براوو
انگار از این زندگی خیری ندیده بود. میانسالی را رد کرده بود. کتف چپش پایین تر از کتف راستش بود. پای راستش لنگ میزد. زبانش گیر میکرد. سینش هم ناجور میزد. پیدا کردن همچین آدمهایی در محلهی ما کار سختی نبود. محلهای که هیچ چیزش طبیعی نبود. از تیر برقهایی که کوچه را تنگ تر میکردند و لامپهایشان اگر دزدیده نمیشد حتما شکسته بود تا زنانی که در کوچه دور هم جمع میشدند و صندلیشان کپسولهای گاز زرد و خاکستری بود. ما بچههای هم سن و سال هم که همیشه در کوچه پهن بودیم. یا سوار بر دوچرخه یا دنبال توپ پلاستیکی. روی هر کس اسمی میگذاشتیم و میخندیدیم. قرارمان این بود که هر کسی پاره آجرهایمان را که تیر دروازه بودند به هم بزند یا اینکه اگر توپمان را که در خانهاش افتاده بود پاره کند، اسمی برایش انتخاب کنیم و یک عمر مسخره دهان یک محلهاش کنیم. همیشه حدود یک ساعتی که آفتاب تعیین میکرد، سر و کلهی همهی ما بانمکها پیدا میشد.
جمال همسایهی ما بود. دیوار خانهاش کوتاه بود و توپ معمولا در خانهاش میافتاد. خودش همیشه توپ را پس میداد. یک باری توپ را دیر آورد. از بس به درب خانهاش سنگ زدیم با شرمندگی توپ را آورد و گفت: (ببخشید، دست به آب بودم). ما هم که دنبال سوژه میگشتیم، همانجا دورش جمع شدیم. خودش فهمیده بود که حکایت او هم شده مثل حکایت قدمعلی پوتین یا خر در چمن.
اما جمال… هیچ وقت از ته دل به او نخندیدیم. هیچکداممان هم راضی به این کار نبودیم. دیروز ذکر خیرش بود وقتی که داشتیم فیلم عروسی خواهرم را میدیدم. جمال چند ساعت مداوم پای سماور ایستاده بود و به قول معروف ساقی مراسم شده بود.
حالا چندسالی است از آن اتفاق ها میگذرد. جمال اگر نمرده باشد حتما پیر شده و همچنان سینش میزند. زیاد نمیشناختیمشان، هیچکداممان. اما چیزهایی که از پدرهامان شنیده بودیم باعث شد که جمال، بشود جمال براوو. خنده دار هم بود واقعیتش. یک موتور براوو در اطاق داشت. انگار تابلوی لیلی و مجنون بود که لب طاقچه باشد. برای همین مسخرهاش میکردیم.
یک روز با صدای آمبولانس همه تو کوچه ریختیم. دیدیدم جمال براوو دم در ایستاده است. سرش پایین بود. دست هایش را روی هم میزد و گریه میکرد. چمن و قدمعلی هم بودند. دیدیم انگار جنازهای را از خانهاش بیرون میآورند. جمال براوو وسط کوچه زیر لب زمزه پسرم پسرم میکرد. در صورتی که همه فکر میکردیم که او عذب است. ما نمیدانستیم که او همسری داشت که چند سال بعد از اینکه اسماعیل را به دنیا آورد میمیرد. جمال میماند و اسماعیل.
در یک تصادف هم روزی که اسماعیل ترک براوو پدرش نشسته بود جمال برای همیشه لنگ زد و اسماعیل هم سه سال ساکت به سقف خیره ماند. اسماعیل عاشق براوو بود و جمال هم عاشق پسرش.
خیر دنیا به جمال نرسیده بود ولی خیر جمال به دنیا هم رسید.
شمارهاش را پیدا میکنیم. پدرم به او زنگ میزند. کسی پشت خط سلام میکند. گفته بودم که. سینش همچنان میزند.
#وحید قربانی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید