Advertisement

Select Page

بخشی از کتاب «جای خالی مامان»

بخشی از کتاب «جای خالی مامان»

12714465_10207840173503011_1688858626_n

دیگه مطمئن بودم که از آخرین بار که مامان را دیده بودیم، بیشتر از هشت ماه می‌گذرد. تو مدرسه داشتیم برای امتحان‌های ثلث سوم آماده می‌شدیم و هنوز خبری از مامان نبود. فقط امیدوار بودم وقتی خبری می‌شه، به من هم چیزی بگویند. گوش‌هایم تیز بود که پچ پچ بقیه را بشنوم. اما آن روزها، کسی پچ پچ نمی‌کرد.

تو این چند ماه، هر هفته منتظر بودم تا دوباره صدایم کنند دفتر. زنگ‌های تفریح، طولانی‌تر از همیشه بود و کلاس‌های پنج شنبه، حوصله‌ام را سر می‌برد. وقتی ملاقات می‌رفتیم، بابا، زنگ ظهر پنج شنبه، میامد دنبالمان. معمولا، تو زنگ تفریح که بودیم٬ صدایم می‌کردند دفتر، و با ناظم، می‌رفتم دم در که دربون، اجازه بده از مدرسه برم بیرون. اگه زنگ می‌خورد، دلم شور می‌افتاد. اما وسط‌های زنگ، باز ناظم در می‌زد و من رو از کلاس می‌برد. به من گفته بودند باید بگم مادرم بیمارستان است. تا اون روزهیچ کس سوالی نپرسیده بود، من هم هیچ وقت لازم نشده بود تا دروغ بگویم.

اون روز، زنگ تفریح دوم بود. پنج شنبه هم نبود. دو تا از بچه‌های مدرسه، که هیچ وقت ندیده بودمشان، یعنی اصلا نمی‌دانم مال کدوم کلاس و چه سالی بودند، آمدند سراغم. از قیافه‌هاشون معلوم بود که بزرگ‌تر از من، یعنی سال پنجمی نیستند. پس یا هم سن خودم بودند یا کوچیک‌تر.

یکی‌شان گفت:

یکی باهات دم در کار داره.

پس بالاخره خبری شد. دوباره بابا آمده تا مرا ببرد ملاقات. مهم نبود که چه کسی آن خبر را می دهد، مهم این بود که خبری شده. شاید هم … پرسیدم:

کی؟

دومی جواب داد:

یه مرد خیکی.

این را وقتی شنیدم که کمی ازشان فاصله گرفته بودم. داشتم می‌رفتم سمت در. در کوچک مدرسه که محل رفت و آمدمان بود وقت‌هایی که وسط روز بابا می‌آمد دنبالم. قدم‌هایم را تند تند برمی‌داشتم و فکر می‌کردم کدام یک از قوم و خویش‌ها یا دوست‌های بابا چاق است. اصلا چرا باید یک نفر دیگر آمده باشد دنبال من؟ یعنی چی شده که بابا خودش نیامده؟ به راهروی باریک منتهی به در رسیده بودم. پیرمرد، بابای مدرسه، آمد سمتم. حالا او با سرعت می‌آمد و من سرعتم را کم کرده بودم.

کجا؟

پیرمرد پرسید. یعنی منتظر من نبوده، مثل همیشه که تا می‌رسیدم٬ در را باز می‌کرد؟ پرسیدم:

کسی با من کاری داره دم در؟

نخیر.

اون قدر محکم گفت که حس کردم چشم‌هام خیس شده. برگشتم سمت حیاط. چشم گردوندم دنبال اون دو تا بچه. می‌خواستم بپرسم کی بوده و چه وقت اومده دنبالم. شاید دیر رسیدم. هنوز صدای خنده‌شون توی گوشم بود. ولی نه، قطعا شوخی نکرده بودند. حتما یکی با من کار داشته. یکی از اون بچه‌ها، هیکل درشت‌تری داشت و اون یکی قد ریزه و کوتاه. سرشون مثل همه بچه‌ها کچل بود و مثل همه‌مون، روپوش خاکستری تن‌شون بود. تا زنگ تفریح تموم شه، چشم گردوندم شاید دوباره ببینم‌شون. ندیدم‌شون. اون شب، در خانه هم، هیچ کس خبر تازه‌ای نداد. بابا دیرآمد، مثل خیلی از آن شب‌ها.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights