرهی باغ و بیشه بود. دامنهی تپههای شرقیاش پوشیده بود از موستان و خانههایش با سقف سفال قرمز زیر بار شاخوبرگ پر و ضخیم درختان کهن بادام. عدهی زیادی از مردم روستا هنوز به سنت کشاورزی با کمک کارگرهای مهاجر پایبند بودند که در کلبههایی فکسنی زندگی میکردند. عدهای زمینهایشان را اجاره داده و خود به کارهای خانوادگی روی آورده و هتل و نگارخانه و مغازههای شیک و آلامد باز کرده بودند، و عدهای هم به دنبال کسبوکار به جایی دیگر رفته بودند. میدان روستا دو رستوران با غذاهای عالی داشت، یک شرابفروشی محلی و یک مغازهی حیوانات خانگی که البته تخصصش ماهیهای مناطق حارهای بود. یکی از اهالی روستا کارگاهی باز کرده و مبلمان شبهعتیقه میساخت. تعطیلات آخر هفته، موج توریست و مشتری به طرف تل ایلان سرازیر میشد. اما جمعهها ظهر همه چیز و همه جا تعطیل میشد و مردم پشت پنجرههای بسته چرت میزدند.
بنی آونی، رئیس شورای محلی تل ایلان، مردی لندوک بود با شانههای افتاده و علاقهای غریب به لباسهای چروک و کت گشاد، لباسهایی که به او ظاهر خرسها را میداد. موقع راه رفتن به جلو متمایل میشد و بالجاجت گام برمیداشت، انگار با تندبادی که به صورتش میخورد میجنگید. چهرهای مطبوع و دلنشین داشت، پیشانی بلند، دهان آرام، و چشمهای قهوهای با نگاهی گرم و پرسشگر، گویی میگفت که بله، از تو خوشم میآید، و بله، میخواهم بیشتر تو را بشناسم. استعدادش این بود که دست رد به سینهی دیگران بزند بی آن که طرف بفهمد دست رد به سینهاش خورده است.
ساعت یک بعدازظهر یک روز جمعه در ماه فوریه، بنی آونی تنها در دفترش نشسته بود و نامههای شهروندان شاکی را جواب میداد. بخش اداری شهرداری جمعهها زودتر تعطیل میشد، اما برای بنی آونی اهمیت داشت که آخر هفته بیشتر بماند و به تکتک نامهها شخصا جواب بدهد. قصدش این بود که بعد از پایان کارش به خانه برود، ناهار بخورد، دوش بگیرد، و تا غروب چرتی بزند. بنی آونی و همسرش، ناوا، جمعهها غروب در یک گروه کُر آماتوری آواز میخواندند، گروهی که در خانهی دالیا و آوراهام لیواین، تهِ خیابان بیت شوئهوا تشکیل میشد.
داشت چند تا نامهی آخر را جواب میداد که تقهای توام با دودلی را بر در شنید. دفتر موقتی او که به دلیل نوسازی ساختمان شهرداری در آن نشسته بود مبلمان و اثاثیهی زیادی نداشت، فقط یک میز، دو صندلی و قفسهی پروندهها.
بنی آونی گفت: «بیا تو» و چشم از نامهها برداشت.
مرد عرب جوانی به نام عادل پا به اتاق گذاشت، از شاگردان سابقش که حالا باغبان ساکن بنیاد راشل فرانکو در حاشیهی روستا بود، نزدیک درختهای سرو قبرستان.
بنی آونی لبخندی زد و گفت: «بشین.»
اما عادل که جوان عینکیِ لاغر و کوچکاندامی بود به جای نشستن با کمرویی نزدیک میز بنی آونی اینپا و آنپا کرد، سرش را با احترام پایین انداخت و پوزشخواهانه گفت: «مزاحم که نشدم؟ میدونم دفتر تعطیله.»
«مسئلهای نیست. بشین.»
عادل بعد از قدری اینپا و آنپا بالاخره نشست، از پشت صافش معلوم بود که قصد ندارد به پشتی تکیه بزند. «قضیه اینه که خانوم شما منو دید دارم میام به این طرف و گفت اینو برسونم به شما. راستش یه نامهست.»
بنی آونی دست دراز کرد و کاغذ تاشده را از دست عادل گرفت. «دقیقا کجا دیدیش؟»
«نزدیک پارک یادبود.»
«کدوم طرف میرفت؟»
«جایی نمیرفت. نشسته بود رو نیمکت.»
عادل بلند شد، مکثی کرد و بعد پرسید که کار دیگری هست یا نه.
بنی آونی لبخندی زد و شانه بالا انداخت. «کاری نیست.»
عادل گفت: «دست شما درد نکنه» و رفت.
بنی آونی یادداشت را که ناوا بر برگی از دفترچهی آشپزخانهاش نوشته بود باز کرد. سه کلمه را دید که با حروف منحنی مخصوص ناوا نوشته شده بود: «نگران من نباش.»
یادداشت گیجش کرد. او و ناوا همیشه ناهار را با هم میخوردند: ظهر که میشد، ناوا از مدرسهی ابتدایی محل تدریسش به خانه میرفت و منتظر میشد تا او بیاید و با هم ناهار بخورند. هفده سال از ازدواجشان میگذشت و ناوا و بنی هنوز عاشق هم بودند، اما مشخصهی رابطهی هرروزهشان ادب و احترام متقابل بود توام با بیصبری و بیحوصلگی فروخورده. ناوا نه از رفتار و کردار کارمندمآبانهی او خوشش میآمد، نه از این که همیشه کارش را با خود به خانه میآورد و نه از خوشخلقی و تعارفی که بیدریغ و سخاوتمندانه نثار کوچک و بزرگ میکرد. بنی هم به نوبهی خود دیگر داشت از علاقهی بیحدوحصر ناوا به ساختن مجسمههای کوچک هنری که در کورهای در حیاط پشتی میپخت ذله میشد. بوی گل پخته که همیشه از لباسهای زن بلند میشد حالش را به هم میزد.
بنی آونی شمارهی خود را گرفت و هشتنه زنگ گوشی را نگه داشت تا این که بالاخره رضایت داد که ناوا خانه نیست. به نظرش عجیب میآمد که زن پیش از این که او به خانه برگردد رفته است، و عجیبتر این که یادداشت را داده بود عادل بیاورد و هیچ به خود زحمت نداده بود که بگوید کجا میرود یا کِی برمیگردد. پیغام برایش گیجکننده بود و پیغامرسان غیرقابلاعتماد. اما نگران نشد: او و ناوا همیشه برای هم زیر گلدان اتاق نشیمن پیغام میگذاشتند.
بنی آونی نوشتن دو نامهی آخر را هم تمام کردـ یکی به آدا دواش راجع به بازسازی پستخانه و دیگری به صندوقدار شورا دربارهی حق بازنشستگی یکی از کارمندها. نامههایی را که باید ارسال میشد روی یک قفسه گذاشت، پنجرهها و کرکرهها را وارسی کرد، کت جیرش را به تن کرد، هر دو چفت را انداخت و قفل کرد و رفت. قصدش این بود که قدمزنان از پارک یادبود رد شود تا اگر ناوا هنوز بر نیمکت نشسته بود، با هم به خانه برگردند. اما هنوز چند قدمی نرفته بود که به دفترش برگشت، چون به سرش زد که نکند یادش رفته باشد کامپیوتر را خاموش کند یا نکند چراغ توآلت را روشن گذاشته باشد. ولی کامپیوتر خاموش بود و توآلت تاریک، پس دوباره هر دو چفت را انداخت و قفل کرد و رفت که همسرش را پیدا کند.
ناوا در پارک یادبود نبود. هیچ جا نبود. اما عادل، دانشجوی جوان و لاغراندام، آنجا بود، تنها نشسته بود با کتابی باز که وارونه روی زانویش گذاشته بود. چشم به خیابان دوخته بود و گنجشکی بالای سرش در میان شاخ و برگ درختها میخواند. بنی آونی دستی بر شانهی عادل گذاشت و آرام، انگار میترسید که آزارش دهد، پرسید: «ناوا اینجا نیست؟» عادل جواب داد که آنجا بود، اما دیگر نیست.
بنی آونی گفت: «میبینم که نیست، ولی فکر کردم تو میدونی کجا رفت.»
عادل گفت: «ببخشین. خیلی شرمندهم.»
بنی جواب داد: «اشکالی نداره. تقصیر تو که نیست.»
از راه خیابان کنیسه و خیابان شیوتهی ییسرائل به طرف خانه به راه افتاد، زاویهدار راه میرفت و بدنش قدری به طرف جلو متمایل بود، انگار با نیرویی نامرئی در کشمکش بود. هر که سر راهش پیدا میشد با لبخند با او سلام و علیک میکرد؛ بنی آونی رئیس محبوب شورای شهر بود. او هم لبخند گرمی تحویلشان میداد و میپرسید که «شما چه طورین؟» یا «چه خبر؟»، یا گاهی گزارش میداد که دارند به مسئلهی تَرَک پیادهرو هم رسیدگی میکنند. خیلی زود همه به خانه میرفتند، ناهار میخوردند و چرتی میزدند، و خیابانها خالیِ خالی میشد.
درِ خانهاش قفل نبود و در آشپزخانه نوایی ملایم از رادیو بلند بود. یک نفر داشت دربارهی پیشرفت سیستم قطار شهری و مزیت آشکار این قطار در مقایسه با خودروی شخصی حرف میزد. بنی آونی بیهوده در جای همیشگی، یعنی زیر گلدان اتاق نشیمن، به دنبال یادداشتی از ناوا گشت. ناهارش روی میز آشپزخانه انتظارش را میکشید، بشقابی که با بشقاب وارونهی دیگری پوشانده شده بود تا گرم بماند: جوجه و پورهی سیبزمینی و هویج پخته و لوبیا سبز. یک کارد و یک چنگال دو طرف بشقاب بود و زیر چنگال، یک دستمال پارچهای تاشده. با وجود بشقاب وارونهی روی بشقاب، غذا تقریبا سرد شده بود و برای همین بنی ناهارش را دو دقیقهای در مایکروویو گذاشت. منتظر گرم شدن غذا که بود، در یخچال را باز کرد و یک بطری آبجو برداشت و آبجو را در لیوان ریخت. تا ناهار حاضر شد، باولع شروع به خوردن کرد، اما حواسش نبود که چه میخورد، گوشش به رادیو بود که حالا داشت موزیک ملایمی پخش میکرد که جابهجا با آگهیهایی بیپایان قطع میشد. وسط یکی از همین آگهیها به سرش زد که صدای پای ناوا را بر سنگفرش جلو خانه شنید. از پنجرهی آشپزخانه بیرون را نگاه کرد، اما حیاط خالی بود و تنها چیزی که پشت کنگرفرنگیها و آهن قراضهها به چشمش خورد فرغونی دربوداغون بود با دو چرخ زنگزده.
ناهارش که تمام شد، بشقابها را در ظرفشویی گذاشت و رادیو را خاموش کرد. سکوتی عمیق بر خانه حکمفرما شد. تنها صدای تیکتاک ساعت دیواری بود. دخترهای دوقلویش، یووال و اینبال، برای گشتی علمی به گالیل علیا رفته بودند. از راهرو گذشت تا دوشی بگیرد و سر راه دید که درِ اتاق دخترها بسته است. دزدانه به اتاق نیمهتاریک نگاهی انداخت. بوی ملایم صابون و اتوی لباس در اتاق موج میزد. در اتاق را بیصدا بست و باز به طرف حمام به راه افتاد. پیراهن و شلوارش را درآورد و به لباس زیرش که رسید، یکباره نظرش عوض شد و به طرف تلفن به راه افتاد. نگران نبود، اما با این حال مدام از خود میپرسید که ناوا کجا رفته و چرا مثل همیشه سرِ ناهار منتظرش نبود؟
به گیلا استاینر زنگ زد و پرسید که ناوا آنجاست یا نه.
گیلا گفت: «نه. چه طور مگه؟ گفت میاد اینجا؟»
بنی آونی گفت: «مسئله همینه. نگفت که کجا میره.»
گیلا گفت: «فروشگاه ساعت دو میبنده. شاید سرِ راه واستاده چیزی بگیره.»
بنی آونی گفت: «مرسی، گیلا. مشکلی نیست. مطمئنم زود برمیگرده. نگران نیستم.»
با این حال به دنبال شماره تلفن فروشگاه گشت. تلفن مدتی طولانی زنگ خورد، و بالاخره صدای تودماغی لیبرسونِ پیرمرد مثل تکخوانها به گوشش رسید: «بله، بفرمایین؟ شلومو لیبرسونِ فروشگاه، در خدمتگذاری حاضرم.»
بنی آونی سراغ ناوا را گرفت. لیبرسونِ پیرمرد باغصه جواب داد: «نه، رفیق آونی، شرمنده، خانوم جذاب و دلربای شما امروز اینجا نیامده. امروز سعادت نداشتیم و بهگمانم بعید هم هست که این سعادت را داشته باشیم، چون ما درست راس ساعت چهارده عملیات را تعطیل کرده و به بندهمنزل میشتابیم تا خود را برای پذیرایی از ملکه شبات آماده کنیم.»
بنی آونی به حمام رفت، باقی لباسهایش را درآورد، منتظر شد تا آب گرم شود، و مفصل دوش گرفت. فکر کرد صدای قیژِ در را شنیده و برای همین موقع خشک کردن تنش صدا زد: «ناوا؟ اومدی؟» اما جوابی نیامد. لباس زیر تمیز و شلوار کتانی به تن کرد و از حمام بیرون رفت، آشپزخانه را گشت، به اتاق نشیمن رفت و مبلهای راحتی جلو تلویزیون را وارسی کرد، بعد وارد اتاق خواب شد و از آنجا پا به بالکن بستهای گذاشت که بهاصطلاح «استودیوی کارهای خلاقه»ی ناوا بود. ناوا ساعتها خود را در بالکن حبس میکرد و مجسمههای کوچکِ گلی درست میکرد، مجسمهی موجودات خیالی به علاوه نیمتنهی کوچک مشتزنهایی با فکهای چهارگوش و گاهی دماغهای شکسته. کوره در انباریِ حیاط پشتی بود. برای همین بنی به انباری رفت و چراغ را روشن کرد و لحظهای پلکزنان آنجا ایستاد، اما تنها چیزی که به چشمش خورد مجسمههای بیریخت بود و کورهی سرد، در محاصرهی سایههایی تیره که قفسههای خاکآلود را هم پوشانده بودند.
بنی آونی فکری شد که شاید بهتر باشد برود، دراز بکشد و منتظر ناوا نماند. به آشپزخانه برگشت تا بشقابها را در ماشین ظرفشویی بگذارد. به دنبال سرنخ داخل ظرفشویی را هم نگاهی انداخت تا ببیند ناوا پیش از رفتن از خانه ناهار خورده، یا شاید اصلا دست به ناهار نزده است؟ اما ماشین ظرفشویی تقریبا پر بود و هیچ رقم نمیشد فهمید که بشقابها همان روز استفاده شده یا ازقبل آنجا مانده است.
قابلمهی جوجهی آبپز روی اجاق گاز بود. اما او نشانهای از این نیافت که ناوا ناهار خورده و مقداری برای او گذاشته یا اصلا لب به غذا نزده است. بنی آونی پای تلفن نشست و شمارهی باتیا روبین را گرفت. تلفن ده، پانزده زنگ خورد، اما جوابی نیامد. بنی به خود گفت خل نشو! و برای چرت بعدازظهر به اتاق خواب رفت. دمپاییهای ناوا پای تخت خواب بود: کوچک و جمعوجور با پاشنههای قدری ساییده و رنگارنگ مثل یک جفت قایق اسباببازی. بیحرکت دراز کشید و چشمهایش را به سقف دوخت. هر حرفی به ناوا برمیخورد و بنی در طول سالها یاد گرفته بود که هر تلاشی برای آرام کردن او با حرف فقط کار را خرابتر میکند. برای همین به این نتیجه رسیده بود که بهتر است جلو خود را بگیرد و بگذارد که زمان خود خشم او را فرو بنشاند. ناوا بر خود مسلط میشد، اما فراموش نمیکرد. یک بار بهترین دوست ناوا یعنی دکتر گیلا استاینر با این ایده به سراغ بنی آمده بود که نمایشگاهی از مجسمههای کوچک ناوا در گالری شورای شهر برپا کنند. بنی آونی هم در جواب تاکید کرده بود که به پیشنهاد او فکر میکند، اما درنهایت به این نتیجه رسیده بود که زیادی خطر کردن است: به هر حال مجسمههای ناوا چیزی نبود جز کار یک خانم خانهدار آماتور، و هر نمایشگاهی میگذاشت، بیشتر به درد نمایش در مدرسههای ابتدایی میخورد، تا شایعهی پارتیبازی هم به راه نیفتد. ناوا لب از لب باز نکرده بود، اما چند شب پشت سر هم در اتاق خواب ایستاده بود به اتو کردن تا سه و چهار صبح. همه چیز را اتو کردــ حتا حولهها و کهنهپارچهها را.
بیست دقیقهای که گذشت، بنی آونی یکهو از جا بلند شد، به زیرزمین رفت، چراغ را روشن کرد، و در میان کلی حشره ولوله انداخت. کارتنها و چمدانها را وارسی کرد، به درل برقی دستی کشید، تقهای به بشکهی شراب زد که صدای گنگ خالی بودنش در فضا طنین انداخت. بعد چراغ را خاموش کرد، به طبقهی بالا رفت و به آشپزخانه رسید، لحظهای این دست و آن دست کرد، بعد کت جیرش را روی ژاکت ضخیمش پوشید و از خانه بیرون زد، بی آن که در را قفل کند. قدری رو به جلو قدم برمیداشت، انگار با بادی شدید درافتاده بود. و رفت تا زنش را پیدا کند.
جمعهها بعدازظهر خیابانهای ده خالیِ خالی بود. همه میرفتند استراحت کنند تا برای مراسم شبانه حاضر وآماده باشند. روزی خاکستری و مرطوب بود، ابرهای پایین روی سقف خانهها سنگینی میکرد و زیر آنها مهی رقیق جریان داشت. خواب تکتکِ خانههای بسته و تاریک را دربرمیگرفت. باد نیمروزیِ ماه فوریه پارهروزنامهای را با خود آورد و بنی به دنبالش به راه افتاد و به سطل آشغالش انداخت. به نزدیکی پارک سربازان جنگ که رسید، سگ دورگهی هیکلداری به دنبالش به راه افتاد و غرشکنان دندانهایش را به او نشان داد. بنی به سگ تشری زد که این خود سگ را وحشیتر کرد، انگار الان بود که حمله کند. بنی قلوهسنگی برداشت و آن را به هوا پرت کرد. سگ عقب نشست و دمش را لای پاهایش گرفت؛ با این همه باز از فاصلهای مطمئن بنی را تعقیب کرد. این طوری شد که دو تایی با ده متری فاصله به راهشان ادامه دادند و سمت چپ به خیابان بنیانگذاران پیچیدند. اینجا هم پنجرههای تمام خانهها برای چرت بعدازظهر بسته بود. بیشتر پنجرهها رنگ خاکستری مات داشت و گیرهی چوبی بعضی از آنها کج شده یا اصلا نبود.
در گذر سالها، باغچهی جلویی خانههای تل ایلان کمکم به دست فراموشی سپرده شده بود. بنی آونی چشم گرداند و اینجا و آنجا کفترخانهای پوسیده و فرسوده دید، آغلهایی را دید که به مغازه تبدیل شده بود، و اسکلت کامیونی را که در کنار یک انباری متروک یا لانهی خالی سگ تا کمر در علف هرز فرو رفته بود. باغچهی جلویی خانهی خودشان زمانی دو نخل خیلی سنوسالدار داشت، اما چهار سال پیش ناوا گیر داده بود که آنها را از ریشه درآورند، چون شبها خشخشِ شاخ و برگشان بر سطح پنجرهی اتاقخواب بیدار نگهش میداشت و به دلش غم و غصه میانداخت.
بعضی از باغچهها یاس و مارچوبه داشت و بعضی دیگر پر بود از علف هرز زیر نخلهای بلند که در باد سر به هم میساییدند. بنی آونی سلانهسلانه به راهش ادامه داد، دستهایش هماهنگ حرکت میکردند، و از خیابان شیوتهی ییسرائل گذشت. در پارک یادبود لحظهای کنار نیمکتی ایستاد که ناوا، به گفتهی عادل، روی آن نشسته بود و همان جا یادداشتی را به او داده بود که میگفت: «نگران من نباش.»
بنی که کنار نیمکت ایستاد، سگ دورگه هم ده متری آن طرفتر مکث کرد. دیگر نه غرش میکرد و نه دندان نشان میداد، فقط با نگاهی عاقلانه و پرسشگر بنی را زیر نظر داشت. هنوز ازدواج نکرده بودند و در تل آویو دانشجو بودندـ ناوا در تربیت معلم و او در دانشکدهی تجارتـ که ناوا حامله شده بود. هر دو بیمعطلی به این نتیجه رسیدند که باید جنین را سقط کنند، اما دو ساعت قبل از این که ساعت ده صبح در کلینیک خصوصی خیابان رنس دکتر را ببینند، ناوا نظرش را عوض کرد و خواست که قرار را لغو کنند. سرش را روی سینهی بنی گذاشت و زد زیر گریه. بنی هم در جواب ملتمسانه از او خواست که عاقل باشدـ آخر با توجه به وضعیتشان چارهی دیگری نداشتند و سقط جنین هم که کاری نداشت، مثل کشیدن دندان عقل بود. بنی در کافهی آن طرف خیابان نشست به انتظار و روزنامههای روز قبل، از جمله صفحهی ورزشیشان را خواند. دو ساعت نشده بود که سروکلهی ناوا با رنگورویی پریده پیدا شد. ولخرجی کردند، تاکسی گرفتند و برگشتند به خوابگاه، اما شش هفت دانشجوی پرسروصدا به خاطر جلسهی کمیته که از پیش قرارش را گذاشته بودند در اتاق منتظر بنی بودند. ناوا روی تخت گوشهی اتاقشان دراز کشید و خود را زیر پتو قایم کرد. اما جروبحث و دادوبیداد و شوخیها و دود سیگار بالاخره به زیر پتو نفوذ کرد، ناوا دچار ضعف و حالت تهوع شد و دستش را به دیوار گرفت و به دستشویی رفت، سرش به دوار افتاده بود و اثر داروی بیهوشی که کمکم میرفت درد هم کمکم سروکلهاش پیدا میشد. پایش را که داخل توآلت گذاشت، دید که یک نفر روی زمین و نشیمنگاه توآلت بالا آورده و دیگر نتوانست جلو خود را بگیرد: او هم بالا آورد. مدتی طولانی خود را همان جا قایم کرد، زار زد، سرش را روی دستهایش گذاشته بود و دستهایش را به دیوار تکیه داده بود، تا این که مهمانهای پرسروصدایشان رفتند و بنی او را که لرز به تنش افتاده بود پیدا کرد. بنی شانههای او را گرفت و آرام به اتاق هدایتش کرد. دو سال بعد ازدواج کردند، اما ناوا برای حامله شدن مشکل داشت. به سراغ چند دکتر رفتند که هر یک درمانهای مختلفی را پیشنهاد میکردند. بعد از پنج سال دوقلوها به دنیا آمدند، دو دختر به نامهای یووال و اینبال. ناوا و بنی دیگر هرگز درباره آن روز بعدازظهر در خوابگاه با هم حرفی نزدند، انگار بدون یک کلام حرف با هم توافق کرده بودند که حرفی برای گفتن نیست. ناوا در مدرسه درس میداد و مجسمههایش را میساخت. بالاخره بنی آونی هم به ریاست شورای محلی تل ایلان انتخاب شد و همه هم به خاطر گوش شنوا و تواضع و فروتنیاش کلی دوستش داشتند. با این همه او خوب میدانست که چه طور دیگران را مقهور کند، و این کار را طوری میکرد که طرف اصلا متوجه نمیشد که مقهور بنی شده است.
نبش خیابان کنیسه، لحظهای ایستاد و نگاه کرد تا ببیند که سگ هنوز دنبالش میآید یا نه. سگ کنار یکی از درهای باغ ایستاده بود و با دمی لای پاها و دهانی اندکی باز، با صبر و کنجکاوی بنی را میپایید. بنی با صدایی یواش گفت که «بیا» و سگ نفسنفسزنان گوشهایش را تیز کرد و زبان سرخش را نشان داد. معلوم بود که به بنی علاقه دارد، اما تصمیمش را گرفته که فاصلهاش را حفظ کند. اثری از هیچ موجود زندهی دیگری در دهکده نبود، حتا یک گربه یا پرنده. فقط بنی آونی بود و سگ و ابرهایی که آن قدر پایین آمده بودند که بفهمینفهمی سر به نُک سروها میساییدند.
نزدیک برج منبع آب یک پناهگاه عمومی زیرزمینی بود. بنی در آهنی پناهگاه را امتحان کرد، قفل نبود. وارد شد و به دنبال کلید چراغ دستی به دیوار کشید، اما برق پناهگاه قطع بود. با این همه از دوازده پلهی آنجا پایین رفت. از کنار مشعلی نمدار و کثیف گذشت که به تنش ساییده شد و پا به اعماق فضای تاریک گذاشت و در همین حال راهش را از میان اشیایی مبهم گشودـ از میان یک کپه تشک و قفسهای زهواردررفته. هوای سنگین و غلیظ پناهگاه را به درون سینه داد، بعد برگشت و راهش را به طرف پلهها پیدا کرد. بالای پلهها که رسید، بار دیگر کلید چراغ را امتحان کرد، بعد در آهنی را پشت سرش بست و به خیابان خالی قدم گذاشت.
نسیم فرونشسته و مه غلیظتر شده و خطوط خانهها را محو کرده بود، خانههایی که بعضیشان بیش از صد سال عمر داشتند. گچکاری زرد خانهها ترک خورده و ریخته بود و اینجا و آنجا تکههایی خالی بر دیوارها جا گذاشته بود. درختان کاج خاکستریرنگی در حیاطها بود و دیواری از سرو هر خانه را از خانهی بغلی جدا میکرد. هرازگاهی خیشی زنگزده یا دستشوییای پوسیده گرفتار در پیچوتاب سماق و علف و نیلوفر پیچ چشمش را میگرفت.
بنی آونی برای سگ سوت زد، اما سگ باز هم فاصلهاش را حفظ کرد. جلو کنیسه که همراه دهکده در آغاز قرن گذشته ساخته شده بود، غرفهای بود با پوسترهای سینما و شرابسازی محل و همین طور نسخهای از احکام و بخشنامههای شورا با امضای خود بنی. بنی لحظهای روی نوشتههای خود مکث کرد، نوشتههایی که به دلیلی نامعلوم به نظرش هجو یا سراپا غلط میآمد. یکهو به نظرش آمد که از گوشهی چشم شبحی خمیدهپشت را ته خیابان دید، اما تا سرش را برگرداند، تنها چیزی که به چشمش آمد درختچههایی بود در مه. کنیسه منارهای فلزی داشت و درهایش منقش بود به نقش شیر و ستارهی داوود. از پنج پلهی جلو کنیسه بالا رفت و در را امتحان کرد. داخل کنیسه، هوا خنک بود و تقریبا تاریک، با بوی گردوغبار. بر فراز صندوق تورات که با پردهای پوشیده شده بود، در کورسوی شمعی الکتریکی این نوشته را خواند: «پروردگار هماره در برابر دیدگان من است.» بنی آونی در تاریکی در میان صندلیها گشتی زد و بعد از پلهها به قسمت زنها رفت. روی نیمکتها چند کتاب دعای سیاهرنگ و کهنه افتاده بود. بوی عرق کهنه با بوی کتابهای قدیمی درآمیخته بود. با دست یکی از نیمکتها را لمس کرد، چون یک لحظه به نظرش رسید که روسری یا شالی روی نیمکت جا مانده است.
از کنیسه که خارج شد، دید که سگ پای پلهها هنوز منتظر اوست. اما بنی این بار لگدی در هوا رها کرد و گفت: «برو! چخه!» سگ که از قلادهاش یک پلاک اسم آویزان بود نفسنفسزنان سرش را خم کرد، انگار صبورانه منتظر توضیحی از طرف او بود. اما توضیحی در کار نبود. بنی راهش را کج کرد، با شانههای افتاده و ژاکت بزرگ که از زیر کت جیرش بیرون زده بود، و با گامهای بلند به راه افتاد، تنهاش مانند مجسمهی جلو کشتی که امواج را میشکافد به جلو متمایل بود. و سگ با فاصلهای مطمئن به دنبالش به راه افتاد.
ناوا کجا رفته بود؟ رفته بود سری به یکی از دوستهایش بزند و معطل شده بود؟ کاری فوری پیش آمده و مجبور شده بود در مدرسه بماند؟ به کلینیک رفته بود؟ چند هفته پیش که بحثشان شده بود، ناوا بهش گفته بود که مهر و محبتش چیزی نیست جز نقاب، نقابی که زیرش زمهریر بود و بس. بنی جواب نداده بود، فقط باملاطفت لبخندی زده بود، مثل هر وقت دیگر که ناوا عصبانی و کفری میشد. اما لبخندش باعث شده بود که ناوا حسابی جوش بیاورد و فریاد بزند که «تو اصلا اهمیت نمیدی. نه به خودمون، نه به بچههامون!» بنی لبخندش را حفظ کرده و دستش را روی شانهی ناوا گذاشته بود، اما زن دستش را پس زده و باعصبانیت از اتاق بیرون رفته و در را پشت سرش محکم بسته بود. یک ساعت بعد، بنی به آتلیهی دربستهی زن رفته بود تا به او یک فنجان چای سبز داغ با عسل بدهد. فکر کرده بود که نکند ناوا سردش باشد. زن سردش نبود. اما فنجان را گرفته و گفته بود که «مرسی. واقعا اون کار زیادی بود.»
شاید هم در حالی که او در مه سرگردان بود، زن به خانه برگشته بود؟ به برگشتن به خانه فکر کرد. اما فکر خانهی خالیـ مخصوصا فکر آن اتاقخواب خالی با دمپاییهای رنگارنگ زن که مثل قایق اسباببازی پای تخت جا خوش کرده بودندـ حالش را بد کرد و باعث شد که به راهش ادامه دهد. با شانههای افتاده به راه افتاد، خیابانهای هگفن و ترپط را رد کرد تا این که به مدرسهی ناوا رسید. هنوز یک ماه نشده بود که در بحث و مناظره با رقبایش در شورای محلی و وزارت آموزش و پرورش پیروز شده و بودجهی چهار کلاس جدید و یک ورزشگاه بزرگ را گرفته بود.
درهای آهنی مدرسه به خاطر شبات قفل بود. دورتادور ساختمان مدرسه و زمین بازی هم نردهای آهنی بود با سیم خاردار. بنی آونی دو بار نردهی آهنی را دور زد تا این که جایی را پیدا کرد که به نظرش آمد میتواند از آن رد شود. به طرف سگ که در پیادهروی روبهرو ایستاده بود دستی تکان داد، میلههای آهنی را گرفت و خود را بالا کشید، سیم خاردار را کنار زد، دستش را بُرید و به داخل پرید و قوزک پایش قدری پیچ خورد. در حالی که از پشت دستش خون میآمد، در زمین بازی لنگلنگان به راه افتاد.
از یک در کناری وارد ساختمان شد و خود را در راهرویی دراز یافت که به چندین و چند کلاس درس منشعب میشد. هوا پر بود از بوی عرق و غذای مانده و گچ تختهسیاه. اینجا و آنجا کف راهرو پوست پرتغال و تکهکاغذ افتاده بود. بنی آونی از دری نیمهباز وارد یکی از کلاسها شد. روی میز معلم یک تختهپاککن بود و یک برگ کاغذ که رویش چیزی نوشته شده بود. بنی کاغذ را برداشت و دستخط را وارسی کرد؛ دستخط زنانه بود، اما مال ناوا نبود. بنی کاغذ را که حالا دیگر خونی بود روی میز گذاشت و به تختهسیاه نگاه کرد. با همان خط زنانه این کلمات را روی تختهسیاه دید: «زندگی آرام روستا در برابر زندگی پر شروشور شهرــ لطفا تا چهارشنبه تحویل بدهید.» زیر این جمله، این کلمات را دید: «سه فصل بعد را بادقت در خانه بخوانید و برای پاسخ دادن به پرسشهای پشت صفحه آماده شوید.» و روی دیوار قاب عکسهای تئودور هرتزل و رئیس جمهور و نخست وزیر را دید، به علاوه چند نقاشی، ازجمله یکی که میگفت: «طبیعتدوستها از گلهای وحشی محافظت و مراقبت میکنند.»
میزها را به یک سو هل داده بودند که احتمالا نتیجهی هجوم دانشآموزها به طرف در پس از به صدا درآمدن زنگ مدرسه بود. در تاقچهی پنجرهها گلهای شمعدانی فراموششده و تشنه بودند. روبهروی میز معلم یک نقشهی بزرگ اسرائیل آویزان بود با دایرهای سبزرنگ و بزرگ دور روستای تل ایلان در کوهپایهی منطقهی مناشه. کتی بیصاحب از جالباسی آویزان بود.
بنی آونی از کلاس بیرون رفت و با اندکی لنگی در راهروهای خالی به راه افتاد، خونی که از دستش میچکید مسیرش را علامت میزد. به توآلتهای ته سالن که رسید، فکر کرد باید سری هم به توآلت زنانه بزند. پنج توآلت آنجا بود. بنی پشت تکتک درها را وارسی کرد و حتا به اتاقک وسایل نظافتچی هم نگاهی انداخت. بعد به راهرویی دیگر پیچید و راهرویی دیگر، تا این که بالاخره به اتاق معلمها رسید. بیرون در لحظهای مکث کرد و انگشتش را به این کلمات کشید، «اتاق آموزگارانــ ورود دانشآموزان بدون اجازه ممنوع»، انگار کلمات را به خط بریل نوشته بودند. به فکرش رسید که شاید جلسهای در جریان است و او نمیخواست جلسه را قطع کند، اما در عین حال احساس کرد که باید وارد شود. اما اتاق خالی و تاریک بود، پنجرهها بسته و پردهها کشیده. دو طرف اتاق بزرگ دو ردیف قفسهی کتاب بود. و درست وسط اتاق میزی دراز در محاصرهی بیست و یکی دو صندلی، و روی میز فنجانهای خای و نیمهخالی و چند کتاب و دفاتر حضور و غیاب و چند دفتر. کنار دورترین پنجره قفسهای بزرگ دید با کشویی مخصوص هر معلم. کشوی ناوا را پیدا کرد، بیرون آورد و روی میز گذاشت. داخل کشو چند دفترچه دید، یک قوطی گچ، چند آبنبات گلودرد، و یک جلد خالی عینکآفتابی. بعد از قدری تامل کشو را به سر جایش بازگرداند. آن سوی میز، شالی آویزان از پشتی یکی از صندلیها دید که به نظرش آشنا آمد: شبیه یکی از شالهای ناوا بود. اما در این نور کم که نمیتوانست مطمئن شود. با این حال شال را برداشت، دست خونیاش را با آن پاک کرد، بعد تایش کرد و در جیب کتش گذاشت. از اتاق معلمها بیرون زد، لنگلنگان در راهروی پر از در به راه افتاد و در همان حال در تمام کلاسها سرکی کشید. دستگیرهی در اتاق پرستار مدرسه را فشار داد، به اتاقک سرایدار نگاهی انداخت، و بالاخره از ساختمان بیرون رفت، اما نه از دری که وارد شده بود. لنگلنگان از زمین بازی گذشت، از نرده بالا رفت، سیم خاردار را کنار زد و پرید، این بار آستین کتش جر خورد.
قدری پای نرده ایستاد و منتظر ماند، بی آن که بداند در انتظار چیست تا این که سگ را دید که آن طرف خیابان، ده متری دورتر، نشسته و با جدیت تمام او را سُک میزد. به فکرش رسید که سگ را به خانه ببرد و نگه دارد. اما سگ بلند شد و کش و قوسی آمد و با حفظ فاصله آرام به راه افتاد.
بنی آونی یک ربع ساعتی با پای لنگ در خیابانهای خالی از آدم به دنبال سگ راه افتاد و در همین حال شال چارخانهای را که شاید مال ناوا بود و شاید هم نه دور دست خونآلودش پیچید. آسمان خاکستری ابرآلود سر به سرشاخههای درختان میسایید و مه غلیظ گُلهبهگُله در حیاط خانهها جا خوش کرده بود. چند قطره باران به صورتش خورد، اما مطمئن نبود که باران باشد و راستش اهمیتی هم نمیداد. فکر کرد پرندهای روی دیوار میبیند، اما نزدیکتر که شد فهمید که پرنده یک قوطیحلبی خالی بیشتر نیست.
چیزی نگذشت که به کوچهای باریک رسید بین دو حصار بلند از گل کاغذی. تازگی دستور داده بود که کوچه را دوباره سنگفرش کنند و چند روز پیشتر صبح شخصا به آن سر زده بود. از آن کوچه بار دیگر از خیابان کنیسه سر درآورد. سگ طوری جلوتر از او راه میرفت که انگار دارد راه را نشانش میدهد. نور روز از قبل هم کمتر و ماتتر شده بود. از خود پرسید که بهتر نیست راست برگردد خانه؟ بالاخره شاید ناوا اصلا به خانه برگشته باشد، شاید در حال استراحت باشد و متعجب از غیبت او، شاید هم اصلا نگران او باشد. اما فکر خانهی خالی او را به وحشت انداخت و برای همین لنگلنگان به راهش ادامه داد، به دنبال سگ رفت که اصلا سر برنمیگرداند و پوزهاش رو به زمین بود، انگار راه را بو میکشید. خیلی زودـ احتمالا پیش از غروبـ بارانی تند درختها و پشتبامها و پیادهروها را از خاک و گردوغبار میشست و تمیز میکرد. فکرهایی از سرش گذشت، چه میشد اگر میشد، ولی محال بود. بعد رشتهی افکارش منحرف شد. عادت ناوا این بود که با دخترها در بالکن پشتیِ مشرف به درختان لیمو بنشینند و سه تایی با هم پچپچ کنند. بنی هرگز نفهمیده بود که از چه حرف میزنند و راستش برایش فرقی هم نمیکرد. اما حالا که برایش فرق میکرد، درمانده بود. احساس میکرد باید تصمیمی بگیرد، اما بنی آونی که هر روز سرِ کار تصمیم پشت تصمیم میگرفت، ناگهان به جانش شک افتاده بود و اصلا سر درنمیآورد که دیگران از او چه انتظاری دارند. در همین حال سگ از حرکت ایستاد و ده متر آن طرفتر در پیادهرو نشست؛ بنی هم از او پیروی کرد و روی همان نیمکت پارک یادبود نشست که ظاهرا ناوا دو سه ساعت پیشتر نشسته بود. خود را به وسط نیمکت کشید، دست خونآلودش پیچیده در شال، کتش دکمهبسته در برابر بارانی که داشت نمنم شروع به باریدن میکرد. و همانجا نشست، در انتظار همسرش.