بازی میکنم، پس هستم
نگاهی به رمان لبخند مریم نوشتهی قاضی ربیحاوی
رمان «لبخند مریم» روایت زندگی خانوادهای است که در اثر جنگ آسیب شدید دیدهاند. جنگ باعث معلولیت تنها دخترشان مریم شده و همچنین باعث شده که از شهر خود آواره شوند و ناچار به مجتمع آوارگان رو آوردهاند. مجتمعی که افراد آسیبدیدهی دیگری را هم در خود جاداده است. در واقع زن و مرد راوی هردو افراد تحصیل کردهای هستند با رویاهای آرمانطلبانه در سر و رویای آزادی و زندگی خوب که در اثر جنگ به افرادی جنگزده بدل شدهاند که مجبورند در فضای اردوگاهی زندگی کنند و خواستههایشان در حد داشتن یک حمام و سرویس بهداشتی شخصی تنزل کند. زن و مردی که گویا جنگ شکاف عمیقی بین رابطهی عاشقانهشان ایجاد کرده است. گسست عاطفی آنها از زمانی رخ میدهد که بعد از تولد دختر معلولشان مریم، مرد راوی تصمیم میگیرد برای پایاندادن به رنج مریم او را از بین ببرد و این تصمیم را با زن در میان میگذارد. زن چون عاطفهای مطلق در برابر او قدعلم میکند و او را به چالش میکشد. از آن پس گویا فاصلهای به تاریکی مرگ بین آنها جدایی میاندازد. البته ناگفته نماند که معلولیت مریم هم تحفهی همین جنگ است که باز هم راوی زن، آن را از چشم مرد میبیند که پس از شروع جنگ تعلل میکند و باعث آسیب مریم میشود. در واقع آنچه باعث نابودی و جدایی این خانواده میشود جنگ است. به گفتهی دورکیم جنگ آفرینندهی تاریخ است و مراحل مهم حوادث را از یکدیگر متمایز میکند، اما آیا این آفرینندگی تاریخ تا چه حد میتواند در تخریب فردیت آدمی اثرگذار باشد؟
جنگ مثل هیولایی بین زن و مرد می نشیند و خلائی بزرگ ایجاد میکند. خلائی که البته سبب میشود این دو به بازخوانی خودشان بپردازند و به ناخودآگاه خود اجازه بروز بدهند و اینبازخوانی نهایتا به نزدیکی این دو منجر شود.
«لبخند مریم» در واقع به پرداخت این خلا میپردازد. رمان با مرگ جی نی آغاز میشود و با مرگ گربهی گرفتار پایان مییابد و در فاصلهی این مرگ زن و شوهر راوی هر کدام به مرور خود و گذشته میپردازند و سعی در نزدیک شدن بههم دارند.
اما آنچه در اینمیان مشهود است، پناهبردن به بازی در مورد شخصیتهاست. مرد و زن راوی از همان ابتدای روایت در حال بازی هستند. بازی با جی نی، بازی با جی جو، بازی با کبوتر، بازیهای روانی، بازی با تلفن، بازی با زنها، بازی با مریم و پناه بردن به یک شرکت سینمایی و… که البته این بازی در مورد مرد راوی مشهودتر است.
گویا مرد راوی برای فرار از خودش، رنجها، کمپلکسهای درونی، از این بازی به آن بازی پناه میبرد. گویا بازیها او را به خودش نزدیککرده وترکهای عمیقی را که کودکی و گذشته و در نهایت جنگ بر روح وروانش گذاشته ترمیم میکند. آخرین بازی مرد راوی هم، رابطه اروتیکاش با مرد جوانی است که قرار است به او مرهمی برای تبخال همسرش بدهد. مرد راوی خواسته ناخواسته وارد این بازی میشود و بعد از آن دوباره به خانه برمیگردد. البته زن راوی هم وارد عشقبازی با جی جو در پشت بام میشود و در نهایت مرد و زن بازگشته از بازی به رختخواب پناه میبرند و در کنار هم آرام می گیرند. گویا همین بازیها باعث گذر از دالانهای ذهنی آنها شده و در نهایت پالایش درونی آنها را سبب شده است.
گویا مکانیزم دفاعی که این افراد برای گریز از خود و شرایط سخت و پیچیدهی زندگی انتخاب میکنند بازی است. همچنان که نیچه میگوید: چرخ جهان منزل به منزل می چرخد. انسان ناراضی میگوید چه فلاکتی! و دیوانه میگوید: این بازی است.
به قول نیچه جنگ نیز بازی درآوردن است و بدین سان شخصیتها از بازی جنگ به بازی در اردوگاه مشغول میشوند تا از رنجها گذر کنند و بتوانند زندگی در شرایط سخت را تاب بیاورند.
اما در این میان یکی از مکانهایی که ساکنین مجتمع جنگزدگان برای گریز از رنج و برای بازی انتخاب میکنند، پشت بام است، حتا میتوان خلوت کردن باخود و مرور تنهایی را هم جرو این بازی به حساب آورد. جی جو و راوی زن در پشت بام با هم عشق بازی میکنند. جی جو در پشت بام عکس معشوقاش را پنهان کرده و گاه و بیگاه با آن تصویر عشق بازی میکند. جمیله در پشت بام با راوی مرد گپ بازی میکند و…
پشت بام گویا بهترین جا برای بازی و نهایتاً رهایی از انواع کمپلکسهاست. پشت بام مرزی ندارد و از چهار طرف باز است. در این فضاست که جی جو با راوی زن وارد رابطهی اروتیک میشود و هردو پس از آن رهایی را تجربه میکنند. در همین پشت بام است که مرد راوی با خودش خلوت میکند و میگرید و میتواند در نهایت به تختخواب برگردد و در کنار همسرش به آرامشی دست یابد. شاید آنچه سبب میشود عزرا با همسرش عیسا رابطهاش دچار چالش شود، همان منطقِ مطلقنگر راوی در مورد تصمیمش برای کشتن مریم است. همین منطق عیسا است که او را از بازی دور میکند و در آغوش جی جوی شیرین عقل میاندازد. عزرا از آغوش صلب و سخت عیسا که میتواند به کشتن فکر کند به آغوش بازیگوش جی جو پناه میبرد.
و شاید بازی حتا میتواند روزی منجر به رستگاری شود…
نیچه در سرود پایانی:
درود بر آنکس که رقصهای تازه میآفریند، پس همه به هزاران طریق به رقص درآیید تا هنر ما آزاد و حکمت ما شادان نامیده شود.