انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی -۲
از داوسی آدامز، گِرنزی، جزایر مانش، به ژولیت
دوازدهم ژانویه ۱۹۴۶
دوشیزه ژولیت اشتون
خیابان اوکلی، پلاک ۸۱
چلسی، لندن
کد پستی: اس. دبلیو. ۳
دوشیزه اشتون گرامی،
نام من داوسی آدامز است و در مزرعه خود در محدوده شهر سنت مارتینز در جزیره گرنزی زندگی میکنم. شما را از آنجهت میشناسم که کتاب قدیمی دارم، که روزگاری متعلق به شما بوده، منتخب مقالات ایلیا، نوشته چارلز لَمب که اسم واقعی نویسنده است. اسم شما و آدرستان داخل جلد نوشته شده بود.
اجازه بدهید بی پرده صحبت کنم _ من عاشق کارهای چارلز لَمب هستم. کتابم منتخبی از آثار اوست، بنا براین باید کارهای دیگری هم از او چاپ شده باشد. مایلم این کارها را بخوانم. و اگرچه آلمانیها از جزیره رفتهاند اما کتابفروشی هم در گرنزی باقی نگذاشتهاند.
از شما خواهشی دوستانه دارم. میتوانید لطف کرده و آدرس یک کتابفروشی معتبر را در لندن برایم بفرستید؟ خیال دارم کتابهای بیشتری از لَمب بخوانم. یک سؤال دیگر هم دارم. آیا تحقیقی در باره زندگی چارلز لَمب هست؟ اگر هست، چگونه ممکن است که من یک جلد آن را پیدا کنم؟ با همه درخشندگی و خلاقیت ذهنی آقای لَمب، من فکر میکنم اندوه سنگینی در زندگی داشته است.
در سالهای اشغال آلمانیها، نوشته های لمب بارها موجب خنده و نشاط من میشد. به خصوص وقتی از کباب کردن گوشت تعریف میکند. انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنزی هم به خاطر گوشت کباب شده ای تاسیس شد که مجبور بودیم از سربازان آلمانی پنهان کنیم. بنابراین میبینید که یکجور وابستگی خانوادگی به چارلز لَمب احساس میکنم!
از زحماتم شرمندهام. ولی اگر درباره او هیچ ندانم واقعاً متأسف خواهم شد. نوشته های او سبب یافتن دوستان خوبی است که دارم.
امیدوارم خیلی مایه زحمت نباشم،
داوسی آدامز
تذکر: دوست خوبم خانم ماگری نیز کتابچه کوچکی خریده که آن هم روزگاری به شما تعلق داشته. آیا شعله ای بود؟ دفاعیه ای در باره موسی و ده فرمان. او از یادداشتی که در یکی از صفحهها نوشتهاید خیلی خوشش میآید: «سخنان خداوند یا راه حل کنترل توده های مردم؟» بالاخره تصمیم گرفتید کدامیک؟
از ژولیت به داوسی
پانزدهم ژانویه ۱۹۴۶
آقای داوسی آدامز
لِوولارِن، لَبووی
سنت مارتینز، گرنزی
آقای آدامز عزیز،
باید بدانید من دیگر در خیابان اوکلی زندگی نمیکنم. ولی خوشحالم که نامه شما مرا، و کتاب من شما را پیدا کردهاند. جدا شدن از منتخب مقالات ایلیا خیلی سخت بود. دو جلد از این کتاب را داشتم و باید جای خالی برای کتابهای تازه فراهم میشد. ولی همیشه از فروش آن احساس خیانتکاری میکردم. نامه شما زخم کهنه مرا التیام داد.
در حیرتم چطور کتاب به گرنزی رسیده است؟ شاید کتابها یک نیروی مرموز و قدرتمند دارند که آنها را به خواننده مطلوبشان ره مینماید. اگر اینطور باشد چه عالی است. زیرا برای من لذتی بالاتر از گشت و گذار در کتابفروشیها نیست.
بلافاصله پس از دریافت نامه شما به کتابفروشی هیستینگز و پسران رفتم. سالهاست که به این کتابفروشی میروم و البته کتابی را که میخواهم حتماً مییابم، بعلاوه سه کتاب دیگر که نمیدانستهام که چقدر به آنها نیازمندم. به آقای هیستینگز گفتم که شما یک جلد خوب و تمیز (و نه دارای خصوصیات منحصر به فرد) از کتاب مقالات بیشتری از ایلیا میخواهید. بزودی با فیش رسید برایتان خواهد فرستاد. باید بگویم او هم از اینکه شما دوستدار چارلز لَمب هستید خوشوقت شد. آقای هیستینگز معتقد است بهترین شرح حال لمب توسط ای. وی. لوکاس نوشته شده و قول داد دنبال یک جلد خوب آن برایتان بگردد. البته ممکن است مدتی طول بکشد.
تا کتاب پیدا شود خواهش میکنم این هدیه را از من بپذیرید. منتخبی از نامه های لمب. فکر میکنم بهتر از هر شرح حالی از او و روحیاتش برایتان خواهد گفت. ای. وی. لوکاس به نظر جدیتر از آن میآید که قطعه محبوب من از چارلز لَمب را در کتابش آورده باشد: «درینگ درینگ درینگ، بوم بوم بوم، ویز ویز ویز، هِن هِن هِن، تلیک تلیک تلیک، شترق! بالاخره نفرین خواهم شد. دو روز است که بی وقفه مینوشم. سطح اخلاقیم در پایینترین حد خود است و رنگ و روی باورهای مذهبیم به شدت پریده.» این را در نامه صفحه ۲۴۴ خواهید یافت. این نامهها اولین نوشتههایی بود که از لمب خواندم و با شرمساری باید بگویم تنها به این سبب این نامهها را خواندم که جای دیگری خوانده بودم روزگاری مردی بنام لمب به ملاقات دوست زندانیش لِی هانت رفت که به بدگویی از ولیعهد محکوم شده بود.
و در زمانی که از هانت دیدار میکرد به او کمک کرد سقف سلولش را نقاشی کند. آبی آسمانی با تکه های ابر پراکنده. بعد یک بته رُز را روی یکی از دیوارها کشیدند. و سپستر فهمیدم که لَمب به خانواده دوستش هانت کمک مالی میکرده است، در حالیکه خودش از فقر مفرط رنج میبرده. و جالب است بدانید که به کوچکترین دختر هانت آموخت چگونه دعای صبح را وارونه بخواند. خوب بدیهی است که همه میخواهند در مورد چنین مردی هرچه هست بدانند.
برای همین من عاشق خواندنم: گاهی یک نکته کوچک توجه خواننده را در کتابی جلب میکند و آن نکته او را به کتاب دیگر و نکته ای در کتاب دوم او را به سومی و چهارمی ره مینمایاند. تصاعد هندسی است. بی انتها و لبریز از شادی و لذت و نشاط.
لکه قرمز روی کتاب که به رنگ خون است، باید بگویم خون است. یک بی احتیاطی. کارت پستالی که داخل کتاب است پرتره نقاشی شده لمب است که توسط دوستش ویلیام هازلیت کشیده شده است.
اگر فرصت پاسخ دادن داشتید، ممکن است برخی نکات را برایم روشن کنید؟ در حقیقت سه سؤال دارم. چرا باید خوراک گوشت خود را پنهان میکردید؟ چطور کباب گوشت سبب شد شما یک انجمن ادبی تاسیس کنید؟ و از همه مهمتر اینکه پای پوست سیب زمینی دیگر چیست؟ و چرا نامش بخشی از نام انجمن ادبی شماست؟
من آپارتمان دیگری را به طور موقت اجاره کردهام. شماره ۲۳ از ساختمان گِلِب و در چلسی لندن. با کد پستی اس. دبلیو. ۳. آپارتمان خیابان اوکلی من در ۱۹۴۵ بمباران شد و من هنوز دلتنگش هستم. خیابان اوکلی جای خیلی خوبیست. میتوانستم از هر سه پنجره آپارتمانم تایمز را ببینم. میدانم که خیلی شانس آوردهام که جایی در لندن برای زندگی یافتهام، ولی خوب ترجیح میدهم بیشتر شکایت کنم تا سپاسگزاری. خیلی خوشحالم که برای یافتن ایلیا به یاد من افتادید.
با ارادت
ژولیت اشتون
تذکر: هنوز نتوانستهام در مورد موسی تصمیم بگیرم. مشغول فکرم.
از ژولیت به سیدنی
هجدهم ژانویه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
باید بدانی این یک نامه نیست. تقاضای بخشش است. خواهش میکنم نِق نقهای مرا در باره میهمانیهای عصرانه معرفی کتاب ایزی، ببخش. من بودم که نوشته بودم بیرحمی؟ هرچه گفتهام باز پس میگیرم. اعتراف میکنم عاشق بنگاه استیفنز و استارک هستم که مرا از لندن بیرون میفرستد.
امروز شهر بَث برق میزند. هلالیهای سفید و زیبای خانه های سرپا و سالم و تمیز، به جای خانه های سیاه و اندوهناک لندن. یا حتی از آن هم بدتر توده های سنگ و خاک و چوب در جایی که قبلاً بناهایی آباد بوده است. چه نعمتی است نفس کشیدن در هوایی پاک و تازه و به دور از دود زغال و گَرد و خاک. هوا خنک است اما از سوز لعنتی لندن خبری نیست. حتی مردم کوچه و بازار هم متفاوتند. راست قامت و شاد مانند ساختمانهایشان نه خمیده، شکسته و خسته مثل لندنیها.
سوزان میگفت حاضران در میهمانی عصرانه کتابفروشی آبوت خیلی از ایزی لذت بردهاند. من هم همینطور. پس از دو یا سه دقیقه اول بالاخره توانستم دهانم را باز کنم و تا میتوانم خوش بگذرانم.
سوزان و من فردا به سوی کتابفروشیهای کولچستر، نورویک، کینگزلین، برادفورد و لیدز راهی خواهیم شد.
با سپاس و مهر،
ژولیت
از ژولیت به سیدنی
بیست و یکم ژانویه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز
دوباره میتوان از مسافرت در شب لذت برد! مجبور نیستی تمام سفر را در راهروهای قطار بایستی، قطاری که تو را میبرد مجبور نیست ساعتها در ایستگاه بماند تا قطارهای حامل سربازان بگذرند و از پرده های سیاه پشت پنجرهها هم خبری نیست. از هر شهر و آبادی که گذشتیم، پنجرهها باز و روشن و شاد بود و من میتوانستم بار دیگر به داخل خانهها سرک بکشم. در طول جنگ که نمیشد. و نمیدانی چقدر دلم برای این سرک کشیدن تنگ شده بود. به نظرم میآمد همه شبیه به موشهای کور شدهایم که در داخل تونلهایمان سرگردانیم. البته من از آن فضولها نیستم، میدانی که؟ آنها به اتاق خواب مردم هم کار دارند، ولی تماشای خانواده ای که با هم دور میز آشپزخانه نشسته و شام میخورند براستی زیباست. میتوانم تمام زندگی آنها را با گوشه چشمی به میزها، یا قفسه های کتابخانه، یا شمعهای روشن، یا کوسنهای خوشرنگ روی مبلها در خیالم تصور کنم.
امروز در کتابفروشی تیلمان، یک آدم بدجنس و خود بزرگ بین هم آمده بود. وقتی گفتههایم در مورد ایزی به پایان رسید، و پرسیدم اگر سؤالی هست، ناگهان از جا پرید و به سمت گلوی من یورش آورد که چطور من، یک زن بی قابلیت، جرئت کرده و از اسم آیزاک بیکرستاف استفاده کردهام. «آیزاک بیکراستاف حقیقی، آن روزنامه نگار معروف، روح و قلب مقدس ادبیات قرن هجدهم، که حالا مرده و تو داری نامش را به لجن میکشی.»
قبل از اینکه من فرصت کنم دهان باز کنم، خانمی در ردیفهای آخر، از جا پرید و گفت: «به شین حرف مفت نزن! تو نمی تونی کسی را که وجود نداره به لجن بکشی! آیزاک بیکراستاف اسم مستعار ژوزف آدیسن بوده که ستون بازرس را مینوشته! دوشیزه اشتون هر اسمی را که بخواهد میتونه انتخاب کنه. به شین و خفه خون بگیر!» چه مدافع قدرتمندی! پس از آن مردک معترض برخاست و با شتاب از کتابفروشی بیرون رفت.
بگو ببینم سیدنی آیا تو مردی بنام مارکام وی رینولدز را میشناسی؟ اگر نمیشناسی ممکن است در باره اش تحقیق کنی؟ از کی کیه، یا کتاب دومزدی، یا حتی اسکاتلندیارد؟ شاید هم به راحتی از راهنمای تلفن بتوانی پیدایش کنی. این آقا در بَث که بودم، یک دسته گلهای بهاری زیبا برایم فرستاد، یک دوجین رُز سفید به هنگام حرکت قطار، و انبوهی رُز قرمز در نورویک. بدون هیچ یادداشتی و تنها کارت ویزیت.
فکرش را که میکنم به حیرت میافتم که چگونه از برنامه سفر، حرکت قطارها، و آدرس هتلهای من و سوزان باخبر است؟ این گلها که برایت نوشتم وقتی وارد اتاقم شدم، آنجا بودند. نمیدانم باید از داشتن چنین طرفداری ذوق زده شوم یا بترسم.
قربانت
ژولیت