برشی از یک نوستالژی
یه شبی رو تصور کن؟
تصور کن که رو به روی هم نشستیم روی زمین، گوشهٔ اتاق. روی همون قالی لاکی کرمونیه. توی همون خونه کوچیکه که سر کوچکش پیچ امینالدوله داشت. همون خونه هه که سر خیابونش یه درخت چنار داشت با یه عالمه کلاغ رو شاخههاش.
یه ساعتی رو تصور کن؟
از همون شبا وقتی که همه خوابن و فقط من و تو بیداریم و نشستهایم رو به رو هم، چشم در چشم.
از حیاط خونه بغلی صدای آقای اژدری میاد؛ گوش کن! یک شب از خیال من نمیروی ای ….
داره قفس مرغ عشقاشو تمیز میکنه. پیرمرد آلزایمر داره. منو که تو کوچه میبینه هر بار میپرسه: «تو گلبهاری!؟ دختر میرزا بزازی؟ یا شایدم دختر کوچیکهی اون یارو سرهنگ طاغوتیهیی. بدو برو نمون تو کوچه با این پَر و پاچهی نی قلیونت. گمون کردی پسر ممد قلی میاد میگیرتت!؟ برو، برو، وا نسا تو کوچه. به بابات حاجی نمیدونم چیچی که سرِ نقش جهون سفرهخونه داره، سلام برسون. بهش بگو چاییشو دم بذاره فردا صبح زود میام واس ناشتایی.»
عجب روزگاری شده! آدم که پیر بشه دیگه خودشم نمیشناسه چه برسه به دختر میرزا حسن بزاز. همون که چند ماه پیش پاشو کرد تو یه کفش که زن دوم بگیره وا صدقه سری دوتا بچه آخریاش که بی ننه بزرگ نشن.
گوش و چشم شیطون کر، که دل خودش هوس لوندی و قِر و غمیش تازه کرده بود… لا کردار.
صبر کن…، بذار بقیشم بگم حالا که باب غیبت و شیرینیش باز شد.
میگن این زنه همین که شده زن میرزا حسن بزاز دختر ترشیدهی یه تاجر بوده. ننه و باباش بچشون نمیشده همین یکی رو از دار دنیا داشتن، که اونم از بخت بد روزگار خدا نکرد نکرد نداد نداد صاف یه خال گوشتی قهوهای عینهو کشمش پلویی گذاشت وسط دو خال ابروش.
سعید پسر خاله زری همیشه میگفت انگاری کرم ابریشم پیله کرده تو ابروهاش یا مثلاً عمه ملوک میگفت: «…….آخ !! دیدی چی شد؟ همهٔ خلوتمون شد دختر ترشیدهی میرزا بزاز. نفهمیدیم چی شد خدا ببخشه باعث و بانیشو. پاشو برو دوتا چایی بریز تو همون استکان کمر باریکا به قول سعید خاله زری کمر کرستیا، بذار تو نعلبکی آبی لب پر شدهها وردار بیار.»
بعد بشینیم رو به روی هم یه شبی رو تصور کنیم وسط تشک پنبهایهای خاله زری زیر لاحاف کرسی بنفشهاش. رو به روی در، همون در بزرگه که رو به ایوون باز میشد که خاله زری بند رخت توش بسته ازین سررررر تا اون سر. با دوتا میخ طویلهی بزرگ بستشون داده بود تو سوراخ دیوار. بعد از اون سر تا این سرش پر بود از تنبونهای را ه راه و چهارخونه شوهرشو و سوتینهای شل و وارفتهی خودش که از وقتی بچگیمو یادمه سوتینهاش همینا بودن. به فرق این که هر سال دراز تر و شل و ولتر از سال پیش میشن. یکیش گیپوری، یکیش گل شیپوری بنفش داشت، دو سه تاییشم مشکی بود. ازاون مدلها که اون زمونا بهش مادام میگفتن. بنده خدا تموم کشو بندیلکهاشون زده بود بیرون.
خلاصه که بقیه بند رختشونم پر بود از لباسهای ریز و درشت ترو تولههای دیگش و شورت آبیهای سعید. آخ آخ دیدی … باز تصورمون کشید به کرستهای خاله زری و تنبونای شوهر الدنگش.
اصن بیا یه کاری کنیم؛ من میخابم رو زانوهات تو موهای منو شونه بکش، بهم بگو سال دیگه این موقعها با هم دیگه … من خوابم ببره و تصوراتمون نیمه تموم، تموم بشن.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید