انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی
ـ بخش اول ـ
نوشته : مری آن شافر
ترجمه: فلور طالبی
یادداشت مترجم:
ماجراهای جنگ دوم جهانی همیشه مرا به خود خواندهاند. تصور اینکه گروهی از فرهیختهترین اقوام و ملتها، با پیشرفتهترین ابزار، وحشیانهترین و رذیلانه ترین اعمال را با هم میهنان خود و همسایگانشان بکنند، به راستی حیرت انگیز است. اتفاقات جنگ دوم نه در زمان حمله هونها، و نه در دوران نرون و دیوانگانی نظیر او، که در قرن بیستم و در پیشرفتهترین ممالک جهان به لحاظ سیاسی، فرهنگی و اقتصادی روی داده است.
دانستن داستانهای زمان جنگ، همواره یادآور خشونت، وحشت، و سهمناکی جنگ است. اگر چه بلافاصله پس از آتش بس، و پس از تماشای آن همه ویرانی، نابسامانی و از کف رفتن سرمایه نسلها، دولتمردان مشغول تدارک نبردهای دیگر شدند، اما هراس از جنگ امروز بیش از همیشه در جهان هویداست. متدهای جنگ هم تغییر کرده است. دیگر تنها کشور گشایی و اشغال سرزمینها و به بردگی کشاندن شهروندان مغلوب هدف جنگافروزان نیست. همه در پی چیرگی بر جهانند و هرچه در آن باقیمانده است. در این میان دیوانگانی که بر طبل جنگ، هر جنگی و به خصوص در ایران، میکوبند، یا نمیدانند یا نمیخواهند بدانند که چه پیآمدهای سهمگینی را آرزو میکنند.
در جنگ دوم جهانی، جزیره بریتانیا تقریباً تنها خاکی در اروپا بود که توسط آلمانیها اشغال نشد. اگرچه جزایر کانال مانش که متعلق به انگلستان بود این شانس را نداشتند و بلافاصله پس از اشغال پاریس به تصرف نیروهای آلمان در آمدند. هیتلر و یاران دیوانهاش، آرزوی تصرف لندن را به گور بردند ولی لندن درست مثل برلین آماج بیشترین حملات هوایی و بمب افکنها شد. در این میان نظم و مدیریت بحرانی که انگلیسیها به نمایش گذاشتند، اعجاب برانگیز و تحسین آمیز است. لندنی که مدام زیر ضرب حملات هوایی بود، به خصوص از سالهای ۴۴-۱۹۴۰ تنها با مدیریت دقیق و دلسوزانه و با ارتباط همدلانه دولت و مردم از پس همه مشکلات برآمد و پای واپس نکشید. این جنبههای جنگ دوم هم حیرت انگیز است.
داستانی را که برایتان ترجمه کردهام، شرح نامههایی است توسط یک نویسنده جوان در لندن و اعضای یک انجمن ادبی در گرنزی از جزایر کانال مانش، نوشته میشود. نویسنده در میان رد و بدل شدن نامهها و تلگرافهای بسیار، داستان چگونگی تلاش مردم تحت اشغال برای زنده ماندن و امیدوار بودن را بازگو میکند.
چیزی که بیش از همه مرا به ترجمه این کتاب واداشت، اهمیت کتابخوانی و انجمنهای ادبی در حفظ سلامت روانی آدمها در شرایطی غیرانسانی است.
ترجمه این کتاب را به همه نویسندگان، روزنامه نگاران و شعرای در بند میهنم پیشکش میکنم.
توضیح شهروند بیسی پیرامون نام کتاب: مری آن شافر، نویسنده آمریکایی، نام کتاب خود «انجمن ادبی کیک پوست سیب زمینی گرنزی» را از انجمن ادبیای به نام «جامعه ادبی کیک پوست سیب زمینی خواران جزیره گرنزی» گرفته که در جنگ جهانی دوم در زمان اشغال این جزیره توسط آلمانها تشکیل شده بود. گرنزی (Guernsey) مجموعهای از جزایر وابسته به پادشاهی متحده است که در نزدیکی بریتانیا در کانال مانش نزدیک سواحل نرماندی فرانسه واقع شدهاست. این جزایر بخشی از جزیرههای مانش هستند. اگر چه وظیفه دفاع از این جزایر بر عهده بریتانیاست، ولی این جزایر بخشی جدا از پادشاهی متحده محسوب میشود و جزو اتحادیه اروپا نیستند. برگزیدن این نام از آن روی بود که اعضای انجمن در جلسات خود، به علت شرایط بد اقتصادی ناشی از جنگ و اشغال، با کیک پوست سیب زمینی پذیرایی میشدند. [شهروند بیسی]
———————-
هشتم ژانویه ۱۹۴۶
ناشر محترم، آقای سیدنی استارک،
بنگاه انتشاراتی استفنز و استارک
ساختمان سنت جیمز، آپارتمان ۲۱
لندن، انگلستان
کد پستی: اس. دبلیو. ۱
سیدنی عزیز،
هیچ میدانستی که سوزان اسکات میتواند معجزه کند؟ بیشتر از چهل جلد کتاب فروختیم، که البته خیلی لذت بخش بود، اما از نظر من هیجان انگیز تر از همه خوراکیها بودند. سوزان توانسته بود از جایی کوپن شکر و تخم مرغ واقعی برای کرم روی کیک گیر بیاورد. اگر در همه برنامه های معرفی کتاب، این خوراکها را روی میز بگذارد، با خوشحالی سراسر کشور را با او خواهم پیمود. فکر میکنی اگر یک پاداش خوب به او بدهی بتواند کره هم پیدا کند؟ چطور است آزمایش کنیم؟ میتوانی از حق چاپی که به من میدهی کم کنی.
حالا خبرهای بد. پرسیده بودی برای کتاب تازه چه فکری کردهام. سیدنی عزیز، باید بگویم هیچ.
عنوان مسخرگیهای انگلیسی البته جذاب به نظر میرسد. بالاخره یک نفر باید در باره انجمن معترضین به ستایندگان خرگوشهای انگلیسی چیزی بنویسد! باور نمیکنی که من حتی عکسهایی از طرفداران سندیکاهای کارگری، شرکتهای دفع سوسک و موش و نظایر اینها پیدا کردهام که با پلاکارد در خیابان آکسفورد به راه افتاده فریاد میزنند «مرگ بر بئاتریکس پاتر!» ولی به راستی پس از عنوان چه میتوان در باره اینها نوشت؟ هیچ.
نوشتن چنین کتابی دیگر به هیجانم نمیآورد. قلب و روحم آماده آن نیست. با وجود عشقی که به ایزی بیکر استاف دارم – که میدانی زیاد هم دارم – دیگر مایل به نوشتن هیچ چیز زیر این نام نیستم. دیگر نمیخواهم نقش یک روزنامه نگار سر به هوا را بازی کنم. میدانم که خنداندن یا لااقل لبخند بر لبان مردم نشاندن در روزهای جنگ کار کمارزشی نیست، اما دیگر نمیخواهم این کار را بکنم. این روزها با دریل هم نمیتوانم معنایی برای همه این اتفاقات استخراج کنم و خدا میداند برای نوشتن طنز اول باید معنا و تعادلی در زندگی داشته باشی.
باید بگویم خوشحالم که فروش خوب ایزی بیکر استاف به جنگ میرود برای بنگاه انتشاراتی استفنز و استارک درآمد خوبی داشته. لااقل ضررهای زندگی آن برونته را جبران کرده و وجدان مرا آسوده ساخته است.
با سپاس از همه چیز، دوستدارت،
ژولیت
تذکر: دارم مجموعه مکاتبات خانم مونتاگ را میخوانم. میدانی این زن بداخلاق برای جین کارلایل چه نوشته است؟ «جین کوچک من، هرکس با مهارتی به دنیا میآید و مهارت تو در نوشتن یادداشتهای کوتاه و دلنشین است.» امیدوارم جین به صورتش تف انداخته باشد!
از سیدنی به ژولیت
دهم ژانویه ۱۹۴۶
دوشیزه ژولیت اشتون
ساختمان گِلِب، آپارتمان ۲۳
چلسی، لندن
کد پستی: اس. دبلیو.۳
ژولیت عزیز:
تبریکات مرا بپذیر! سوزان اسکات گفت در برنامه کتابخوانی با شرکت کنندگان رفتاری فوقالعاده داشته ای. بنابراین خواهش میکنم نگران سفرهای بعدی نباش. من حتی یک لحظه در موفقیت تو تردید نداشتهام. کسی که شاهد اجرای درخشان «آوازهای پسرک چوپان در دره فروتنی» در هجده سال پیش بوده، به خوبی میداند که قادری شنوندگانت را بلافاصله محسور کنی. یک سفارش: پیشنهاد میکنم این بار در پایان کتابخوانی کتابت را به سوی شنوندگان پرتاب نکن!
سوزان به نشان دادن تو و معرفی کتابت به کتابفروشیهای بَث تا یورکشایر خیلی امیدوار است. و البته سوفی هم از هیجان ادامه سفرت تا اسکاتلند سر از پا نمیشناسد. من با سختترین چهره برادر بزرگتر که میدانستم به او گفتم معلوم نیست چه پیش بیاید. میدانم که سوفی خیلی دلش برایت تنگ است اما باید حواسم به منافع استفنز و استارک باشد.
همین امروز آمار فروش ایزی را در لندن و هوم کانتیز دیدم. عالی است! دوباره به تو تبریک میگویم!
در باره مسخرههای انگلیسی زیاد فکر نکن. بهتر آن که همین حالا از این پروژه دست بشویی تا شش ماه دیگر. با توجه به بازار و از نظر تجاری جذاب به نظر میرسید. ولی قبول دارم که چنین موضوعاتی خیلی زود میتوانند خسته کننده شوند. موضوع دیگری- چیزی که از آن خوشت بیاید- پیدا خواهد شد.
قرار شام قبل از اینکه به سفر بعدی بروی؟ بگو کی.
دوستدارت،
سیدنی
تذکر: باید بگویم تو هم یادداشتهای کوتاه دلنشینی مینویسی!
از ژولیت به سیدنی
یازدهم ژانویه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
البته. خیلی هم خوب است. میشود در جایی نزدیک رودخانه باشد؟ من اویستر و شامپاین میخواهم، و خوراک گوشت سرخ شده، اگر بشود گیر آورد؛ اگر نشد به جوجه راضیام. واقعاً از فروش خوب ایزی خوشحالم. به نظرت آنقدر خوب هست که لازم نباشد چمدانم را ببندم و از لندن بروم؟
از آنجایی که تو و بنگاه اس و اس مرا به یک نویسنده نسبتاً موفق تبدیل کردهاید، شام با من.
دوستدارت،
ژولیت
تذکر: یادت باشد که من کتاب «آوازهای پسرک چوپان در دره فروتنی» را به سوی شنوندگان پرتاب نکردم. میخواستم به پای شنوندگان بیندازم ولی نشد.
از ژولیت به سوفی اشتراشان
دوازدهم ژانویه ۱۹۴۶
خانم اشتراشان
مزرعه فئوشان، نزدیک اوبان
ارژیل
سوفی عزیز،
البته که در آرزوی دیدارت هستم. اما میدانی که فعلاً یک ماشین بی روح و بی ارادهام. سیدنی فرمان داده که به بَث، کولچِستِر، لید بروم و البته چند باغ و پارک دیگر که در حال حاضر همه را به یاد نمیآورم. و اعتراف میکنم که نمیتوانم همه چیز را ول کنم و به سوی اسکاتلند بغلتم. ابروهای سیدنی پایینتر میآیند چون چشمانش را ریز خواهد کرد و با آرامش قدمی خواهد زد. و تو بهتر میدانی که این حالت سیدنی چقدر ترسناک است!
کاش میتوانستم یواشکی به مزرعه تو بیایم و ساعتی با تو باشم. اجازه خواهی داد پاهایم را روی مبل دراز کنم؟ بعد یک پتو رویم خواهی کشید و یک چایی گرم برایم خواهی آورد. بگو ببینم الکساندر که از اشغال دایمی مبلش دلخور نخواهد شد. گفته بودی که مرد صبوری است ولی خوب صبوری هم اندازه ای دارد.
چرا این قدر دلتنگم؟ باید از فکر خواندن ایزی برای این همه شنونده مشتاق به وجد بیایم. میدانی که چقدر از گفتگو در باره کتاب و کتابخوانی خوشم میآید. و از شنیدن این همه تعارف و تعریف. باید از شادی پرواز کنم. ولی واقعیت این است که غمگینم، خیلی غمگینتر از روزهای جنگ. سوفی، همه چیز در هم شکسته است. جادهها، ساختمانها، و بیشتر از همه مردم.
شاید این بازتاب میهمانی مزخرف شامی است که دیشب رفتم. غذای خوبی نبود، ولی بیشتر از این هم انتظاری نیست. چیزی که اعصابم را بهم ریخت میهمانان بودند. باید بگویم ناامید کننده ترین آدمهایی بودند که تا به حال دیدهام. گفتگو بر سر بمبها بود و گرسنگی. سارا مورکرافت را به یادت هست؟ آنجا بود. مجموعه ای از استخوان و پوست ترک ترک شده و ماتیک قرمز به رنگ خون! یادت هست که چقدر خوشگل بود؟ یادت هست که چطور عاشق و دیوانه آن جوان سوارکاری بود که به کمبریج رفت؟ البته سوارکار جوان با او نبود. حالا سارا با دکتری ازدواج کرده که پوست خسته و خاکستری دارد و پیش از حرف زدن زبانش را با صدای مضحکی به سقف دهانش میکوبد. و تازه او در مقابل جوانی که سر میز شام پهلوی من نشسته بود، مجسمه عشق و شیدایی بود. و مرد پهلوی من مجرد هم بود، آخرین مرد مجرد دنیا! آه خدای من چقدر بدجنس شدهام!
قسم میخورم سوفی که بلایی سرم آمده است. هر مردی که میبینم غیرقابل تحمل است. شاید باید انتظاراتم را پایین بیاورم. البته نه به اندازه دکتر پوست خاکستری زبان بشکن زن، بلکه از آن هم پایینتر! حتی نمیتوانم این را به گردن جنگ بیندازم. قبل از جنگ هم محبوب مردها نبودم، یادت هست؟
به نظر تو ممکن است مأمور گرم کردن اجاق سنت سویتین عشق اول و آخر من باشد؟ از آن جایی که هرگز با او سخنی نگفتهام بعید به نظر میرسد که او عشق واقعی من باشد ولی حداقل از ناامیدی بهتر است. هرچه باشد موهای سیاه خوشگلی داشت. و بعد از آن سال شاعران بود. یادت هست؟ سیدنی از به دام انداختن آن شاعران خیلی ذوق زده بود. باید هم میبود. خودش مرا به آنها معرفی کرده بود. بیچاره آدریان. میدانم که لزومی ندارد اشعار سوزناک او را برایت بخوانم. اما سوفی، راستی راستی مشکل من چیست؟ به نظر تو خیلی سخت میگیرم؟ خوب نمیخواهم فقط برای عروس شدن عروسی کنم. فکر میکنم بدبختی بدتر از این نیست که همه عمرت را با کسی به سر بری که حتی نمیتوانی با او صحبت کنی. یا بدتر نتوانی بنشینی و از سکوت لذت ببری.
چه نامه شکوه آمیز و ناامیدکننده ای! متوجهی؟ بالاخره موفق شدم خیالت را از اینکه نمیتوانم به اسکاتلند بیایم راحت کنم. ولی خیلی مطمئن نباش. سرنوشت من دست سیدنی است!
دومینیک را از طرف من ببوس و بگو چند روز پیش موشی به بزرگی سگ شکاری دیدم.
دوستدار تو و الکساندر و بیشتر تو،
ژولیت
[. . . ادامه دارد]
انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی ۲
انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی ۳